اخبار فارس من افکار سنجی دانشکده انتشارات توانا فارس نوجوان

جامعه  /  انتظامی و حوادث

ماجرای دلخوری‌های روزانه آقای سفیدپوش

وقتی جریمه می‌شوند خیلی راحت می‌گویندحرام‌تان باشد؛ انگار پول جریمه به جیب من و زن و بچه‌‌ام می‌رود یا می‌گویند آخر ماه شده، دفترچه جریمه‌تان را پر نکرده‌اید که به مردم گیر می‌دهید؟! اینها درددل‌های مأموران پلیس راهنمایی و رانندگی است که هر روز 8 ساعت روی پا می‌ایستند و سرما، باران ، برف و آلودگی هوا را به جان می‌خرند اما از برخی حرف و حدیث‌ها دلگیرند.

ماجرای  دلخوری‌های  روزانه آقای سفیدپوش

گروه انتظامی خبرگزاری فارس - مریم عرب انصاری: نه به گرانی بنزین کار دارد نه به 20 سال حبس برای شبنم نعمت‌زاده. در زیر بارش باران همان گوشه در سر چهارراه ایستاده است. نه چتری بر سر دارد و نه سایبانی که او را از ریزش قطره‌های باران حفظ کند. تنها لباس گرمی که بر تن دارد کاپشن و دستکش سفیدی است که در دود حاصل از خیابان‌ها رنگ باخته و به خاکستری گراییده است. دستکش دستانش زیر باران خیس شده. می‌گوید مادرم از بس که لباسهای دوده گرفته ‌ام  را چنگ زده انگشتانش آرتروز گرفته است.

باید ساعت‌ها سر پا بایستد چه باران ببارد چه برف، چه آلودگی باشد و چه نباشد.کارشان تعطیل‌بردار نیست . کافیست خودت را فقط چند ساعت جای آنها بگذاری، شاید آن موقع تازه بفهمی سختی کارشان را.آن وقت است که می‌توانی بخوانی حدیث مفصل از  این مجمل را. 

***

21 سال است که مامور پلیس است. سرهنگ پیمان را می‌گویم. از آن ماموران پلیس راهنمایی است که مثل همه همقطارانش سابقه ایستادن سر چهارراه و گذر را در کارنامه کاری خود ثبت کرده است.

برایمان از خاطراتش می‌گوید. از آن سال‌ها که سرگذر می‌ایستاد و رانندگان نمی‌توانستند توقف کرده و  از مغازه‌هاخرید کنند و همین مسأله نارضایتی کاسبان را بدنبال داشت. 

گریزی به گذشته می‌زند و می‌گوید: در محله‌ای حوالی جنوب، سر گذر تابلوی حمل با جرثقیل نصب شده بود. ما هم هر روز طبق وظیفه آنجا می‌ایستادیم و اگر خودرویی توقف می‌کرد، جریمه می‌کردیم. کسبه و مغازه‌داران آن راسته از دست ما عصبانی بودند. چرا که هیچ کس توقف نمی‌کرد تا از آنها خرید کنند و کاسبی‌شان کساد شده بود. 

آنوقت‌ها تازه کار بودم. یکی از آن روزها خودرویی ایستاد تا از بقالی خرید کند اما به وی تذکر دادم و راننده رفت اما چشمتان روز بد نبیند. کاسب عصبانی شد و با قمه دنبالم کرد. باور نمی‌کنید تا جان در بدن داشتم می‌دویدم تا به من نرسد.

سرهنگ پیمان خاطره‌های زیادی دارد. از طرح موتورگیری در بزرگراه بعثت در تقاطع خزانه بخارایی می‌گوید: موتور یکی از بچه‌های خزانه را گرفتیم. سه نفر مامور بودیم. پسرک رفت. بعد از نیم ساعت با دوستانش برگشت و به ما حمله کرد. باور نمی‌کنید با قمه توی صورت یکی از ماموران‌مان که استوار وظیفه بود، زدند و بعد هم فرار کرده و متواری شدند.

