اخبار فارس من افکار سنجی دانشکده انتشارات توانا فارس نوجوان

جامعه  /  انتظامی و حوادث

اینجا جایی برای سوزن انداختن نیست

یک ماه و نیم به آمدن «عید» باقیمانده است اما در خیابان‌ها، بازار و مراکز خرید جایی برای سوزن انداختن نیست؛ هوا که بهاری شده انگار دل‌ها را هم بهاری کرده است؛ چرا که بوی عید زودتر از همیشه در کوچه پس کوچه‌های بازار به مشام می‌رسد.

اینجا جایی برای سوزن انداختن نیست

گروه انتظامی خبرگزاری فارس ـ مریم عرب‌انصاری: سیستم صوتی اعلام ایستگاه‌ در قطار مترو خبر از رسیدن به ایستگاه مقصد را  می‌دهد. سریع کتابم را بسته و داخل کیفم می‌گذارم‌. به ساعت نگاهی می‌کنم. حدود ساعت 11 صبح است. خود را جمع و جور کرده و آماده بلند شدن از صندلی می‌شوم؛ اما انگار همه می‌خواهند همان ایستگاه پیاده شوند؛ این را از ازدحامی که در نزدیک درهای خروجی قطار ایجاد شده، می‌فهمم. صندلی‌ها به اندک ثانیه‌ای خالی شده و جمعیت جلوی درها جمع شده تا قطار در ایستگاه بایستد.

در قطار که باز می‌شود هجوم جمعیت برای خروج بیشتر می‌شود. درهای قطار مرتب سوت می‌کشد. می‌خواهد بسته شود و این بر عجله و هول مسافران می‌افزاید.

هیچکس به این فکر نمی‌کند که نفر جلویی‌اش بیمار است یا سالمند یا کودک یا ناتوان. انگار که بوق‌های ممتد در قطار فقط این فکر را به ذهن‌ها متبادر می‌کند که باید هر چه زودتر از قطار خارج شد وگرنه جا خواهی ماند.

 بعد از تحمل هول و فشار جمعیت و اندکی مشت و مال که ناخواسته بدن را نوازش می‌دهد پا از قطار بیرون گذاشته و وارد محوطه ایستگاه می‌شوم. تازه باید کناری بایستم و چادری را که کشیده شده، روسری را که به عقب رفته  و ژاکتی را کش آمده سر و سامان دهم.کیف و شال‌گردن و پاکت دستی را که به کنار؛ هرکدام وضعیتی دارند بعد از خلاصی از این هجوم ناخواسته.

در محوطه ایستگاه حتی جایی برای سوزن انداختن هم نیست؛ انگار چه خبر است که همه اینجا پیاده شده‌اند. بعد از اینکه در ازدحام جمعیت موجود در ایستگاه لباس خود را مرتب می‌کنم پشت انبوه مسافرانی که می‌خواهند از ایستگاه خارج شده و پشت سر هم انگار در صف ایستاده‌اند می‌ایستم. پسرکی 11-10 ساله به مادرش می‌گوید: خدا را شکر از آن قطار مرگ راحت شدیم؛ نفسم در نمی‌آمد.

پسرک چاق و تپلی است. لپ‌هایش از شدت فشار جمعیت گل انداخته، کلاهش را که از سرش بر می‌دارد موهایش سیخ سیخ می‌ایستد. مادرش با دست موهای پسرش را صاف می‌کند و می‌گوید: من که گفتم بازار جای شما نیست. تازه اینجا اول راه است. مانده تا از مترو خارج بشوی و تازه برسی به بازار آنجا هم می‌خواهی غر بزنی؟ پسرک شانه‌اش رابالا آورده  و می‌گوید من که غر نزدم؛ فقط گفتم چقدر شلوغ است.

زن در حال گفت‌وگو است که صدای دستفروشان فضا را عوض می‌کند. «5 جفت جوراب 10 تومن، همین امروز حراج کردم؛ بخرید .مغازه می‌دهد جفتی 8 هزار تومان. بخرید تا پشیمان نشدید» این بازار گرمی فروشنده اول است، فروشنده دوم کش سر می‌فروشد «10 کش مو، 5 هزار تومان» ‌آهسته آهسته که جلوتر می‌رویم تعداد دستفروشان هم زیاد می‌شود. فکر نکنید که از محوطه ایستگاه خارج شدیم؛ نه؛ ما هنوز همان محوطه اصلی ایستگاه کمی این طرف‌تر از ریل قطاریم!با مادرش چشم به چشم می‌شویم. لبخند می‌زند و می‌گوید: به او گفتم که نیاید اما قبول نکرد. من هم گفتم که چه بهتر، خودش است و لباسش را اندازه‌اش می‌گیرم و دیگر نگرانی سایز و اندازه را ندارم.

