اخبار فارس من افکار سنجی دانشکده انتشارات توانا فارس نوجوان

فرهنگ

به مناسبت 75 سالگي منتقد ادبي

«عبدالعلي دستغيب» به روايت خودش

خبرگزاري فارس: 16 آبان 1310 خورشيدي، روزي بود كه عبدالعلي دستغيب به دنيا آمد. روايت اين نويسنده و منتقد ادبي كه بيش از 50 عنوان كتاب را در كارنامه خود دارد، از زندگي خودش در هفتاد و پنجمين زادروز وي منتشر مي‌شود.

«عبدالعلي دستغيب» به روايت خودش
به گزارش خبرگزاري فارس،‌ عبدالعلي دستغيب مي‌گويد: من در شيراز متولد شدم. پدرم حرفه معلمي داشت و از همان زمان كه كارش را به عنوان رييس اداره فرهنگ در فيروز آباد- كه قبلاً شهرك كوچكي بود- شروع كرده بود، از شيراز به فيروز آباد مهاجرت كرديم. در تابستان، يكي دو ماهي را به شيراز مي آمديم و دوباره به شهرك فيروزآباد باز مي گشتيم. تا سال 1320 به اتفاق خانواده در فيروزآباد بوديم و در اواسط سال 1320هـ.ش كه پدرم به عنوان رييس اداره فرهنگ جهرم منصوب شد، به اتفاق خانواده به جهرم (كه اين شهر نيز از جمله شهرهاي باستاني و مهم فارس است) عزيمت كرديم. در سال 1327 دوباره به شيراز بازگشتيم و آنجا بود كه وارد دانشسراي مقدماتي شدم و دوره دو ساله را طي كردم و به مدت يك سال در قصرالدشت كه آن زمان جزو حومه شيراز محسوب مي‌شد، به عنوان دبير دبيرستان به تدريس پرداختم. پس از مدتي به كازرون منتقل شدم و مدتي هم در اين شهر و در نورآباد ممسني مشغول تدريس در دوره دبستان و دبيرستان شدم. پس از كودتاي سال 1332 به دليل فعاليت‌هاي سياسي توقيف شدم و بعد از مدتي كه در زندان كازرون بودم، به زندان شيراز منتقل و يك سال بعد آزاد شدم. در همان زمان هم منتظر خدمت در وزارت آموزش و پرورش بودم. در چند جا كار كردم؛ از جمله حدود دو سال را در يكي از دفاتر اسناد رسمي شيرازمشغول به فعاليت بودم و بعد مأمور روزمزد اداره بهداشت شدم وبه تمام نواحي فارس سفر مي كردم؛ از بندر لنگه و گاوبندي و بوشهر و گناوه گرفته تا سرحد فارس. مدت سه سال در اداره بهداشت به كارم ادامه دادم تا اينكه در سال 1337 در كنكور سراسري دانشگاه شركت كردم و در دانشسراي عالي مشغول تحصيل شدم. بعد از گذراندن دوره سه ساله دانشسراي عالي، بار ديگر وارد خدمات آموزشي شدم و مدت زيادي را در دبيرستانها و مدارس عالي و دانشسراهاي شيراز و تهران، ادبيات و جامعه شناسي هنر و نقد ادبي تدريس مي كردم تا اينكه در سال 1359 به درخواست خودم بازنشسته شدم. در سال 1349 ازدواج كردم و دو فرزند دارم كه يكي دختر و ديگري پسر است. محله‌اي كه من در آن به دنيا آمدم، پشت مسجد جامع واقع شده بود. پدربزرگم متولي موقوفات دستغيب در شيراز و امام جماعت مرقد امامزاده ميرمحمد بود كه درمحوطه شاهچراغ قرار دارد. او در يكي از سال‌ها به دليل شيوع بيماري و با در شيراز د رشرايطي كه اين شهر را به مقصد اصفهان ترك مي‌گفت، به رحمت ايزدي پيوست. از ايشان چند فرزند باقي ماند كه مادر بزرگم با زحمات زياد آنها را بزرگ كرد و ما با آنها زندگي مي كرديم. يكي از عموهاي من؛ مرحوم سيد منصور دستغيبي شيرازي بود كه 18سال در نجف اشرف به تحصيل در علوم ديني پرداخته و به درجه اجتهاد نايل شده بود و دو عموي ديگرم كه هر يك نيز به شكلي مشغول انجام