اخبار فارس من افکار سنجی دانشکده انتشارات توانا فارس نوجوان

نامشخص

در گفتگوي اختصاصي با فارس/

روايتي از جنايات دموكرات‌ها در زندان «دوله‌تو»

خبرگزاري فارس: ساعت يازده شده بود، ناگهان سوت زدند و اعلام كردند كه سريعا برويم داخل اتاق‌هايمان. ديدم كه يك هواپيماي سفيد (فكر كنم سوخو 23 يا 25 بود) وارد فضاي ايران شده و بلافاصله صداي غرش آن بلند شد. هواپيما بمب‌هايي بر سر ما ريخت و من آن روز قيامت را به چشم ديدم.

روايتي از جنايات دموكرات‌ها در زندان «دوله‌تو»
به گزارش گروه «حماسه و مقاومت» خبرگزاري فارس، نظام مقدس جمهوري اسلامي ايران در روزهاي آغازين خود به سر مي‌برد كه غائله كردستان را به خود ديد. صهيونيست‌ها كه «كردستان» را به عنوان نقطه مركزي بحران در منطقه مي‌شناختند با حربه براندازي نظام توسط گروهك‌هاي فرصت‌طلب سعي داشتند در كردستان جنگ داخلي به وجود آورند. البته گروهك نهضت آزادي هم با شعار «خودمختاري براي كردستان و آزادي براي ايران» اين آتش را دامن مي‌زد. «مهرآسا» استاندار وقت كردستان كه از نيروهاي نهضت آزادي بود به همراه برخي از مسئولين رده بالاي منطقه كه آنها هم وابستگي‌هايي داشتند شرايط را براي تحقق خواسته‌هاي نامشروع دشمنان مهيا كردند. اما توجه و عنايت خاص حضرت امام خميني نسبت به موضوع كردستان، اگرچه در همان زمان غائله را از ريشه نخشكاند اما زمينه قطع حضور دشمنان و بيگانگان را در منطقه فراهم ساخت و با ياري خدا، اين منطقه از كشورمان آرامش خود را بازيافت. با اين همه، قضاياي كردستان به سادگي اتفاق نيفتاد. خيل بي‌شماري از رزمندگان دلاورمان در آن منطقه به طرق فجيع به شهادت رسيدند. از آن جمله مي‌توان به كساني اشاره كرد كه در زندان‌هاي مخوف گروهك‌ها زنداني بودند و شكنجه‌هاي قرون وسطايي را تحمل مي‌كردند و اكثرا به شهادت رسيدند. گروهك منحله دموكرات كه از نگهداري، مواظبت و تامين اين زندان مخوف به تنگ آمده بود دست به دامان رژيم بعثي شد و آن جنايتكاران در روز هفدهم ارديبهشت 1360 با برنامه‌اي حساب شده به بمباران اين زندان پرداختند و عده‌اي از دلاوران ميهن‌مان را كه در آن زندان در اسارت گروهك منحله دموكرات بودند،‌ به خاك و خون كشيدند. البته تعدادي از اسرا زنده ماندند. براي ما در خبرگزاري فارس اين فرصت پيدا شد تا با يكي از زندانيان «دوله‌تو»، داوود خاكپور به گفت‌وگو بنشينيم و از جزئيات آن حادثه بشنويم: *فارس: آقاي خاكپور ضمن معرفي خودتان بفرماييد چطور به اسارات دموكرات ها در آمديد؟ *خاكپور: «داوود خاكپور مروستي» معروف به صلواتي هستم كه به تاريخ 10/12/1333 در شهريار متولد شدم. خانواده‌ام مذهبي بودند و پدرم براي امرار معاش‌مان كشاورزي مي‌كرد. از همان دوران كودكي با دروس قرآني و مكتب اهل بيت(ع) آشنا شدم. دوره متوسطه را در جنوب تهران گذراندم و بعد از آن عازم خدمت سربازي شدم. در سال 56 كه دوران خدمتم تمام شد به استخدام شركت مخابرات در آمدم كه حضورم در اين شركت مصادف شد با اعتصابات مردم و پيروزي انقلاب اسلامي. بعد از انقلاب به عنوان نيروي جهادي مخابرات، به همراه مرحوم «سيد مهدي موسوي» و «شهيد صدرالله نوري» عازم كردستان شديم. اين شهر پس از انقلاب مورد تاخت و تاز ضد انقلاب و نفوذي‌هاي