صدای شور و شوق و خنده جوانان باگریه نوزادان و بی حوصلگی کودکان درهم آویخته. شلوغی جمعیت باعث شده که بعد از 4-3 دقیقه تازه به پله‌ها برسیم. تعداد پله‌ها  و تراکم جمعیت از سرعت تردد کاسته؛ به خصوص اینکه قطار بعدی هم متوقف و مسافران پیاده شده و به جمعیت افزوده‌ است.

جمعیت شانه به شانه هم جلو می‌رود. خبری از پله برقی نیست. باید مسیر را از طریق پله‌ها طی کرد. این وضعیت برای سالمندان و آنهایی که بچه بغل هستند سخت‌تر است. زنی جلوتر از ما، کالسکه بچه‌اش را بلند کرده و از پله‌ها پایین می‌آورد.انگار در این ایستگاه مسیری برای تردد ویژه افراد کم توان وجود ندارد!

کمی جلوتر دوباره با ردیف تازه‌ای از پله‌ها که منتظرت هستند روبه‌رو می‌شوی. پلکانی که باید  یک به یک همراه با جمعیت مشتاق طی کنی؛ هیچ عجله‌ای نیست؛ اما جایی برای مکث هم نیست چرا که جمعیت پشت سرت انگار صبری ندارند. پله‌ها تمام شدنی نیست. دومین و سومین ردیف پله نیز طی می‌شود. انگار قرار نیست این تونل کم نور، پر از پله و پر از جمعیت به پایان برسد. به راه‌پله آخرکه نزدیک می‌شویم موج هوای تازه به سر و صورت‌مان می‌زند.گر چه سرد است اما لذت‌بخش است و مهمتر اینکه خیالت راحت می‌شود که به خروجی ایستگاه نزدیک شده‌ای و بالاخره از این فشار جمعیت خارج می‌شوی.

از پله ‌ها که بالا آمده و پا را بر روی زمین می‌گذاری، دلت می‌خواهد بایستی و نفسی چاق کنی. هوای صاف و آسمان آبی پایتخت بعد از گذر از دوره آلودگی هوا، واقعاً دیدنی است. هنوز لحظه‌ای نایستاده‌ای که  جمعیت متحرک و سرزنده‌ موجود در بازار، تو را از خود بیرون می‌آورد.

فشار و هول جمعیت این نهیب را برایت به ارمغان دارد که « اینجا» فرصتی برای ایستادن نیست. صدای دستفروش‌ها سکوتی باقی نگذاشته. یکی این طرف شلوار می‌فروشد. آن یکی جوراب ... انگار نه انگار که هنوز یک ماه و خرده‌ای به آمدن عید باقی مانده  اما فروشندگان از تخفیفات عید می‌گویند. صداهای ضبط شده‌ای که جلوی بعضی از مغازه‌ها پخش می‌شود تبلیغ می‌کند که آخرین مدل روز را آورده‌اند و تخفیفات پرشماری را برای خریداران در نظر دارند. شاگردان مغازه‌ها در تبلیغ و جذب مشتری گوی سبقت را از هم ربوده‌اند.بازار مکاره ای است اینجا در بین دستفروشانی که به بهانه اندک روزی، روز را به شب می‌رسانند.

این طرف‌تر دو سه خانم با هم برای خرید آمده‌اند. یکی از آنها از لباسی که بر روی رگال است خوشش می‌آید اما آن یکی می‌گوید از این مغازه نخر؛گرانفروش است. برویم داخل پاساژ آنجا ارزان‌تر می‌دهند. حرف این زن باعث می‌شود که دو سه نفری که کنارش ایستاده‌اند نیز از پای بساط لباس فروشی بروند.

