خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: با خودم لج کردهام؛ از وقتی پیاده میشوم سر مرز با خودم لج میکنم! نمیشود که همیشه از زاویهی دیدِ یک بچه شیعهی سینهسوختهی همیشه جا مانده از اربعین نوشت، نمیشود که همیشه بگویم «سیل جمعیت عشاق به سوی مغناطیس کربلا جاری بود، آهای عالم و آدم، اینجا محشر کبریست!»
ببینم، اصلا کی گفته خارجی جماعت چشم و چال ندارد؟ به خدا آنها میبینند، خیلی بهتر از ما، حالا شاید به رویشان نمیآورند که به رویمان نیاید! ولی من با خودم لج کردهام، از همان وقت که پیاده شدم و انگلیسی حرف زدن این جماعت را دیدم، شیطان رفت زیر جلدم که بیا و زاویهی دیدَت را عوض کن.
اصلا اینبار میخواهم زاویهی دیدم، چشم یک خارجیِ حالا نه بیدین اما لااقل مسیحی باشد، کسی که یکهو مثلا از ناف انگلیس، پروازش به اشتباه در فرودگاه بینالمللی سپهبد قاسم سلیمانی اهواز فرود آمده باشد، فکر کنم همان اول که اسم فرودگاه را دیده گرخیده، حتما با خودش گفته افتادهام وسط تروریستها؛ خب حق هم دارد، گاهی اوقات جای حق و باطل آنقدر شیک و مجلسی عوض میشود.
اتوبوس شلمچه
خلاصه آن خارجی بنده خدا با ترس و لرز و همانطور که سعی میکند زیاد به اسم فرودگاه خیره نشود میزند به چاک و از آنجا که انگلیسیِ ما ایرانیها همیشه دستوپا شکسته است با هدایت رانندهی مهربان سوار اتوبوس شلمچه میشود و به خیالش میرود تهران.
توی اتوبوس همه سیاه پوشیدهاند، با خودش میگوید یا عزادارند یا داعش اما مگر میشود؟ اینها که فامیل نیستند تا برای یک نفر عزادار باشند. شک میافتد به جانش، خوب میداند که داعشی جماعت، به آدمی مثل او رحم نمیکنند، سرش را میاندازد پایین و ساکت میشود.
صلوات کربلایی
راننده که همه را سوار میکند، یکی از ته هوار میشود که «زائران کربلا بر محمد و آل محمد صلواااات» زهرهی آن برادر خارجیمان هم میترکد و وحشتزده به دهان مسافرها خیره میشود، حتما هم با خودش فکر میکند «بله، درست حدس زدم، اینها داعشیاند، دارند شعار میدهند و میخواهند آیینشان را با قربانی کردنم شروع کنند» بغل دستیاش گریه میکند، خارجی صلیب میکشد و خودش را به خدایش میسپارد.
اتوبوس چند متری که جلوتر میرود یک خانوادهی ترگل ورگل لبنانی سوار میشوند، چند قدم بعدتر یک خانوادهی آفتابسوختهی کنیایی، بعدش یک زن که انگار استرالیایی باشد و تهِ قیافه و آخر سر هم چند خانم و بچهی درد کشیدهی افغانی؛ برادر خارجی خیالش راحت میشود که قرار نیست قربانی باشد و سرش را ببُرند اما نمیداند چه سفری پیش رو دارد.
یواش یواش
خارجیاند دیگر، همانقدر که در پروژههای آبی و خاکی و هواییِ علمی نترسند، در مواجهه با واقعیت، خودشان را میبازند، وابسته به دروغهای رسانهاییشان بار آمدهاند، همانها که از کودکی به خوردشان داده ما بدیم و آنها خوب، ما جنیم و آنها بسمالله، ما از دم قاتلیم و تروریست و آنها قربانیانِ فرشتهمسلکِ برجهای دوقلوی یازده سپتامبر! به قول بچه محلها: «یواش یواش»
چه شر شر عرق میریزد، حتما در گرمای تلخ اهواز تا شلمچه پیرزنی بقچهاش را باز کرده و یک لقمه نان و گردو و ریحان تازه تعارفش داده، او هم آنقدر این مسیر طولانی حوصلهاش را سر برده که برخلاف توصیههای امنیتی کشورش، تا تهِ بقچهی پیرزن را بلعیده و یک ثنکیو بسته به بقچهاش؛ پیرزن هم نخودی خندیده و دعای عاقبتبخیری بدرقه راهش کرده.