سرهنگ پیمان از مدل درگیری‌های برخی رانندگان متخلف با پلیس می‌گوید: چندی پیش جلوی خودرویی را که در خیابان ورود ممنوع می‌آمد گرفتیم.مأمور به سمت ماشین متخلف رفت.باور نمی‌کنید. راننده از ماشین پیاده شد.به سمت‌ مامور رفت و هولش داد. بعد دستش را گرفت تا ننویسد.در ادامه هم دستگاه را  از مامور گرفت و به گوشه‌ای پرتاب کرد. 

سرهنگ پیمان دلش پر است از بی‌مهری برخی از آدم‌ها. آدم‌هایی که به واسطه فشارهای اقتصادی دیگر گنجایش نداشته و مقصر خطاهایشان را آن مامور بیچاره‌ای می‌دانند که بر سر چهاراه ایستاده است؛ انگار نه انگار که آن مامور هم از خودشان است. همسایه‌شان در همین نزدیکی است یا یک کوچه بالاتر یا یک محله پایین‌تر. او هم همین شرایط جامعه را دارد و  همان حقوقی را  می‌گیرد که قانون برایش تعیین کرده نه ریالی بیشتر  و نه کمتر.

می‌گوید: می‌دانیم که وضع اقتصادی مردم خوب نیست. مردم قسط دارند، اجاره خانه و هزار مورد ریز و درشت که باید با حقوق اندک‌شان بپردازند و در نهایت جریمه‌ها هم قوز بالای قوز می‌شود. اما خب خودشان خلاف می‌کنند و وقتی مامور طبق وظیفه برای اعمال قانون به سمت‌شان می‌رود منفجر شده و تکه‌های حاصل از انفجار عصبانیت‌شان، نصیب ما ماموران پلیس راهنمایی و رانندگی می‌شود.

ادامه می‌دهد: مردم هر اتفاقی که بیفتد می‌گویند تقصیر پلیس است. خیلی راحت مردم می‌گویند هر جا پلیس باشد ترافیک است؛ اصلا پلیس نباشد همه چیز راحت است اما نمی‌دانند آن مامور که به طور مثال در فلان تقاطع اتوبان صدر ایستاده و وضعیت ترافیک را مدیریت کرده و مانع از حرکت مقطعی خودروها می‌شود، در اصل بار ترافیک کل شهر را تنظیم می‌کند؛ چرا که اگر این‌کار را نکند پس زدگی ترافیک را  در ادامه به دنبال دارد.

سرهنگ پیمان آهی می‌کشد و می‌گوید: پلیس راهور درست به مانند یک سیبل است. تمام ضربه‌ها، انتقادات،‌حرف‌ها و حدیث‌ها به آن وارد می‌شود. البته درست است که ما هم به عنوان پلیس ایراداتی داریم اما باید بگویم برخی مردم نیز آشنایی کامل به شغل ما ندارند. البته نباید بی‌انصاف باشیم-در همین روزهای بارانی یا روزهای گذشته که آلودگی هوا به اوج رسیده و اکثرا در خانه‌هایشان بودند  ماموران ما در  مرحله اضطرار آلودگی با یک ماسک بر صورت 8 ساعت  در کف خیابان ایستاده بودند-  شهروندان با گفتن خدا قوت، خسته نباشید، سلامت باشید یا دستتان درد نکند حسن نیت خود را نشان دادند.

***

30 و چند ساله است و پر انرژی. عاشق کارش است. با هیجان خاصی زوایای مختلف شغلش را تشریح می‌کند.می‌گوید: اگر چه برخی از افراد با ذهنیت بسیار بدی به ما نگاه کرده و خیلی راحت  ما را رشوه بگیرخطاب می‌کنند اما ماموران پلیس راهور محبوب دلها هستند.

