مجله فارس پلاس؛ عطیه اکبری: «شاهدان عینی می گویند "سجاد شمس الدینی" در آن لحظههای پر از اضطراب کوچه سی و هشت خیابان شریعتی کرمان، جان 5 نفر را نجات داد. هنوز حالش جا نیامده بود که با صدای جیغ بچهای که زیر دست و پا مانده بود از جا پرید و برای نجات جان او دوباره به سمت جمعیت رفت. اما این بار برگشتی در کار نبود. سقوط داربست با موج جمعیت همراه شد و او را در خود کشید و من پیکر بی جانش را لابه لای جنازهها پیدا کردم. از روز حادثه بارها خودم را جای برادرم گذاشتم و بدون تعارف، هر بار بازنده بودم. محال بود وقتی از جدال مرگ و زندگی بیرون میآمدم دوباره به استقبال مرگ میرفتم حتی برای نجات جان یک کودک. اما سجاد خطر کرد و جانش فدا شد. حقش شهادت است. چه این عنوان را بدهند چه ندهند، او و باقی جانباختگان حادثه تشییع سردار سلیمانی در کرمان برای ما مصداق واقعی شهیدند.» این روایت برادر یکی از قربانیان حادثه است از آخرین لحظههای زندگی «سجاد شمس الدینی»؛ جوان 27 ساله کرمانی که در عمل ثابت کرد پا در رکاب حاج قاسم سلیمانی گذاشته بود.
40 روز قبل ایران داغدار حاج قاسم سلیمانی شد. این داغ برای همشهریان کرمانی سردار سنگینتر بود. موج جمعیت در مراسم تشییع کرمان هم غافلگیر کننده بود اما روز تاریخی 17 دی با اتفاق تلخ جان باختن 61 هموطن، بغض مردم ایران را سنگینتر کرد. زندگی هر یک از جان باختگان حادثه کرمان روایتی دارد و قصهای اما در این میان قرعه گزارش ما به نام یک جوان 27 ساله افتاد که میتوانست جزو جان باختگان آن روز نباشد اما جانش را فدا کرد و نامش تا ابد در ذهن مردم کرمان ماندگار شد.
عمرم به دنیا باقی نمیماند اگر آن جوان نبود
برای ادای دینمان به «سجاد شمس الدینی» تصمیم گرفتیم سراغ افرادی برویم که او در آخرین لحظه های زندگی جانشان را نجات داده بود. بعد از پرس و جو با چند واسطه، شماره منزل «زهرا حسنی» به دستمان میرسد. بانوی 58 ساله، ساکن روستای سعدی کرمان. ماجرا را که میشنود داغ دلش تازه میشود و روز حادثه را مرور میکند؛ «در خیابان شریعتی در حال حرکت بودم. جمعیت هر لحظه بیشتر میشد. نمیدانم چه اتفاقی افتاد و چه شد، نمیخواهم دوباره مرور کنم که چرا؟ اما یک زمان به خودم آمدم و دیدم لا به لای جمعیت روی زمین افتادهام. آدمها روی هم تلمبار شده بودند. هر لحظه که میگذشت نفس کشیدن سختتر میشد. حتی توان جیغ زدن هم نداشتم. کارم را تمام شده میدانستم. بچهها و نوههایم جلوی چشمم آمدند و در ذهنم با همهشان وداع کردم. جانم داشت بالا میآمد.» به اینجا که میرسد صدای نفسهایش بلندتر میشود. انگار اضطراب آن چند دقیقه دوباره به جانش می افتد. دست و پا زدن میان مرگ و زندگی و نا امید شدن از ماندن.