پا به پای جمعیت همراه آنها جلوتر می‌روم، سرزندگی، شور و شوق برای خرید در جای جای بازار حاکم است. وارد یکی از پاساژها می‌شوم جمعیت در حال انفجار است.جالب است مغازه‌دارها در جلوی مغازه ایستاده‌اند و مشتریان را یکی یکی به مغازه راه می‌دهند. می‌پرسم آقا کاسبی چطور است؟‌ می‌گوید خدا را شکر بد نیست. اگر چه گران شده اما خب مشتری‌های خودمان را داریم.

این طرف‌تر مغازه روسری‌فروشی توجهم را جلب می‌کند. به بهانه پرسیدن قیمت وارد مغازه می‌شوم. خانمی جوان  مشغول انتخاب روسری است. لباسی به همراه دارد و می‌خواهد روسری را همرنگ آن بگیرد. فروشنده چند مدل روسری را پیشنهاد می‌دهد؛‌ زن قیمت‌ها را می‌پرسد و بعد با بی‌میلی می‌گوید: نه؛ خوشم نیامد و می‌رود.

صاحب مغازه‌ که آن طرف نشسته بعد از رفتن زن عصبانی شده و  می‌گوید: معلوم بود که بخر نیست؛ چرا اینقدر روسری باز کردی؟ فروشنده می‌گوید: خب اگر برایش روسری‌ها را نمی‌آوردم می‌گفتی نتوانستی نظر مشتری را جلب کنی.

فروشنده، تند تند روسری‌ها را تا می‌کند و رو به من می‌گوید: بفرمایید؛ خانم شما چه مدل می‌خواهید؟‌ خودم را معرفی می‌کنم و می‌پرسم: وضعیت کاسبی چطور است؟ صاحب مغازه که انگار منتظر است سفره دلش را برای کسی  باز کند، می‌گوید:خانم دیدید مشتری‌ها چگونه اند؟ می‌آیند و می‌روند اما خریدار کم است.

می‌پرسم قیمت‌ها چگونه است؟ می‌گوید: خب همه مدل قیمت و همه نوع جنسی داریم. از 30 تومن گرفته تا 300 تومن، اما خب  اکثراً نمی‌توانند خرید کنند. خریدار که نباشد وضعیت ما هم کساد است. ما هم باید اجاره مغازه، پول آب و برق، حقوق شاگرد و پول چک‌هایمان را در بیاوریم خدا خودش رحم کند.

مغازه کوچک است و جا برای ایستادن نیست. دو خانم دیگر می‌آیند و یکی ار آنها شالی صورتی را که در دکور جای دارد انتخاب می‌کند.این پا و آن پا می‌کنم. جا نیست. می پرسم: چگونه در اینجای کوچک دو نفری از صبح تا شب کار می‌کنید؟

مغازه‌دار می‌گوید:درست است که مغازه  کوچک است اما حتما باید فروشنده خانم داشته باشیم و گرنه اماکن ایراد می‌گیرد.

دیگر وقفه جایز نیست. از مغازه بیرون آمده و توی راهرو قدم می‌زنم. انواع مدل‌های رنگاوارنگ با قیمت‌های متنوع و طراحی‌های خاص، هنرمندانه و بعضا اجق و وجق توجه آدم را جلب می‌کند. بدو بدوی بچه‌های کوچک و بزرگ و سر و صداهایشان جو پاساژ را بهم ریخته است ... این طرف‌تر بچه‌ای لج کرده و لباسی که را  مادر برای پرو تنش کرده در نمی‌آورد .اصرار مادر را که می‌گیرد می‌دود و مادر هم دنبالش می‌رود و مغازه‌دار هم هاج و واج ایستاده و نگاه‌شان می‌کند.

نزدیک‌تر شده و از مغازه‌دار می‌پرسم: وضعیت‌ کاسبیتان چطور است؟ می‌گوید خدا را شکر بد نیست. می‌گویم: امنیت کارتان چگونه است؛ آیا سرقتی هم داشته‌اید؟ می‌گوید قبلا آره؛ اما حالا حواسمان را جمع‌تر کرده‌ایم.مواقعی که خیلی شلوغ است نمی‌گذاریم هجوم جمعیت به داخل مغازه برود. نوبتی می فرستیم ؛ هم خریدار با آرامش بیشتری انتخاب و خرید کرده و هم خودمان قضیه از دستمان در نرفته و بر کار سواریم؛ البته دوربین هم داریم. سالن‌ها نیز به دوربین مجهزند.

