خاطرات رضوانه ميرزا دباغ:
وجود مادرم مرا آرام مي كرد
خبرگزاري فارس: بازجوي من شخصي به نام منوچهري بود كه همواره به من شوك الكتريكي ميداد. يادآوري صحنههاي شكنجه مادرم برايم بسيار سخت و دردآور است. به خاطر دارم كه مادرم را سرپا نگه داشته بودند و اجازه نميدادند لحظهاي بنشيند و يا به او بيخوابي ميدادند كه گاهي48 ساعت و بيشتر طول ميكشيد.
درآغازين ساليان نوجواني با مكتب فكري و مبارزاتي مادر آشنا شد و دل در گرو آن نهاد، و آنگاه كه در چنگ بدترين مردمان زمانه گرفتار آمد و پذيراي دردناكترين شكنجهها شد، بهگونهاي كه تا امروز نيز بهاي آن را با دست و پنجه نرم كردن با بيماريهاي گوناگون ميپردازد. خانم رضوانه ميرزا دباغ با واحد فرهنگي و انتشاراتي موزه عبرت ايران به گفت و گو نشسته و نتيجه آن در كتاب«آن روزهاي نامهربان» از سوي آن موزه به تاريخپژوهان عرضه شده است.
چهارده سال بيشتر نداشتم و در دبيرستان رفاه تحصيل ميكردم. مادرم نه تنها به عنوان يك مادر، بلكه خطدهنده زندگي من بود و جهت را براي من مشخص كرده بود. همه چيز الهي بود و اين لطف خدا بود و همراه بودن پدر و مادرم، راه نورانياي را براي من ترسيم كرده بود. سمت و سوي فعاليتهاي ما در مسائل فرهنگي و سياسي و الهي بود و من همواره در جلساتي كه مادرم داشت، شركت ميجستم و جان تشنه خود را از كلام او سيراب ميكردم. مادرم مرا در مدرسهاي ثبت نام كرده بود كه عزيزاني نظير آيتالله شهيد بهشتي و محمدعلي رجايي از گردانندگان اصلي آن بودند و فرزندان خود آنان نيز در همان جا فعاليت ميكردند. وقتي فعاليتها و زحمات مادرم را ميديدم، بر آن مي شدم تا من هم كاري بكنم.
با يكي از دوستان به نام خانم حداد عادل(1)بر آن شديم كه حركتي را آغاز كنيم. شبانه راديو را روشن ميكردم و از راديو عراق اعلاميهها و به پيامهاي حضرت امام خميني گوش ميدادم و بهدقت مينوشتم و چون دستگاه تكثير نداشتيم، با استفاده از كاربن اعلاميهها را رونويسي ميكردم و صبح به مدرسه ميبردم و قبل از اينكه بچهها به مدرسه بيايند، با كمك دوستم، خانم حداد عادل، آنها را داخل ميز بچهها ميگذاشتيم. زماني كه مامورين ساواك وحشيانه به منزل ما ريختند و مسائل ما برايشان رو شد، مرا دستگير كردند. ابتدا زير بار نرفتم و همه چيز را انكار كردم. خداوند لطف كرده بود و من با هر دو دست، قدرت نوشتن داشتم. ساواك بر آن شد تا نمونههاي خطم را چك كند و متوجه شد كه نوشتن اعلاميهها كار من بوده است. در آن زمان من تازه عقد كرده بودم و وسايلي خريده بوديم كه همه را داخل چمداني گذاشته بودم. به خيال خودم اعلاميهها را لابلاي آن اجناس پنهان كردم كه ساواك به آن دست پيدا نكند، اما ساواكيها همه جا را به هم ريختند و اشيائي را كه داخل چمدان بود، از جمله طلا و وسايل عروس را با خود بردند و پارچههايي را كه تا شده بود، به طول پارچه با سيگار در مقابل چشمانم سوزاندند. آنها سيگار را داخل پارچهها فشار ميدادند و ميسوزاندند. بالاخره هم به مدارك پنهان شده رسيدند. پدرم از آنان خواست كه او را به جاي من ببرند و با ناراحتي ميگفت او بچه است مرا ببريد. آنها هم در پاسخ گفتند شما خيالت راحت باشد و پيش بچههايت بمان.
چشمانم را بستند. وقتي داخل كوچه شدم از زير چشمبند، دو دستگاه اتومبيل را ديدم. به خيال خودم لباس پوشيدهاي در زير چادر به تن كرده بودم كه اگر در ساواك چادرم را كشيدند، باحجاب باشم. متاسفانه وقتي به ساواك رسيديم، نه تنها حجاب را از من گرفتند، بلكه به لباس تنم هم رحم نكردند و كتكها و شكنجهها آغاز شد. يونيفورم مخصوص زندان كه شامل يك تونيك و شلوار بود، به من تحويل شد و براي پوشش سر از پتو استفاده كردم. زماني كه مرا به كميته آوردند، روانه سلولي شدم كه مادرم در همان سلول بود و اين براي من بسيار ارزشمند بود. در اتاق افسرنگهبان، فردي به نام آقاي اكرمي را كه از دوستان خانوادگي ما بودند، ديدم كه آن چنان به ايشان سيلي زده بودند كه فكشان كاملا از جا درآمده بود. درباره من از او سئوال ميكردند و او گفت نميدانم. برخورد ساواك با همه زندانيان مشخص بود، زيرا مسلما كسي را براي نوازش كردن به بازداشتگاه ساواك نميبردند.