از جمله‌اش خنده‌ام می‌گیرد و با تعجب می‌پرسم چه گفتید؟ با لبخند می‌گوید: فرزند دارید؟ با سر جوابش را می‌دهم.بادی به غبغب می‌اندازد و می‌گوید: اگر پسر است بگویید اسباب بازی مورد علاقه ‌اش چیست؟ خودش جواب می‌دهد:ماشین پلیس و تفنگ. می‌خواهد چکاره شود؟ پلیس. من دیگر حرفی برای گفتن ندارم!

ستوان مسلم می‌گوید: شیفت کاری‌مان 8 ساعته است. پاس پیاده یا موتور سوار یا ماشین‌سوار هیچ فرقی ندارد. چه آلودگی باشد چه باران، چه آفتاب و چه برف؛ باید بایستیم و خدمت کنیم. حجم تردد خودروها، ترافیک، صدای بوق، دود اگزوز،  آلودگی هوا حتی همین صدای بی‌سیمی که  اخبار را برایمان مخابره می‌کند روی اعصاب‌مان تاثیر می‌گذارد. پا و کمر را دیگر نگویید از کمردردهای مزمن، دیسک کمر و گردن گرفته تا زانو درد و واریس. همه اینها را که در یک پکیج بگذارید فقط می‌شود مأمور پلیس راهنمایی و رانندگی. ویژگی شغل ما همین است ساعت‌ها ایستادن، حرف شنیدن و صبوری کردن.

سرگرم گفت‌وگو هستیم که یک موتور سوار از محل دور زدن ممنوع می‌پیچد. ستوان سریع می‌رود و جلوی موتور را می‌گیرد. راکب کلاه کاسکت درست و حسابی  هم به سر ندارد. ستوان با راکب صحبت می‌کند. از تخلفش می‌گوید و از اینکه به واسطه نداشتن کلاه می‌تواند هر حادثه‌ای برایش به وقوع بپیوندد. جالب است برایم. خیلی قشنگ و خودمانی با موتورسوار گپ می‌زند. برایش از قانون می‌گوید و  از تمام خطراتی که پیش رویش است.جوان موتورسوار هم بدون هیچ اعتراضی خطایش را می‌پذیرد و راهش را می‌گیرد و می‌رود. 

***

ماشین‌ها پشت چهارراه قطاروار ایستاده‌اند. باران درست است که نم نم می‌آید اما انگار دست بردار نیست. این را من به وضوح درک می‌کنم چرا که چادرم خیس آب شده است. یکی دو ساعتی که چهارراه‌ها را برای گفت‌وگو با ماموران پلیس بالا و پایین رفته‌ام بارش باران، سردی هوا، سرو صدای ماشین‌ها، صدای بوق و آهنگ‌های مختلف و فریاد دستفروش‌ها و وانت‌بارها برای فروش میوه‌هایشان امانم را بریده است. کمی جلوتر آن طرف خیابان یک موتور پلیس راهور را می‌بینم. تا می‌خواهم از عرض خیابان رد شده و به سمتش بروم  با دست جلوی ماشینی را می‌گیرد.

 از خیابان رد می‌شوم و همان جا در نزدیکی خودرویی که متوقف شده، می‌ایستم. انگار که مسافرم و منتظر ماشین. راننده خودرو حدودا 40 ساله است. پیاده می‌شود. مامور پلیس به سمتش رفته و مدارک را گرفته و مشخصات را در تبلت وارد می‌کند.

راننده این پا و آن پا می‌کند. بعد به آرامی در کنار گوش مامور پلیس چیزی می‌گوید. مامور،چیزی نمی‌گوید فقط لبخند می‌زند. انگار نه انگار که چیزی شنیده. به کارش ادامه می‌دهد. ستوان به راننده ماشین می‌گوید که چرا پلاکت را پوشانده‌ای؟  راننده شروع می‌کند به چک و چانه زدن و بلند می‌گوید بگو چقدر می‌خواهی تا دست از سرم برداری؟

قضیه جالب می‌شود. نزدیکتر می‌روم. مامور پلیس خودش را به نشنیدن می‌زند. برگه جریمه را صادر کرده و به راننده می‌دهد؛ می‌گوید: خودرو باید به پارکینگ برود. این آخرین جمله‌ای است که مامور پلیس می‌گوید. همین جمله کافی است که راننده از کوره در برود. بلند می‌گوید الهی خیر نبینید. همه‌تان... هستید.

