خبرگزاری فارس مازندران ـ حماسه و مقاومت|در ادامه چند قطعه شعری و ادبی از اهالی فرهنگ و ادب مازندران در زمینه ادبیات پایداری را برای مخاطبان گرامی انتخاب کردهایم.
* عاشق پرواز کردی
یک روز هم از بهر رفتن ساز کردی
همسنگران گفتند "بمان" و ناز کردی
آن شب من از عطر بهشتی مست گشتم
چون کوله بار هجرتت را باز کردی
رسم سفر کردن نه این بود ای مسافر
رفتی ز اشک چشم من اغماز کردی
تسبیح و مهرت مانده اینجا یادگاری
عاجل! وصیت را پر از ایجاز کردی
بال پرستو مشقِ پروازِ از تو آموخت
با رفتنت رسمی جدید آغاز کردی
پرواز تو رسم رهایی بود از این خاک
تو کفتران را عاشق پرواز کردی
آیینهها بعدِ تو ناگه پیر گشتند
وقتی درِ باغ شهادت باز کردی
مائده غرقابی ـ قائمشهر
* زخم صنوبرها
باید پنجره را گشود
و آسمان را بویید
باید پنجره را گشود و دید
چند سینه سرخ مهاجر، بر شاخسار عریان نشستهاند
و بهار
از کدام سمت آسمان به باغ میآید
باید پنجره را گشود و هوای تازه را تخمین زد
باید رهرو باشی
تا بدانی فقط از جادههای ناهموار میتوان به مقصد رسید
باید نیت کرد و شتافت
تا "دریا" فقط یک باران فاصله است
**
من از زمین میپرسم
پشت این افق رو در رو
چه کسی بهار را میان درختان تقسیم میکند؟
سهم صنوبرها را
چه کسی به درختان حاشیه میبخشد؟
چه کسی از بردباری صنوبرها
سوء استفاده میکند؟
و نمیداند اگر شقایقی میروید
به برکت زخم صنوبرهاست
**
سینهسرخان میگذرند
دسته دسته، فوجا فوج
صنوبرها در توفان زخم میخورند
درختان حاشیه
درختان بیطرف
در چرتی عمیق میریزند
و هنوز دستهای زمستانی در کارند
باید پنجره را گشود و دید ...
مصطفی علیپور
* ای گل خوشبو
ای شهید ای جاری گلگون
جایت از پندار ما بیرون
رفته ای با اسب خونینبال
ای شهید ای مرغ آتشبال
حجله تو مثل یک فانوس
گشت روشن با پر ققنوس
نور تو در باغ گل پیداست
روشنیبخش شب یلداست
نام تو با آفتاب آمیخت
صبح را در خانههامان ریخت
پنجره تا روی سرخت دید
مهربان شد خانه با خورشید
مثل باران زیر هر بوته
نام خوبت کرده بیتوته
باغها از نام تو سرشار
باغبان با باد تو بیدار
روی دست سبزه میباری
در دلت دریا مگر داری
چون بهار آمد کنار رود
بوی گیسوی تو با او بود
ساده میآیی چنان باران
ساده میرویی، گل ریحان!
هر گل سرخی که میکاریم
زیر لب نام تو را داریم
ما تو را در قلبها جستیم
خواب را از چشمها شستیم
ای گل خوشبو تو را چیدند
از بلند شاخه دزدیدند
ای عزیز امسال، یکسالی است
جای تو در مزرعه خالی است
سلمان هراتی
* میلاد گل
دلم مانده میان نخل و خیبر
میان دستهای یک پیمبر
دلم آشفته، آشفته چو دریا
تمام کوچه را دنبال مولا
علی در کوچههای سبز تکبیر
به روی شانهاش یک کوه تقدیر
دلش از عطر یاس و پونه لبریز
نگاهش کولهبار فصل پاییز
به سمت کوچه باران نگاهش
تمام چاه و نخلستان پناهش
علی یعنی حضوری سبز و والا
علی یعنی کمال حق تعالی
علی یعنی که نان خشک و خرما
علی یعنی سکوت و درد و دریا
علی معیار ناب آفرینش
و مفهوم کتاب آفرینش
علی یعنی تمام کوفه پردرد
علی یعنی تمام کوفه یک مرد
علی یعنی غدیری آسمانی
علی یعنی تمام مهربانی
دلم مانده میان نخل و خیبر
بهدنبال نگاه یک پیمبر
لیلا حضرتی ـ قائمشهر
* تقدیر
ظهر را خاک، در اندوه خدا خواسته بود
سر جدا، دست جدا، چم جدا، خواسته بود
خواست تا صبح قیامت به نمازش باشند