متاسفانه بر اثر تكرار دفعات شكنجه با شوك الكتريكي، بسياري از مسائل را به ياد نميآورم و باقي را هم با كمك خواهرم راضيه به ياد ميآورم. نامزدم، آقاي بهزاد كمالي اصل را نيز دستگير كردند و با اطو سوزاندند و اذيت كردند. البته ايشان قبل از من دستگير شده بود. يك روز با مراقبت و كنترل خانه ما، 12 نفر را دستگير كرده بودند. هيچ وقت لحظه دستگيريام را فراموش نميكنم. واقعا بهطرز وحشيانهاي برخورد كردند. ساواكيها فكر ميكردند با يك گروه طرف شدهاند. آن چنان داد و فرياد ميكردند كه كسي جرئت نداشت نفس بكشد.
قبل از اينكه مادر را دستگير كنند، ساواكيها چهار هفته در خانه ما اقامت و آزادي را از همه ما سلب كرد و حتي اگر ميخواستيم برادر كوچكم را براي خريد به بيرون از منزل بفرستيم، تا تفتيش نميكردند، اجازه نميدادند كه از منزل خارج شود. ساواكيها در حالي كه ادعا ميكردند خيلي زرنگ هستند، اما لطف خدا و هدايت فكري مادر در همين اوضاع سخت هم به كمك ما آمد و از بقال محل كمك گرفتيم. بقال محله ما مرد بزرگواري به نام آقاي بهاري بود كه مغازه او بيشتر شبيه عطاري بود و در اين جريان، كمك زيادي به ما كرد. او حتي شهادت آيتالله سعيدي را به ما اطلاع داد و كساني كه قصد تردد به منزل ما را داشتند، توسط او از نبش كوچه بازگردانده ميشدند. مادرم كاغذ كوچكي را نوشت و روي آن علامتي گذاشت و آن را به دست برادر كوچكم سپرد و مبلغي پول به او داد كه آن تكه كاغذ كوچك، پشت يكي از آنها چسبانده شده بود و به برادرم گفت: "به آقاي بهاري بگو به ما شكلات برساند." همين پيام، آقاي بهاري را متوجه مشكلات ما كرد. ايشان فرد متشرعي بود و نسبتا در جريان مسائل قرار داشت. ايشان يك بار نامزدم، آقاي كمالي، را از سر كوچه برگرداند و به اين وسيله مانع دستگيري ايشان شد. ساواك تلاش بسياري كرد تا در طول مدتي كه در خانه اقامت كرد، اسناد و مداركي را به دست بياورد. دو جعبه اعلاميه داخل خانه بود كه با رهنمود مادر، آنها را داخل تشت آب و زير لباسچركها پنهان كرده بوديم و با غفلت نگهبانها به داخل حمام رفتيم و با بلند كردن صداي آب، اعلاميهها را پاره كرده و داخل چاه ريختيم.
در طول مدتي كه آنها در خانه اقامت داشتند، مادر براي آنها غذا تهيه ميكرد و سعي داشت وانمود كند سواد ندارد و از هيچ چيز سر در نميآورد، در حالي كه منزل ما محل رفت و آمد دانشجوها و فعالين انقلابي بود. به هر حال دستگير شدم و در كميته مشترك مرا با دو دست به تختي زنجير كردند. سلول ما در جايي قرار داشت كه بسيار نمناك بود و هوايي هم براي نفس كشيدن نداشت. چشمانم بسته بود و چيزي را نميديدم و فقط صداها را ميشنيدم. در سكوت، صداي شكنجهگران و افراد تحت شكنجه را با همه وجود لمس ميكردم و جسم و روحم، حتي براي لحظهاي آرام و قرار نمييافت. صداي شلاقزدنها و نواري كه دائما پخش ميشد: "بزن، بزن كه داري خوب ميزني" و بازجويان مست پست فطرتي كه مانند حيوانات درنده به جان زندانيها ميافتادند، امان انسان را ميبريد.
بازجوي من شخصي به نام منوچهري بود كه همواره به من شوك الكتريكي ميداد. يادآوري صحنههاي شكنجه مادرم برايم بسيار سخت و دردآور است. به خاطر دارم كه مادرم را سرپا نگه داشته بودند و اجازه نميدادند لحظهاي بنشيند و يا به او بيخوابي ميدادند كه گاهي48 ساعت و بيشتر طول ميكشيد. وقتي كه شب ميشد، تازه اول كار بازجويان بود و سيلي خوردن و شكنجه با كابل مانند نقل و نبات نثار زندانيان ميشد. شوك الكتريكي تمام ابعاد وجودم را به لرزه در ميآورد و بدنم از ضربههاي شلاق، هميشه خونين و مالين بود.