صهيونيست قرار گرفته بود و ما هم به همين دليل در مخابرات كردستان به عنوان خدمتگزار جهادي در حيطه مخابرات مشغول شديم. از تاريخ 13/3/59 تا 25/6/59 كه در كردستان بودم. 5 روز قبل از شروع جنگ تحميلي ما به دست نيروهاي ضد انقلاب دموكرات اسير شديم. آن روز من، موسوي و نوري رفته بوديم براي رسيدگي به مشكل دكل مخابراتي‌اي كه نزديك كامياران منفجر شده بود. موقع برگشتن به فرودگاه سنندج بوديم كه دموكرات‌ها ما را با وسيله نقليه‌اي كه بوديم در ايستگاه بازرسي دستگير كردند و حدود 37 ماه به اسارات آنها در آمديم. ابتداي دستگيري بردنمان به زندان «دوله‌تو» كه حدود 200 نفر توسط ضد انقلاب در آنجا اسير شده و نگهداري مي‌شدند. *فارس: خانواده‌تان چه زماني متوجه شدند شما دستگير شديد؟ *خاكپور: راديو همان شب به محض دستگيري، خبر اسارات‌مان را توسط ضد انقلاب اعلام كرده بود و خانواده من هم از همين طريق متوجه شده بودند. مادرم بعد از آزادي برايم تعريف كرد كه: «آن شب با شنيدن خبر اسارتت به خدا گفتم: اگر اسارات تو براي اسلام لازمه، من راضي هستم و اگر آزادي‌ات هم براي اسلام مفيده باز من راضي هستم.» *فارس: از فضاي آن سال‌هاي كردستان تعريف كنيد. *خاكپور: براي دشمن ايجاد جنگ داخلي در كردستان آن زمان، يعني سال 59 فرصتي به حساب مي‌آمد براي ضربه زدن به جمهوري اسلامي. به همين دليل ضد انقلاب نيروهايي را كه از قبل فراري بودند و نيروهايي را كه در داخل داشت با هم وارد معركه كرد و به عنوان مجموعه‌اي عليه نظام قيام كردند.50 روز بعد از پيروزري انقلاب اسلامي، در اوايل سال 58 اين جريان شروع به كار كرد. ضد انقلاب متشكل بود از دموكرات، به رهبري «قاسملو»، كومله به رهبري «شيخ عزالدين حسيني» و يكسري از گروهاي ديگري مانند منافقين كه به فراماسونري هم وصل بودند. آنها مجموعه‌اي براي براندازي در شهرهاي غربي ايران مثل كردستان، آذربايجان غربي و شمال كرمانشاه به راه انداخته بودند كه با انجام كارهاي ايزايي جرياناتي مانند اشغال منطقه و محاصره «شهيد چمران» را پيش آوردند. ضدانقلاب با اطلاعاتي كه داشت و با توجه به اينكه انقلاب نوپاي ما هم فاقد ارتش و سپاه بود توانست با استفاده از اين موقعيت اعلام جنگ مسلحانه كند. هر نيرويي كه به عنوان مدافع انقلاب وارد عرصه مي‌شد با برخورد آنها مواجه بود. دموكرات‌ها از اسرا به عنوان نيرويي كه بتوانند عليه حكومت مركزي فشار وارد كنند استفاده مي‌كردند، حالا اين افراد هر كه مي‌خواستند باشند. آنها مي‌خواستند با فشار از دولت موقت براي خود امتياز بگيرند. اين گروهك‌ها اسم كردستان را هم گذاشته بودند «كردستان بزرگ» يا به قول كردها «كردستان گوره». شاخه‌هاي مختلفي از ضد انقلاب هم كه در راس آنها سازمان سيا و ك.گ.ب روسيه بود، در كردستان حضور داشتند. *فارس: زندان «دوله‌تو» كجا بود؟ *خاكپور: «دوله‌تو» روستايي از روستاهاي كردستان است كه در نقطه صفر مرزي در شمال غرب سردشت بين مرز ايران و عراق قرار دارد. اين روستا با روستاهاي «آلواتان»، «ميرآباد» و «مزرعه» همسايه است و با عراق نيز مرز مشترك دارد. زندان «دوله‌تو» در همين روستا واقع بود، با يك چهار ديواري مشخص در كنار رودخانه و هشت اتاق و 213 زنداني. *فارس: اسرايي كه در اين زندان نگهداري مي‌شدند از كجا بودند؟ *خاكپور: از بچه‌هاي جهاد، سپاه، ارتش، بسيج، ژاندارمري، پيشمرگان مسلمان و همه نيروهاي عادي و انقلابي مناطق غرب بودند كه از همدان، كردستان، كرمانشاه، آذربايجان غربي و شرقي و ... دستگير شده بودند. در حقيقت در اين زندان معجوني از همه گروه‌ها بود. اسرا با فرهنگ‌ها و ديدگاه‌هاي مختلفي بودند. بسياري از بچه‌ها با همه مشكلاتي كه بود تا آخر بر سر عقايد خويش ماندند اما به هر حال شرايط سخت زندان به برخي بيشتر فشار مي‌آورد. شرايط به گونه‌اي بود كه در يك شبانه روز يك تكه نان و يك كاسه آب نخود به زنداني‌ها مي‌دادند. همچنين بي‌گارهايي كه از بچه‌ها مي‌كشيدند براي جمع آوري هيزم و روشن كردن آتش براي ديگ غذا و كتك زدن‌هايشان بسيار اذيت كننده بود. سخت‌تر اين بود كه ما نه زير نظر هلال احمر بوديم و نه صليب سرخ جهاني و نه حكومت. ما با يك مشت افراد مزدور و بي چاره‌اي طرف بوديم كه خودشان هم نمي‌دانستند مي‌خواهند با ما چه كنند. *فارس: در جمع حدود 200 نفري زندانيان كسي بود كه به دليل سختي زندان از موضع خود دست بر دارد تا آزاد شود؟ *خاكپور: در مقابل سختي‌هاي زندان «دوله‌تو» شايد زندان‌هاي «ابوغريب» و «گوانتانامو» هيچ باشد. به خاطر فشارهاي زياد، جا زدن بين بچه‌ها به فراخور زمان و مكان بود. سختي‌هاي زياد زندان باعث مي‌شد خيلي‌ها به اصلاح ببرند. البته اغلب اين بريدن‌ها در خفا بود و بچه‌ها به محض اينكه حال روحيشان بهتر مي‌شد دوباره بر اعتقادات خود مي‌ايستادند. اما آنهايي كه زير فشار و شكنجه كم مي‌آوردند ممكن بود براي آزادي خودشان كارهايي خلاف شان خود و ما انجام مي دادند تا شايد گروه‌هاي مخالف زمينه فرارشان را فراهم كنند و يا لااقل كمتر اذيت شوند. عده‌اي از اسرا كه مثلا سرباز بودند مي‌گفتند براي حفظ جانمان هر كاري كه بتوانيم بايد انجام دهيم. يكي از اسراي آنجا شهيد «مهندس مهدي يزدان پناه» از بچه‌هاي اصفهان كه مهندس كشاورزي بود. يزدان‌پناه به همراه چند نفر از دوستانش مانند مهندس اسلامي و الهي، مسئول گروه 7 نفره تقسيم اراضي در كردستان بودند كه به اسارات گروه دموكرات در آمده بودند. مهندس يزدان‌پناه از بچه‌هاي مكتبي قبل از انقلاب بود و بسياري از مسايل شرعي بچه‌ها را كه به نظام معتقد بودند پاسخ مي داد. مثلا يادم هست ايشان با شنيدن اين حرف بعضي‌ها كه مي‌گفتند براي حفظ جان هر كاري مي‌كنيم؛ مي‌گفت: طبق مكتب ما (اسلام) تا زماني كه جانت در خطر است مي‌تواني در مورد بيان اعتقاداتت تقيه كني و خودت را نجات بدهي اما وقتي دينت در خطر بود ديگر نبايد جان مطرح باشد و اين دو موضوع را براي بچه‌ها ترسيم مي‌كرد. ايشان با رده‌هاي بالاي ضد انقلاب كه برخورد مي‌كرد با وجود جراحتي كه داشت موضع خود را بسيار شفاف و روشن بيان مي‌كرد. شهيد يزدان‌پناه در زندان بچه‌ها را هدايت مي‌كرد و در زمان‌هاي مختلف به بچه‌ها مي‌گفت كه چه موضعي بگيرند. در حقيقت ايشان بچه‌ها را در زندان رهبري مي‌كرد و استاد اخلاق‌مان هم شده بود. *فارس: از ويژگي‌هاي شخصيتي شهيد يزدان‌پناه بگوييد. *خاكپور: من اگر بخواهم از ايشان تعريف كنم ساعت‌ها طول مي‌كشد. شهيد مهندس يزدان‌پناه، مهندس رضا اسلامي و محمد الهي در سال 1359 در زندان «شيانو» به ما ملحق