اخبار فارس من افکار سنجی دانشکده انتشارات توانا فارس نوجوان

استانها  /  مازندران

بانویی که امید می‌کارد و ایمان درو می‌کند

از وسط آن خانه كوچك نم گرفته، در ميان كوچه پس كوچه‌هاي بي‌نام و نشان شهر، در ميان خيابان‌هاي بي‌فروغ مگر مي‌شود، اميد اين‌چنين پررنگ بدرخشد، مگر مي‌شود زندگي در اين گوشه‌ دورافتاده شهر، اينطور پر از حيات جريان داشته‌باشد.

بانویی که امید می‌کارد و ایمان درو می‌کند

به گزارش خبرگزاری فارس از شهرستان ساری، تمام طول مسیر از پنجره ماشین به آسمان گرفته نگاه می‌کردم و در دلم تنها غربت، بدبختی، بی‌کسی و ظلم فریاد می‌زد، انگار دنیا به آخر راه رسیده‌بود و دیگر جای ماندن نبود.

نسیم خنکی از لابه‌لای درختان کهنه اطراف خیابان به صورتم می‌خورد و بیشتر خشمش را روانه روح و جانم می‌کرد، انگار از زمین و آسمان غم می‌بارید و امیدهای وعده داده‌شده همه از خود، تهی می‌شد.

می‌دانستم مقصدمان حال آن روزم را بدتر و بدتر می‌کند، خانه‌های غصه‌داری که گاه سقف‌شان تا نیمه ریخته و گاه تنها چراغی بی‌سو در وسط آن به سختی کورسویی می‌تاباند.

خانه‌هایی که گاه از فقر و گاه از بی‌کسی بوی نبودن‌ها می‌داد، خانه‌هایی که مطمئن بودم امید کاملا در آن رنگ باخته‌است و شاید اصلا از ابتدا هم واژه‌ای غریب برای اهل خانه بود.

همراه یکی از مسؤولان خیریه آل یاسین شهرستان قائمشهر و چندین خیر راهی خانه چندین نیازمند شدیم تا مبلغی پول فراهم‌شده را به دست‌شان برسانیم.

از همان ابتدای راه قلبم را غمی بزرگ فرا گرفته‌بود و خشمی پنهان از این‌همه مظلومیت در وجودم جا گرفته‌بود.

پس کی تمام می‌شود، کی قصه مظلومیت‌ها به سر می‌رسد، کی تمام زمین از بوی عدالت و آسودگی نفسی راحت می‌کشد.

دروغ چرا، طرف دعوایم خدا بود و بیشتر از او طلبکار بودم، غصه و دل‌گرفتگی امانم را بریده‌بود و ذهنم مشوش‌تر از هر لحظه‌ای این سو و آن سو می‌دوید.

به خانه‌ای کوچک رسیدیم که از لابه‌لای کوچه‌های پر پیچ و خم، در مقابل چشمان‌مان ظاهر شد، خانه‌ای که قدمت زیادی داشت و در و دیوارش رنگ مظلومیت به خود گرفته‌بود.

بغضم هر لحظه بیشتر بر گلویم چنگ می‌انداخت و خشمم از نابه‌سامانی دنیا بیشتر می‌شد، با اجازه صاحبخانه وارد خانه شدیم، خانمی که به سختی راه می‌رفت با لبخندی به استقبال‌مان آمد و ما را به داخل راهنمایی کرد.

پاهایش در حادثه‌ای سوخته‌بود و در حال حاضر توان کارکردن نداشت، همسرش چند سالی بود که از دنیا رفته‌بود و منبع درآمدشان تنها مادری زحمتکش بود که قبل از این حادثه، خرج خود و فرزندش را از کارکردن در خانه دیگران به دست می‌آورد.

فرزندی 10ساله داشت و زندگیش بعد از خانه‌نشین‌شدنش به سختی می‌گذشت، چهره‌هایی پر از لبخند داشتند و آرام و با متانت با ما سخن می‌گفتند، معنای آن لبخند را از پس آن همه سختی اصلا نمی‌فهمیدم.

