به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس (باشگاه توانا)، سرلشکر خلبان شهید «عباس بابایی» بزرگتر از آن است که برای وصفش بشود به روایت چند خاطره بسنده کرد. چرا که وجود او همانند دیگر شهدای انقلاب، دریایی است که باید در آن غوطه خورد تا دانست که این شخصیت زمینی چه ابعاد آسمانی داشته است. با این حال خواندن و مرور نقل قول دوستان و آشنایان و آنانی که چند صباحی با او مأنوس بودهاند، برای زنده شدن روح و جان آدمی با یاد شهدا خالی از لطف نیست.
/مرد عمل یا هیاهو/
من در پایگاه هشتم شکاری افتخار خدمتگزاری به خانواده محترم شهدا را به عهده داشتم. یک روز که از زمان انتخاب سرهنگ بابایی به عنوان فرماندهی پایگاه چند ماهی نمیگذشت، تصمیم گرفتم تا خدمت ایشان برسم و مشکلات موجود را از نزدیک به عرض برسانم. با تعیین وقت قبلی به دفتر ایشان رفتم.
اتاق از سادگی ویژهای برخوردار بود و با چند صندلی و یک میز عسلی تزیین شده بود. وقتی داخل شدم، ایشان در پشت همان میز عسلی نشسته و مشغول کار بودند. با دیدن من از جا برخاستند. من پس از ادای سلام بیمقدمه به اصل مطلب پرداخته و چون در آن زمان مشکلات و نارساییهای خانواده شهدای پایگاه را از ناحیه ایشان میدانستم، با لحنی تند و انتقادآمیز به ایشان گفتم: شما به عنوان فرمانده پایگاه با حضور در تشییع جنازه شهدا و شرکت در مراسم یادبود آنها و انجام کارهای مختلف عمومی قصد خودنمایی دارید و این کارها هنر نیست؛ بلکه هنر واقعی آن است که با دراختیار گذاشتن امکانات و تجهیزات به خانوادههای شهدا خدمت واقعی را انجام بدهید.
حرفهای من دیگر از حالت انتقاد هم خارج و به لحن و گفتار توهینآمیز تبدیل شده بود. در پایان با عصبانیت گفتم: ای کاش شما یک فرمانده غیرمکتبی بودید؛ اما میتوانستید مشکلات ما را حل کنید!
در تمام مدت، شهید بابایی سرش پایین بود و فقط به میز نگاه میکرد. من به خاطر تندی در برخوردم و جسارتی که در سخن گفتن نسبت به فرمانده روا داشته بودم، عواقب بدی را پیشبینی میکردم. منتظر بودم که ایشان به من پرخاش کنند و فریاد بکشند که تو در حدی نیستی که برای من تعیین تکلیف کنی و خیلی اشتباه میکنی که اینطور صحبت میکنی و...؛
ولی برخلاف تصور من، شهید بابایی چند دقیقه سکوت کردند و سپس در حالی که دست بر سر میکشیدند رو به من کردند و گفتند: آقای دستجردی اگر امکان دارد نفراتی را که از این پایگاه در جبهه شهید میشوند به اینجا بیاورید و پس از تشییع جنازه آنها در پایگاه، به شهرستانهای خودشان بفرستید.
من با شنیدن این حرف از خود بیخود شدم. چون ایشان اصل موضوع را تغییر دادند. در حالی که از برخورد تند و نوع گفتارم، سراسر وجودم را شرم و خجالت فراگرفته بود، در پاسخ ایشان فقط عرض کردم: من با هماهنگی معراج شهدای اهواز، پیکر شهدای نیروی هوایی را مستقیماً به پایگاه میآورم.
سپس با شرمساری از ایشان خداحافظی کردم و رفتم. فردای آن روز رئیس پرسنلی پایگاه مرا خواست و گفت: به دستور جناب سرهنگ بابایی، شما از امروز به عنوان مسئول رسمی دایره شهدا انتخاب شدهاید و بنابر تأکید ایشان علاوه بر تأمین کلیه نیازمندیهای درخواستی، سه نفر پرسنل به منظور همکاری دراختیار شما گذاشته شدهاند.
