به گزارش خبرگزاری فارس از تبریز، روحشان یکی و جسمشان دو تا است ولی جانبازی کار هردوی آنها است؛ همقدم با هم ۳۲ سال را پشت سر هم گذاشتهاند.
باید دید و باور کرد که چگونه جانبازی، همچون کوه، سینه اش را در برابر ناملایمات و مشکلات زندگی ستبر کرده و بر آنها فائق آمده است، حتی بدون دست! خودش می گوید: وقتی پشت لبش سبز شده بود دختری ۱۴ ساله را برایش نشان میکنند. حال همان دختر نه تنها دست هایش، بلکه همه ی او شده است.
نامش ابوالفضل ایرانی است، در سال ۱۳۴۵ در روستای «استیار» به دنیا آمد. او در دوران دفاع مقدس و جنگ تحمیلی در راه دفاع از خاک میهن به افتخار جانبازی این مرز و بوم درآمده است.
روز مادر بهانهای شد تا درب ِ خانه پلاک ۲۰، آقای ایرانی را بزنم و روایتگر عاشقانهای از این زوج عاشق باشم.
ابوالفضل ایرانی می گوید: در روستایمان همه در سن کم ازدواج میکردند و من هم در سال ۱۳۶۲ با دختری که از قوم و خویش خودمان بود نامزد کردم که البته آن دوران مثل الان نبود تا هر لحظه در کنار هم باشیم و تا عروسی برگزار نمیشد، نمیتوانستیم همدیگر را ببینیم ولی من سنتشکنی کرده و این تابو را شکستم.
به همسرش نگاه میکنم که با تعریف خاطرههای ازدواجشان به ۱۴ سالگی خود برمیگردد و لپهایش سرخ میشود.
ایرانی ادامه میدهد: البته شناسنامه برادرم با نام "جعفر" را که دو سال از من بزرگتر بود را به من دادهاند از اینرو در سال ۱۳۶۴ و زمانی که ۱۷/۵ سال داشتم بنابه احساس وظیفه، دفترچه آماده به خدمت را به صورت داوطلبانه پر کرده و به جبهه رفتم.
۲۲ اردیبهشت سال ۶۵ دو دست خود را از دست دادم
او که در ۲۲ اردیبهشت ماه سال ۶۵ دو دست خود را از دست داده است، از آن روزها میگوید: بعد از تقسیمات سربازی برای آموزش به اصفهان افتادم و سپس به لشکر ۱۶ زرهی قزوین منتقل شدم به طوریکه در زمان انتقال ما را به اندیمشک بردند و وقتی پرسیدیم که اینجا که قزوین نیست به ما گفتند که لشکر زرهی ۱۶ قزوین در منطقه است و باید شما را تحویل لشکر بدهیم.
ایرانی توضیح می دهد: ۴ ماهی در منطقه و خط مقدم بودم که در ۲۲ اردیبهشتماه در منطقه عینالخوش و در اثر درگیری جانباز شدم به طوریکه از زانو به بالا سوخته بودم و بلافاصله در دزفول مورد عمل جراحی قرار گرفتم و سپس به بیمارستان قائم مشهد انتقال دادند و آنجا بود که با اصرار رئیس بخش بیمارستان با داییام در تبریز تماس گرفتند و ماجرا را تعریف کردند و از او خواستم تا به کسی نگوید و برای انتقالم به تبریز بیاید.
نمیخواستم نامزدم من را در آن حالت جراحت شدید ببیند
دستهای پروتز خود را درآورده و با لبخند سنجاق شده بر لبانش از آن دوران تعریف میکند: وقتی به تبریز منتقل شدهام به خانوادهام به جز نامزدم اجازه دادم تا به دیدنم بیاید چراکه نمیخواستم همسرم آن شرایط من را ببیند و احساسی تصمیم بگیرد و یا اگر قبولم کرد، یک عمر آن تصویر در ذهناش حک شود.
چایی خوش رنگ همسرش را سر میکشد و با نگاهی سرشار از عشق به مهر بانوی خود، ادامه میدهد: دو دختر و یک پسر دارم که دو دخترم ازدواج کرده و پسرم مهدی نیز دانشجو است و یک نوه به نام امین هم دارم که مغز بادام زندگی ما است.
