خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: «طاعون میتواند به عظمت یافتن کسی کمک کند؛ با وجود این وقتی انسان فلاکتی را که طاعون همراه میآورد میبیند باید دیوانه یا کور و یا بزدل باشد که در برابر آن تسلیم شود.»، جملههای آلبر کامو در ذهنم میدرخشد، کتاب طاعونش را میبندم و با خودم تکرار میکنم « طاعون میتواند به عظمت یافتن کسی کمک کند».
انگشتانم برای نبستن بند کفشهایم به اندازه کافی سرد شده بودند و پاهایم برای هر قدم با خودشان کلنجار میرفتند، درِ خانه را که باز کردم بوی تلخ ترس مشامم را زد و مویرگهایم از وهم مرگ به ضربان افتاد، شهر پر از فریاد سکوت شده بود، برگشتم و درِ خانه را مثل هر روز که با عجله بیرون میرفتم محکم به هم کوبیدم اما صدای اعتراض پیرمرد همسایه به خوابی عمیق فرو رفته بود.
به دستانم خیره شدم، همانهایی که با آن درِ خانه را کوبیده و حالا به آن تکیه زده بودم، محلول الکل را درآوردم تا خودم را ضدعفونی کنم آن هم با مغزی که از شدت خیالات وهمآلودش عفونی شده بود!
دست تکانی ماسکها
مانند کسی که علیرغم ترس از ارتفاع خودش را از بلندترین بلندیها رها میکند خودم را به زورِ عظمتِ یافتن کسی به «بیمارستان رازی» رساندم اما نگاهم را از دیدن تابلویش میدزدیدم، خانم عکاس و آقای فیلمبردارمان زودتر رسیده بودند و من حجم انبوه واهمهام را پشت لبخندهای سلام و حال شما؟ پنهان میکردم، میخواستم هر چیزی که معنای کرونا میدهد را نبینم اما ماسکها همه به حرف درآمده بودند تا در وحشتانکترین حالت ممکنِ یک تخیل فانتزی، برایم دست تکان دهند.
قرنطینه
لبخند میزدم، آنقدر که در کشاکش بیرحمی ثانیهها آن لحظه موعود فرا برسد و در میان مرور دقایق از چنگ خویشتنِ وابستهام رها شوم، اینجا قرنطینه بود اما نه به اندازه حصاری که دور خودمان کشیدهایم تا در سایهای امن به سیاهیها سنگ بیندازیم.
بالاخره به سراغمان آمدند و هر سه ما نفس عمیقی کشیدیم، تا اینجا شاید هنوز باورمان نشده بود که سر به چه کاری سپردهایم اما وقتی قطار قدمهایمان به حرکت افتاد تابلوی « کرونا» پررنگتر شد.
از نگهبانی که گذشتیم برای لباسِ ایمنی تنمان کردن ولولهای به پا شد، رئیس دانشگاه علوم پزشکی، دکترها، پرستارها و خلاصه بگویم، همه نگران گروه سه نفرهمان بودند، یکی از دکترها که میگفت نرویم بهتر است و شاید همین حرف دکتر بود که ما را برای تجربه ساعتی در قرنطینه وسوسه کرد، از درها گذشتیم، از پلهها و حتی از راهروهایی که نمیدانستیم به کجا میرسند، تحویل وسایل شخصی، پوشیدن لباسهای سنگین و گرم ایمنی و نگرانی پرستار راهنمایمان به اندازه یک پلک بر هم زدن بود، ما وارد بخش عفونی بیمارستان شده بودیم.
شلوغ بود اما
شلوغ بود اما لبخند به لبخند میرسید، اتاقهایی نزدیک و بیمارانی که حالا با دیدنشان از نگرانی بیدلیل خانوادههایشان که به نردههای بیمارستان دخیل بسته بودند تعجب میکردم، نباید زیاد به آنها نزدیک میشدیم اما حال همهشان واقعا خوب بود.
حیفمان میآمد دستخالی بیرون برویم و چه یادگاری بهتر از چیدن لبخند از پشت ماسکهایی که در جنگ کرونا بر لبها نشسته بود.
خانم مرودانی، سوپروایزر بخش و سخت مشغول کارش بود، به شادی نیروها شاد و لبخند میزد اما اجازه نمیداد حتی یک ذره از زمانش هدر برود، همانطور که مشغول بررسی پروندهها بود میکروفونش را وصل کردم، سوال میپرسیدم اما جوابش دستور داروی بیمار شماره یک و عوض کردن تخت شماره ۴ بود، نمیشد او را به حرف کشاند تا اینکه کلمه «پرستاری اجباری» را به زبان آوردم، به تندی و با تعجب سرش را بالا آورد و گفت: اجبار؟ اصلا و به هیچ عنوان، حتی همکارانی که شیفت کاریشان نیست برای حضور داوطلبانه اصرار دارند.
