به گزارش خبرگزاری فارس از تبریز، اگر می خواهی بهترین توصیف را در مورد مادر بنویسی باید با تمام پوست و گوشت و استخوان درک کنی چه جواهری است این مادر و اگر میخواهی با تمام پوست و گوشت و استخوان درک کنی که چه جواهری است این مادر لاجرم باید او را از دست داده باشی که جز این راهی برای درک قدر و منزلت مادر نیست.
باید مدام جای خالیش را در مناسبتهای مختلف ببینی و نبود ریشهات ارکان زندگیت را سست کند و با تمام وجود لمس کنی وقتی او نیست هر موفقیتی هم که به دست میآوری معنا و مفهومی جز بغض و یادآوری جای خالی او ندارد و حاضری هر چه داری بدهی تا یک بار دیگر چهره خندان، راضی و آرامش بخش او را ببینی.
و باید با تمام وجود لمس کنی وقتی او نیست هر اتفاق بدی هم بیافتد بدتر از نبود او نیست و کم کم شکست و موفقیت در فقدان مادر مفهوم خود را از دست بدهند و آن موقع فقط گوشه ای بنشینی و بغض آلود و حسرت زده به توصیف قداست وجود این مادر بپردازی...
ماجرا از روزهای پایانی سال و در میان کلافگی خانه تکانی، شلوغی و ریخت پاش دم عید و استقبال از نوروز سال جدید آغاز شد؛ سالی که هنوز نیامده شومی و نامبارکی خود را نوید داده بود و کاش هیچ وقت نمیآمد.
چند شب پیش خواب خیلی بدی دیده بودم. تعبیرش خیلی بد بود. خواب دیدم یک دفعه چراغ خانهمان خاموش شد و در تاریکی ماندم. مدام با خود میگفتم از عوارض پرخوری است و تعبیری ندارد. هرقدر سعی میکردم خوابم را جدی نگیرم و در موردش فکر نکنم، نمیتوانستم. نگرانی عمیقی در وجودم لانه کرده بود و ناخودآگاه منتظر حادثهای غمناک و جبران ناپذیر بودم.
یک هفتهای تا نوروز 87 باقی مانده بود. پدرم مدام برنامههای نوروزیش را تکرار میکرد و از هر کدام از ما مصرانه میخواست تا با او به مسافرت برویم. ابتدا از مادرم خواست تا با او همسفر شود ولی مادرم حوصله مسافرت نداشت. بعد، از برادرم خواست. او هم کار داشت و دوست نداشت همسفر پدرم شود. از من خواست من هم نپذیرفتم چون بعد از عید مسابقه داشتم و باید تمرین میکردم. دوباره دست به دامن مادرم شد. اینبار مادرم راضی شد تا با او راهی شود.
دروغ چرا، دوست نداشتم مادرم برود. وقتی نبود خانه برایم خیلی کسالتآور می شد. معمولا هر موقع تعطیلات چندروزه ای گیرم می آمد بیشتر از همه در کنار مادرم بودم و با او بیرون می رفتیم و حسابی میگشتیم. آن روزها خانه ما در محله مارالان تبریز بود که از این سر خیابان تا آن سرش مغازه های بستنی و آبمیوه فروشی، لباس، مانتو و شلوار و طلافروشی و ... پشت سر هم ردیف شده بودند.
بازار دست فروش ها هم داغ داغ بود و به قول مادرم هر از چندگاهی لباس و سایر اقلام ارزان قیمت را از همین دست فروش ها شکار میکردیم و جلوی دوست و آشنا برای اینکه پز بدهیم قیمتش را چند برابر می گفتیم. مادرم عاشق طلا و جواهرات بود و من عاشق کفش. توقف طولانی مدت مادرم پشت ویترین طلافروشیها حوصله ام را سر می برد و اینکه من همیشه دنبال اقلامی مثل تی شرت و کفش بودم متلک پرانی مادرم را برمی انگیخت و به شوخی می گفت: «کاسیب اوشاغی اشیه چیخاندادا دمپایادان زاددان گوزون توتار... »
خرید مختصر و گردش مادر دختری بسیار مفرح ما با خوردن یک بستی معمولا به اتمام می رسید و اگر کسی در خانه نبود و فقط دو نفر بودیم برای ناهار یا شام سنگ تمام میگذاشتیم و با غذاهای مورد علاقه مان که بیشتر سرخ کردنی بودند از خودمان پذیرایی میکردیم.
