اخبار فارس من افکار سنجی دانشکده انتشارات توانا فارس نوجوان

استانها

زمزمه لحظه‌های آخر

همیشه سعی داشت مرا برای شهادتش آماده کند، حتی در نامه‌هایی که برایم می‌فرستاد نیز این موضوع را یادآور می‌شد.

زمزمه لحظه‌های آخر

خبرگزاری فارس مازندران ـ حماسه و مقاومت|خاطرات شهدا و رزمندگان همواره درس‌های آموزنده‌ای است که هرچند ساده اما نقشه راهی است برای تجلی انسانیت، گاهی خاطرات احساسی و عاشقانه‌اند و گاهی نیز پندآموز؛ در ادامه چند نمونه از این روایت‌ها تقدیم مخاطبان می‌شود.

* کار برای خدا

شبی با لباس بسیجی آمد و گفت: «دایی جان! می‌خواهم به‌طور داوطلبانه در ایست و بازرسی با شما همکاری کنم».

با درخواستش موافقت کردم و کار را آغاز کرد، انصافاً هم خالصانه همکاری می‌کرد.

پاسی از شب گذشت، علی را صدا زدم و گفتم: «علی جان! خسته شده‌ای؛ برو و استراحت کن».

اما او نپذیرفت و گفت: «کاری که برای خدا باشد، خستگی ندارد».

راوی: علیرضا شریفایی ـ دایی شهید

ﺷﻬﻴﺪ علی‌ﮔﺪا اﺳﻤﺎﻋﻴﻞ‌ﻧﮋاد ـ ﻣﺘﻮﻟﺪ ۱۳۴۸ ﺑﺎﺑﻠﺴﺮ ـ ۱۳۶۶ ﺷﻠﻤﭽﻪ

* ﺑﺨﺸﺶ

یکی از آشنایان ما، مدتی بود که به مقداری پول نیاز داشت، به هر کسی رو انداخت، دست رد به سینه‌اش زده بودند، دستش را به سمت خیلی‌ها دراز کرده بود اما کسی کمکش نمی‌کرد.

درمانده و ناامید شده بود تا این که خبر این ماجرا به خشایار رسید.

مقداری پس‌انداز داشت، بدون معطلی تمامی آنها را به آن مرد بخشید و هیچ‌گاه هم پولش را پس نگرفت.

راوی: سوری امیرتوبی ـ خواهر شهید

ﺷﻬﻴﺪﺧﺸﺎﻳﺎﺭ اﻣﻴﺮﺗﻮبی ـ ﻣﺘﻮﻟﺪ ۱۳۴۷ ﺗﻨﻜﺎﺑﻦ ـ ﺷﻬﺎﺩﺕ ۱۳۶۷ ﺷﻠﻤﭽﻪ

* اﻳﻦ‌ﻫﺎ می‌ﮔﺬﺭﺩ

پدرم به همراه جمعی از آزادگان به تازگی از عراق وارد کشور ایران شده بود.

دوستانش در آمل از ماشین پیاده شدند و استقبال پرشوری از آنان صورت گرفت.

ما در یکی از روستاهای اطراف گرگان زندگی می‌کردیم، به همین خاطر وقتی به گرگان رسیدیم، کسی به استقبال‌مان نیامده بود.

من ناراحت شدم، پدر وقتی از علت ناراحتی‌ام آگاه شد، لبخندی زد و گفت: «ناراحت نباش، این‌ها می‌گذرد، خدا باید به انسان توجه کند، وقتی خدا را داری یعنی همه چیز و همه کس را داری اما اگر توجه به خدا نباشد، اگر همه عالم به انسان توجه کند هیچ ارزشی نخواهد داشت».

راوی: نرگس شریعتی‌فرد ـ فرزند شهید

روحانی شهید حبیب‌الله شریعتی‌فرد ـ متولد بهشهر ۱۳۱۱ ـ شهادت جنگل آمل ۱۳۶۰

* انگشتر عقیق

سر سفره عقد به من گفت: «من که نمی تونم از حلقه طلا استفاده کنم». سریع انگشتر عقیقی که در دستش بود را به من داد و گفت: «لطفاً این رو برام بذارید».

انگشتر عقیقش رو به‌عنوان حلقه براش گذاشتم.