این همه دست که لبریز دعا خواسته بود
گوشه کوچکی از صبح قیامت بوده است
رستخیزی که ز تقدیر بهپا خواسته بود
با خودت گفتهای آیا که خدا مردم را
سوگواری غم این قوم چرا خواسته بود؟
با خودت گفتهای آیا که چرا آن همه یار
کشته از واقعه کرب و بلا خواسته بود؟
به یقینم، به یقینم، به یقین، حضرت دوست
خویش را در پس این حادثهها خواسته بود
این همه خون و عطش کشته و خاکستر را
میتوانست نخواهد و خدا خواسته بود
مریم رزاقی ـ سوادکوه
* زمزمه
در باز شد صدای قدمهای کیست
این وقت شب گلایه و نجوای کیست این
در باز ... شب ... قدم به قدم ماه جان گرفت
اشیاء و آن چه بوده سر راه جان گرفت
در باز شد و هیأت مردی که هیچکس
با خود به زمزمه است چه کردی که هیچکس
همصحبت تو و دلتنگت نمیشود
همراه بچههای قشنگت نمیشود
در باز شد صدای قدمهای کیست این
این وقت شب گلایه و نجوای کیست این
یک جفت گیوه شاهد دردی که سالهاست
همراه بوده در پی مردی که سالهاست
یک جفت گیوه از پی هم راه میروند
آن مرد را قدم به قدم راه میروند
سیدمحمدعلی رضازاده
* ام ابیها(ع)
رنده ای که از گیسوان تو پر کشید
آهنامه سوسن به منقار داشت
تقدیر تو را به کدام گیاه گره زدهاند؟
از آینههای جهان که بگذریم
زنی دورتر از پیراهن سوخته تو
چراغی روشن کرده است
خاکستر ماه را به کوچه بریز
از الف گیسوان تو
تا شطح حروف اثیری
هیچ تقویمی دیوانگی ما را ننوشت
حروف نامت را مرگهای دوباره ما جوانه خواهد زد؟
از این همه حرف
که پشت چشمان تو روشن است
هیچ دری بسته نمیماند
خورشید پس نام تو اگر نتابد
جهان پشت پنجرهها مرده است
ثریا داودی حموله
* عطش
صبحی که دیوار عطش را ناز میکرد
بغض غروب تشنگی را باز میکرد
مویی که باران باید آن را شانه میزد
با التهاب تشنگی پرواز میکرد
دستی که باید تشنگان را آب میداد
با نیزههای علقمه ابراز میکرد
مضراب عشقی که دمادم زخمه میزد
آهنگ هل من ناصری را ساز میکرد
خونی که کام کودکی را آب میداد
باید به سوی آسمان پرواز میکرد!
پس کوچههای خیمه را اندوه میکاشت
وقتی که زخم تشنگی سرباز میکرد
غم لا به لای سوز خاکستر نشسته!
گویی به سوگ عاشقی آواز میکرد
چشمی به اوج سادگی در اشک رویید
عصری که خورشید زمین اعجاز میکرد
"قرآن به لب بر نیزهها" خورشید تابید
جایی که شب، چتر سیاهی باز میکرد
مشکی که لب بر روی لبهای تو میبست
شاید که شرم از گفتن این راز میکرد
لبهایی از تو تشنهتر بر تیغ میخورد
حلقومی از آقا جلوتر تیغ میخورد
ما در شکمهامان سرابی سیر کردیم
با نانِ عشرت بیگمان درگیر کردیم
زنجیر برای اسیران بسته بودیم
با مؤمنان ظاهری پیوسته بودیم
با کوفیان بر جای پیغمبر(ص) نشستیم
بر پای محراب و سر منبر نشستیم
باور کن آنجا ما فقط نیرنگ بویم
در سینه دل؟ نه! صاحبان سنگ بودیم
احسان مهدیان ـ ساری
* نغمههای عاشورایی
خوشا آیینه بازی بر سر نی
خوشا سر را ببازی بر سر نی
خدا میداند این را تا قیامت
همیشه خفته رازی بر سر نی
**
چکاچاک سواران بود و خنجر
دریغ از دستهامان بود و خنجر
به روی نیزه میرقصید سرها
بیابان در بیابان بود و خنجر
**
گلویی تکیه داده روی نیزه
شهیدی شد پیاده روی نیزه
زمین و آسمان کی دیده بودند؟!
که خورشید ایستاده روی نیزه!
علمدار سپاه نخلها بود
عصای خیمههای کربلا بود
یقین از شوق دستش تا قیامت
فرات تشنه در حول و ولا بود
محمدهادی ناظریان ـ کردکوی
انتهای پیام/۳۱۴۱/ح