اخبار فارس من افکار سنجی دانشکده انتشارات توانا فارس نوجوان

خبر خوب

همراه با «اقدس اسفندیاری» که کارگاه خیاطی‌اش حسینیه اوست

وقتی مزون عروس، کارگاه لباس تعزیه شد

فرسنگ‌ها که نه، یک دنیا فاصله است میان دیروز و امروزش. خیاط چیره‌دستی که با مزون لباس عروسش چهره شاخص بازار بود،‌ حالا چند سالی است در بازار تولید لباس تعزیه و خیمه‌ها و ماکت‌های عاشورایی حرف اول را می‌زند.

وقتی مزون عروس، کارگاه لباس تعزیه شد

مجله فارس پلاس؛ مریم شریفی: برای خودش هم شبیه خواب است هنوز؛‌ خواب شیرینی که دلش می‌خواهد تا دنیا دنیاست، به بیداری ختم نشود. حدود 8 سال است اختیار دست‌های هنرمندش را به دست دوست داده تا هرچه خاطرخواه خودش است از پارچه‌های سیاه و سبز و قرمز بدوزد؛ یک روز پرچم عزا، روز دیگر لباس شبیه‌خوان‌های کاروانیان کربلا (ع) و یک روز هم لباس مخالف‌خوان‌ها. سهم «اقدس اسفندیاری» خیاط زبردستی که از همه موفقیت‌های ظاهری دنیای خیاطی چشم پوشیده، از این میان فقط عاشقی است. از خودش بپرسی، می‌گوید: «صاحب‌کار، کس دیگری ست. امثال من، وسیله‌ایم و نیروهای تحت فرمان او تا فقط بگوییم: به روی چشم.»

با نگاه کردن، خیاط شدم

«خیاطی و به‌ویژه دوخت لباس عروس آن هم در کارگاه خودم، رؤیایی بود که از وقتی خودم را شناختم، با من بود. 14 ساله بودم که پایم به کارگاه خیاطی باز شد و یک قدم به آرزوهایم نزدیک شدم. آنجا در کارگاه دوخت لباس بچه، در ظاهر پادو بودم اما آنقدر اشتیاق داشتم که با نگاه کردن به دست استادم،‌ کار خیاطی را هم یاد گرفتم و خیلی طول نکشید که اجازه پیدا کردم پشت چرخ بنشینم. همین کسب تجربه مرا به مهارت لازم برای دوخت لباس عروس رساند. این‌طور بود که وقتی وارد کارگاه لباس عروس شدم، ازآنجاکه چرخکار خوبی بودم، خیلی زود پیشرفت کردم و به‌اصطلاح شاگرد اول کارگاه شدم.» اقدس اسفندیاری برمی‌گردد به حدود 20 سال قبل و از ریسک بزرگ زندگی‌اش اینطور می‌گوید: «بعد از 3 سال که فقط چرخکاری و تزیینات لباس عروس را انجام می‌دادم، تصمیم بزرگی گرفتم؛‌ همانی که انگیزه کار و تلاش در تمام آن سال‌ها بود. اعلام کردم می‌خواهم کارگاه خودم را راه‌بیندازم. خبر که به گوش استادم رسید،‌ با تعجب گفت: کارگاه مستقل؟! اقدس که برش بلد نیست! هیچ‌کس ازجمله خود استاد خبر نداشت با نگاه کردن به دست او،‌ برش لباس عروس را هم یادگرفته‌ام. اما از همه مهم‌تر، انگیزه و شجاعتی بود که مرا پیش می‌برد. اصلاً ترسی نداشتم. این‌طور بود که در 30 سالگی، با یک میلیون تومان سرمایه و فقط یک چرخ خیاطی، تک‌وتنها کارگاه مستقلم را راه‌انداختم.»

از تهران تا کابل برای فروش لباس عروس!