مامور چیزی نمی‌گوید. به سمت موتورش برمی‌گردد و دوباره خودروها را زیر نظر می‌گیرد.به سمتش می‌روم. فکر می‌کند می‌خواهم آدرس بپرسم. با اینکه هنوز دقایقی از توهین راننده نگذشته -و باید ناراحت و عصبانی باشد- اما با رویی باز می‌پرسد سوالی دارید؟

 خودم را معرفی کرده و جریان را می‌پرسم- درست همان چیزی را که حدس زده بودم رخ داده بود. راننده پیشنهاد رشوه کرده بود.ستوان احمد جریان را تعریف می‌کند و می‌گوید: خب وقتی رشوه را قبول نکنید باید فحش‌ها را هم به جان بخرید.

دستکشش خیس خیس است. می‌پرسم با این سر و لباس خیس وقتی روی موتور می‌نشینید سردتان نمی‌شود؟ جوابم فقط یک لبخند می‌شود.در حین گفتگو ماشینی با پلاک شهرستان جلوی‌مان ترمز زده و آدرس می‌پرسد. آرام و با حوصله با ارباب رجوع صحبت می‌کند.

می‌پرسم: از رفتار آن راننده ناراحت نشدید؟ می‌گوید: خانم وظیفه‌مان است. کارمان همین است. با عشق خدمت می‌کنیم و هیچ اعتراضی نداریم. خودمان شغل‌مان را انتخاب کرده و هیچ اجباری در کار نبود.

***

گوشه میدان فردوسی ایستاده. این پا و آن پا می‌کند. زیر باران دستش را پشت کمرش قلاب کرده و روی پایش بند نیست. سن و سالش به 30 و چند سال می‌خورد. پوست صورتش سوخته است. لباس پلیس راهور به تن دارد اما شاید خیلی مرتب‌تر از بقیه به چشم می‌خورد. خط اطوی لباسش توجهم را جلب می‌کند. کفشش واکس و براق است. سفیدی لباس‌ش به ذوق می‌زند. نمی‌دانم لباسش نو است یا نه؛ به دقت شسته شده است.

در خود فرو رفته است. با جمله من افکارش پاره می‌شود و در جا می‌ایستد و نگاهم می‌کند. می‌پرسم چیزی شده جناب سروان؟  با چهره حق به جانب نگاهم می‌کند. تعلل را جایز نمی‌بینم. خودم را معرفی کرده و موضوع گزارشم را شرح می‌دهم.

می‌گوید: دست به دلمان نگذارید. همین الان یکی از این راننده‌ها چنان فحشی به من داد که فقط داشتم با خدا نجوا می‌کردم که من چه گناه و خطایی انجام دادم که باید اینجا بایستم و این حرف‌ها را بشنوم.

ناراحت است بیشتر از آنچه تصورش را بکنید. بغض مانده در گلویش را می‌خورد و می‌گوید: چند خودرو همین جا گوشه میدانمتوقف بودند. جلو رفتم و گفتم آقا حرکت کنید. نمی‌دانم راننده چه فکری کرد. شاید چون دستگاه را در دستم دید فکر کرد جریمه‌اش کردم. به ناگاه پیاده شد و یقه‌ام را گرفت و چنان فحشی حواله‌ام کرد که تا عمر دارم از ذهنم پاک نمی‌شود.

سکوت می‌کنم. نمی‌دانم چه جمله‌ای باید بگویم. مامور آهی می‌کشد و می‌گوید: خانم ما دیگر عادت کرده‌ایم اما خب بعضی وقت‌ها بار کلماتی که می‌گویند بسیار سنگین است.