شدند. اين سه نفر عجيب به نَفسِ خود مسلط بودند. شهيد يزدان‌پناه از مبارزين قبل از انقلاب بود كه با مرحوم طالقاني در زندان طاغوت با هم بودند. ايشان را به خاطر دانشي كه داشت مي‌خواستند وزير كنند اما قبول نكرد و گفت: من مي‌خواهم به عنوان نيروي جهادي بروم كردستان. از ويژگي‌هاي ديگر شهيد يزدان‌پناه اين بود كه ايشان عليرغم مشكل كليوي كه داشت هميشه «دائم‌الوضو» بود و نمازش را اول وقت و به جماعت مي‌خواند. حتي وقتي تازه ايشان را به «دوله‌تو» آورده بودند موقع نماز به در لگد زد و به دموكرات‌ها گفت: ما بايد نمازمان را به جماعت بخوانيم. قبل از حضور ايشان ما نماز جماعت نداشتيم. به خاطر لگدي كه به در زد، كتك هم خورد اما نماز جماعت را برپا كرد. تقواي دروني شهيد يزدان‌پناه زبانزد بود. انفاق هم در حد اعلي داشت و معتقد بود هميشه بايد بهترين را هديه كرد. يادم مي آيد به خاطر ندادن غذا و كمبود امكانات بچه‌ها روزه مي‌گرفتند. تنها مقدار كمي به ما نان مي‌دادند. معمولا شهيد يزدان پناه به ما مي‌گفت نانمان را بدهيم به كساني كه ممكن است به خاطر گرسنگي جاسوسي كنند. يكبار من نان بياتم را دادم به فلان زنداني كه يزدان پناه با نگاه پرصلابتش به من نگاهي كرد و گفت: «هرگز چيز دسته دوم به كسي نده! بهترين دارايي‌ات را انفاق كن تا خدا ثواب آن را محفوظ كند.» از آن به بعد من ياد گرفتم اگر مي‌خواهم به كسي چيزي بدهم بهترينش را ببخشم. ايشان با ايثار و گذشتي كه داشت الگوي بچه‌ها بود. دو روز بعد از شهادت شهيد يزدان‌پناه، رضا گوهري از افراد ضد انقلاب براي ما تعريف مي‌كرد: يزدان‌پناه قبل از انقلاب هم كه در زندان طاغوت بود، با بچه‌هاي ماركسيست و چپ در افتاده بود. مهدي مي‌گفت: چون شما ملحد و مشرك هستيد، پس نجستيد. اگر چپي‌ها دستگيره در را با دست باز مي‌كردند ايشان با دستمال دستگيره را مي‌گرفت. شهيد يزدان‌پناه با هر فردي از ديدگاه جهان شمولي برخورد مي‌كرد و مي‌گفت: شما نسبت به جهان چه ديدي داري و بعد با طرف بحث مي‌كرد. خودش اعلام مي‌كرد: من مكتبي و اعتقاد به جهان شمولي اسلامي هستم و با قرآن و اهل بيت زندگي مي‌كنم. ايشان با دكتر خليقي مسئول سياسي حزب دموكرات بحث‌مي‌كرد و او را محكوم نمود. اين دكتر خليقي از اساتيد تصفيه شده دانشگاه تبريز بود. شهيد يزدان‌پناه به ولايت فقيه و حاكميت آن تاكيد داشت. نكته ديگر هم اينكه هميشه اصرار داشت كه بر خلاف نفس خود عمل كنيد. از اميرالمونين (ع) روايت مي‌كرد كه فرموده‌اند برخلاف نفس‌تان عمل كنيد. *فارس: از طرف ضد انقلاب برنامه‌اي بود كه مثلا اسرا را شستشوي مغزي دهند؟ *خاكپور: آنجا فردي بود به نام ايرج سلطاني كه به او مي‌گفتند امير خلبان. سلطاني كسي بود كه در كودتاي نوژه حضور داشته و فراري بود. او كسي بود كه مزدوري را به حد اعلاي خودش رسانده بود و مسئوليت داشت تا ارتشي‌هايي را كه در زندان بودند تحريك كند. به آنها مي‌‌گفت: «طولي نمي‌كشد كه اين نظام سرنگون مي‌شود، شما خودتان را كنار بكشيد.» بعضي‌ها مثل او بودند اما برنامه مشخصي براي شستشوي مغزي نبود. امثال امير خلبان به مقدسات نظام فحاشي مي‌كردند و موقع خواندن نماز اذيتمان مي‌كردند. نمي‌گفتند نماز نخوانيد ولي كساني كه نماز مي‌خواندند را كتك زده و وادار به بيگاري مي‌كردند. آنقدر به بچه‌ها سخت مي‌گرفتند كه بچه‌ها واكنش منفي نشان دهند. امير خلبان در بمباران «دوله‌تو» شاخص بود، به عنوان كسي كه مزدوران را راهنمايي مي‌كرد. *فارس: از روز بمباران زندان «دوله‌تو» بگوييد؛ چه شد دموكرات‌ها دست به همچين اقدامي زدند؟ *خاكپور: اوايل ارديبهشت سال 1360 اوضاع سياسي در كردستان مختل شده بود. چون كردها گروه‌هاي مختلفي بودند و همگي مي‌جنگيدند، كم كم اين سوال براي بعضي از گروه‌ها پيش آمد كه آنها چرا مي‌جنگند؟ آيا اين جنگ عراق عليه ايران است؟ يك جنگ خارجي است يا ايراني؟ اگر مي‌گفتند خارجي است كه توجيهي براي مردم و آنهايي كه آورده بودند و از آنها به عنوان جنگجو استفاده مي‌كردند نداشتند، لذا بايد به گونه‌اي پاسخ اين قبيل سوال آنها را مي‌دادند. از آن طرف نگهبان‌هاي زندان و مامورين مختلفي كه كارها را انجام مي‌دادند از قبيل كساني كه مايحتاج زندان «دوله‌تو» را تامين مي‌كردند، يا به داخل خاك عراق مي‌رفتند و آذوقه مي‌آوردند هم ديگر حوصله نداشتند، از طرفي هم، همه به دموكرات‌ها مي‌گفتند شما وابسته هستيد. چندين عامل دست به دست هم داده بود تا دموكرات‌ها به فكر تازه‌اي بيفتند. همان روزهاي اول ارديبهشت بود كه چند فروند هواپيماي عراقي براي شناسايي به منطقه آمدند و زندان را شناسايي كردند، من به ياد دارم هواپيماهايي را كه آمده بودند. همان روزي كه هواپيماهاي عراقي براي شناسايي آمده بودند ساعت 7 صبح بود. ديدم كه امير خلبان كه چند نفري را هم كشته بود روي پشت بام زندان ايستاده و به آسمان نگاه مي‌كند، انگار منتظر بود. آن روز در فضاي باز زندان روي زمين چمن، من كنار شهيد مهدي يزدان‌پناه نشسته بودم و داشتم با ايشان صحبت مي‌كردم. ساعت يازده شده بود، ناگهان سوت زدند و اعلام كردند كه سريعا برويم داخل اتاق‌هايمان. در همان حال من ديدم كه يك هواپيماي سفيد (فكر كنم سوخو 23 يا 25 بود) وارد فضاي ايران شده، هواپيما كه وارد شد، كلا اين قضايا پنج دقيقه هم طول نكشيد كه بلافاصله صداي غرش آنها بلند شد، آمدن هواپيما هم به اين صورت بود كه از خاك عراق آمد روي كوه‌هاي اطراف چرخي زد و آمد روي زندان. بعد هم آنچنان صداي مهيبي آمد كه خيلي عجيب بود. آمد پايين‌تر و يك بمب انداخت آن سوي زندان، بعد هم بمب‌هاي بعدي‌اش را همان حول و حوش ريخت و رفت. سپس هواپيماي دوم آمد، اين هواپيما هم مثل همان اولي چهار بمب خود را ريخت روي طرف ديگر زندان و رفت. جالب اينجا بود كه موقع بمباران حتي نگهبا‌ن‌ها هم رفته بودند و غير از يك نگهبان كه آن هم بر اثر تركش، كمرش قطع شده بود هيچ نگهباني حضور نداشت. يعني نگهبان‌ها هم در جريان اين توطئه و همدستي دموكرات و رژيم بعثي بودند. فقط ما داخل زندان بوديم. هواپيماي اول دوباره برگشت، اما اين بار بمب نريخت و فقط رگبار گلوله بود كه بر محوطه زندان مي‌باريد. يادم مي‌آيد وقتي همين هواپيما در مرتبه اول آمد و بمب ريخت، پنجره اتاق كنده شد و افتاد روي سر ما. بچه ها همگي فرياد الله اكبر سر مي‌دادند. كريم غفاري، مسئول آموزش و پرورش كامياران مغزش از هم پاشيده بود و تا ساعت چهار بعدازظهر هم چون قلبش سالم بود زنده ماند. فقط خرناسه مي‌كشيد تا اينكه به شهادت رسيد. *فارس: آن لحظات چطور بر شما مي‌گذشت؟ *خاكپور: وحشتي سنگين بر سراسر زندان حاكم شده بود. همه آن قضاياي مرگبار طي پنج دقيقه لعنتي به وقوع پيوسته بود. همه چيز به هم ريخته بود، اتاق‌ها ويران شده بودند. پنجاه و پنج نفر شهيد و پنجاه و پنج نفر زخمي نتيجه همان پنج دقيقه بود. البته حدود نود نفر هم سالم بوديم. در آن لحظات هيچ انديشه‌اي جز كمك به بچه‌هاي شهيد و زخمي در مخيله‌مان نمي‌گذشت. هيچ كس توان نداشت در آن لحظات از زندان بگريزد. *فارس: ديگر خبري از هواپيماها نشد؟ *خاكپور: چرا. در حال جمع‌آوري شهدا و زخمي‌ها بوديم كه ديديم دو سه فروند هلي‌كوپتر از آسمان عراق به طرف‌مان مي‌آيد، هلي‌كوپترهاي سياه و توپدار كه هيبت و شكل خاصي داشتند و شروع كردند به شليك رگبار. وقتي اينگونه شد ما دوباره محوطه را ترك كرديم و به اطراف گريختيم. هلي‌كوپترها كارشان را كه انجام دادند دو سه چرخي زدند و چون هيچ سر و صدايي نبود (ما سالم‌ها همگي لا به لاي درخت‌ها پنهان بوديم) آنها منطقه را ترك كردند. *فارس: شهدا و زخمي‌ها را كجا برديد؟ *خاكپور: پيكر شهدا و زخمي‌ها را آورديم كنار رودخانه، يادم مي‌آيد كه سربازي هم در ميان بچه‌ها در حال شهادت بود، از كمر به پايين نداشت، من ناگهان خواهر زاده قاسملوي معدوم (سروان اميد) را ديدم كه در حال پايين آمدن از جنگل بود و به سمت ما مي‌آمد. وقتي او به ما رسيد اين سرباز كه چيزي به شهادتش نمانده بود فرياد مي‌زد: اي خائن! من سرباز خميني(ره) هستم، بيا مرا بكش، من از مرگ نمي‌ترسم، من شجاعتم را از خميني(ره) آموخته‌ام. خيلي فرياد زد، آنقدر با فرياد اين جملات را گفت كه سروان اميد هم فرياد زد، منم سرباز خميني(ره) هستم. يعني مي‌خواست اينگونه خودش را نشان دهد. مضمونش اين بود. بچه‌هاي ديگر مثل سروان ايلامي، شهيد كاشاني، شهيد نصيري و شهيد اصغر مشكي كه از بچه‌هاي جهاد بود بين شهدا ديده مي‌شدند. دموكرات‌ها با مركز حزب‌شان تماس گرفتند و دستور داده شد همه شهدا و مجروحين را تحويل ارتش بدهند، چون بحث بني‌صدر خائن در ارتش مطرح بود و اين دموكرات‌ها به ارتش رو مي‌آوردند. *فارس: حال و هواي كساني كه سالم مانده بودند چگونه بود؟ *خاكپور: ساعت نزديك دوازده و نيم ظهر بود، شهيد يزدان‌پناه چون از لحاظ موقعيت روحي رواني بر زندان غلبه داشت، رو به من كرد و گفت: «داوود، همه بچه‌هايي را كه زنده مانده‌اند صدا كن» من همه را جمع كردم، شهيد يزدان‌پناه رو به بچه‌ها كرد و گفت:« همه شما در اين لحظه آمرزيده شده‌ايد.» ايشان معتقد بود با توجه به آن همه بلايا كه در غربت اسارت نصيب بچه‌ها شده، همه آمرزيده شده‌اند. *فارس: دموكرات‌ها بعد از آن با شما چه كردند؟ *خاكپور: همان موقع دموكرات‌ها تماس گرفته بودند با روستايي به نام «داوودآباد» و شبانه ما را روانه آنجا كردند. آن روستا مسجدي داشت كه زندان ما شد. روز بعد ما نود نفر را دوباره به «دوله‌تو» بازگرداندند تا آوارها را زير و رو كنيم و بقيه شهدا را هم بيرون بياوريم. اين كار چند روز ادامه داشت و بالاخره چند نفر از شهدا را از جمله شهيد مشكي پيدا كردند. دوباره فشارها ادامه يافت. چند روز بعد خبرنگار منافقين از نشريه مجاهد و خبرنگار روزنامه بني‌صدر خائن وارد آن زندان شدند و با بچه‌ها مصاحبه مي‌كردند. مصاحبه‌ها