از لحظات تلخ و شیرین حضورش در جبهه و لحظات مجروح شدنش میگوید: هر لحظه آن دوران با ارزش بود و روزهای عجیبی بود؛ روزی با یکی از دوستان در منطقه بودیم که خمپاره زدند و به نخاع رفیقم برخورد کرد و تا من خودم را جمع و جور کنم و سر بالین دوستم برسم دیر شده بود و بلافاصله بیسیم زدم تا کمک بفرستند.
از او می پرسم چرا داوطلبانه دفترچه اعزام به خدمت سربازی را پر کردی و راهی جنگ شدی؟ خودش می گوید: من دوست نداشتم لقب سرباز فراری به من دهند به همین منظور خودم احساس وظیفه کردم و حس میکردم که الان باید مرد عمل شد و پا به میدان گذاشت و البته من علاقهای به این نداشتم که فرد بدون توجه به مسائل روز و اجتماع باشم و همه اینها دلیلی شد که سرباز وطن در دهه شصت شوم.
ایرانی که در سال ۶۵ مجروح شد و دیگر نتوانست به جبهه برود، میگوید: میخواستم تا آخرین قطره خون در جبهه باشم ولی چه کنم که میانههای راه دو دست خود را راهی کردم و دیگر اجازه ندادند در جبهه بمانم! آخر میدانید الان باید یکی هم به من کمک کند و اگر جبهه میرفتم کار را سختتر میکردم و جبهه به افرادی نیاز داشت که بتواند دست چند نفر را هم بگیرد.
او تعریف میکند: به خدا آن زمان، ذرهای از شهادت و جانبازی نمیترسیدیم و این تنها حس و حال من نبود بلکه همه همرزمان این اعتقاد را داشتند و تا پای جان آنجا بودند و با اسلحه حسین(ع) و یا ابوالفضل(ع) میگفتند تا خدایی ناکرده کوچکترین تعرضی به میهن و نوامیس ما نشود.
ما با خدا معامله کردیم نه با بنده خدا که الان هم گلایه کنیم
از او می پرسم آیا پشیمان نیستید که به جبهه رفته و دستهای خود را دادهاید، می گوید: چرا این سوال را میپرسید؟ مگر من با بنده خدا معامله کردهام که گلایه داشته باشم؟ من معامله با کسی داشتم که فقط خودش میداند و من.
به گفته خودش هیچ کدام از رفقا و همسران رفقایش از اینکه به جبهه رفته و جانباز شدهاند پشیمان نیستند که هیچ! بلکه آن را آزمون الهی برای خود میدانند.
ایرانی میگوید: با اینکه اسم شناسنامهام جعفر است ولی اسمی که در نوزادی در گوشم خواندهاند «ابوالفضل» است و همه فامیل و دوستان نیز من را به اسم ابوالفضل میشناسند ولی از وقتی جانباز شدهام و دو دست خود را از دست دادهام، مادرم ابوالفضل صدایم نکرد و میگفت که ابوالفضلم با پیشانیبند منقش به نام ابوالفضل، دست داده است.
خانم فرخزاد، همسر جانباز دلیر که عفت و حیا در وجودش جلوهگری میکند، با عشق هر چه تمام میوه برای همسرش پوست کنده و در دهانش میگذارد.
۱۴ ساله بودم که با آقا ابوالفضل نامزد کردیم/ همه بعد از جانبازی آقا ابوالفضل میگفتند که دیگر آن دختر را به او نمیدهند
فرخزاد میگوید: ۱۴ ساله بودم که با آقای ایرانی نامزد کردیم و بعد از مدتی از نامزدیمان نگذشته بود که او راهی جبهه شد ولی با توجه به قید و بند آن دوران، نتوانستم دلتنگیهای خود را به کسی بگویم که چقدر دلم برای آقا ابوالفضل تنگ شده است.
او خبر جانبازی همسرش را اینگونه روایت می کند: وقتی خبر جانبازی آقای ایرانی در روستا پیچید، همه میگفتند که دیگر آن دختر را به ابوالفضل نمیدهند ولی پدرم با قاطعیت گفت که حرف مرد یکی است و من حرف زده و دخترم را به او دادهام و حتی اگر ابوالفضل بدون دست و پا و چشم هم برگردد باز دخترم را به او میدهم.
در این میان، آقای ایرانی از پدر ِ همسرش و مردانگی او تعریف کرد و گفت: اگر از من نام دو مرد را از من بپرسند قطعاً یکی از آنها پدر همسرم است.