«فقط 4 سال فرصت لازم بود که خودم را در بازار لباس عروس اثبات کنم. کم‌کم به‌اصطلاح کارم گرفت و با درآمد خوبی که دوخت لباس عروس داشت، توانستم به‌مرور کارگاهم را گسترش دهم و نیرو بگیرم.‌ تعداد چرخ‌ها و نیروهایم که به 17 رسید، دیگر کارگاه ما در بازار شناخته‌شده بود و در هفته 200،300 دست لباس عروس می‌فروختم.» برای خیاط زبردست داستان ما اما بازار،‌ فقط تهران و پاساژهای لوکس آن نبود: «برای فروش لباس عروس‌هایمان به‌تنهایی به شهرهای مختلف ازجمله اصفهان، شیراز،‌ مازندران و... می‌رفتم. البته ابتدا می‌رفتم و بازاریابی می‌کردم و در نوبت بعد، سفارش‌ها را می‌بردم.» اسفندیاری می‌خندد و می‌گوید: «این که سهل است، برای فروش لباس عروس‌هایمان تا افغانستان هم رفتم! در 2 مرحله به این کشور سفر کردم و توانستم هزار دست لباس عروس بفروشم. افغانستانی‌ها تنها مشتریان خارجی تولیدات ما نبودند. اینجا و در بازار تهران،‌ تعداد زیادی مشتری روس هم داشتم. حسابی سلیقه آن‌ها دستم آمده‌بود و مطابق پسند دختران روس لباس عروس می‌دوختم.»

خیمه‌هایی که بازار را به هم ریخت

نگاهش روی کتیبه مشکی زیر دستش ثابت می‌ماند و انگار کشیده می‌شود به آن روز به‌یادماندنی در 7،8 سال قبل. سرش را بالا می‌آورد و لبخند بر لب می‌گوید: «اما یک‌دفعه دنیایم عوض شد. یک روز در کارگاه لباس عروسم در بازار ناصرخسرو مشغول کار بودم که 2 خانم که بعد فهمیدم دبیر مدرسه هستند، وارد شدند و پرسیدند: اینجا خانم اسفندیاری دارید؟ گفتم: بله. امری داشتید؟ گفتند: از سر تا ته بازار پرس‌وجو کردیم، گفتند فقط خانم اسفندیاری می‌تواند از پسش بربیاید. گفتم: از پسِ چه کاری؟ یک عکس شبیه عکس کتاب نقاشی بچه‌ها نشانم دادند و گفتند: از این خیمه‌ها می‌خواهیم؛‌ برای نمایشگاه مدرسه در ایام محرم. می‌توانید برایمان بدوزید؟ با تعجب نگاهی به عکس خیمه و نگاهی به کارگاه پر از لباس عروس کردم و با خودم گفتم: آخه چه ارتباطی بین کار من و این سفارش است؟! اما کار خدا بود که بدون هیچ تجربه‌ای گفتم: بله،‌ چرا نمی‌توانم؟ می‌دوزم برایتان. خلاصه 3 خیمه سفارش دادند و وقتی رفتند،‌ زمزمه‌ها شروع شد؛ پسرم گفت: مامان نمی‌توانی و شرمنده می‌شوی ها. گفتم: نگران نباش. شاگردم گفت: خانم! نشدنی است. گفتم: حتماً شدنی است. این کار که مال من نیست. من فقط یک خیاطم. کار، صاحب دارد...» مدیر سابق مزون لباس عروس مکثی می‌کند و ادامه می‌دهد: «به شاگردم گفتم: بنشین پشت چرخ و هر چه من برش زدم، فقط چرخ کن. طبق یک طرح ذهنی،‌ دوختیم و دوختیم تا رسیدیم به سخت‌ترین بخش کار. مانده بودم چطور باید این حجم پارچه را گِرد کنم که شبیه خیمه شود. همان‌طور که فکر می‌کردم، قدم‌زنان از کارگاه بیرون رفتم. یک‌دفعه در مغازه تعمیر طبل کنار کارگاه چشمم به طوقه‌های گِرد دور طبل افتاد. گفتم: حاج آقا این‌ها را لازم ندارید؟ گفت: نه. دورریختنی است. طوقه فلزی را آوردم و زیر چرخ گذاشتم، لبه پارچه را دورش تاکردم و آرام آرام چرخ کردم و جلو رفتم. کم‌کم پارچه گرد شد و حالت خیمه گرفت. کشف شیرینی بود. هر 3 خیمه را همان روز دوختم و در پیاده‌رو جلوی کارگاه نصب کردیم. و همین کافی بود که غلغله‌ای در ناصرخسرو برپا شود. تا آن موقع، کسی از این چیزها ندوخته‌بود و برای همه تازگی داشت. کار به جایی رسید که چند خبرنگار و عکاس آمدند و از آن خیمه‌ها گزارش و عکس تهیه کردند.»

عجب محرمی شد...