خدمات آموزشي بودند، در خانه پدري با هم زندگي مي كرديم كه بعدها هر يك از ما به محله ديگري رفتيم و در جايي ديگر ساكن شديم. در سال 1314 كه به سن دبستان رسيدم، همراه پدرم به مدرسه مي رفتم. از آنجا بود كه سواد خواندن و نوشتن را بتدريج قبل از رفتن به مدرسه در شكل رسمي اش فرا گرفتم. از اين گذشته، گرچه در سالهاي 1315 يا 1316 يعني 70 سال پيش، مطبوعات به گستردگي امروز نبود، اما خانواده ما با مطبوعات آشنا بود و نسخه هايي را كه به دستشان مي رسيد، مطالعه مي كردند. من نيز بتدريج به مطبوعات علاقه مند شدم؛ به گونه اي كه وقتي تنها دوازده سال بيشتر نداشتم غالب مجله ها را مطالعه مي كردم. از آن زمان شروع به خواندن كتابهاي متفاوتي كردم و همزمان، با مطبوعات مختلفي مكاتبه مي‌كردم و در زمينه هاي مختلف به آنها مطلب مي دادم. از جمله آنها مطالبي اجتماعي، مذهبي و تاريخي بود كه در مجله "نور دانش" به چاپ رسيد. ورودم به دنياي ادبيات با طرح و نقشه قبلي همراه نبود؛ پس از شهريور1320 كه مباحث سياسي داغ بود، در مجالسي كه پدرم و ديگران حضور داشتند، بر سر مسايل جنگ جهاني دوم بحثهايي مي شد؛ بحث‌هايي درمورد نبرد استالينگراد، فتوحات آلمان و ... . يادم مي‌آيد، كلاس پنجم ابتدايي بودم كه انشايي نوشتم و معلم اصفهاني ما كه دانش آموخته دانشسرا بود بعد از اينكه يك بيست به من داد، يك پس گردني به عنوان نوازش به من زد و گفت: اگرهمين طور كارت را ادامه بدهي، حتماً نويسنده مي‌شوي. آن موقع مجله ها صفحه اي با عنوان پاسخ به خوانندگان داشتند. من هم گاهي سؤالي مي كردم و وقتي پاسخ داده مي‌شد و اسمم مي‌آمد؛ برايم جالب بود. تا اينكه شبي منزل يكي از بزرگان جهرم بوديم. بحثي در مورد اينكه چرا كشورهاي اسلامي زير تسلط ارتش متفقين باشند، مطرح شد. همان شب وقتي به خانه بازگشتم، شروع به نوشتن كردم. آن موقع نياز به نوشتن مرا واداشت تا بنويسم. بالاي مقاله نوشتم "علل عقب ماندگي كشورهاي اسلامي" و سه چهار صفحه بدون خط خوردگي نوشتم. مقاله را به مجله «نور دانش» كه در قم و تهران چاپ مي‌شد، پست كردم. در آن مجله آدم‌هاي مهم آن زمان مثل راشديان مطلب مي‌نوشتند. پس از نوشتن اين مقاله و انتشارش، يك روز معلم هندسه كه خودش اهل شعر و ادبيات بود، در كلاس مقاله من را براي همه خواند. خيلي از بچه‌ها چيزي از آن نفهميدند! بعد هم گفت: تشويقش كنيد، و همه دست زدند. نمي‌دانستند چه كسي مقاله را نوشته، معلم مرا معرفي كرد و بعد در سر صف يك كتاب به من جايزه دادند. از آن وقت شديم نويسنده مجله‌ها. از همان موقع مطالب را متنوع انتخاب مي‌كردم. اما بعد از اينكه به دانشسراي مقدماتي وارد شدم يكي از دوستانم از آنچه مي‌خواندم بر من خرده گرفت و گفت اينها ديگر چيست كه تو مي‌خواني. داستان‌هاي حسينقلي مستعان، داستان‌هاي جمالزاده و حجازي را مي‌خواندم. اولش با هم بحث كرديم. او وقتي ديد كه من اهل مطالعه هستم، كتاب «سايه روشن» هدايت را داد بخوانم. خواندم، ولي چيزي از آن دستگيرم نشد. كتاب را به او برگرداندم و به او گفتم كه اين ديگرچه كتابي است؟ رفت و مجموعه اي از داستان‌هاي چخوف را آورد. بعد از آن «دوران كودكي» گوركي را خواندم، بعد از آن نوبت به بالزاك و استاندال رسيد. به هر حال، با اين اتفاق خواندن كتاب از حالت تفنني خارج و به يك آگاهي ادبي تبديل شد. در واقع نوشتن را از سال 1326 شروع كردم، آن موقع بسياري از مقاله هايي كه مي نوشتم اصلاً ارزش تحقيقي نداشتند. كلاس اول دوره اول متوسطه بودم كه با مقاله شروع كردم. 13- 14 سال داشتم. من هيچ وقت مطلب را پاكنويس نكردم. زيراكس هم كه نبود. مي فرستادم براي مجله هاي تهران و چاپ مي شد. اولين مطلب جدي كه نوشتم و خيلي هم سر و صدا كرد، مطلبي بود درباره تبعيدي‌هاي آذربايجان و در روزنامه اي كه دكتر انور خامه اي چاپ مي‌كرد چاپ شد و جالب است بدانيد كه اين مطلب سر مقاله روزنامه هم شد. درسال 1326 دولت حدود 26 هزار نفر را به دليل غائله آذربايجان به نقاط بد آب و هوا تبعيد كرده بود. آن موقع در حدود 300- 400 نفر از هموطنان آذري را به جهرم، عده اي را به لار و عده ديگري را به بندرعباس بردند. عده اي را كه به جهرم آورده بودند، معلوم بود اتهام آنها سبكتر است، چون هواي جهرم نسبت به هواي لار و بندر عباس ملايمتر است. زن و مرد و بچه در عسرت و سختي بودند و من با ديدن آنها خيلي متأثر شدم. مقاله‌اي درباره وضع رقت بار آنها نوشتم و فرستادم و دكتر انور خامه‌اي آن را در روزنامه حجار چاپ كرد. از دوران نوجواني به دليل خواندن آثاري از هوگو، لامارتين، محمد حجازي و جمالزاده اين تصور را داشتم كه داستان‌نويس شوم. به داستان علاقه زيادي داشتم. از خواندن سه تفنگ‌دار؛ كنت مونت كريستو شروع كردم و به تدريج با آثار بالزاك و چخوف آشنا شدم و بعدها داستان‌هايي مي‌نوشتم كه در مجله‌هاي مختلفي كه در تهران و شيراز منتشر مي‌شد، به چاپ مي‌رسيد. چيزي حدود ده دوازده داستان. يك رمان كه جنبه ناتئوراليستي داشت هم نوشتم كه مدت‌ها براي نوشتنش وقت صرف كردم، چيزي حدود دويست و پنجاه صفحه چاپي كه متأسفانه مفقود شد. از سال 1342 به بعد،30 الي 40 داستان نوشتم. خيلي دلم مي‌خواست داستان‌هايم را چاپ كنم، اما امكان چاپ كتاب برايم مهيا نبود. اگر هم به ناشري مي‌دادم آنها را چاپ نمي‌كرد. اما اين فرصت در مطبوعات فراهم بود. در سال 1337 مقاله‌اي را درباره سيدمحمدعلي جمالزاده نوشته بودم و مرحوم خالقي مدير مجله سخن، اين نسخه از مجله را براي جمالزاده كه در ژنو ساكن بود، فرستاد. جمالزاده بعد از خواندن آن مقاله، نامه‌اي را برايم فرستاد. در آن نامه تشكر كرد و در ضمن آن گفت كاري كه تو انجام مي‌دهي نقد ادبي است و در اروپا مهم به شمار مي‌رود، به گونه‌اي كه اگر بر كار برخي از نويسندگان نقدي نوشته نشود، ممكن است كار نوشتن را رها كنند. آنها كار نوشتن را وقتي با ارزش تلقي مي‌كنند كه نقدي بر آن نوشته شود. من نيز چندين بار با وي مكاتبه كردم و او نيز راهنمايي‌هايي كرد. از آن زمان نيز بيشترين وقتم را صرف نوشتن نقد ادبي كردم. بعد از آن با مجله فردوسي ارتباط برقرار كردم كه مدير مجله آقاي نعمت الله جهانبانويي بود. او هم فرد خيلي با كفايت و اهل ذوق و ادبي بود. همچنين مقاله‌هايي در مجله «اميد ايران» نوشته بودم. آقاي خالقي به شكل فني به قصه نويسي وارد نبود، اما اطلاعات قديمي ادبي خوبي داشت. آدم مطلعي بود و با مقوله نقدهم چندان بيگانه نبود. در عين حال، با اخلاق