بنيان ساواك بر دروغ بود و از نيرنگهاي زيادي استفاده ميكرد. يك روز مرا براي بازجويي آورده بودند. پسري را پيش از من تا سر حد شهادت شكنجه كرده بودند و ميگفت: "بايد بگويي كه با اين پسر آشنا هستي." من اظهار بياطلاعي كردم و آن زنداني شكنجه شده هم همين طور و شكنجهها ادامه پيدا كرد. بهقدري شكنجه شده بودم كه ديگر تنفس برايم ميسر نبود. كارم به جايي رسيده بود كه هر روز يك يا دو عدد آنتيبيوتيك به من تزريق ميشد و ديگر توان و جاني نداشتم. منوچهري، بازجوي من، بسيار كريهالمنظر بود. به اعتقاد من حتي نگاه به چنين اشخاصي بر روح و روان انسان اثر منفي ميگذارد. بازجويان ساواك بهقدري آلوده و پليد بودند كه بُعد حيوانيشان به نهايت اعلا رسيده بود و تا مرتكب جنايات پليد خود نميشدند، اقناع نميشدند.
بازجوها ترفندهايي را به كار ميبردند تا از بچگي من استفاده كنند. دراتاق بازجويي براي ناهار خودشان چلوكباب گذاشته بودند و بعد يك پرس از همان غذا را جلوي من گذاشتند تا تصور كنم آنها با من كاري ندارند. زهي خيال باطل كه ميخواستند با آن يك پرس غذا از من حرفي بكشند. در داخل سلول ناني كه ميدادند آن قدر خشك بود كه آن را زير سرمان ميگذاشتيم. آنان معمولا از الفاظ زشت و ركيك استفاده ميكردند و همه زنان را با الفاظ نامربوط صدا ميزدند. يك بار در اتاق بازجويي يكي از بازجويان به نام تهراني، بعد از چند روز شكنجه پيدرپي از من پرسيد: "تشنه هستي؟" جواب دادم: "بله." آب را جلوي صورتم گرفت و بر زمين ريخت. من در آن لحظه فقط به اطفال تشنه امام حسين(ع) فكر ميكردم و با خودم گفتم: "اينها فرزندان يزيديان هستند".
از خباثت و كارهاي كثيفي كه بازجويان انجام ميدادند نميتوانم حرفي بزنم، چون شرم دارم. آن همه زشتي و پلشتي را مي ديدم، اما كاري از دستم برنميآمد. با هر شكنجهاي دچار ضعف و بيحالي ميشدم، اما روح بلند مادرم و ديدن وضعيت ايشان برايم تسكين بود. خانمي را كنار ما آورده بودند كه هيچ كدام از انگشتانش ناخن نداشت و با تيمم نماز ميخواند. من وقتي بلندمرتبگي مادرم را ميديدم، صبر ميكردم. من مدام صداي آه و ناله افراد مختلف را كه زير شكنجه بودند، ميشنيدم و زجر ميبردم. در شرايطي آن همه شكنجه شده بودم كه از نظر قانوني بايد پروندهام در دادگاه اطفال بررسي ميشد، اما ساواك قوانين و اختيارات خود را داشت.
بيشتر زندگي من پس از آزادي از زندان به بيماري گذشته است و نتوانستهام آن طور كه شايسته بندگي خداست، شاكر خدا باشم و او را عبادت كنم. قطعا اين مشيت الهي بوده كه من در كنار چهرههاي پر زرق و برق آن روزگار، الگويي مانند مادرم داشته باشم. خدا ميداند كه نميخواهم از خودم بت درست كنم، اما لحظهاي از خدا غافل نشدم و آن دوران سخت سپري شد. اكنون افسوس ميخورم كه چرا حالا آن حالات را ندارم. من چهارده ساله بودم كه دستگير شدم. از خدا ميخواهم همه جوانان و نوجوانان ما بدانند كه انقلاب چگونه به دست آمد، چون فقط در آن صورت است كه با علم به همه آنچه گذشته، ميتوانيم در حفظ و نگهداري انقلاب كوشا باشيم. انشاءالله درس عبرتي براي همگان باشد.
1- نامبرده خواهر دكتر حداد عادل هستند.
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری فارس در وب سایت منتشر خواهد
شد
پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
لطفا پیام خود را وارد نمایید.
پیام شما با موفقیت ثبت گردید.
لطفا کد اعتبارسنجی را صحیح وارد نمایید.
مشکلی پیش آمده است. لطفا دوباره تلاش نمایید.
پر بازدید ها
پر بحث ترین ها
بیشترین اشتراک
تازه های کتاب