ما از روز اول انتشار ویروس کرونا در بیمارستان هستیم و این بحرانها برای مایی که آنفلوآنزا را تجربه و سایر مبتلایان را در طول سال پذیرش میکنیم تازگی ندارد.
بچههای ما واقعا فولاد آبدیده هستند و طوری شرایط را مساعد کردهاند تا با روحیه و امیدواری سرپا بمانیم، این روزها هر لحظهاش برای ما یک خاطره است.
عشق و مرگ
خانم جوانی که با انرژی عجیبی مشغول سرکشی بود توجهم را جلب کرد، سرم از دیدن این حجم از عشق آن هم در نقطهای که تداعیکننده مرگ بود سوت کشید، در جستوجوی توصیفی بودم که لایق تعریف او باشد اما گنجینه کلمات مغزم تنها در برابر نام « پرستار» راضی به سجده شد.
وسایل پزشکی را با شوخی به من نشان میداد، دستگاه سبزآبی اکوی قلب جنین را که بغلدستمان بود با خنده جلوتر آورد که عکسها قشنگتر بیفتند، حال خوشی داشت و با دیدنش تمام ترسهایِ تا درِ بیمارستان را یادم رفت.
وقتی که اسمش را پرسیدم به مهربانیاش ایمان آوردم، راست یا دروغش بماند پای کسی که این حرف را زده اما میگویند آدمها عین اسمهایشان میشوند، مثل عاطفه، مسؤول بخش عفونی که پر از عاطفه بود، از پذیرش بیماران مشکوک تنفسی و استرس بالای بیماران میگفت، از اینکه بیماران با ورود به بخش فکر میکنند از دنیا جدا شدهاند و چطور همه پرسنل، تیم روحیه راه میاندازند تا نه تنها بخش، بلکه انرژی مثبت و حال خوش حتی به پشت درهای بیمارستان و به آغوش خسته همراهان بیمار برسد.
چطور میای اینجا؟
از حال و روز همراهان بیمار که پرسیدم با سقلمه یکی از پرستاران خندهشان به هوا رفت، دلیلش را که پرسیدم گفت: بیمارستان قرنطینه است و اجازه ورود به همراهان بیمار داده نمیشود اما با آنها در ارتباطیم و بعضی موقعها پیش آمده برای رساندن خبر حال خوب بیمار تا درِ اورژانس که ورودی بیمارستان است هم رفتهام، همراهان هم تلفنی با پرستاران در ارتباطاند چون ما خودمان را جای آنها گذاشتهایم، فکرش را بکن عزیزت در بیمارستان باشد و علاوه بر ندیدنش حتی نتوانی با او حرف بزنی!
یک روز پسر نحیفی به بخش ما آوردند که حالش خوب بود اما مادرش آرام و قرار نداشت، بخش، قرنطینه بود و هیچکس اجازه ورود نداشت اما همیشه جلوی بخش بود، عاطفه با خنده گفت از او میپرسیدم ' آخه از کجا میای که خودتو میرسونی؟' و آن مادر هم از حس مادری میگفت که تحت هر شرایطی مادر را به بچهاش میرساند.
ساعت ۷/۳۰ صبح بود که او را طبق معمول دم درِ بخش دیدم اما حالش واقعا بد و مضطرب بود، گفت ' خانم احمدی، پسرم چی شد؟'
پسرش را دیده بودم و حالش خوب بود اما برای اینکه حال مادر تا ظهر بهتر شود گفتم انشالله پسرتون امروز مرخص است و دقیقا ساعت یازده همین اتفاق افتاد و دکتر مریضش را مرخص کرد، آن لحظه که گفتم انشالله مرخصه دستانم را گرفته بود و میخواست مرا ببوسد اما با خنده گفتم مگه نگفتیم بغل کردن و بوسیدن ممنوع و او تکرار میکرد ' وای خانم احمدی، نمیدونی چقد خوشحالم'.