پول را که به دست‌شان رساندیم آنقدر تشکر و دعا کردند که باورم نمی‌شد، می‌گفت: « خدا حواسش خوب جمع است با دستان خیرین کمک‌رسان نیازمندان می‌شود، انشاالله خوب که شوم دوباره سر کار می‌روم، روزی‌رسان خداست، درهای رحمتش را بی‌وقفه باز کرده‌است و نظر لطفش همیشه به سوی بندگان بوده‌است.»

حیرت تمام وجودم را فراگرفته‌بود، مگر می‌شود بعد از آن‌همه مصیبت این‌طور شاکر باشد.

گفتم گله‌ای از خدا ندارید؟ با لبخند گفت: « نه هرگز چون می‌دانم خدا هست و لحظه‌ای ما را رها نمی‌کند.»

از وسط آن خانه کوچک نم گرفته، در میان کوچه پس کوچه‌های بی‌نام و نشان شهر، در میان خیابان‌های بی‌فروغ مگر می‌شود امید این‌چنین پررنگ بدرخشد.

مگر می‌شود زندگی در این گوشه ‌دورافتاده شهر اینطور پر از حیات، جریان داشته‌باشد، مگر می‌شود گله‌ای نباشد به خدا و دعوایی از پسِ آن‌همه سختی ظهور نکند.

باورم نمی‌شد در میان سفره خالی این خانه، ایمان پر بود و از میام دستان چروکیده آن زن خسته، چه زیبا خودنمایی می‌کرد، با تمام وجودش از خوبی خدا سخن می‌گفت و او را عادل‌ترین می‌دانست.

می‌گفت دنیا می‌گذرد و یک روز تمام می‌شود، اینجا فقط برای گذشتن است و چه خوب است که خوب بگذریم.

از مشکلاتش برای‌مان گفت و هر وقت به دری بسته می‌خورد تنها به درگاه خدا دست نیازش را دراز می‌کرد و از او کمک می‌خواست.

محرم درد و دلش تنها خدا بود و آرام جانش شده‌بود، قلبم با شنیدن حرفایی که عطر ناب ایمان می‌داد، کمی آرام گرفته‌بود.

دیگر خبری از آن بغض چنگ‌زده بر جانم نبود و تنها لبخندی بر وجودم نشسته‌بود، چقدر آن خانه کوچک و تاریک روشن بود، چقدر نفس کشیدن میان آن‌همه ایمان و استقامت آسوده شده‌بود.

انگار سقف آسمان تا خود آسمان بالا رفته‌بود و وسعتی بی‌انتها داشت، انگار حرفایش نسیم زندگانی را از پس آن‌همه ناامیدی به یک‌باره در وجودم دمید.

جمله آن بانوی زحمتکش را هرگز از یاد نمی‌برم، دنیا یک روز است و می‌گذرد و چه خوب است که خوب بگذرد، دنیا با تمام سختی‌هایش زیباست و می‌توان از پس تمام ناامیدی ها بار دیگر امید کاشت و ایمان درو کرد.

انسانی که باور داشت آفتاب بی‌تردید طلوع خواهدکرد و بی‌شک نورش از لابه‌لای شاخ و برگ درختان به سمت زمین می‌خزد.

بانویی که خدا را در میان خستگی‌های روزمره‌اش شناخته‌بود و هر لحظه بیشتر عطر الهی را در میان زندگانی‌اش جاری می‌کرد.

کاش روزی می‌رسید که مردمان روزگار، خدا را در میان قلب‌های‌شان هر روز می‌دیدند و دست پروردگار می‌شدند برای کمک‌رسانی به نیازمندانی که در همین نزدیکی در جوار خانه‌های‌مان خیلی سخت نفس می‌کشند.  به امید نشاندن لبخند بر چهره تمام اهل زمین

صائمه یوسفی گل‌افشانی

انتهای پیام /86047/غ

این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری فارس در وب سایت منتشر خواهد شد پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
Captcha
لطفا پیام خود را وارد نمایید.
پیام شما با موفقیت ثبت گردید.
لطفا کد اعتبارسنجی را صحیح وارد نمایید.
مشکلی پیش آمده است. لطفا دوباره تلاش نمایید.

پر بازدید ها

    پر بحث ترین ها

      بیشترین اشتراک

        اخبار گردشگری globe
        اخبار کسب و کار تریبون
        همراه اول