می‌پرسم همه مردم با شما اینگونه رفتار می‌کنند؟ نفسی چاق می‌کند و می‌گوید نه همه اینگونه نیستند. خیلی‌ها دلشان برای ما می‌سوزد مخصوصا در زمان بارندگی و آلودگی هواخیلی از راننده‌ها با جمله یا بوق و حتی دست تکان دادن هم که شده  از ما تشکر می‌کنند اما راستش را بگویم اگر آنها را جریمه نکنیم  بیشتر تشکر می‌کنند.

سروان می‌گوید:‌همه اینگونه نیستند که به خاطر جریمه، حرف و حدیث نثارمان کنند. بعضی‌ها هم با همان صحبت اولیه متنبه می‌شوند. یعنی همان اول که مدارکشان را می‌گیریم و تخلفشان را برایشان بازمی‌گوییم متوجه خلاف خود می‌شوند؛ بعضی‌ها هم که به زمین و زمان قسم می‌خورند. خودشان را آنقدر خوار و خفیف می‌کنند تا فلان جریمه 40 هزار تومنی را برایشان ننویسیم. برخی‌ها هم این مدلی‌اند دیگر؛ جریمه نشده توهین و اهانت می‌کنند.

سروان که انگار از ناراحتی‌اش کاسته شده، می‌گوید: خیلی راحت وقتی جریمه‌ می‌شوند می‌گویند حرامتان باشد. انگار این پول توی جیب من و زن و بچه‌ام می‌رود. هنوز بعضی‌ها نمی‌دانند که این جریمه‌ها مستقیم به خزانه دولت می‌رود و من هم مثل بقیه افراد که از سازمان و اداره‌شان حقوق می‌گیرند یک حقوق ثابت را دریافت می‌کنم یا می‌گویند آخر ماه شده، هنوز دفترچه جریمه‌تان را پر نکرده‌اید و ...  این بیشتر از همه ما را ناراحت می‌کند.

مردم فکر می‌کنند اول ماه یک دفترچه جریمه به ما می‌دهند و می‌گویند باید همه را در خیابان جریمه کنید و اگر آن دفترچه پر نشود ما را بازداشت و بازخواست می‌کنند. واقعا این طرز تفکر ما را عذاب می‌دهد. چرا که به زیرکی تخلف خود را نادیده گرفته و عمل قانونی ما را زیر سؤال می‌برند. هیچ کسی هم نیست به آنها بگوید تا به حال شده که تخلف نکرده، جریمه شوید؟

***

مقابل دانشگاه تهران ایستاده. با دستانش ماشین‌ها را به جلوتر هدایت می‌کند. روانسازی، تذکر و در نهایت اعمال قانون متخلفان از جمله وظایف اوست. می‌گوید: در روزهای آلوده نیز برای برخورد با خودروهای دودزا ماموریت داریم؛ در این مواقع بیشتر خودروهای آلاینده را فک پلاک می‌کنیم و بعد پلاک اعزام به تعمیرگاه داده و به آنها فرصت می‌دهیم تا ماشین‌شان را تعمیرکنند.

ستوان حسین جوان‌تر از سایر مامورانی است که با آنها صحبت کرده‌ام. با هد مشکی دور تا دور گوش‌هایش را بسته تا از شر سرما در امان باشد. از رفتار مردم سؤال می‌کنم.

می‌خندد و می‌گوید: مردم همه خوبند ولی انگار کار ما خوب نیست. چراکه وقتی به سمت‌شان می‌رویم ناراحت می‌شوند و ناراضی تا آنجا که اعتراض می‌کنند و حتی در جاهایی دست به یقه می‌شوند.

می‌پرسم شنیدن فحش برایتان عادی شده؟ می‌خندد. دندان‌های سفیدش نمایان می‌شود و می‌گوید: چه کار می‌توانیم بکنیم. نمی‌شود که با مردم دست به یقه شد. آنها مشکلات خودشان را دارند و ما شغل خودمان را. باید با صبوری و درایت با مردم رفتار کنیم. حتی اگر می‌خواهیم جریمه‌شان کنیم با کمال احترام این کار را انجام می‌دهیم.