می‌گفت: «طلا برای مرد حرام است و حاضر نیستم که برای لحظه‌ای هم تو دستم بگذارم».

راوی : همسر شهید

شهید مدافع حرم سیدرضا طاهر ـ متولد ۱۳۶۴ بابل ـ شهادت ۱۳۹۵ خانطومان

* نارضایتی شهید

همیشه وقتی که برای منزل به وسیله‌ای احتیاج داشتیم، می‌گفت: «من شما را می‌رسانم بازار، شما خرید کنید».

می‌گفت: «نمی‌خواهم چشمم به گناه بیفتد، با این وضعیت جامعه که آنقدر بی‌بند و باری هست، جایی برای ما نیست».

در تمام لحظات تمامی سعی خودش را می‌کرد که حتی نگاهش سهواً هم به نامحرم نیفتد.

راوی: همسر شهید

شهید مدافع حرم علیرضا بریری ـ متولد ۱۳۶۶ بابلسر ـ شهادت ۱۳۹۵ خانطومان

* خبر شهادت

همیشه سعی داشت مرا برای شهادتش آماده کند، حتی در نامه‌هایی که برایم می‌فرستاد نیز این موضوع را یادآور می‌شد.

هر وقت که به مرخصی می‌آمد، کنارم می‌نشست و با هم صحبت می‌کردیم.

روزی به من گفت: «اگر یکی بیاید و خبر شهادتم را به تو برساند، چه می‌کنی؟»

از شنیدن این حرف خیلی ناراحت شدم، اشک از چشمانم سرازیر شد و گفتم: «من زندگی را با هزار امید و آرزو شروع کرده‌ام، چرا ناامیدم می‌کنی؟»

اسحاق در پاسخ گفت: «شجاعت تو همین است؟ کمی به اطرافت نگاه کن، افرادی هستند که همسر، فرزند و یا برادر خود را در راه خدا داده‌اند اما همانند شیرزنِ کربلا، حضرت زینب(س)، با کلام رسای خود پیام خون عزیزان‌شان را به جهانیان می‌رسانند، حال خوب گوش کن، من دیگر باز نخواهم گشت، وقتی خبر شهادتم را برایت آوردند، صبور باش و زینب‌وار زندگی کن».

در همین لحظه بوی خوبی به مشامم رسید، مطمئن شدم که او رفتنی است، نفس عمیقی کشیدم و صلوات فرستادم.

اسحاق هم لبخندی زد و بر آل محمد(ص) درود فرستاد.

راوی: انسیه اسحاقی آستانی ـ همسر شهید

ﺷﻬﻴﺪ اﺳﺤﺎﻕ اﺳﺤﺎقی ﺁﺳﺘﺎنی ـ ﻣﺘﻮﻟﺪ ۱۳۴۲ ﻧﻜﺎ ـ ﺷﻬﺎﺩﺕ ۱۳۶۲ ﺟﺰﻳﺮﻩ ﻣﺠﻨﻮﻥ

* صدای هل من ناصر ...

شب قبل از رفتنش بود که پدرش مرا به گوشه‌ای کشاند و گفت: «پسرم! اگر می‌توانی قاسم را منصرف کن که نرود، من دیگر پیر شده‌ام و نمی‌توانم کار کنم، اگر او برود، تنها می‌شوم».

نگاهی به صورت غمگین و چروکیده عمویم انداختم، دیگر پیر شده بود و دست و پاهایش ضعیف و ناتوان، با رفتن قاسم مشکلات زیادی برایش به‌وجود می‌آمد، دلم برایش سوخت و قبول کردم که با قاسم حرف بزنم.

نزد قاسم رفتم و مشغول صحبت با او شدم، دلایل مختلفی آوردم تا راضی شود و سرانجام پس از حدود یک ساعت گفت‌وگو، آب پاکی را روی دستم ریخت و گفت: «من در قبال این مملکت و دینم مسؤولیت دارم، در ضمن الان حدود یک ماه است که آموزش دیده‌ام و در این مدت برایم هزینه شده، چطور راضی می‌شوی که نروم؟ پدرم شاید این مسائل را نداند اما از تو اصلاً انتظار نداشتم».