سکانسی از عاشقانههای آقا ابوالفضل و بانو
عاشقانههای آقا ابوالفضل و همسرش تماشایی است و یکی سیب در دهان آن یکی میگذارد، دیگری خامه شیرینی مانده در لب همسرش را با دستمال پاک میکند.
ابوالفضل با خنده میگوید: همیشه همسرم میوه را پوست کنده و در دهان من میگذارد و الان که جلوی دوربین هستیم من این کار را میکنم ولی هر کاری کنم جبران لحظهای از زحمات و دلسوزی همسرم را نمیتوانم جبران کنم.
البته آقا ابوالفضل مشوق همسرش نیز برای ادامه تحصیل بوده و علاقه دارد تا همسرش تا مقاطع بالا تحصیل کند و از اینرو به قول خانم فرخزاد، همسرش سرویس مخصوص او شده و او را صبح به کلاس برده و در ماشین منتظر مینشیند تا کلاساش تمام شود.
از همسر آقای ایرانی میپرسم که به یک خصوصیت بارز همسرش اشاره کند، میگوید: صداقت و بزرگواری و مهربانی از جمله خصوصیات بارز همسرم است که در طی این ۳۲ سال همیشه با این خصیصهها با من و فرزندانم برخورد کرده و همسری مهربان برای من و پدری دلسوز برای بچهها شده است.
خانم فرخ زاد همچنین میگوید: همسرش به همه ثابت کرده که بدون در نظر گرفتن شرایط جسمانیاش هر جایی خواسته حاضر شده و جانبازی و شرایط جسمانیاش نتوانسته او را خانه نشین کند.
در این میان آقای ایرانی وارد بحث شده و میگوید: مرد نباید در خانه بنشیند و مشکلآفرینی باشد و آسایش را از زن میگیرد چرا که اگر من هر لحظه در خانه بنشینم باید همسرم مدام به من برسد و لباسم را عوض کند و شکمم را سیر کند و این باعث میشود که از بقیه کارهای خود بماند.
خانم فرخزاد رمز موفقیت زندگی خود را توکل بر خدا، همدلی بین زن و شوهر و تفاهم میداند.
او حتی معتقد است: همیشه ملاحظه جیب همسرش را کرده و هیچگاه او را به خاطر خریدن یک چیزی تحت فشار قرار نداده است و البته آقای ایرانی نیز هیچ چیزی را از همسر خود دریغ نکرده است.
به آقای ایرانی میگویم آیا فرقی بین جوانی دوران شما و جوانان امروزی وجود دارد؟ پاسخ میدهد: جوانان امروزی هیچ کمی از جوانان قدیمی ندارند و حتی اطلاعات عمومی و آگاهی بالا و به روز با تکنولوژی دارند ولی تنها ایرادی که به آنها وارد است را میتوان راحتطلبی جوانان امروز دانست چراکه اکثراً دوست دارند تا یک شبه به همه چیز دست یابند.
آقای ایرانی همدم خود را مصداق سلیقه و صبر مینامد و در این خصوص میگوید: برای هر کسی یک نفر بسیار با ارزش است و شاید کسی پدر و مادر، فرزند و غیره را با ارزشترین فرد زندگیاش بگوید ولی از نظر من همسرم همه چیز من است و اگر او نباشد من هیچام و نمیتوانم ارزش و جایگاه او را در کلام وصف کنم.
لحظات پایانی گفتوگو نیز امین، نوه ۹ ساله آقای ایرانی و خانم فرخزاد آمده و وسط مادربزرگ و پدربزرگ خود مینشیند و با زبان کودکانه خود میگوید: آتا و آنا جانِ من هستند و من "بالا" یا جگرگوشه آتا هستم و دایی مهدی فقط پسر آتا است.
از خانم فرخزاد کادوی روز زناش را میپرسم که آقای ایرانی با خنده به جای همسرش جواب میدهد: اشتباه نکنید! روز زن نیست بلکه روز مادر است؛ ولی بیشوخی هر چه دارم مال همسرم است و حتما کادویی هرچند ناقابل برای او خواهم خرید.
به راستی که بدون عشق میتوان ایثار کرد، اما بدون ایثار هرگز نمیتوان عشق ورزید!
گفتوگو از کتایون حمیدی
انتهای پیام/۶۰۰۲۷/ر