به گزارش خبرنگار کتاب و ادبیات خبرگزاری فارس، محمدقائم خانی یادداشتی بر کتاب «عاشقی به سبک ونگوگ» نوشته محمدرضا شرفی خبوشان نوشته و آن را در اختیار خبرگزاری فارس قرار داده است.
فصل چهارم رمان «عاشقی به سبک ونگوک» بحثهای زیادی را برانگیخت. حتی یا شاید بشود گفت یکی از دلائل اصلی که باعث شد این کتاب به اندازه ظرفیت فصول اولیهاش دیده نشود، وجود همین فصل انتهایی کتاب است.
فصلی که فضایی کاملا متفاوت با سه فصل قبل دارد و ورود به آن هم تنها با مقدمهای یکبندی، انجام شده است. این مقدمه کوتاه نمیتواند تمهیدات لازم جهت ورود مخاطب به فصلی دیگرگون با فضای کاملا متفاوت ۱۵۰ صفحه ابتدایی کتاب را مهیا کند و خواننده را آزار میدهد. نوعی احساس بیگانگی با فضای کلی کتاب در مخاطب به وجود میآید که هیچ گاه دست از سرش بر نمیدارد و نیازهای روایی به وجود آمده در فصول قبل را هم برطرف نمیکند.
مهمتر از همه، واپاشی تعلیقی است که در سه فصل اول هست و در فصل سوم تازه دامنه پیدا میکند، اما در صفحه آخر فصل سوم، به سد آن بند عجیب میخورد و مزمحل میشود. معمول افراد به نویسنده خرده گرفتهاند که چرا چنین کرده و روایت را به این صورت درآورده است.
البته که حتماً باید به نویسنده درباره نوشتهاش خرده گرفت و او را متوجه اثری که منتشر میکند، کرد. اما بنبستی که روایت فصل سوم رمان «عاشقی به سبک ونگوک» با آن برخورد میکند، بسیار فراتر از خواست محمدرضا شرفی خبوشان است. بنبستی در تاریخ ماست و نه صرف روایت این رمان. معضلی است که به این راحتی نه در یکی و دو رمان، که با یکی دو رشته دانشگاهی و استاد دانشگاه هم قابل حل کردن نیست. گره کوری است نزد ما. برای فهم این وضعیت بغرنج، باید نگاهی دقیقتر به سه فصل ابتدایی کار بیندازیم تا متوجه صعوبت گذر از این گره ناگشودنی بشویم.
در فصل اول ما البرز را میشناسیم و متوجه میشویم که نازلی او را گماشته تا به صورت پنهانی، پدر را (که بازنشسته ارتش شاهنشاهی است) زیر نظر بگیرد و به او گزارش بدهد. بعد از کش و قوسهای ابتدایی فصل اول به نقطه بسیار مهمی میرسیم که البرز حرفی درباره خودش میشنود. این سخن همه شناخت او از خویشتن را به چالش میکشد. متوجه میشود آن کسی نیست که فکر میکرده هست. روایت او از تاریخ خود، مخدوش میشود، و این شروع بحران معرفتشناختی اوست. با فروپاشی نظام شناختی البرز، او به همه چیز مظنون میشود و امکان اعتماد به هر چیزی را از دست میدهد. او نیاز دارد «همه» (و از جمله خود) را دوباره بشناسد، بنابراین ناچار است به تاریخ مراجعه کند. واقعیت و حقیقت، مهمترین مسأله او میشود تا بتواند از آن عدم تعادلی که در آن افتاده، بیرون برود. متوجه میشود که واقعیت بسیار پیچیدهتر از تقسیم دنیا به ارباب-بنده است. (تا پیش از این بحران، او خود را متعلق به طبقه بردگان میدانست و از آگاهی در اشکال متنوع آن فرار میکرد.) ولی حالا دیگر نمیتواند بیتفاوت بماند.
حالا که اجزاء وجودش این طرف و آن طرف پراکنده شده، نیازمند است که این توده بینظم را ذیل یک روایت معرفتشناختی گرد آورد. همین اراده و تلاشِ از پی آن، نقطه خروج او از طبقه بردگان و ورودش به انسانهای موثر در سرنوشت اجتماع است.
در ابتدا به خسروخانی و نازلی توجه میکند. دنیای او پیش از این ساخته و پرداخته این دو نیرو بوده است؛ نظامیان و روشنفکران. پس باید آنها را بشناسد. شروع میکند به کندوکاو در تبار این طایفه، و میرسد به نقاط ناشناخته بعدی. پای آدمهای دیگری به ماجرا باز میشود که مدام بر حیرتش اضافه میکنند و گرهی را نمیگشایند.