روایت آن ثانیهها را با گریه از سر میگیرد؛ «لحظههای آخر نفس کشیدنم، آن موقع که دیگر رمقی نمانده بود، دستی به طرفم آمد و من را از لابه لای جمعیت بیرون کشید. یک جوان جانم را نجات داد. زنده ماندم. من را به بیمارستان بردند و تا چند ساعت بستری بودم. وقتی هم که به خانه آمدم، حال و روز خوبی نداشتم. اما مدام تصویر آن جوان جلوی چشمم بود. میخواستم هرطور شده پیدایش کنم. عمرم به این دنیا باقی نمیماند، اگر او نبود. بعد از دو روز از خانه بیرون زدم. تصاویر جان باختگان مراسم تشییع در در و دیوار شهر نصب شده بود. دنیا روی سرم خراب شد وقتی تصویر آن جوان را میان جان باختگان دیدم. نامش «سجاد شمس الدینی» بود. آرام و قرارم رفت. انگار که بچه خودم را از دست دادم. به بچهها گفتم، پدر و مادر این جوان را هر طور هست پیدا کنید. پرس و جو کردیم. متوجه شدیم فرزند یکی از اقوام دورمان بود. به دیدن پدر و مادرش رفتم. تسلی دل مادرش شدم. گفتم پسرش چه شیرمردی بود.دیدن پدر و مادر سجاد هم آرامم نکرد. دلم آشوب بود. تنها کاری که از دستم بر میآمد این بود که مجلس ختم قرآن برایش بگیرم و ثواب آن را نثار روح بزرگش کنم.»
آرامش این روزهای ما
«شمس الدینی ها با سلیمانیها از یک تیره و طایفه هستند. ما به سردار ارادت ویژهای داشتیم و داریم. آرام و قرار از دل همهمان رفته بود از وقتی خبر شهادت را شنیدیم. تصمیم گرفتیم همگی صبح زود ساعت 6 در میدان آزادی باشیم. سجاد باید خودش را از کهنوج به کرمان میرساند. فاصله کهنوج تا کرمان 400 کیلومتر است، اما صبح اول وقت قبل از ما رسیده بود و پدر و مادرم هنوز درحسرتند که چرا قبل از شهادتش او را ندیدند.» محمد حسن، برادر سجاد شمس الدینی حرفهای زیادی برای گفتن دارد و میگوید: «سجاد افسر شجاع اداره آگاهی کهنوج بود و خواب خوش را بر چشمان بزهکاران این شهرستان حرام کرده بود. در درگیری با اشرار چند بار تا پای مرگ هم رفت. بعد از رفتن سجاد، آرامش ما گره خورده به دعای خیر آنهایی که برادرم وقتی بین مرگ و زندگی دست و پا میزدند ناجیشان شد.»
به من دل نبند
خاطرهها یکی یکی جلوی چشمان «زهرا نامجو»، نو عروس خانواده شمس الدینی میآیند و حالا در آستانه چهلمین روز فراق شریک زندگی، خاطره روز عقد دوباره برایش زنده میشود. وقتی گفته بود به من دل نبند؛ «روز عقدمان، گفت قرار است شریک زندگی هم باشیم اما یادت باشد به من دل نبند و وابسته نشو. میگفت من برای تو ماندنی نیستم. میخواست برای اعزام به سوریه و پیوستن به گروه مدافعان حرم درخواست دهد. چون در نیروی انتظامی و در منطقهای آسیب خیز خدمت میکرد و به کارش تعهد داشت. گفت فعلاً باید اینجا بمانم، اما فکر نکن هوای رفتن به جنگ از سرم افتاده. حواست باشد من برای تو ماندنی نیستم.»