و اگر احیانا پدر و یا یکی از برادرهایم با ما همراه می شدند صرف شام در یکی از رستورانهای سنتی محله حتمی بود.
بگذریم...
ساعت حول و حوش چهار بعد از ظهر سوم فروردین سال 87 بود که پدرم با عجله از سر کار برگشت و مادرم با عجله حاضر شد و زود خداحافظی کردند و رفتند. ...
ما هم روزهای آخر سال تنبلی و نشستن جلوی برنامههای تلویزیون را که حال و هوای عید و شادی داشتند به همه چیز از جمله مرور درسهایمان ترجیح می دادیم. طبق معمول با برادرهایم سر اینکه کنترل تلویزیون دست چه کسی باشد دعوا و جدل داشتیم. بازی والیبال در حیاط خانه با یک توپ پلاستیکی بدون باد از دیگر برنامههای ما در فقدان پدر و مادرمان بودند. بالاخره یک روز کسالت آور پر از تنبلی را پشت سر گذاشتیم.
ساعت یک نیمه شب بود که تلفن یک تک زنگ زد و قطع شد. خواب آلود بودم و زیاد جدی نگرفتم؛ چون قبل از اینکه بخواهم جدی بگیرم دوباره خوابم برده بود. دمدمههای اذان صبح بیدار شدم تا نماز بخوانم. صدای پدرم را شنیدم که با برادرم حرف می زد. تعجب کردم. با خودم گفتم چه زود برگشتند و چرا این موقع برگشتند. رفتم پایین. پدرم تنها و رنگ و رویش پریده بود. گلویش خشکیده و لباس هایش خاکی و نامرتب بود. بدون اینکه چیزی از او بپرسم گفت: دخترم بیچاره شدیم. تصادف کردیم و مادرت...
بی اختیار به زمین افتادم. همه جای بدنم می لرزید که پدرم ادامه داد، نگران نباش. جاهای حساس بدنش آسیب ندیده و فقط دست و پاهایش شکسته و حتی میتواند حرف بزند...
مادرم را با آمبولانس به بیمارستان منتقل کرده بودند. با اتومبیل یکی از آشنایان به بیمارستان رفتیم. در آمبولانس را که باز کردند مادرم را دیدم. حالش زیاد بد نبود. با من حرف زد و دلداریم داد. خیلی خوشحال شدم که دوباره صورت مادرم را می دیدم. مادرم چهره زیبایی داشت. چشمانی آبی با صورتی تپل. هم زیبا بود و هم بانمک که هر موقع نگاهش می کردم به آرامش می رسیدم. خدا را شکر کردم که دوباره این چهره زیبا را دیدم.
با خود گفتم مهم نیست؛ خودم از مادرم پرستاری می کنم تا خوب شود. دو هفتهای در بیمارستان پرستار مادرم بودم. نمی توانست از دست و پاهایش استفاده کند. زیاد تشنهاش میشد، هر 10 دقیقه یکبار از من آب یا نوشیدنی می خواست و هر بار که به او آب میدادم یا کار دیگری برایش می کردم از من حلالیت می طلبید.
میگفت دخترم خیلی تو را به زحمت میاندازم. حلالم کن. مرتب از من می خواست تا جلوی چشمش باشم و اگر کمی آن طرف تر می رفتم، صدایم می کرد و می گفت از جلوی چشمم دور نشو. دوست داشت نگاهم کند. مدام دلداریم می داد و میگفت برو به درست برس، میگفت حتما در جشن عروسی دوستت شرکت کن. برای روحیه ات خوب است. می گفت از کلاس هایت نمان. بیشتر به خودت رسیدگی کن.