در پایان این جستجو، دیگر از خسروخانی نمیترسد. دلبستگی قدیم را هم به نازلی ندارد. پوسته خود را شکسته و به دنیای تازهای وارد شده است. متوجه میشود که اینها از خودشان چیزی ندارند و بیخود به چشمش بزرگ میآمدهاند. خسروخانی که چنان مظهر هیبت نظامی بود، یک افسر بازنشسته است که بر اساس موهومات خود طرح میریزد و حتی میان رفقای خویش هم اعتباری ندارد. نازلی هم یک مترجم ساده مکاتب غربی است و همچون استادان خویش، حرفی از خود ندارد. اینجاست که فصل 3 شروع میشود. البرز تصمیم میگیرد به نقطه تولد خویش بازگردد. میخواهد حقیقت و واقعیت را در مورد به دنیا آمدن خود بداند تا بتواند تاریخ خود را باز یابد و خویشتن را بشناسد. اما بر میخورد به یک افسر ارتش رضاخانی که به غایت بیفهم و شعور است و امکان هیچ روایت منظمی را ندارد. اولیات درک و فهم در او نیست و کاری جز پرخوری و بادهنوشی و تجاوز و غارت نمیشناسد.
مگر نه این که عموم ارتش رضاخان را چنین افرادی میساختند؟ رضاخان به کسانی نیاز داشت تا از فهم و درک و خرد تهی باشند. چرا؟ تا هرآنچه را که دستور میرسید، بی چون و چرا نابود کنند و دلیل و برهانی نخواهند. رضاخان یک نیروی متحد تخریب تشکیل داده بود تا پشتوانه ظهور دولت مدرن بیبنیاد را به وجود آورد. البرز در این نقطه است که به بنبست میرسد و طلب محالی را از نویسنده داستان میخواهد. (که ای کاش نویسنده با این طلب محال آن طور برخورد نمیکرد و انرژی رمان را فدای هدف نمینمود.)
اما مگر نه این است که ما در همه موضوعات اساسی تاریخ خودمان، با بحران معرفتشناختی و بنبستی مشابه آن چه البرز با آن روبهرو بود، مواجهیم؟ مگر نه این که هر موضوعی را عقب میرویم، سرنخی در جریانهای درهم و برهم پهلوی دوم نمییابیم، پس به ناچار به سراغ پهلوی اول میرویم و دست از پا درازتر باز میگردیم؟ هنوز معلوم نیست انگلستان چه طور از طرح قرارداد ۱۹۱۹ به کودتای سیدضیاء رسید و از دل آن، دیکتاتوری مطلق رضاخانی را بیرون آورد؟ و در این مسیر نقش نیروهای وابسته به شوروی، فرانسه و آمریکا چه بود؟ گزارشات تاریخی در آن مقطع، چیزی شبیه روایت درهم ریخته فصل سوم «عاشقی به سبک ونگوک» است. به همه چیز پرداخته میشود جز موضوعات اصلی.
بنابراین هر پژوهشی وقتی به آن نقطه میرسد، امکان گامی عقبتر نهادن پیدا نمیکند و روایت منسجم تاریخی، متوقف میشود. چنین است که میگوییم «ما تاریخ نداریم.» بخشهای اصلی واقعیت و حقیقت بر ما پوشیده مانده و خواهد ماند، مگر این که شخصی بیرون تاریخ ایستاده باشد و با معجزه، حقیقت روز تولد دولت مدرن (رضاخانی) و ایرانِ بعد از آن را به ما نشان بدهد. اما کو آن راوی دانای کلی که چونان رمان «عاشقی به سبک ونگوک» از طرف نویسنده تاریخ جلو بیاید وحقیقت را به ما بگوید؟ ما هیچ وقت به این راوی سوم شخص دست پیدا نخواهیم کرد. این است که بحران هویت ما حلناشدنی خواهد ماند و راهی به برونرفت از این ماجرا نداریم. مگر این که اتفاق خارقالعادهای رخ دهد و ورق دنیا برگردد. ما چطور باید از این نقطه تکینگی تولد گذر بکنیم و تاریخ خودمان را بشناسیم؟ با کدام عِده و عُده؟ با اتکای به کدام دانای کل؟
انتهای پیام/