اخبار فارس من افکار سنجی دانشکده انتشارات توانا فارس نوجوان

استانها

به بهانه تشییع پیکر شهید بازگشته به میهن/

تجربه سفر خیالی با «شهید فرجی» به جزیره مجنون

روایت پرواز شهید داوود فرجی و همرزمان این شهید از جزیره مجنون قصه‌ای پردرد است که تاب هر خواننده‌ای را خواهد برید.

تجربه سفر خیالی با «شهید فرجی» به جزیره مجنون

به گزارش خبرگزاری فارس از تاکستان، پایان هفته‌ و ایام تعطیل است که از دل‌مشغولی‌های روزمره که در زندگی‌ اکنون جای پایی باز کرده است دور می‌شوم، تلویزیون خانه را روشن می‌کنم و پس از جستاری در شبکه‌های مختلف نمایش، یک فیلم مستند مرتبط با جنگ و دفاع مقدس تمام حواسم و فکرم را به دنیای 8 ساله حضور رزمندگان و چگونگی ایستادگی آنان می‌برد.

شبکه را تغییر نمی‌دهم و رو در روی این جعبه جادو با اشتیاق مجذوب صحنه‌های هیجان‌انگیز و پر شور و شوق این مستند می‌شوم.

اصابت تیر و ترکش، صدای گوش خراش خمپاره، فریاد رزمنده‌ای که از شدت درد نای فریاد را نیز از دست داده است، به هم ریختگی اوضاع و دستپاچگی امدادگرها، همه و همه در ذهنم غوغایی کرده است.

آه، بغض غروب جمعه‌ها به سراغم آمده است، اختیارم از دست رفته است اما همچنان اجازه غلبه و گستاخی بغض بر چشمانم را نمی‌دهم.

دعا دعا می‌کنم مستند به پایان برسد، دقایق سختی‌ است فیلم‌بردار که احتمالأ خود نیز در دوران جنگ آسمانی شده است ناب‌ترین صحنه‌ها را از درگیری و هجوم تانک‌های لشگر بعثی برای ثبت در تاریخ تصویر‌گری کرده است.

امانم در حال بریدن است، گویا این مستند تمامی ندارد، آنچنان صدای گلوله و توپ و خمپاره و گوش و پوست از هم پاشیده رزمندگان اسلام به خوبی روایت شده است که اشکم بر صبرم فائق می‌آید.

در ذهن و خیال خود در میان هیاهوی قطره‌های اشک از گودی دو چشمم ناخودآگاه در میدان رزم حاضر می‌شوم.

دراز بکش ... سرتو بیار پایین، برادر کجایی؟

آهای اخوی... این خمپاره‌ها شوخی نیست که همین جوری مثل بید تکون نمی‌خوری...

بسیجی هستی یا اومدی هواخوری؟

حیرت و شوک به طور باورنکردنی از ناخن‌های پا تا موی سرم را تحریم کرده است، سرم را می‌چرخانم، به زمین نگاه می‌کنم، به صورتم دست می‌کشم قطره‌های خشک شده اشک هنوز در لایه‌های پنهان از مژه‌هایم خفته است.

به آسمان می‌نگرم، آفتاب در قله‌های آسمان تابندگی خویش را به بالاترین حد رسانیده است، گیج و مات هنوز نمی‌دانم که هستم، شانه‌ام بدون اینکه متوجه شوم سنگینی می‌کند، سرم را تا بتوانم بچرخانم و پست سرم را ببینم سیمای جوانی که نفس نفس می‌زند برابرم سبز می‌شود.

لبخند در رخسارش که آفتاب نیز بر آن تنیده شده نمایان شده است، بازوی سمت راستش به سمت من دراز می‌شود، دستان زخمی‌اش که سیاه سوخته شده است به نشانه ابراز محبت مرا به تکاپو واداشته است، بدون اینکه عکس‌العملی داشته باشم یک‌باره در آغوش گرم جوان فشرده می‌شوم.

هوشم هنوز مدهوش این صحنه‌های باورنکردنی و حیرت‌آور است که برای لحظاتی جوان مرا رها نمی‌کند.

گوشم صدای نازنین جوان را حس می‌کند که آغوش در آغوش من می‌گوید: «خودمونیم، اگه بهت نگفته بودم الان یکی از این ترکش‌ها بهت می‌خورد و چیزی ازت باقی نمیذاشت»

تپش قلبم از کنگره یخ به تدریج در حال برون رفت است، سردی لحظات اول جسم و روحم با فشار آغوش جوان خاکی پوش یک‌باره به گرمای جوشان تبدیل شد.

خودش را «داوود» به من معرفی کرد، بند زبانم از اسارت لرز و حیرت آزاد شد اما هنوز صدای قرچ و قروچ به هم خوردن دندان‌هایم در گوشم می‌پیچید.

از نهان دلم در همین چند ثانیه عشقی ناگسستنی انگار بین من و «داوود» ایجاد شد.