مغازه‌دار ادامه می‌دهد: برای آخر سال هم تعداد فروشنده را بیشتر کرده‌ایم تا مشتری ها معطل نشوند. هم سریع تر درخواست خریداران را اجابت کرده و هم خیلی زود روی میز را جمع کرده و خریداران را از غیر خریدار تمیز داده و وضعیت را مدیریت می‌کنیم.

هنوز صحبت‌مان تمام نشده که زن بچه بغل وارد مغازه می‌شود. پسر بچه هنوز دارد دست و پا می‌زند. اما مادر محکم در آغوشش گرفته و نفس نفس زنان می‌گوید: آقا همین خوب است. اندازه اش است. فروشنده می‌پرسد: شلوارش را پایش می‌کنی، زن می‌گوید نه، لطفا از روی پایش اندازه بگیرید.دیگر نمی‌توانم دنبالش بدوم...پسرک مرتب دست و پا می‌زند .می‌خواهد رها شود اما مادر با چنگ و دندان نگهش داشته است. مغازه‌دار سعی می کند شلوار را روی پای پسربچه گذاشته و اندازه بگیرد اما بچه نمی‌گذارد. اوضاع را که این طور می‌بینم خداحافظی کرده و مغازه دار را با پسر بچه شیطانی که مادرش را از کت و کول انداخته تنها می‌گذارم.

جلوتر که می‌آیم از ازدحام جمعیت و تنه‌هایی که خواسته یا ناخواسته به واسطه تنگی مسیر بر بدنم  وارد می‌شود نفسم بند می‌آید. سعی می‌کنم به هر طریقی که شده از پاساژ بیرون بیایم. وارد خیابان اصلی که می‌شوم صدای فروشنده‌ها و دستفروش‌ها  اگر چه آزار دهنده است اما به جایش هوای آزاد جاریست و نور کافی.

بازارگرمی شاگردهای مغازه  آجیل‌فروشی و تبلیغ چهار مغز، شکلات، انواع تخمه و ... جمعیتی را جلوی مغازه به صف کرده. اکثراً مشغول تماشای اجناس و قیمت‌ها هستند و تک و توک خریدارند.با نیم نگاهی می‌توان فهمید که قیمت‌ها بالاست؛ لااقل برای ما.

« باز پسته و چهار مغز آقا شده‌اند و حتماً فقط از ما بهترون می‌تونند آنها را بخرند»این‌ حرفها را پیرمردی که کنارم ایستاده به طعنه و بلند می‌گوید تا بقیه هم بشنوند. نگاهش که می‌کنم انگار منتظر گوشی بود که حرف‌هایش را بشنود.

رو به من می‌گوید: دخترم دروغ می‌گویم؟ امثال من با حقوق بخور و نمیر بازنشستگی چطور می‌توانیم آجیل شب عید هم بخریم. بچه‌ها شب عیدی با چند سر عائله می‌آیند دیدنمان. فامیل هم که الی ماشاالله. از خواهرها و برادرها گرفته تا بچه‌ها و عروس‌ها و دامادهایشان؛‌ خب عزت می‌گذارند سرمان که می‌آیند. اما من اگر بخواهم آجیل بخرم که باید تمام حقوقم را دو دستی تقدیم کنم؛ بعد تکلیف شیرینی و شکلات و شام و نهار چه می‌شود؟‌

پیرمرد با تحکم می‌گوید متوجه می‌شوید چه می‌گویم؟ می‌گویم بله.  پیرمرد آهی می‌کشد و می‌گوید: ای کاش حاج‌خانم هم اینها را متوجه می‌شد.پایش را در یک کفش کرده که باید امسال سنگ تمام بگذاریم . آخه دو تا از نوه‌هایمان ازدواج کرده‌اند و امسال شب عیدی دو خانواده جدید هم به جمع‌مان اضافه می‌شود. حاج خانم می‌گوید نباید مایه سرشکستگی بچه‌ها شویم. نباید کم بگذاریم ... اما نمی‌داند با این حقوق کم دیگر حتی نمی توان صورت را با سیلی سرخ نگه داشت.

