گروه زندگی: کیست که نداند و نپذیرد که دانشآموزان یک مملکت، امیدهای آینده و سازندگان فردای آن کشور هستند؟ این چند صباح که در آتش فتنه و آشوب گذشت، عدهای معدود، بسیار کوشیدند که دانشآموزان ما را کنتورات به نفع جریان اغتشاشگر تصاحب کنند و وانمود کنند که تمام دانشآموزان کشور مخالف پلیس و نیروهای تأمینکنندهٔ امنیت هستند.هرچند عدهای که تعداد کم، اما صدای گوشخراشی دارند!
با همین تبلیغات، احساسات بچهها را تحریک میکنند تا آنها را به نفع جریان فتنه و آشوب تصاحب کنند
اما واقعیت چیست؟ در بطن جامعه و در روزمرگیهای دانشآموزان چه اتفاقاتی جریان دارد؟ میخواهم چند نمونه را برایتان تعریف کنم که چند روز پیش به دستم رسید. باور کنید اینها هم دانشآموزان همین مملکت هستند. در همان مدارس و کلاسهایی درس میخوانند که گاهی عکسهای عجیب و خارج از عرف، ازشان مخابره میشود. اما این دانشآموزان تصمیم، نگرش و اعتقاد دیگری دارند و دوست دارند به سبک خودشان آن را ابراز کنند. حس مسئولیتشان نسبت به جامعه و حافظان امنیت را در قالبی خلاقانه ریختهاند و خروجی جالبی گرفتهاند که برایتان میگوییم.
نامهای برای پلیس عزیز!
یکی از دانشآموزان کلاسدهمی مدرسهٔ فرزانگان کار قشنگی کرده. هر روز سه چهار نامه برای نیروهای انتظامی و یگان ویژه مینویسد. یک برگهٔ سفید هم به آنها میدهد که در آن فقط یک جمله نوشته: «شما چی یادم میدید؟». و منتظر میماند تا آن مأمور، برایش چند خطی بنویسد.
چند تا از نامههای پلیسها را که والدین این نوجوان فرستادهاند در ادامه ببینید.
نامهٔ اول:
پلیس یگان ویژه: تا آخرین قطرهٔ خونم از چادر تو حفاظت میکنم
«مادرت بهت گفت گوشهٔ چادر مرا بگیر تا توی شلوغیها گم نشی. همون چادری که ارثیهٔ حضرت زهراست (س) و رضا خان خواست نابودش کند، اما خدای رضا خان اجازه نداد.
دختر گلم، تصدقت شوم، مادر آینده! چادرت را خوب حفظ کن تا دخترت (فرزندت) در شلوغی جامعه (دنیا) گم نشود. من تا آخرین قطرهٔ خونم از چادر تو حفاظت میکنم.»
نامهٔ دوم:
پلیس یگان ویژه: مثل یک برادر دوستت دارم خواهر عزیزم
«امروز ۹/۸/۱۴۰۱ هست. من یه پلیس، یه همسر و یه پدر مهربون هستم. هیچ وقت نیروی ویژه هیچ ایرانی را نزد و نکشت.
الان که من این یادگاری رو برات مینویسم، برات بهترین آرزوها رو میکنم. امید یه همسر مهربون و خوب مثل خودت خدا بهت بده که انقدر بااحساس و مهربونی خواهر عزیزم.
عاشقانه مثل یک برادر دوستت دارم خواهر عزیزم.»
نامهٔ سوم:
امضای بااحساس پلیس یگان ویژه توجهم را جلب کرد!
«مینویسم یادگاری
تا بماند روزگاری
گر نباشد روزگاری
این دلنوشته بماند یادگاری
امروز مورخ ۹/۸/۱۴۰۱ . خیلی این حرکتتو دوست داشتم و سوپرایز شدم و خوشحالم آدمایی مثل تو هستن که ما رو همیشه خوشحال کنن.
این حرکتت تیر هوایی داره.»
به نظرم نویسندهٔ این یکی نامه باید از اعراب عزیز خوزستان باشد که هنگام جشن و شادی، به افتخار همدیگر تیر هوایی شلیک میکنند.
به هر زبانی، تو قهرمانی!
زینب ۱۲ساله است. مثل خیلی از بچههای امروز به کلاس زبان انگلیسی میرود. او تنها دختر چادری آموزشگاهشان است. ۴۰ روز در و دیوارهای آموزشگاه را پر از شعارهای مختلف «مرگ» دیده و طاقتش تمام شده. به تازگی اعتراف کرده که از چند روز قبل با خودش الکل میبرده و قبل و بعد از کلاس، وقتش را به پاک کردن شعارها میگذرانده. البته هر که از پشت سرش رد میشده، ناسزایی نثارش میکرده که با سکوت زینب ما مواجه میشده. بله... دانشآموز اصیل و دلاور ما برای اعتقادش هم دیوار پاک میکند، هم فحش میشنود. اما لب به ناسزا باز نمیکند. این است تفاوت این بچهها با بعضیهای دیگر. این بچهها دانشآموختهی کلاس قهرمانی حاجقاسم هستند...