جنگ زده
لعنت به هر چه آدم لجباز، آنقدر در زاویهی دیدِ این برادر خارجی جا خوش کردهام که حالا میبینم سر مرز شلمچه از اتوبوس پیاده شده، مسافرها به شوق کربلا گریه میکنند و نیش او به امتداد آخرین دندان عقلش که یک دندانپزشک سوییسی جفتوجورش کرده باز میشود. مسافرها به هوا تف و فحش و لعنت میدهند و او وسط جمعیت پیرهنش را درمیآورد تا از آفتابی که ما هر روز دیدهایم و او ماه به ماه با زور ندیده انرژی بگیرد و آن پوستِ بیجانش برنزه شود، پیرزن انگشت میگزد و دخترهای جوان رو میگیرند و زیرچشمی به عضلاتش غبطه میخورند، حتما آن وسط هم پسرعموهای دختران کاروان میریزند روی سرش که «اوهوووی غریبه، مگر خودت خواهر مادر نداری!»
خلاصه برادر خارجی، برنزه و کتکخورده میایستد توی صف. از همه جا اینجا آدم هست، از آلمان، از کنیا، از افغانستان و عین خودش از انگلیس. با خودش میگوید نکند اینها آوارهی جنگیاند، یا پناهندههایی که دنبال پناه میگردند؟ چشم میگرداند بین صورتهای شرقی و غربی و آفریقایی صف مرز شلمچه، چشم میگردانَد و کارت خبرنگاری را بیمبالات توی گردنم آویزان میبیند، حتما با خودش فکر میکند شاید حرفش را بفهمم، جلو میآید: «وار تورن پیپُل؟»
من هم قیافه میگیرم و میگویم: «یس سِر، اینها همه جنگزدهاند! جنگزدههایی که از آتش جنگ قومیتگرایی و فاشیستمسلکی و منفعتطلبی و طبقهبندی جهان اول تا سومی شما غربیها به منبع نور پناهنده شدهاند.»
و او که از حرفهایم چیزی نفهمیده، باز میپرسد: «دِ لایت؟» و من به کربلا خیره میشوم و میگویم: «یِس سِر، نور؛ نوری که یادگار مسیح بود و هزار و چهارصد سال پیش در خاورمیانه به جرم دفاع از حقیقت به خون سرخش آغشته شد و در خاک عراق تکثیر شد، نوری که ما برای وصل کردنش به روحمان هر ساله میرویم و بر خاک آن نقطهای که او به صلیب کشیده شد چنگ میزنیم و اسمش را نسل به نسل و سینه به سینه چون راز مریم مقدس از ترس تحریف خاخامهای یهودی معبد اورشلیم تکرار میکنیم.»
مسیح
بسوزد پدر هر چه زاویهی دید است، دست میکوبم به کیبورد و خیره میشوم به آدمها. حالا دارم جمعیت خارجیهای زائر را میبینم، و حتی آن برادرِ خارجی را اما نه در خیال، که در واقعیتی سه بعدی که رویاهایم را به مسخره گرفته؛ او یک پرچم «یا حسین» را انداخته روی شانهاش و چشم از گیت برنمیدارد، و چقدر واقعیست!
مأمور نیروی انتظامی میپرسد: «کربلا؟» و او با خنده میگوید: «منبع نور!» مأمور انتظامی میپرسد: «امام حسین؟» برادر خارجی صلیب میکشد، اسم امام حسین (ع) را روی پرچم میبوسد و میگوید: «مسیح، السلام علیک یا مسیح، ای آنکه اینبار در خاورمیانه به صلیب کشیده شدی ...» دنبالش میدوم: «هِلو سِر، آی ام اِ ریپورتر فور فارس نیوز اِیجِنسی، آی ونتید تو اَسک وای یو کِیم؟» پاسپورتش را از مامور انتظامی میگیرد، مُهر گذرش را میبوسد و قوی مشت در هوا گره میکند: «لبیک یا حسین، لبیک یا حسین، لبیک یا حسین ...»
پایان پیام/