می‌پرسم حتی اگر به شما بی‌حرمتی شود؟ با سر تائید می‌کند و می‌گوید: حتی اگر به ما فحش و ناسزا بگویند. همین چند دقیقه پیش یک خودروی سواری را جریمه کردم. ورود ممنوع را وارد شده بود. خیلی راحت بعد از اینکه جریمه شد موقع رفتن سرش را از خودرویش بیرون آورد و گفت آن نانی که می‌خوری حلال نیست. من هم با لبخند برایش دستی تکان دادم.

می‌پرسم همیشه اینقدر خندانید؟ می‌گوید: خندان نباشم چه کنم. از صبح تا ظهر کارم همین است. با همین مردم کوچه و بازار سرگرمم. اگر قرار باشد که من هم مثل تک و توک آدم‌های عصبانی‌ رفتار کنم که سنگ روی سنگ بند نمی‌شود. من وظیفه‌ام این است که فارغ از هر فکر و خیالی به وظیفه‌ام عمل کنم. باید سعه صدرمان را بالا ببریم. 

***

وسط خط ویژه ایستاده، پانچوی سفید رنگ به تن کرده تا حداقل لباس هایش زیر باران خیس نشود. عرض خط ویژه را می‌رود و می‌آید. اگر موتورسواری ببیند به سمتش می‌رود اما به یک موتورسوار نمی‌رسد.می‌گازد و می‌رود.

پژو پارسی با  شیشه‌های دودی درخط ویژه در حال عبور است. مامور با تابلوی ایست جلویش را می‌گیرد. شروع به صحبت می‌کند. صحبت که به طول می‌انجامد مامور دیگری که  آن جلوتردر ماشین پلیس نشسته پیاده می‌شود و به سمت آنها می‌رود.

حرف‌شان دو سه دقیقه دیگر طول می‌کشد. در نهایت مدارک خودرو را گرفته و انگار اعمال قانون می‌ کنند؛ چرا که بعد از آنکه مامور مدارک را به راننده پس می‌دهد با سرعتی سرسام‌آور کمی جلوتر از خط ویژه خارج می‌شوند!

دو مامور به ماشین نگاه می‌کنند و بعد از گپ و گفتی با هم دوباره به سرجایشان برمی‌گردند.از مامور پلیس جریان ماشین پژو پارس می‌پرسم. می‌گوید: مجوز تردد در خط ویژه را نداشتند؛ بنابراین جریمه شده و از خط بیرون رفتند.

به آن مامور پلیسی که آن طرف‌تر مقابل ماشین پلیس ایستاده، اشاره می‌کنم و می‌پرسم آن آقا رئیس است. می‌گوید همکاریم. می‌پرسم چرا به کمک‌تان آمد؟ می‌گوید: راننده خودرو مرا محکوم کرد که کمین کرده و مچش را گرفته‌ام. می‌خواست بحث را کش دهد... شماکه اینجا بودید بگویید من چه کمینی کردم؟ وسط خط ویژه ایستاده‌ام!

لبخندی می‌زنم و می‌گویم آخرش چه شد؟ ادامه می‌دهد: هیچی؛ بعد از اینکه ما را محکوم به کمین و ناحق بودن و ... کردند برای خروج از خط ویژه هدایت‌شان کردیم.

***

خط ویژه جای مناسبی برای ایستادن و گفت‌وگو نیست. حرکت اتوبوس‌های بی‌آر‌تی اجازه توقف نمی‌دهد.پایین‌تر می‌روم تا آنجا که ماشین پلیس راهوری را در آن سر میدان می‌بینم. منتظرم چراغ راهنمایی قرمز شود و بتوانم از خط عابر رد شوم. همان لحظه صدای بلندگوی ماشین پلیس می‌آید که می‌گوید خاور حرکت کن. خودروی پراید نه ایست. به ماشین پلیس نزدیک می‌شوم.  راننده خاور پیاده شده و با صدای بلند می‌گوید: جناب سروان فقط 10 دقیقه.اجازه بده این دو بسته را خالی کنم و مامور پلیس هم با همان بلندگو جوابش را می‌دهد: توقف مطلقا ممنوع است لطفا حرکت کنید.