انگار از وضع خودش خبر نداشت، انگار متوجه نبود که حتی یک ساعت هم نمی توانم تنهایش بگذارم. انگار خبر نداشت چهار ستون بدنش شکسته است. انگار او پرستار بود و من مریض...
پاهای مادرم را عمل کرده بودند، مانده بود دو دستش، جمعه 15 فروردین بود که خاله ام از شهرستان حدود ساعت ده شب آمد و از من خواست تا به خانه بروم و استراحت کنم. با اصرار از او خواستم به خانه برود و شب استراحت کند و صبح بیاید. گفتم من فردا صبح کار دارم؛ می خواهم به باشگاه بروم. صبح قرار بود دستان مادرم را هم عمل کنند و فردایش مرخص شود. خاله ام آرام و قرار نداشت. گفت مهم نیست برو هر وقت کارت تمام شد بیا. برنامه ریزی کردم که فردا به باشگاه بروم تا کمی سرحال بیایم و خستگیم رفع شود و تا آن موقع عمل مادرم تمام شده و من هم خیالم راحت تر است...
موقع اذان صبح بیدار شدم، رفتم پایین وضو بگیرم، در اتاق پایینی همهمهای به پا بود، برادر بزرگترم سیاه پوشیده بود و های های گریه میکرد. چند تن از آشنایان نزدیک در اتاق بودند و داشتند خانه را تمیز می کردند. پدرم به این طرف و آن طرف می رفت و مثل مرغ سرکنده شده بود. ولوله ای به پا بود. مرتب به این و آن تلفن میکردند، مرا که دیدند خواستند حواسم را پرت کنند. دیگر لازم نبود کسی چیزی بگوید. خوابم تعبیر شده بود و چراغ خانه مان خاموش...
مادرم را از غسالخانه بیرون آوردند. با تقلای زیاد خودم را به او رساندم زیپ روپوش جسد را باز کردم و برای آخرین بار چهره زیبایش را دیدم. آرام خوابیده بود دیگر هیچ دردی نداشت انگار داشت دلداریم می داد و نگران خورد و خوراک و آیندهام بود، اما من دیگر نگرانش نبودم...
باورم نمیشد این مادر من بود که داشت خاک میشد، گورکن بیرحمانه به روی مثل ماه مادرم خاک میریخت. زنها گریه می ردند و مردها از روی غرور گریه شان را فرو می بردند. از حرف هایی که می زدند و دلداری هایی که می دادند حالم به هم میخورد، از همه بدم میآمد، حوصله هیچ کس را نداشتم، فقط ماردم را میخواستم، میخواستم من هم با او دفن شوم.
نگذاشتند زیاد سر قبر مادرم بمانم و دست و پا زدنم فایدهای نداشت، مادرم تنها مانده بود، دوست داشتم شب پیشش میماندم، نمی خواستم شب اول قبرش تنهایش بگذارم، می خواستم جواب نکیر و منکر را خودم بدهم. از این بابت خیالم راحت بود و مادرم حساب و کتابی نداشت. خواب دیده بودم حضرت زهرا شفاعتش را کرده است. خواب دیده بودم جوانتر شده و لباس سفید و زیبایی به تن دارد و حالش خوب است. انگار تنها کسی که حالش بد بود من بودم...
خورشید همچنان طلوع میکرد. گاهگاهی باران میبارید و مشدعلی مثل هر روز مغازه اش باز بود و با مشتریها خوش و بش میکرد. بچهها همچنان در پارک فوتبال بازی می کردند و تلویزیون طنز شبکه سه را طبق معمول پخش میکرد.
مهر مادر همواره به یاد می ماند و محبت بی دریغش با هیچ مهر زمینی دیگری قابل مقایسه نیست. مادر را از بزرگ ترین نعمت هایی می دانند که به انسان عطا شده است. وجودشان را قدر بدانیم.
سالروز میلاد حضرت فاطمه زهرا (س) و روز مادر بر همه مادران ایران زمین مبارک باد!
*********************
نگارنده: لیلاحسین زاده
*******************
انتهای پیام/60002