تلنگر «داوود» تکانی به من می‌دهد و پای به پای او در راه می‌افتم.

سئوال‌های پی‌درپی، واژه‌های تکراری، هراس و حیرت، قدم‌های خشک و بی‌هویت، همه و همه را «داوود» مؤدبانه با صبری عمیق پاسخ می‌دهد.

اظطرابم اندکی کاسته شده است، لبخند مجذوب‌کننده داود بر لب‌هایش باز نقش‌ می‌بندد، آرام و با آرامش بدون اینکه چیزی از من بپرسد که از کجا آمده‌ای و چگونه به خط مقدم درگیری که ثانیه به ثانیه هزار هزار خمپاره و ترکش با زمین آن کلنجار می‌رود راه یافته‌ای در حالی که گرمای محبت از لحن کلامش جوشان است سخن این‌چنین آغاز می‌کند: «برادر الان ما تو جزیره مجنون در بحبوحه عملیات خیبریم که به حول و قوه الهی و نقشه‌هایی که داریم می‌خواهیم لشکر و نیروهای عراقی رو از این منطقه دور کنیم»

-دشمن؟ خیبر؟ جزیره مجنون؟

-آره دیگه- از شهر نیومدی مگه؟ اخبار تلویزیون که همین روزها چند تا تصویر و گزارش و مصاحبه از اینجا نشون داد.

آشفتگی هوشم یک دفعه خاطره خیال و هراسم را به تکاپو وا می‌دارد.

حیران و با دلی آکنده از ترس و وحشت اینبار در حالی که اشک ترس بر گونه‌هایم جاری شده است خطاب به داود می‌گویم:

- کدوم اخبار؟

-ای بابا... انگار از خارج اومدی ایران؟ درسته؟

-نه

-اخبار پیشروی رزمنده‌ها تو جزیره رو مگه بچه‌های محل تو مسجد و پایگاه‌هاتون نگفتن؟

-پیشروی؟ تو رو خدا آقا داود پیچیده حرف نزنید، اینجا کجای زمینه؟ جاده کدوم طرفیه، من فردا دانشگاه کلاس دارم، باید شبم با مامان بابام‌اینا مهمونی بریم.

-نه، انگار موج خمپاره یک خورده نوازشت کرده

فریاد می‌زنم خطاب به داود، می‌ایستم و او هم پس از چند قدم به طرفم می‌آید. باز همان بغض و اشک و سپس آغوش گرم داود تحملم را برمی‌گرداند.

دعوتم می‌کند بر روی خاک که هنوز تیر و ترکش و سوختگی روی آن سوالات بسیاری در ذهنم برجای گذاشته است بنشینیم.

-برادر ببین، الان اینجا هر کی دنباله یک کاریه، وضعیت بحرانیه، هر آن ممکنه من و تو هم شهید بشیم،

آنقدر خمپاره و تیر و ترکش همین امروز صبح اینجا خورده که دیگه جای سالمی روی این زمین خدا باقی نموده.

دست زخمش‌اش را می‌فشرم و بغل در بغل داود مانند ابر بهاران می‌گریم و مانند بید لرزه بر اندامم امان نمی‌دهد.

داوود هنوز لبخند را بر چهره معصوم خود حفظ کرده است.

پریشان حالی و سردرگمی‌ام ادامه دارد اما شرحی از آنچه گذشته است و اینکه از خانه‌ام در یک چشم به هم زدن به اینجا آمده‌ام را به گوش داود می‌رسانم.

داوود اما باز تکرار می‌کند که موج انفجار باعث شده که برای چند ساعت اینجوری پرت و پلا بگی، درست میشه. اما برای اینکه تو این شرایط روحی کمکی کنم از اول قصه باز همه چیز رو تکرار می‌کنم، هرچند میدونم تا چند ساعت یا چند روز نگذره همین جوری می‌مونی.

-الان تو کوران عملیات خیبر قرار داریم،  چند روز هم تا عید 63 بیشتر نمونده، امروز هم هشتم اسنفنده، به من می‌گن «داود فرجی»، دو ماهه ازدواج کردم و اومدم جبهه پیش بچه‌ها تا تنها نباشن.

اینجا هرکاری باشه می‌کنیم، از واکس زدن کفش بچه‌ها تا ترکوندن تانک و هلی‌کوپتر و بعضی شبا هم جشن پتو برای بعضی از بچه‌ها می‌گیریم.

-رگ‌هایم انگار به یک‌باره سنگ شد، نفسم بند آمد، چشمانم سیاهه بر خود رفت، چند ثانیه کشید تا تمام مغز استخوانم سرد شد دوباره و چشمانم بسته شد.

تکان‌های سر و صورتم سیاهه چشمانم را فرو برد، به تدریج چشم گشودم، چهره زیبای داود به خودم آوردم.

