اخبار فارس من افکار سنجی دانشکده انتشارات توانا فارس نوجوان

استانها  /  مازندران

ساعت شهادت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ابراهیم

آنقدر خون از بدنش رفته بود که چهره‌اش رو به زردی می‌رفت، با صدایی لرزان گفت: «می‌خواهم بدانم ساعت شهادتم درست است یا نه!!!»

ساعت شهادت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ابراهیم

خبرگزاری فارس مازندران ـ حماسه و مقاومت|خاطرات شهدا و رزمندگان همواره درس‌های آموزنده‌ای است که هرچند ساده اما نقشه راهی است برای تجلی انسانیت، گاهی خاطرات احساسی و عاشقانه‌اند و گاهی نیز پندآموز؛ در ادامه چند نمونه از این روایت‌ها تقدیم مخاطبان می‌شود.

* ساعت شهادت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

هوا تاریک بود اما آسمان شب کم کم خود را برای میزبانی سپیده صبح آماده می‌کرد، به سختی می‌شد دوردست‌ها را دید اما از دور متوجه رزمنده‌ای شدم که بر روی جاده نقش بر زمین شده بود.

عراقی‌ها جاده را به گلوله بسته بودﻧﺪ و من با مشقت فراوان خود را به او رساندم تا نجاتش دهم، وقتی به بالای سرش رسیدم، او را شناختم، ابراهیم بود، گلوله‌های دشمن بازو و شکم او را دریده بود و خون زیادی از دست داده بود، سرش را روی زانوهایم گذاشتم، چشمش که به من افتاد، او نیز مرا شناخت و از دیدنم خوشحال شد.

آتش دشمن همچنان روی سرمان هوار بود که ابراهیم پرسید: «مجید جان! ساعت چند است؟»‌‌‌‌‌‌

با تعجب گفتم: «در این گیر و دار، ساعت به چه کار تو می‌آید؟ آماده‌باش؛ می‌خواهم تو را به کنار جاده ببرم تا شاید بتوانیم از دست این گلوله‌ها جان سالم به در ببریم».‌‌‌‌‌‌‌‌‌

اما او همچنان اصرار داشت که بداند ساعت چند است! کنجکاو شدم و گفتم: «اگر بگویی این سؤالت برای چیست، من هم به تو زمان را خواهم گفت».

آنقدر خون از بدنش رفته بود که چهره‌اش رو به زردی می‌رفت، با صدایی لرزان گفت: «می‌خواهم بدانم ساعت شهادتم درست است یا نه!!!»

از تعجب خشکم زده بود، ابراهیم ساعت شهادت خود را می‌دانست و می‌خواست بداند که آیا لحظه دیدار فرا رسیده است یا نه!

راوی: مجید تقی‌پور (همرزم شهید)‌‌‌‌‌‌‌‌

ﺷﻬﻴﺪ اﺑﺮاﻫﻴﻢ ﺟﻬﺎﻥ‌ﺑﻴﻦ ـ ﻣﺘﻮﻟﺪ ۱۳۴۸ ﻋﺒﺎﺱ‌ﺁﺑﺎﺩ ـ ۱۳۶۷ ﺟﺰﻳﺮﻩ ﻣﺠﻨﻮﻥ

* این کار نوعی رشوه است

روزی به همراه حسین به یکی از مطب‌های دندان‌پزشکی رفتیم اما وقتی چشمان او به پزشک افتاد، با سرعت از من دور شد، از کارش متعجب شدم، زیرا قرار ما این بود که او به هنگام کشیدن دندانم در کنارم باشد.‌‌‌‌‌‌

به دنبالش رفتم و از او پرسیدم: «حسین! چرا فرار کردی؟!»

در جوابم گفت: «این دندان‌پزشک یکی از متهمان من است، ممکن است با دیدن من، از گرفتن ویزیت خودداری کرده و مرا شرمنده خود قرار دهد».

در واقع این کار نوعی رشوه به حساب می‌آید و موجب اخلال در کار و قضاوتم خواهد شد.

راوی: حسن کاظمی‌‌جویباری ـ برادر شهید‌‌‌‌‌‌‌‌

جاویدالاثر شهید حسین کاظمی‌جویباری « متولد ١٣٣٦ جویبارـ  شهادت ١٣٦٥ فاو

* تو اگر واقعا عاشق ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شهادت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ هستی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

قبل از عملیات والفجر ۶ بود و ما بعد از گذراندن دوره آموزشی در تهران به گردان یا رسول(ص) معرفی شدیم.