صبح روز فردا آماده رفتن بود تا محل اعزام همراهی‌اش کردم، وقتی می‌خواست سوار ماشین شود، دوباره اصرار کردم که نرود اما او گفت: «می‌خواهم چیزی بگویم تا دیگر اصرار نکنی، من صدای «هَل مَن ناصِر...» امام حسین(ع) و امام زمانم را می‌شنوم، اگر نروم، در قیامت شرمنده فاطمه زهرا(س) می‌شوم و از روی ایشان خجالت می‌کشم».

دیگر حرفی برای گفتن نگذاشته بود، رفت و پس از چند روز خبر مفقودیت او را برای‌مان آوردند.

راوی: میرزاعلی پاینده ـ پسرعموی شهید

ﺷﻬﻴﺪ اﺑﻮاﻟﻘﺎﺳﻢ ﭘﺎﻳﻨﺪﻩ ـ ﻣﺘﻮﻟﺪ ۱۳۴۸ ﻧﻜﺎ ـ ﺷﻬﺎﺩﺕ ۱۳۶۸ ﺷﻠﻤﭽﻪ

* نباید بروی

قبل از عملیات والفجر ۶ بود و ما بعد از گذراندن دوره آموزشی در تهران به گردان یا رسول لشکر ویژه ۲۵ کربلا معرفی شدیم.

خب عملیات سختی در پی داشتیم و به همین دلیل با آموزش‌های سخت در کوه‌های اطراف دهلران ما را برای عملیات ﺁﻣﺎﺩه می‌کردند.

در همین مدت زمان آموزش، فرماندهان تصمیم گرفتند که به بعضی از برادران پاسداری که مدت زیادی در جبهه بودند مرخصی اجباری بدهند، اسم من و خیرالله هم جزو افراد بود.

من برگه مرخصی‌ام را گرفتم تا چند روزی با خانواده دیداری تازه کنم و سریع برگردم، وقتی خیرالله این موضوع را فهمید ناراحت شد و گفت: «تو اگر واقعاً عاشق شهادت هستی، نباید بروی، در غیر این صورت خط من از تو جداست».

این حرفش در جان من اثر کرد و به‌دلیل باور قلبی که به او داشتم تصمیم گرفتم با او در عملیات شرکت کنم.

اینطور شد که بعد از پایان عملیات باهم به مرخصی آمدیم.

خیرالله سال ۶۲ به عضویت رسمی لشکر ویژه ۲۵ کربلا درآمد و پس از گذراندن دوره‌های تخصصی توپخانه، غواصی و... در عملیات نصر۴ به درجه شهادت نایل آمد.

راوی: محمدتقی ملاحسینی

شهید خیرالله ملاحسینی ـ متولد۱۳۴۴ تنکابن ـ شهادت۱۳۶۶ ماؤوت

* زمزمه لحظه‌های آخر

به‌شدت مجروح شده بود و خونریزی شدیدی داشت، دو نفر از بچه‌ها، او را روی پتو گذاشتند تا به عقب ببرند، من هم در کنارش بودم.

متوجه شدم که در لحظه‌های آخر چیزهایی زمزمه می‌کند، دقیق شدم و شنیدم که می‌گوید: «شما را به جان مادرتان، به جان امام و به خدا قسم می‌دهم که امام را تنها نگذارید».

او تا لحظه آخر این جمله را تکرار کرد و پس از دقایقی جان به جان آفرین تسلیم کرد.

راوی: هادی بصیر ـ همرزم شهید

ﺷﻬﻴﺪ ملک‌اﺑﺮاﻫﻴﻢ ﺯﻣﺎﻧی ـ ﻣﺘﻮﻟﺪ ۱۳۴۳ ﻓﺮﻳﺪﻭﻧﻜﻨﺎﺭ ـ ﺷﻬﺎﺩﺕ ۱۳۶۶ ﻣﺮﻳﻮاﻥ

انتهای پیام/3141/ح

این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری فارس در وب سایت منتشر خواهد شد پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
Captcha
لطفا پیام خود را وارد نمایید.
پیام شما با موفقیت ثبت گردید.
لطفا کد اعتبارسنجی را صحیح وارد نمایید.
مشکلی پیش آمده است. لطفا دوباره تلاش نمایید.

پر بازدید ها

    پر بحث ترین ها

      بیشترین اشتراک

        اخبار گردشگری globe
        اخبار کسب و کار تریبون
        همراه اول