حیران هنوز امانم را بریده بود، خسته و درمانده دست در دست داود از جای خویش برخواستم،

تکرار سخنان قبلی در گوشش فرو نمی‌رفت، داود در فکر شتاب دادن به قدم‌هاش بود تا بتواند به کار خودش برسد و من در حال هوش و بیهوشی با اندک رمقی که مانده بود این واژه را مدام و مدام بدون اینکه اختیاری داشته باشم، تکرار می‌کردم: سال62، خیبر، من، ترکش، جنگ، اخبار..

داود هم جلوتر با گام‌هایی استوارتر به حرکت خویش ادامه می‌داد

نمی‌دانم چرا با هر قدم انگار داود هزاران هزار فرسنگ از من دور می‌شد و من پشت سر او سعی می‌کردم نفس نفس بزنم تا داود متوجه شود که در پی او رهسپارم.

صدای امواجی وحشتناک از آسمان بند بند نفسم‌هایم را به یک‌باره ناگهان قطع کرد، انگار در چند ثانیه دود و آتش با خاک و خون همه چیز را در آسمان غوطه‌ور ساخت.

تا به خود بجنبم همه چیز در جلوی چشمانم تیر و تار شد، فشار درد ناشی از این موج و صدای عجیب به گوشه‌ای پرتابم کرد.

دقایقی سپری شد، هنوز گیج و منگ بودم، غبار ناشی از انفجار چشمانم را به شدت سوزاند و بی اراده و هیچ امیدی انتظار حضرت عزرائیل و پایین زندگی‌ را می‌کشیدم.

آتش و دود کمتر و کمتر شد، ناخودآگاه چشمان به سویی آن طرف‌تر خیره و خیره ماند. مردی غرق غرق در خون نقش زمین افتاده است، تلنگری خوردم، ذهنم یاری‌ام کرد، بدنم سیخ شد، گلویم می‌سوخت، دردم مضاعف‌تر شده بود، بدنم فشرده و کابوس این روز رهایم نمی‌کرد.

جا خوردم، با صدایی نحیف فریاد زدم داود..داود

جوابی نیامد، تکرار کردم، داود... انگار جسم آن طرف تر بی‌جان بر خاک است.

اصابت لحظه به لحظه خمپاره‌ و ترکش در نزدیکی‌ام باز شروع شد، محشری را برابرم احساس می‌کردم، من در انتظار پاسخی از داود تکه تکه شده بودم و حال اینکه از قیامت انفجار و آتشی که ثانیه به ثانیه برابرم قد می‌کشید سرسام گرفتم، سعی داشتم به سمت داود بجنبم تا چهره نورانی‌اش را ببینم، هرچه کردم موفق نشدم، داود در برابر دیدگان من بر زمین جاری شده بود و بغض و خون و درد اجازه حرکت را بر من حرام کرده بود.

داوود، داوود، داوود...

زنگ مداوم گوشی مرا از جایم پراند، بی اختیار چشم باز کردم، صحنه‌های سیاه و سفید فیلم مستند تلویزیونی را برابر دیدگان مشاهده کردم، بی‌آنکه بخواهم حرکتی بکنم دست بردم و گوشی را پاسخ دادم و پس از آن مات و همچنان گیج از خوابی که دیده‌ام تلویزیون را خاموش کرده و از خانه بیرون آمدم.

سه روز بعد توجهم به یک پیامک جلب شد:

تشییع پیکر شهید تفحص شده داود فرجی از شهدای جزیره مجنون روز سه شنبه 29 بهمن‌ماه از چهار راه بانک ملی؛ واژه‌ها انگار آشنا بود اما هر قدر به فکر و ذهنم فشار آوردم به جز سردرد و تعجب چیزی نفهمیدم.

به رسم علاقه‌ای که به کار خبری در حوزه شهید و شهادت داشتم در تشییع پیکر شهید در میان موج موج شرکت پرشور مردم تاکستان حاضر شدم، هنگامی که تابوت شهید بر بلندای دستان مردم قرار گرفت چشمانم به سوی عکس شهید روانه شد...

باز هم چشمانم صاحب عکس را انگار جایی در همین حوالی و یا این روز‌ها در جایی دیده است..

«داوود فرجی» شهید تازه تفحص پس از 30 سال به زادگاه خویش روستای آقچه‌کند تاکستان بازگشت.

مات و سرگردان به دنبال به جای آوردن صاحب عکس بودم، اما انگار حسی مدام در افکارم این واژه را زمزمه می‌کرد: شهدا شرمنده‌ایم.

===========

رسول لامعی‌رامندی

===========

انتهای پیام/77005/غ40/پو3002

این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری فارس در وب سایت منتشر خواهد شد پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
Captcha
لطفا پیام خود را وارد نمایید.
پیام شما با موفقیت ثبت گردید.
لطفا کد اعتبارسنجی را صحیح وارد نمایید.
مشکلی پیش آمده است. لطفا دوباره تلاش نمایید.

پر بازدید ها

    پر بحث ترین ها

      بیشترین اشتراک

        اخبار گردشگری globe
        اخبار کسب و کار تریبون
        همراه اول