من تازه دریافته بودم که جناب سرهنگ بابایی برخلاف بعضی از فرماندهان، که رفتار و گفتارشان آمیزهای از هیاهو و خودمحوری است، ایشان علاوه بر اینکه انتقادپذیر بودند، کم حرف میزدند و بیشتر عمل میکردند. «سرگرد اصغر وحید دستجردی»
/یک نوع خورشت/
شبی از شبهای ماه مبارک رمضان، سرهنگ بابایی، همراه با خانواده در منزل ما بودند. هنگام افطار در سفره، خرما، الویه و خورشت قیمه بود. ایشان به بنده اعتراض کردند و گفتند: آقای رحیمی! شما که الویه درست کردهاید، دیگر چه نیازی به خورشت بود؟ آنگاه با ذکر حدیثی تذکر دادند که یک نوع خورشت بیشتر در سفره نباشد. «ستوان محمدعلی رجبی»
/تلویزیون رنگی/
شهید بابایی در منزل یک تلویزیون 14 اینچ سیاه و سفید داشت. دکتر روحانی، جانشین فرمانده قرارگاه خاتمالانبیاء(ص)، از این موضوع آگاه بود. ایشان به منظور ارج نهادن به زحمات سرهنگ بابایی، در زمانی که ایشان در خانه نبودند، یک دستگاه تلویزیون رنگی به منزلشان میفرستند. فرزندان بابایی با دیدن تلویزیون رنگی خوشحال میشوند؛ ولی همسر ایشان علیرغم اصرار بچهها، از باز کردن کارتن تلویزیون خودداری میکند.
چند روز از این ماجرا میگذرد و شهید بابایی از مأموریت بازمیگردد. بچهها با ورود پدر خبر خوش رسیدن تلویزیون رنگی را به او میدهند و ایشان ماجرا را از همسرش جویا میشود. شهید بابایی از اینکه خانمش بدون اجازه او تلویزیون را قبول کرده ناراحت میشود. چون بچهها منتظر بودند تا پدر از راه برسد و اجازه باز کردن کارتن تلویزیون رنگی را بدهد.
شهید بابایی با شگرد خاصی، سر بچهها را گرم میکند و در اوج بازی و خوشحالی، از آنها میپرسد: بچهها بابا را بیشتر دوست دارید یا تلویزیون رنگی را؟ بچهها دستهجمعی میگویند: بابا را.
سپس شهید بابایی به آنها میگوید: فرزندانم! در این شرایط، خانوادههایی هستند که پدرانشان را از دست دادهاند و تلویزیون هم ندارند، چون خداوند به شما نعمت پدر را داده، پس بهتر است این تلویزیون را به بچههایی بدهیم که پدر ندارند. به هر حال فرزندان استدلال پدر را میپذیرند.
من در دفتر کارم بودم که شهید بابایی به من تلفن زد و گفت: آقای صراف! یک دستگاه تلویزیون رنگی در منزل ما هست زحمت بکشید و آن را ببرید به نظرآباد کاشان و به خانواده شهید محولاتی بدهید.
شهید محولاتی از درجهداران نیروی هوایی و دوستان نزدیک بنده و شهید بابایی بودند که در جبهه شهید شد. من بررسی کردم و دریافتم که بنیاد شهید قبلاً به تمام خانوادههای نظرآباد کاشان تلویزیون سیاه و سفید داده است؛ به همین خاطر به شهید بابایی گفتم که ممکن است بردن تلویزیون رنگی به منزل شهید محولاتی بین خانواده شهدای آن منطقه ایجاد بدبینی کند و گفته شود که بین خانواده شهدا هم تبعیض قائل میشوند.
شهید بابایی نظر مرا پذیرفت و گفت: کاملاً صحیح است، پس شما تلویزیون رنگی را بفروش و یک دستگاه تلویزیون سیاه و سفید بخر و باقیمانده آن را هم لوازم دیگری که احساس میکنی مورد نیاز آنهاست، تهیه کن و به آنها تحویل بده. فردای آن روز رفتم و دستور ایشان را اجرا کردم. «سرهنگ خلیل صراف»
به نقل از کتاب «پرواز تا بینهایت»
انتهای پیام/خ