هم نوعا به اين صورت بود كه از مي‌پرسيدند، «شما فكر مي‌كنيد اين ماجرا تقصير كيست؟! مي‌خواستن جمهوري اسلامي را مقصر جلوه دهند. حدود بيست روز در آن مسجد زنداني بوديم. سپس ما را به «گردنه» بردند كه مكاني براي قاطرها بود. مدتي هم آنجا بوديم. سپس در پاييز 1360 ما را به زندان مركزي «آلواتان» منتقل كردند كه نزديك سردشت و دوكيلومتري مرز ايران و عراق بود. تا هجدهم شهريور سال 1361 آنجا بوديم كه بچه‌هاي ما در جبهه عمليات كردند. شهيد ناصر كاظمي و شهيد بروجردي آن عمليات را رهبري مي‌كردند. عمليات پاكسازي بود. به همين دليل دوباره ما را از آنجا بردند چون اگر مي‌مانديم رزمندگان ايراني آزادمان مي‌كردند. دموكرات‌ها ما را انداختند داخل اتاق كه من نتوانستم روي پا بمانم. حس مي‌كردم روي فنر ايستاده‌ام. شهيد يزدان‌پناه كمك كرد و دو سه ساعت هم در حالت نيمه هوشياري بوديم تا آن شرايط گذشت. يك اعدام مصنوعي هم داشتند، كه ما را چشم بسته به درخت بستند و لوله تفنگ را هم گذاشتند كنار صورت‌مان و چند خشاب خالي كردند. *فارس: الان كه به ياد آن روزها مي‌افتيد چه حالي پيدا مي‌كنيد؟ *خاكپور: واقعا آن نيم ساعت كذايي يعني از لحظه حمله هواپيماها تا آن لحظه‌اي كه ديگر هلي‌كوپتر‌ها هم رفتند و ما مي‌خواستيم بچه‌ها را سر و سامان بدهيم قيامت را به چشم ديديم. بنده حتي همين حالا هم وقتي مي‌خواهم استراحت كنم و به خواب بروم همان ابتداي خوابيدن به صورت ناگهاني از زمين مي‌پرم بالا، هنوز تشنج آن روز را در خودم حس مي‌كنم. *فارس: زماني شد كه خودتان از فرط سختي زندان به ستوه بياييد و بخواهيد مثلا از وضع موجود به خدا شكايت كنيد. *خاكپور: من موقع اسارت 26 ساله بودم. به خاطر تربيت پدر بزرگ و مادر بزرگم و والدينم آميخته به مكتب قرآن بودم. همچنين با روحيه جهادي كه امثال مهندس يزدان پناه به ما آموخته بودند، به يادندارم كه به قول معروف قاطي كرده باشم. ما تسبيحاتي داشتيم كه از دانه‌هاي بلوط درست كرده بوديم. نمازي كه مي‌خوانديم به روحيه‌مان كمك مي‌كرد و عقايد مذهبي‌مان خيلي به دردمان خورد. اهل بيت را به ياد مي‌آورديم كه چه مصيبتي كشيدند و سختي برايمان آسان مي‌شد. البته در حقيقت خدا ما را نگه داشت. *فارس: خاطره خوشي از زندان «دوله‌تو» داريد؟ *خاكپور: بله. من چندين خاطره خوش دارم كه يكي از بهترين‌هايش را تعريف مي‌كنم. روز سوم خرداد 61 در درون زندان وقتي اعلام كردند خرمشهر فتح شده بچه‌ها شروع كردن به خوشحالي. مسئول زندان كه «عبدالله سرخه» از درجه داران فراري ارتش بود ما را به جرم شكلات پخش كردن و خوشحالي براي آزادي خرمشهر فرستاد بيگاري و تا غروب از ما كار كشيد اما بهترين لحظه ما در زندان همان آزادي خرمشهر بود. *فارس: خاطره تلخي از آن دوران تعريف كنيد. *خاكپور: من خاطره عجيبي دارم از ترور حضرت آقا در 6 تير 60 كه ما بعد از بمباران «دوله‌تو» در طويله‌اي كنار يك مزرعه نگهداري مي‌شديم. با شنيدن خبر ترور آقاي خامنه‌اي خيلي ناراحت شديم. همانجا قصد كردم نذري براي سلامتي ايشان بكنم كه شهيد صدرالله نوري گفت: چه نذري مي‌كني؟ گفتم: نمي‌دانم. گفت: اگر من دعا كنم ايشان زنده بمانند حاضري من را بفرستي مشهد؟ گفتم: آره. من آنروز نذر كردم در صورت سالم ماندن آقا، شهيد صدرالله نوري را با خانواده بفرستم مشهد. الحمدالله ايشان حالشان خوب شد و من هم نذرم را در پاييز 62 كه از زندان آزاد شديم ادا كردم. بليط هواپيما براي شهيد نوري و خانمش گرفتم و رفتند مشهد. خاطره تلخ ديگرم مربوط است به حادثه هفتم تير. همه بچه‌ها به خصوص كساني كه عرق مذهبي داشتند وقتي فهميدند آيت‌الله بهشتي به شهادت رسيده احساس يتيمي مي‌كردند. ساعت 8 صبح هفتم تير كه گفتند حزب منفجر شده و شهيد بهشتي و يارانش به شهادت رسيدند واقعا براي ما عزا بود. ضد انقلاب با شنيدن اين خبر شادي مي‌كرد و كاريكاتور‌هاي مستهجن مي‌كشيدند. آنها با شليك تير هوايي مي‌گفتند: نظام سقوط كرده. همان روز هم شهيد يزدان پناه، صفر لاري زاده، محمد الهي و شهيد محمد فاسونيه چي را بردند و گفتند: مي‌خواهيم آنها را با دولت مبادله كنيم اما در حقيقت آنها را به عنوان عناصر شاخص زندان بردند و اعدام كردند. جنازه‌هايشان را هم بعد از 2 ماه تحويل خانواده‌هايشان دادند. غروب همان روز هم راديو دموكرات اعلام كرد 5 نفر از مسئولين جمهوري اسلامي اعدام شدند. *فارس: قاسملو هم براي سر زدن به زندان مي‌آمد؟ *خاكپور: نه. خواهز زاده‌اش «سروان اميد» مي‌آمد. يكبار هم كه شكايت زياد بچه‌ها را از عبدالله سرخه يا همان عبدالله اميني ديد او را عوض كرد. *فارس: از روز آزاديتان تعريف كنيد. *خاكپور: حركت ما و زندان‌هاي مختلف ادامه داشت تا به زندان «گناو» داخل خاك عراق رسيديم. در تاريخ 30/7/62 عمليات والفجر 4 در غرب كشور انجام شد كه از بچه‌هاي لشكرهاي مختلف در آن حضور داشتند. آنها چند هدف را در اين عمليات دنبال مي‌كردند: يكي پراكنده كردن ضد انقلاب، دوم آزادي اسراي «دوله‌تو» و سوم هم دور كردن آتش عراق از كردستان بود. بعد از دو روز حدود دو سوم ما را آزاد كردند و شب اول آبان همه بچه‌ها آزاد شدند. بعد از يك پياده روي 10-15 ساعته فردا صبحش رسيديم شمال سردشت. آنجا سپاه، بسيج، ارتش و مردم آمده استقبال از ما بودند و چند روز هم رفتيم اروميه براي تخليه اطلاعات و با سربلندي و خوشحالي برگشتيم خانه. در اين مدت بچه‌هاي عجيبي را آنجا ديدم. مثلا «پناه رشيدزاده» كه درجه دار ارتش بود و جراحت داشت، گمان مي‌كرد شهيد مي‌شود كه البته خدا خواست و زنده ماند. به من ‌مي‌گفت: داوود، راحتم كه در دوران اسارت هيچ وقت تسليم دشمن نشدم. مي‌گفت: حالا كه دارم مردانه و آزادانه و با سرافرازي شهيد مي‌شوم خوشحالم كه تن ندادم به خواسته‌هاي دشمن. ايشان بچه اروميه بود. البته همه اين مسائلي كه تعريف كردم به همين راحتي اتفاق نيفتاد. *فارس: ممنون كه علي‌رغم اذيت‌شدنتان از يادآوري خاطرات تلخ اما فرصت گفتگو را به ما داديد. با تشكر. *گفتگو از زهرا بختياري انتهاي پيام/
این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری فارس در وب سایت منتشر خواهد شد پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
Captcha
لطفا پیام خود را وارد نمایید.
پیام شما با موفقیت ثبت گردید.
لطفا کد اعتبارسنجی را صحیح وارد نمایید.
مشکلی پیش آمده است. لطفا دوباره تلاش نمایید.

پر بازدید ها

    پر بحث ترین ها

      بیشترین اشتراک

        اخبار گردشگری globe
        اخبار کسب و کار تریبون
        همراه اول