«آنقدر از آن خیمه‌ها خوشم آمده‌بود که یکی هم برای خودمان دوختیم و کنار در کارگاه لباس عروس نصب کردیم. فکر نمی‌کردم به دنبال همین کار هم ماجرایی ایجاد شود. قضیه از این قرار بود که محرم از راه رسیده‌بود و مشتریان بازار و رهگذران به تصور اینکه نمونه کار گذاشته‌ایم، می‌آمدند و سفارش می‌دادند. هم خوشحال بودم که کارم مورد توجه قرار گرفته و هم متحیر بودم که چه اتفاقی دارد می‌افتد! خلاصه آنقدر سفارش‌ها زیاد شد که قبول کردم و یک وقت به خودم آمدم و دیدم در عرض 3 روز در این کار حرفه‌ای شده‌ام. نشان به آن نشان که در دهه اول محرم آن سال بیش از 200 خیمه دوختم که برای خودم هم غیرمنتظره بود!» اسفندیاری عینک را روی صورتش جابه‌جا می‌کند و انگار هنوز هم متحیر باشد، می‌گوید: «تصورم این بود که در 2 ماه محرم و صفر و تعطیلی کار عروس،‌ سرم را با دوخت خیمه‌ها گرم می‌کنم اما از یک جایی به بعد،‌ کار از حساب و کتاب من خارج شد. اگر بپرسید، هنوز هم نمی‌دانم چه شد. فقط می‌دانم این خواست خدا بود که مسیر کار و زندگی‌ام تغییر کند.»


با شنیده‌هایم از روضه‌ها، ماکت ساختم

«آوازه آن خیمه‌ها چنان در شهر پیچید که از نهاد ریاست جمهوری هم آمدند و برای نمایشگاه محرمی‌شان سفارش دادند. و علاوه‌براین گفتند: «یک ماکت کربلا می‌خواهیم.» گفتم: ماکت چیه؟ گفتند: «بازسازی وقایع در ابعاد کوچک.» تا آن روز نه تجربه ساخت ماکت داشتم و نه حتی نمونه‌ای از آن دیده‌بودم. اما نمی‌دانم چه شد که با اعتماد به نفس گفتم: باشه. درست می‌کنم. شاید باور نکنید اما در عرض 4 روز تمام وقایع کربلا را درست کردم؛ اسب، نخل،‌ رود فرات، دست‌های حضرت ابوالفضل (ع)،‌ شتر، خیمه، کاروان اسرا و... اصلاً نمی‌دانم این‌ها از کجا آمد! فقط بر اساس روضه‌هایی که از کودکی شنیده‌بودم، همه این اجزا را ساختم. بعد،‌ کار را روی یک تخته 3*3 چیدم. سفارش دهنده که آمد، با تعجب کار را برانداز کرد و گفت: خانم سوادتان چقدر است؟ گفتم: پنجم ابتدایی. با حیرت گفت: مگر می‌شود؟ آخر، هرچه نگاه می‌کنم، همه وقایع و صحنه‌ها کامل است. گفتم: آن کسی که باید،‌ کمکم کرد.»

مزون لباس عروس پر از لباس تعزیه شد!

خانم خیاط راست می‌گفت. دیگر این اقدس اسفندیاری نبود که برای ادامه مسیر برنامه‌ریزی می‌کرد و تصمیم می‌گرفت. کس دیگری اراده کرده‌بود او را به راه‌های ناشناخته بکشاند: «بزرگ‌ترین تصمیم زندگی‌ام را گرفتم. دیگر می‌دانستم کار و زندگی من با محرم و اهل بیت (ع) گره‌خورده است. کار لباس عروس را با تمام تجربه و مهارت و اسم و رسمی که داشتم و با همه درآمد بالایی که این کار داشت،‌ رها کردم و به همسایگانم که از سال‌ها قبل در کار فروش طبل، سنج و... بودند، پیشنهاد کردم به اتفاق کار جدیدی را شروع کنیم. به این ترتیب، همه زندگی‌ام شد دوخت خیمه‌های عاشورایی، پرچم، لباس تعزیه، لباس علی‌اصغر (ع)، لباس سقا و... و ساخت ماکت و گهواره. جالب است بدانید رفتم از کتابفروشی، کتاب‌های مقتل خریدم و با مطالعه آن‌ها سوادم را در زمینه حوادث کربلا بالا بردم. انگار که مادری شب‌ها برای فرزندش قصه بخواند، این مقتل‌ها هم از آن موقع قصه شب‌های من شده است.» حالا نوبت حیرت ماست و او در مقابل،‌ لبخند بر لب ادامه می‌دهد: «زندگی‌ام همانی شد که همیشه می‌خواستم. نه‌تنها پشیمان نیستم بلکه هر لحظه خدا را شکر می‌کنم. گرچه از دوخت هر لباس عروس،‌ یک تا 2 میلیون تومان درآمد داشتم که آن سال‌ها خیلی پول بود اما برکت کار امام حسین (ع) چیز دیگری است. من 6،7 سال است قیمت تولیداتم را ثابت نگه‌داشته‌ام. به‌طور مثال،‌ شاید باور نکنید اما هر لباس سقا برای من حدود 300 تک تومان سود دارد! ترجیح می‌دهم با سود پایین کار کنم و معتقدم خدا خودش به آن برکت می‌دهد. من با همین درآمد به‌ظاهر محدود کارهای عاشورایی،‌ 3 فرزندم را دست‌تنها به سر و سامان رساندم و در آستانه 50 سالگی خانه خریدم. واقعاً از این زندگی خیلی راضی‌ترم؛‌ صد هزار برابر. همیشه حاجتم عاقبت بخیری بود و حالا این زندگی را عاقبت بخیری می‌دانم. سربلندم که در تمام این سال‌ها جز خدا و اهل بیت (ع) از هیچ‌کس کمک نخواستم و جز آن‌ها مدیون کسی نشدم.»