پسربچهای که نمیشناختم
سه هفته بعد از ماجرای کرمان، یک خواب، آرام و قرار را از خانواده شمس الدینی ها ربود و همسر و خانواده سجاد برای پیدا کردن نشانههایی که در آن خواب دیده بودند بسیج شدند. خانم نامجو میگوید: «یکی از اقوام نزدیکمان تماس گرفت و گفت خواب پسربچهای را دیدم که نگران بود و با گریه اسم سجاد را صدا میکرد و بعد هم پرسید پسربچه پنج شش سالهای دور و برتان میشناسید؟ حسابی فکرم مشغول شده بود. ما تازه ازدواج کرده بودیم، در فامیل و اقوام هم پسربچهای با آن مشخصات که بیننده خواب روایت میکرد نداشتیم. سجاد در کهنوج افسر آگاهی بود. من موضوع این پسر بچه را با دوستان نزدیکش درمیان گذاشتم و راز این خواب برملا شد. سجاد، پسربچه یتیمی را از 2 سالگی تحت تکفل مالی قرار داده بود. ما زندگی سادهای داشتیم و سجاد حقوق بالایی نداشت. اما روح بزرگی داشت. دوستش میگفت از قبل ازدواج هزینههای زندگی این پسربچه را پرداخت میکرده. تصمیم گرفتیم هر طور که شده با کمک همکار همسرم و خانوادهاش، پسربچه را پیدا کنیم و ادامه دهنده راه او باشیم.»
تکراریترین خاطره
«هر وقت با هم برای خرید به میوه فروشی میرفتیم، حواسش به دور و برش و مشتریهایی که میوههای مانده جلوی مغازه را برمیداشتند بود. بی سر و صدا سراغشان میرفت و از میوههای تازه، داخل پلاستیکشان میریخت. برای خرید پنج شش کیلو میوه میرفتیم و به اندازه 12 کیلو به مغازه دار پول میدادیم. این داستان همیشگی بود. یک بار برای خرید گوشت به فروشگاه رفتیم. خانم میانسالی داخل قصابی آمد و میخواست 200 گرم گوشت بخرد. سجاد با تعجب به من نگاه کرد. دست پاچه شده بود. نمیخواست کرامت آن زن هم زیر سؤال برود. به من گفت برو آن خانم را صدا بزن و بگو از قصاب بخواهد 2 کیلو گوشت برایش بکشد و نگران پولش نباشد. من کاری که او گفت را انجام دادم و آن بنده خدا با تعجب به هردوی ما نگاه کرد. سجاد برای خودمان گوشت کمتری خرید اما پول گوشت آن بنده خدا را هم پرداخت کرد. خانم میانسال از مغازه که بیرون آمدیم شروع کرد به دعا کردن و گفت اوضاع زندگیمان آنقدر خراب است که بچههایم دو ماه هست لب به گوشت نزدهاند.» 7 ماه زندگی مشترک زمان زیادی نیست. اما یادگاریهایش برای همسر شهید به اندازه یک عمر زندگیست و "بخشش"، خاطره تکراری این با هم بودن بود. خاطرهای که همسر «سجاد شمس الدینی» نمیدانست در آخرین لحظههای زندگی مشترک هم قرار است تکرار شود و به بخشیدن جانش برای نجات دیگران ختم شود.
دست رد به رسانههای معاند زدیم
«محمدحسن شمس الدینی» از کم لطفی رسانهها برای یادبود جان باختگان حادثه کرمان و تعلل در اطلاق عنوان شهید گلایه مند است و میگوید: «رسانههای معاند با ما تماس گرفتند. میخواستند از داغی که بر دل داریم به نفع سیاستهای کثیف خودشان استفاده کنند، اما دست رد به سینهشان زدیم و جوابشان کردیم. حالا حرف دلمان را به شما میزنیم. حق عزیزان ما را آنطور که باید ادا نکردند. هیچ کس ادا نکرد، حتی رسانه شما و باقی رسانهها. مردم کرمان دلگیرند. سکوت کردند اما این سکوت هزاران حرف نگفته دارد. مسئولان قول دادند که پیگیر عنوان شهادت عزیزانمان هستند. چند روز دیگر مراسم چهلم را باید برگزار کنیم اما هنوز مزار شهیدان ما سنگ قبر ندارند. چون تکلیف عنوانهایشان مشخص نشده است. عزیزان ما در قطعه ایثارگران دفن شدند اما مزار آنها وضعیت مناسبی ندارد. تعدادی از خانوادهها به نمایندگی از همه بازماندگان حادثه کرمان به تهران رفتند، میخواهند به بیت رهبری بروند و حرفشان را به گوش رهبر برسانند.»
انتهای پیام/