نقطه امنی در مرکز بحران
الآن همه ما معتقدیم که وقتی به بخش میآییم به خاطر انرژی مثبت بالا استرسمان رفع میشود و روحیه بهتری داریم چون خارج از بیمارستان فقط با حرفهای منفی روبهرو میشویم؛ حتی با وجود اینکه شرایط کاریمان به گونهای شده که تا ساعتها در بیمارستان هستیم و اینجا مرکز بحران است اما به نقطه امن ما تبدیل شده و سعی میکنم به شکلی خانوادههایمان را آرام کنیم که واقعا خیالشان راحت باشد.
از دختر نوجوانش پرسیدم و اینکه حال این روزهای او چطور است، عاطفه با چشمانی که از شوق محبت مادری اشک گوشه آنها خانه کرده بود ادامه داد: دخترم را به مادرم سپردهام، از دلتنگیاش برایم مینویسد و با هم در ارتباطیم اما جمعه تازه بعد از سه روز او را دیدم.
درست در دراماتیکترین لحظه، با آمدن آقای باوی بخش با تمام متعلقات مادی و معنویاش به هم ریخت، میان اتاق پرستاری ایستاده بود و میگفت حالا که از من عکس نگرفتید لااقل تست کرونا بگیرید، همه از شدت خنده پخش زمین شدیم، درست برخلاف تمام اصول بهداشتی که تا درِ بخش آویزه گوشمان کرده بودند.
دوربینها که به احترام پرستاران و نیروهای خدماتی بخش عفونی بالا آمد، یکی از نیروهای زحمتکش خدمات همانطور که ژستهایش را عوض میکرد با دست به یکی از تازهواردهای دوربین به دست که از شلوغی ما به سکوت دخیل بسته بود اشاره میداد اما وقتی دید اشارههایش راه به جایی نمیبرند بلند داد زد ' چرا بیکاری؟ بگیر دیگه ' و سلام بر لبخند آنگاه که با شکوهِ خود، رنج را از خاطر رنجور ما انسانها به در میکند.
تریاژ و خطری بیخ گوش
همانطور که مانند بازیگران هندی که سالم و سلامت از سکانسی به سکانس دیگر منتقل میشوند از بخشی به بخش دیگر میرفتیم که نوبت به «تریاژ» رسید، همانجایی که در اولین قدم، افراد مشکوک به کرونا را پذیرش میکنند.
جمعیت زیادی بود اما بینظمی معنایی نداشت، پزشکان و پرستارها سعی میکردند قبل از گرفتن تست اولیه، آرامش را به چهرههایی که از ترس کرونا رنگ باخته بود برگردانند، پرستار پذیرش سرتاپا پوشیده بود عملا چیزی از او دیده نمیشد و ربع ساعتی تا خلوت شدن منتظر ماندیم اما در نهایت به سبک جدیدی از کار خبری که ابداع خودمان و به نام «مصاحبه شلوغ» بود رضایت دادیم، خانم پرستار کارش را میکرد، من سوالهایم را میپرسیدم و به هیچ کسی هم برنمیخورد!
اسمش را که پرسیدم، گفت نمیگویم، کلاهش را تا روی چشمهایش پایین و ماسک را بالاتر آورد بعد چشمهایش را ریز کرد و گفت: قشنگ میوفتم تو فیلم؟
همانطور که خندهمان به هوا میرفت بیماران مشکوک به کرونا هم به خنده افتادند، خانم نیکخو گفت: از مردم خواهش میکنم که با هر علامتی فکر نکنند که به ویروس کرونا مبتلا شدهاند، خیلی از مراجعهکنندگانی که الان در تریاژ میبینید به دلیل احساس ترس و با تلقین مراجعه کردهاند وگرنه اکثرا سرماخوردگی معمولی است و استراحت و خودقرنطینگی بهترین توصیه جهت پیشگیری از ابتلا به این ویروس پردردسر است.
استریل کردن تجهیزات
خانم عکاس و آقای فیلمبردار تجهیزاتشان را برای خروج استریل کردند و من سرخوشانه برایشان از کرونایی قصه میبافتم که زورِ احتیاطِ شرط عقلمان به آن نرسید و وسوسه دیدن جهادگران جنگ کرونا مارا به بخش قرنطینه کشاند.
تا درِ خروجی همراهیمان کردند، لباسهای احتمالا کروناییمان را در اتاقک مخصوص جهت معدومسازی تحویل دادیم، از همدیگر خداحافظی میکنیم و من همانطور که در حال خروج از بیمارستان بودم زیر لب تکرار میکردم، براستی که «طاعون میتواند به عظمت یافتن کسی کمک کند» کسانی مثل خانم مرودانی، عاطفه و خانم نیکخو آن هم در بخش قرنطینه!
انتهای پیام/م