پیرمرد جیب‌هایش را می‌گردد و آخر سر از جیب داخل کتش کاغذی مچاله در می‌آورد و نشانم می‌دهد و می‌گوید اینها سفارشات حاج‌خانم است ببینید؛ آجیل، شکلات، کاکائو،گز، برنج، روغن، زرشک ... پیرمرد کاغذ را تا می‌کند و می‌گوید: تازه این‌ها سفارشات الان است، میوه، شیرینی، مرغ و ماهی را گذاشته است برای اسفند ماه.

لبخند تلخی می‌زنم. زنی میانسال که  نزدیکمان ایستاده و حرفها را شنیده، می‌گوید: حاج‌آقا همه همین طور هستند. همه حقوق‌بگیرند و این افزایش قیمت همه را نگران کرده. شما تنها نیستید. ما هم مثل شماییم. برای ما هم سخت است. باید هم  خرید شب عید کنیم و هم  به تک تک بچه‌های فک و فامیل عیدی بدهیم. خب یکی نیست که  به فکر ما باشد. درست است بچه‌ها انتظاری ندارند؛ اما نمی‌شود که؟! صحبت که گل کرده و یکی دو نفر دیگر هم وارد گود می شوند جمع را ترک کرده و پیرمرد را با خواسته‌های حاج‌خانم تنها می‌گذارم؛ دلم می‌سوزد برای  پدر و مادرهایمان و تمام آن بازنشسته‌هایی که سال‌ها با عزت کار کردند و الان  نگرانند که نکند که با حقوق بازنشستگی‌، شب عیدی شرمنده بچه‌های‌شان شوند.

صدای آژیر ماشین پلیس توجهم را جلب می‌کند.دو خودروی پلیس کنار پیاده‌رو ایستاده‌اند. سه چهار مأمور پلیس هم آن طرف تر در حال گشت‌زنی هستند. هرازگاهی یکی دو نفر از‌ آنها آدرس می‌پرسند و آنها هم مسیر را به آنها نشان می‌دهند.

 تعداد دستفروشان لحظه به لحظه بیشتر می‌شود. هر چه بخواهی اینجا وجود دارد. به قول قدیمی‌ها از شیر مرغ تا جان آدمیزاد. انبوه جمعیتی که در حال رفت و آمد هستند اکثراً‌ دست‌هایشان خالی است.

به سمت خیابان اصلی می‌روم. سعی می‌کنم از ازدحام ماشین‌ها، موتورها و گاری دستی‌ها بگذرم. تاکسی‌ها 4 ردیفه توی خیابان ایستاده‌اند. صدای بوق و ضبط ماشین‌ها از یک سو و سروصدای راننده‌ها برای جذب مسافر از سوی دیگر بر آلودگی صوتی محیط افزوده است.

ترافیک غوغا می‌کند.ماشین‌ها راهی ندارند که بروند. نمی‌توان حتی قدم از قدم برداشت. مأمور پلیس راهور ایستاده است اما کاری از پیش نمی‌برد.ماشین‌ها را به جلوتر هدایت می‌کند اما ماشین‌ها جلوتر رفته و باز دوبله می‌ایستند؛ گره‌ای شده اینجا  برای خودش.

داخل ایستگاه منتظر آمدن اتوبوس می‌مانم.اما خبری نیست. با خودم می‌گویم حتی اگر اتوبوسی باشد چگونه می‌تواند از وسط این ترافیک اینجا برسد. هرازچندگاهی به وسط خیابان می‌ایم و از لابه‌لای ماشین‌ها سرکی می‌کشم تا ببینم خبری از اتوبوس است یا نه؛ اما انگار قرار نیست اتوبوس بیاید. فکر رفتن به داخل مترو هم از سرم بیرون می‌کنم. پله‌های خروجی مترو پر است از آدم‌هایی که به سمت بازار می‌آیند؛‌رفتن به داخل مترو و راه رفتن در خلاف مسیر جمعیت «رستم» می‌خواهد که من نیستم!

تاکسی‌ها چند ردیفه ایستاده‌اند. انتخابی مسافر می‌برند! مسافر دربستی می‌خواهند. قیمت‌ مسیرم را که می‌پرسم مغزم سوت می‌کشد. بهترین گزینه تاکسی‌های اینترنتی است. به ایستگاه اتوبوس برگشته و روی صندلی می‌نشینم. اینترنتی ماشین می‌گیرم. بعد از 5 دقیقه  درخواستم پذیرفته می‌شود. منتظر می‌مانم اما خبری از خودروی سمند با پلاک 31 ج... نیست. صفحه گوشیم را نگاه می کنم. از نقشه خبری نیست. صفحه سیاه است. نت پریده. کاری نمی‌توانم کنم. منتظر می مانم.بعد از  5-4 دقیقه راننده تماس می‌گیرد و می‌گوید کمی جلوتر ایستاده. چون مسیر یکطرفه است نمی‌تواند برگردد.