با دعای عروس‌های نیازمند، عاقبت بخیر شدم

خیاط خاص قصه ما آن روزها هم که لباس بهترین شب زندگی دختران دم بخت را می‌دوخت، حسابی حواسش به جیب خالی بعضی عروس و دامادها بود و تخفیف‌های خوبی به آن‌ها می‌داد: «با اینکه خودم سرپرست خانوار بودم و روی درآمد کار مزون حساب باز کرده‌بودم، اما اگر متوجه می‌شدم دست عروس و داماد تنگ است، آن‌ها را به خودم ترجیح می‌دادم و در قیمت لباس عروس تخفیف‌های ویژه به آن‌ها می‌دادم. حتی گاهی لباس عروس را رایگان برایشان می‌دوختم. سفره‌های عقدی هم که برای زوج‌های کم‌بضاعت می‌چیدم، عملاً سودی برایم نداشت. خوب یادم است عروس‌ها چقدر از این کارم خوشحال می‌شدند. همیشه فکر می‌کنم شاید با دعاهای آن‌ها امروز به اینجا رسیده‌ام.» اقدس اسفندیاری دلش برای دختران دیگری هم می‌تپید: «اعتقادم بود که هر کس باید خمس زندگی و کارش را بدهد. این‌طور بود که اگر می‌دیدم دختری استعداد خیاطی دارد اما به دلیل مشکلات مالی نمی‌تواند کلاس برود و آموزش ببیند، خودم در کارگاهم به آن‌ها خیاطی یاد می‌دادم. زیاد بودند دخترانی که همین‌طور از من کار یاد گرفتند و بعد از مدتی مستقل شدند. دورادور خبر دارم که الان هم در کار لباس عروس، موفق‌اند.» اما این تمام خیرخواهی‌های خانم خیاط نیست: «خودم دردآشنا هستم و دلم می‌خواهد با فعالیت کارگاه لباس‌های محرمی‌مان کمکی به رفع مشکلات هم‌نوعان‌مان کنیم. به همین دلیل در حد توان و امکاناتم برای بانوان سرپرست خانوار ایجاد اشتغال کرده‌ام. در این چند سال این خانم‌ها برای دوخت لباس‌های سقا با ما همکاری داشته‌اند.»

کارگاه من، حسینیه من

حالا تقریباً 8 سال است عشق، کسب و کار قهرمان داستان ماست: «اینجا در کارگاه لباس‌های محرمی،‌ به هر طرف نگاه می‌کنم،‌ از اسم حسین (ع) و ابوالفضل (ع) قوت قلب می‌گیرم. همیشه در سختی‌های زندگی می‌دانستم به غیر از اهل بیت (ع) کسی به دادم نخواهد رسید و از وقتی در این مسیر افتادم هم هر لحظه با این حس زندگی می‌کنم. باور کنید وقتی می‌خواهم طاقه پارچه 10،20 کیلویی را بلند کنم و می‌گویم: یا ابوالفضل (ع)، انگار وزن آن طاقه می‌شود نیم کیلو، می‌شود قدر یک پرِ کاه. حس می‌کنم آقا ابوالفضل (ع) 80 درصد بارم را خودش به دوش گرفته.» کلمات خانم خیاط بلوری می‌شود و اشک،‌ پرده می‌اندازد در مقابل چشمانش: «8 سال است تا روز عاشورا،‌ نمی‌توانم پایم را در هیئت‌ها بگذارم. آخر،‌ همیشه عده‌ای چشم‌انتظار آماده‌شدن سفارش‌هایشان هستند. عزاداری‌ام خلاصه می‌شود به تماشای آخر شبی دسته‌های عزاداری در مسیر برگشت به خانه. پشت موتور پسرم آرام همراهشان سینه می‌زنم و اشک می‌ریزم. در آن 10 روز در واقع،‌ کارگاهم حسینیه من است. شاید باور نکنید اما وقتی پشت چرخ می‌نشینم تا با پارچه‌های سبز، لباس شهدای کربلا و با پارچه‌های قرمز، لباس مخالف‌خوان‌های تعزیه را بدوزم، انگار در مجلس روضه نشسته‌باشم، دلم هوایی می‌شود؛‌ اشک می‌ریزم و می‌دوزم.» اسفندیاری البته روزی پربرکتش را از مجالس عزاداری هم می‌گیرد: «خدا و اهل بیت (ع) نمی‌گذارند بی‌نصیب بمانم. بعد از عاشورا تا پایان ماه صفر در مجالس عزاداری شرکت می‌کنم. تا روز هفتم امام (ع) هم در حسینیه شهید مظلوم کمک آشپز می‌شوم. همیشه عاشق غذا کشیدن برای عزاداران امام حسین (ع) بودم و در این حسینیه به آرزویم رسیدم.»