و محجوب هم بود. گفتند كه من حرفهايت را قبول ندارم، ولي قصه‌ات را چاپ مي‌كنم. من دفعه بعد براي اينكه ايشان ايراد نگيرد- چون ديوان پروين اعتصامي را زياد خوانده بودم- در اين باره يك مقاله نوشتم كه ايشان خيلي از آن استقبال كرد و اين مقاله را گذاشت سر مقاله مجله. چون تعريف كرد، مقاله دوم را درباره ايرج ميرزا نوشتم، بعد درباره عارف، عشقي، جمالزاده و ... . مقالات زيادي از آن تاريخ در مجله سخن، راهنماي كتاب، پيام نوين، فردوسي و ... به چاپ رسيد كه برخي از آنها را تصحيح كردم و در دوازده جلد به نقد آثار نويسندگان ايران پرداختم. ورود به عرصه نويسندگي ، حس غريبي دارد. كتاب ويژگي خود را دارد. كسي كه در عوالم ادبي وارد مي‌شود يك حالت ذوقي و يك زمينه شوقي بايد داشته باشد. در غير اين صورت، چيز ديگري مي‌شود. شايد محقق، گرچه محقق شدن هم ذوق مي خواهد مثلاً «گيپ من»؛ مورخ انگليسي و نويسنده «ظهور و سقوط امپراتوري روم» كار تاريخي و خشكي تحويل نداده است. كارمن هم در حكم تشنه اي بود كه هر چه آب مي خورد، تشنه تر مي شود. وقتي كتابي مي خواندم، خود را فراموش مي كردم. گاهي در خلوت خود به حال شخصيت‌هاي داستان اشك مي‌ريختم و يا روزي هم از پيروزي آنها به وجد مي‌آمدم. شايد به همين دليل هم آنچه را كه مي‌خواندم فراموش نمي‌كردم. طبيعي است هر كس در ادبيات متوجه كساني مي‌شود كه شاخص‌ترند. من هم از دوره كودكي با كساني مثل محمد مسعود، جمالزاده، هدايت، بزرگ علوي و علي دشتي كه شهرت بيشتري داشتند آشنا بودم و بعد از شهريور 1320 كه كساني مثل سيمين دانشور و جلال آل‌احمد، احمد محمود، دولت آبادي و ساعدي به اين مجموعه اضافه شدند، اين افراد هم مورد توجه قرار گرفتند. كسي اگر بخواهد ادبيات كهن ايران را نقد كند، به سراغ آثار رودكي، فردوسي، نظامي گنجوي، سعدي و حافظ مي‌رويد و ديگر سراغ شاطرعباس صبوحي نمي‌رود. كتابي كه پيشتر ترجمه كرده بودم و در كيهان فرهنگي چاپ شده بود، عمدتاً از نويسندگاني است كه در يك خط هستند و ما امروز آنها را نويسندگان روانشناس مي‌شناسيم؛ مثل داستايوفسكي، ملويل، اونيل جان دوس پاسوس، فاكنر،جويس، همينگوي، اشتاين بك و ولف و پروست؛ نويسندگاني كه درونگرا هستند و عوالم دروني را بحث مي‌كنند. عده‌اي از نويسندگان هم ترجيح مي‌دهند تحولات و انقلاب‌هاي اجتماعي را بررسي كنند. اين نويسندگان مدرن هستند. كساني مثل همينگوي، مارسل پروست و ... در مقابل اين‌ها كساني مثل تولستوي قرار دارند كه شيوه شان متفاوت است. يكي دو كار انجام شده در اين خصوص كار تأليفي و بقيه ترجمه است. البته قصد داشتم تأليفي هم ازنويسندگان حماسي مثل درايدر و تولستوي داشته باشم كه متأسفانه به دليل اينكه منابع لازم را در اختيار نداشتم، مشغول كارهاي ديگر شدم . من از قديمي‌ها كار دكتر خانلري رابيشتر مي‌پسندم. پرويز داريوش هم مقاله جالبي به نام «اداي دين به صادق هدايت» دارد كه از لحاظ نگارش و درك مطلب خيلي خوب است. از نويسندگان سال 40 به بعد هم كه نقد و تفسير نوشتند، مي‌توانم به محمد حقوقي، رضا براهني، و مشيت علايي اشاره كنم. در دوره ابتدايي كه ما كار مي كرديم، نقد معمولاً ذوقي بود و معيار و اسلوب خاصي نداشت. همين كه داستاني مثل «چمدان» بزرگ علوي؛ «سگ ولگرد» صادق هدايت و ... را مي‌خواندم، نقدي بر آن مي‌نوشتم. معمولاً داستان را خلاصه مي‌كردم، چون تصور مي‌كردم خواننده ممكن است اصلاً هيچ يك از آثار اين نويسندگان را مطالعه نكرده باشد. ابتدا نكته ها و صحنه هاي حساس داستان راگاهي به زبان نويسنده و گاه به اختصار بيان مي‌كردم و سپس اشكال‌هاي دستوري و زباني اين نوشته را يادآور مي‌شدم و بعد از آن در خصوص نحوه نوشتن داستان و سپس بر سر اينكه مثلاً تأثير اجتماعي داستان چيست، نقد مي‌نوشتم. اما بعدها به اين نتيجه رسيدم كه بايد ساختار هنري يك اثر را پيدا كرد و آن را نشان داد. داستان و يا شعر يك صورت ظاهر دارد كه از تركيب كلمات با هم به وجود آمده اند و حالت و يا صحنه اي را نشان مي دهند. پشت اين صورت ظاهري، ساختمان هنري دروني وجود دارد كه ارسطو به آن «پوئيتيك» يعني خيال آفريني مي گويد. كساني مثل نوتروپراي يا ادموند ويتسون و رنه ولگ و امثالهم كه در نقد داستان و شعر نام آورند، متوجه صورت زيرين اين اثر هنري هستند. كاري كه كاوولي در نقد آثار فاكنر انجام داد و گزيده آثار وي را به صورتي عالمانه نوشت كه بعد از نيم قرن اين نوشته باعث شد فاكنر كه نويسنده مهجوري در آمريكا شناخته مي‌شد، شهرت زيادي كسب كند. نقدي هم كه من مي‌نويسم، ناظر به اين ملاحظات است. اگر كسي مطالبي را كه من نوشته‌ام قابل نقد بداند، از آن استقبال مي‌كنم. در سال 83 آقاي ولي‌زاده كتابي را با عنوان «عيار نقد در آينه» كه درآن نوشته‌ها و بعضاً انتقادهايي از بيست نفر از نويسندگان درباره كارهاي من شده و نقص كار را گوشزد كرده بودند، به من دادند. زندگي من با بودن در كنار نويسندگان بزرگي چون نفيسي، بزرگ علوي و ... گذشته است. با بسياري از آنها دوست بوده‌ام. يادم مي‌آيد سال 58 بزرگ علوي به شيراز آمده و اتفاقاً همان سال هم نقد آثار او چاپ شده بود. من وصف او را شنيده بودم و دوست داشتم وي را از نزديك ببينم. يكي از دوستان به من گفت كه او سراغ تو را از من گرفته است و بعد نشاني هتل محل اقامتش را به من داده و خواسته است تا به ديدن او بروم. فرداي آن روز به آن هتل رفتم. مأمور هتل به من گفت چنين كسي در اينجا نيست، اما وقتي به او گفتم كه بزرگ علوي خودش خواسته است تا به ديدنش بروم، از من خواست آنجا بمانم . بعد از گذشت نيم ساعت، وقتي بزرگ علوي هفتاد ساله با قدي متوسط و موهاي سفيد و صورتي جوان به محوطه آمد، او را صدا كردم، تعجب كرد اما بعد از اينكه خود را معرفي كردم تبسمي كرد و با فروتني و نشاط بسيار در كنارم نشست و با همديگر صحبت كرديم. اين ديدار از آن دسته خاطراتي است كه همواره در خاطرم مي‌ماند. گفت‌وگو: جواد صبوحي انتهاي پيام/ش
این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری فارس در وب سایت منتشر خواهد شد پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
Captcha
لطفا پیام خود را وارد نمایید.
پیام شما با موفقیت ثبت گردید.
لطفا کد اعتبارسنجی را صحیح وارد نمایید.
مشکلی پیش آمده است. لطفا دوباره تلاش نمایید.

پر بازدید ها

    پر بحث ترین ها

      بیشترین اشتراک

        اخبار گردشگری globe
        اخبار کسب و کار تریبون
        همراه اول