القصه... معلم کلاس زبان به بچهها تکلیف داده که انشایی (writing) بنویسند و یک شخصیت بزرگ را معرفی کنند. زینب که انگار ناسزاها به او کارگر نیفتاده، تصمیم میگیرد از آرمان بگوید؛ «آرمان علیوردی». او میخواهد باز هم در قامت یک انسان فرهیخته و عاقل، اعتقادش را با کلمات بیان کند.
مادرش که میترسد در آموزشگاه بلایی سر دخترش بیاورند، مخالفت میکند! اما در نهایت راضی میشود. زینب مینشیند به نوشتن و چه نوشتنی... روضهٔ انگلیسی شنیدهاید؟ آن هم از زبان یک زینب ۱۲ساله؟...
انشای انگلیسی زینب دربارهٔ شهادت آرمان علیوردی
ترجمهٔ انشای زینب را برایتان مینویسم:
«آرمان علیوردی» کیست؟
او متولد ۱۳۸۰ و دانشآموز مدرسهٔ (حوزه) مجتهدی بود. وقتی به خانه برمیگشت دوستانش گفتند اکباتان شلوغ شده.
رفت به اکباتان. و افرادی که آنجا میدانستند آرمان بسیجی است، خواستند دنبالش بروند و نزدیکش شوند.
یکی که شهیدش کرده بود، میگفت حدود ۳۰ نفر او را دوره کرده بودند.
آنها از آرمان خواستند به انقلاب و رهبرش اهانت کند. ولی او نپذیرفت.
کیفش را باز کردند و متوجه شدند کتابهای مربوط به دین و یک عبا دارد.
فریاد زدند: «طلبه است! بیشتر بزنیدش!...».
او را کشتند، با توهین و ناسزا، و سنگ و چاقو...
و سپس بدنش را به گوشهای از پیادهرو منتقل کردند.
من از آرمان یاد گرفتم باید پای اعتقادات و باورهایم بایستم.»
زینب میداند نوشتن چنین متنی و خواندنش بین کسانی که فقط شعار «آزادی» میدهند، یعنی چه. ولی کار خودش را میکند. انشایش را سر کلاس میخواند و بر خلاف انتظارش، استادش که تفکرات ضدانقلاب دارد در حالی که اشک در چشمهایش جمع شده، ایستاده برایش دست میزند!
خبردار شدم چند روز بعد انشای زینب به حوزهٔ حاجآقا مجتهدی رسیده و آقای میرهاشم حسینی از زینب ما تقدیر کرده است. تا باد چُنین بادا...
برای مرد، میهن، آبادی!
پلیس است و اقتدارش. اقتدار را که از پلیس بگیرید، فقط سلاح برای دفاع از این «نقش امنیتی» باقی میماند، که از آن هم مجاز نیست در اغتشاشات استفاده کند. این روایت جاری در ایران است.
قصه در نقاط دیگران دنیا البته کاملاً متفاوت است. غرب را ببینید. در آمریکا پلیس یعنی مرگ! اقتداری هم اگر پیش مردم دارد، از ترس اسلحهاش است. وقتی به کسی ایست میدهد، جای بحث باقی نمیماند. ویدیوهای دوربین پلیس آمریکا را ببینید. جگر آدم ریش میشود. میگوید «ایست!»، طرف میپرسد «چرا؟ من که کاری نکردهام!». و تق تق تق تق تق... تمام! طرف آبکش میشود و غرق خون، نقش زمین. چرا؟ چون پلیس احساس کرده که شاید مظنون میخواهد به او حمله کند یا اسلحه بکشد. این اتفاقات را دوربین متصل به پلیس گواهی میدهد. اصلاً خودشان اینها را منتشر میکنند تا مردم بیشتر ازشان حساب ببرند و در مواجهه با پلیس، تسلیم محض باشند.
حالا برگردیم به ایران. پلیس ما را ببینید که با عقلانیت، مهربانی و دلسوزی میایستد به روشنگری برای دخترانی که همسن دخترانش هستند...
یا این پلیس دیگر را ببینید که دلش نمیآید اجازه بدهد پسربچهای روزگارش را با ترس از پلیس و یگان ویژه بگذراند. او خودش را برقرارکنندهٔ امنیت برای همین بچه و بچههای دیگر میداند. پس پسرک را با خوشرویی سوار موتورش میکند و با او خوش و بش میکند تا ترسش بریزد...
انصاف حکم میکند این تفاوتها را ببینیم و قدر بدانیم. ارزش این نیروهای حافظ امنیت که اخلاق سرلوحهٔ کارشان است، بسیار بیش از آنهایی است که صرفاً حافظ امنیت هستند.
پایان پیام/