راه می‌افتم. اما هر چه جلوتر می‌روم  سمندی نمی بینم.بعد از 5 دقیقه پیاده‌روی بالاتر از چهارراه ایستاده، سمند سفیدی است سوار که می‌شوم بعد از سلام به آقای راننده می‌گویم خب شما که مسیرتان اینقدر از من دور بود چرا قبول کردید؟ راننده می‌گوید خانم سیستم برای من انتخاب کرد وگرنه من هم دلم نمی‌خواهد که 5 دقیقه جایی بمانم و منتظر باشم.

سر و کله زدن بی‌فایده است. شیشه ماشین را پایین می‌کشم تا هوای تازه بیاید.نگاهم به جوان زباله گردی است که فارغ از هر فکر و دغدغه شب عید و خرید و گرانی، تا کمر توی سطل زباله خم شده و آشغال‌ها را زیر و رو می‌کند.

صدای راننده  نگاهم را از جوان زباله‌گرد بر می ‌گرداند. می‌گوید: خانم، حالا خوب است که شما فهمیدید.ما مسافرهایی داریم که اگر به میلشان نباشیم یا کمی این طرف‌ یا آن طرف‌تر ایستاده باشیم چنان برایمان می‌زنند که از آب و نان ساقط‌مان می‌کنند.  «باور می‌کنید» می‌گوید: چندی پیش مسافری داشتم که سگ به همراه داشت.به خانم گفتم اجازه ندارید که سگ سوار ماشین کنید. می‌دانید چه کرد؟ در ارزیابی برایم زد که راننده مدام سیگار می‌کشید و بعد هم  نگذاشت که بسته‌ام را با خود بیاورم.

راننده صدایش را بلند می‌کند و می‌گوید: خانم، به پیر به پیغمبر من سیگار نمی‌کشم. اما کو گوش شنوا. ماشین هم که دوربین ندارد که موارد را ضبط کند.به خدا بسته همراهش نبود سبد حمل سگ بود و آن مسافر چون از دست من عصبانی شد سیگار کشیدن را الکی زد تا من را از نان خوردن بیندازد.

مرد دلش پر است. مدام حرف می‌زند. از مسافر قبلی می‌گوید که داخل ماشین روسری‌اش را در آورده بود. می‌گفت به آن خانم گفتم که گشت امنیت اخلاقی برایم پیامک می‌فرستد. ماشینم را متوقف می‌کند اما انگار که نه انگار؛ تازه سیگار درآورد و روشن کرد. به او گفتم خانم سیگار نکش که با صدای بلند به من گفت اگر می‌خواستم سیگار نکشم بی‌آر‌تی سوار می‌شدم. تاکسی گرفتم که راحت بنشینم و موسیقی گوش کنم و سیگار بکشم.

مرد صدایش می‌لرزد. عصبانیت در صدایش موج می‌زند. از رفتار برخی مسافران دلش غمگین است...به  مقصد رسیده‌ام.موقع پیاده‌شدن راننده بابت پرحرفی‌اش عذرخواهی می‌کند و می‌گوید: بی زحمت ارزیابی‌ها را دیده و تیک‌ها را لحاظ کنید. چشم می‌گویم و پیاده می‌شوم و راننده را با همه خاطرات ریز و درشت و شاد و غمگینش تنها می‌گذارم. 

انتهای پیام/

این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری فارس در وب سایت منتشر خواهد شد پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
Captcha
لطفا پیام خود را وارد نمایید.
پیام شما با موفقیت ثبت گردید.
لطفا کد اعتبارسنجی را صحیح وارد نمایید.
مشکلی پیش آمده است. لطفا دوباره تلاش نمایید.

پر بازدید ها

    پر بحث ترین ها

      بیشترین اشتراک

        اخبار گردشگری globe
        اخبار کسب و کار تریبون
        همراه اول