مامور پلیس، سروان مرتضی است. از آن مأمورانی است که افسر بازدید تصادفات هم هست. می‌گوید: همین چند روز پیش پیشنهاد رشوه داشتم. در یک تصادفی راننده گواهینامه نداشت و بعد دوستش را آورد که جایگزینش کند.

می‌پرسم چقدر پیشنهاد داد؟ می‌گوید: پایه را از 500 هزار تومان شروع کرد و همین طور بالاتر رفت و مدام می‌گفت از خجالت‌تان در می‌آیم. ماشین هم خلافی‌اش بالا بود. توقیفش هم حتمی بود. دست بردار نبود. اصرارش را که دیدم گفتم  قبول. پارکینگ که برویم همان جا حساب می‌کنیم.

آنجا که رسیدیم به من گفت جناب سروان حساب ما چقدر شد؟ چند بنویسم که راضی شوی؟ تنها جمله‌ای که به او گفتم این بود هر چقدر پول توی دنیاست باید به من بدهی؛ ارزش من این قدر است. این را که گفتم سوار ماشین شدم و برگشتم.

***

مشغول صحبت هستیم که یک اتوبوس هنوز چراغ سبز نشده، چهار راه را رد می‌کند. به سروان می‌گویم دیدی چه راحت از چراغ قرمز رد شد. آیا جریمه نمی‌شوند؟

اضطرابم را که می‌بیند می‌گوید:‌ما هم اول مثل شما بودیم. وقتی تخلفات‌شان را می‌دیدیم نمی‌توانستیم تحمل کنیم. اما چه کار باید انجام دهیم؟ پلاک ندارند. به واسطه چه چیزی جریمه‌شان کنیم.تازه داشت با گوشی موبایل هم حرف می‌زد. من پلیس هم این تخلف را دیدم  اما وقتی اتوبوس پلاک ندارد در قبض جریمه چه بنویسم.

انگشت به دهان می‌مانم. در کلانشهری به نام پایتخت یکسری از اتوبوس‌های ناوگان حمل و نقل عمومی هنوز پلاک ندارند و برخی رانندگانشان به واسطه این نقص به خود اجازه می‌دهند که خلاف کنند و خیلی راحت جان مسافران  را به خطر بیندازند!

***

حدود سه تا 4 ساعت است که خیابان‌های شهر را برای مصاحبه با ماموران پلیس راهنمایی و رانندگی با عکاس طی کرده‌ایم. بارش باران متوقف شده اما لباس‌هایمان خیس است. سرمای موجود در هوا انگار به عمق استخوان‌مان نفوذ کرده. با اینکه مثل ماموران یک جا نایستاده‌ ومرتب در حرکت بودیم اما سرما و خستگی امان‌مان را بریده است. با خود فکر می‌کنم خدا چه نیرویی در وجود ماموران پلیس نهاده که راست قامتانه ایستاده اند و بدون هیچ منتی صادقانه خدمت می‌کنند.

اینجاست که باید گفت لقب «مجاهدان فی سبیل الله»که رهبری مدالش را بر گردن‌تان آویخت برازنده تان باد! 

انتهای پیام/

این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری فارس در وب سایت منتشر خواهد شد پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
Captcha
لطفا پیام خود را وارد نمایید.
پیام شما با موفقیت ثبت گردید.
لطفا کد اعتبارسنجی را صحیح وارد نمایید.
مشکلی پیش آمده است. لطفا دوباره تلاش نمایید.

پر بازدید ها

    پر بحث ترین ها

      بیشترین اشتراک

        اخبار گردشگری globe
        اخبار کسب و کار تریبون
        همراه اول