خب عملیات سختی در پیش داشتیم و به همین دلیل با آموزش‌های سخت در کوه‌های اطراف دهلران، ما را برای عملیات ﺁﻣﺎﺩه دمی‌کردند.

در همین مدت زمان آموزش، فرماندهان تصمیم گرفتند که به بعضی از برادران پاسداری که مدت زیادی در جبهه بودند، مرخصی اجباری بدهند، اسم من و خیرالله هم جزو افراد بود.

من برگه مرخصی‌ام را گرفتم تا چندروزی با خانواده دیداری تازه کنم و سریع برگردم، وقتی خیرالله این موضوع را فهمید، ناراحت شد و گفت: تو اگر واقعا عاشق شهادت هستی، نباید بروی،‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ در غیر این صورت خط من از تو جداست.‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

این حرفش در جان من اثر کرد و به‌دلیل باور قلبی که به او داشتم تصمیم گرفتم با او در عملیات شرکت کنم.

اینطور شد که بعد از پایان عملیات باهم به مرخصی آمدیم.

خیرالله سال ۶۲ به عضویت رسمی‌ لشکر ۲۵ کربلا درآمد و پس از گذراندن دوره‌های تخصصی توپخانه، غواصی و ... در عملیات نصر۴ به درجه شهادت نایل آمد.

راوی: محمدتقی ملاحسینی‌‌‌‌‌‌‌‌

شهید خیرالله ملاحسینی ـ متولد ۱۳۴۴ تنکابن ـ شهادت ۱۳۶۶ ماووت

* صدای هل من ناصر

شب قبل از رفتنش بود که پدرش مرا به گوشه‌ای کشاند و گفت: «پسرم! اگر می‌توانی قاسم را منصرف کن که نرود، من دیگر پیر شده‌ام و نمی‌توانم کار کنم، اگر او برود، تنها می‌شوم».

نگاهی به صورت غمگین و چروکیده عمویم انداختم، دیگر پیر شده بود و دست و پاهایش ضعیف و ناتوان، با رفتن قاسم مشکلات زیادی برایش به‌وجود می‌آمد، دلم برایش سوخت و قبول کردم که با قاسم حرف بزنم.

نزد قاسم رفتم و مشغول صحبت با او شدم، دلایل مختلفی آوردم تا راضی شود و سرانجام پس ازحدود یک ساعت گفت‌وگو، آب پاکی را روی دستم ریخت و گفت: من در قبال این مملکت و دینم مسؤولیت دارم، در ضمن الان حدود یک ماه است که آموزش دیده‌ام و در این مدت برایم هزینه شده، چطور راضی می‌شوی که نروم؟ پدرم شاید این مسائل را نداند اما از تو اصلاً انتظار نداشتم.

صبح روز فردا آماده رفتن بود، تا محل اعزام همراهی‌اش کردم، وقتی می‌خواست سوار ماشین شود، دوباره اصرار کردم که نرود اما او گفت: «می‌خواهم چیزی بگویم تا دیگر اصرار نکنی».

من صدای «هَل مَن ناصِر...» امام حسین(ع) و امام زمانم را می‌شنوم، اگر نروم، در قیامت شرمنده فاطمه زهرا(س) می‌شوم و از روی ایشان خجالت می‌کشم.

دیگر حرفی برای گفتن نگذاشته بود، رفت و پس از چند روز خبر مفقودیت او را برای‌مان آوردند.

راوی: میرزاعلی پاینده پسرعموی شهید‌‌‌‌‌‌‌‌

ﺷﻬﻴﺪ اﺑﻮاﻟﻘﺎﺳﻢ ﭘﺎﻳﻨﺪه ـ ﻣﺘﻮﻟﺪ ۱۳۴۸ ﻧﻜﺎ ـ ﺷﻬﺎﺩﺕ ۱۳۶۸ ﺷﻠﻤﭽﻪ

انتهای پیام/۳۱۴۱/ح

این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری فارس در وب سایت منتشر خواهد شد پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
Captcha
لطفا پیام خود را وارد نمایید.
پیام شما با موفقیت ثبت گردید.
لطفا کد اعتبارسنجی را صحیح وارد نمایید.
مشکلی پیش آمده است. لطفا دوباره تلاش نمایید.

پر بازدید ها

    پر بحث ترین ها

      بیشترین اشتراک

        اخبار گردشگری globe
        اخبار کسب و کار تریبون
        همراه اول