محرم، تیمچه حاجب‌الدوله و یادگاری خانم خیاط!

«چند سال قبل، از تیمچه حاجب‌الدوله در بازار کفاش‌ها تماس گرفتند و گفتند یک سفارش ویژه دارند. به دفترشان که رفتم، گفتند: «تا اصفهان و مشهد رفتیم اما نتوانستند سفارشمان را انجام دهند. یک خیمه محرمی می‌خواهیم برای تیمچه. شما می‌توانید؟» مثل همیشه، نه گفتن در کارم نبود. ابعاد محلی که برای نصب خیمه درنظرداشتند را اندازه گرفتیم و شروع به کار کردم. شاید باورش سخت باشد اما دوخت آن خیمه که در 5 متر ارتفاع و 23 متر عرض طراحی کردم، کاملاً از برزنت است و دورتادور آن را گلدوزی کرده‌ام، 11 ماه طول کشید.» خیاط خستگی‌ناپذیر تمام این سال‌ها مکثی می‌کند و ادامه می‌دهد: «کار که تمام شد، تمام سرانگشتانم از بین رفته‌بود. انگار آن‌ها را روی دیوار سیمانی کشیده‌بودم. تا یک ماه نمی‌توانستم به اجسام داغ دست بزنم. اما نتیجه کار، روی همه این‌ها سرپوش گذاشت. حالا هر سال قبل از محرم، خودم می‌روم و روی کار نصب آن خیمه درتیمچه حاجب‌الدوله نظارت می‌کنم.»

تا خوشبختی، فقط یک کربلا فاصله دارم

پایان روایت شیرین بانوی هنرمند 49 ساله داستان ما باز هم یک آرزوست. دل که به دلش بدهی، برایت خواهد گفت که حالا تا خوشبختی کامل، فقط یک سفر کربلا کم دارد: «حالا فقط یک آرزوی برآورده نشده دارم. آرزویم این است که یک پرچم بدوزم و به کربلا ببرم تا روی گنبد حرم امام حسین (ع) نصب کنند.» یک دغدغه اما همیشه هم‌نفس این آرزوی اقدس اسفندیاری است: «دلم برای کربلا پر می‌کشد اما از خدا خواسته‌ام جوری مرا برای این سفر آماده‌کند که وقتی رفتم و برگشتم، بتوانم حرمت و شأن زائر امام حسین (ع) را حفظ کنم. اگر برگردم و نتوانم جلوی دروغ گفتن و غیبت کردنم را بگیرم، به حجابم بی‌اهمیت باشم و...، این چه زیارتی است؟ کربلا و مکه رفتن، راحت است. نهایتش می‌توان پولش را قرض کرد اما همیشه می‌گویم خدایا جوری مرا زائر کربلا کن که در برگشت، راهی را بروم که امام حسین (ع) راضی است.»

 

انتهای پیام/

این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری فارس در وب سایت منتشر خواهد شد پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
Captcha
لطفا پیام خود را وارد نمایید.
پیام شما با موفقیت ثبت گردید.
لطفا کد اعتبارسنجی را صحیح وارد نمایید.
مشکلی پیش آمده است. لطفا دوباره تلاش نمایید.

پر بازدید ها

    پر بحث ترین ها

      بیشترین اشتراک

        اخبار گردشگری globe
        اخبار کسب و کار تریبون
        همراه اول