اخبار فارس من افکار سنجی دانشکده انتشارات توانا فارس نوجوان

فرهنگ  /  حماسه و مقاومت

شهید باکری: صدر اسلام رزمنده ای مثل «رحیم» ندیده/شاگرد باکری در رکاب حاج قاسم

فکر می کردم آقا مهدی مرا ببیند چهارتا لگد و سیلی خواهد زد. رسیدیم و برای اولین بار آقا مهدی را دیدم. اورکت انداخته بود روی دوشش و منتظرم بود. با فاصله ای پیاده شدم. دستش بیسکویت بود.

شهید باکری: صدر اسلام رزمنده ای مثل «رحیم» ندیده/شاگرد باکری در رکاب حاج قاسم

به گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، زهرا بختیاری: حدود چهار سال پیش مراسمی به مناسبت بزرگداشت شهدای مدافع حرم برگزار شده بود. سرداری که تا پیش از آن نامش را نشنیده بودم پشت تریبون رفت و شروع کرد از نبرد در سوریه صحبت کردن. خودش از ابتدای جنگ همراه حاج قاسم سلیمانی به سوریه رفته بود و از فرماندهان میدانی جنگ با تکفیری ها بود. برای ما که آن روزها به دلیل مسائل امنیتی کمتر در جریان اخبار سوریه قرار می گرفتیم حالا شنیدن صحبت هایش جذاب بود. سردار شروع کرد با شور و حرارتی وصف ناشدنی از لحظات دفاع از حرم حضرت زینب(س) صحبت  کردن. با ته لهجه آذری مطالبی را بیان می کرد که تمام سالن سراپا گوش شده بودند.  این مرد مجاهد که تا امروز در سوریه حماسه ها آفریده «رحیم نوعی اقدم» از رزمندگان قدیمی لشکر عاشورا و همرزم شهید باکری بود که دو برادرش را نیز در دفاع مقدس تقدیم اسلام کرد. با این سردار عزیز و سرباز کهنه کار امام خمینی به مناسبت روز پاسدار به گفت وگو نشستیم و او نیز با سعه صدر پاسخ سوالهایمان را داد. آنچه خواهید خواند ماحصل این مصاحبت است.

 

*اهل اردبیلم

بنده به سال 1343در اردبیل متولد شدم. پدرم مغازه دار بود و مادرم خانه دار. چهارمین فرزند خانواده بودم که پیش از من برادرانم حسن و کریم و خواهرم به دنیا آمدند و بعد از من برادرانم سلیم و سلمان و سلیمان متولد شدند. البته برادر دیگری هم داشتم به نام رحیم که در شش ماهگی مریض شد و از دنیا رفت. برای همین نام او را گذاشتند رویم.

خانواده ام مذهبی بودند و در جریان انقلاب بسیار فعال بودیم. هم پدرم و هم برادرانم در مبارزات انقلابی فعالیت داشتند. زمانی که انقلاب به پیروزی رسید من دوران راهنمایی را در مدرسه سپری می کردم.

طبیعی بود حالا که انقلاب پیروز شده نیاز به پاسداری دارد. انقلابی که به اعتقاد ما تاریخ در آن تکرار شده بود. برای فروپاشی خاکریزهای یزیدیان زمان به سرکردگی استکبار جهانی قیام شده بود و خداوند متعال اراده کرد امام ما با هدایت ملت و حمایت و اطاعتشان در قیام خود پیروز شود و خاکریزهای حکومت 50 ساله پهلوی در ایران فرو بریزد. بنابراین حرکت هایی برای دفاع از انقلاب شکل گرفت. یکی از تدابیر مهم بنیانگذار جمهوری اسلامی برپایی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود که سپاه به جوانان برومند انقلابی نیاز داشت و خدا منت گذاشت و ما نیز توفیق داشتیم در مسیری قرار گرفتیم که برای ادامه انقلاب و ادامه راه شهدا سرباز و خدمتگزار امام خمینی باشیم. من برای پشتیبانی از ولایت فقیه، سپاه را برای خدمت رسانی انتخاب کردم.

 

*برای رفتن به سپاه کل رساله را حفظ کردم

زمانی که تصمیم گرفتم وارد سپاه شوم شور و شوق فراوانی داشتم. حرکت های انقلابی هم  در طول آن دوران در ما شکل گرفته بود. ما دیدیم انقلاب به پاسداری نیاز دارد و این پاسداری باید مسلحانه و قانونی و رسمی و انقلابی باشد و برخواسته و جوشیده از خود انقلاب باشد. در عین حال از خون شهدا هم پاسداری شود. لذا احساس کردم دوست دارم در این پاسداری باشم. برای همین یک روز آماده شدم تا به یکی از مراکز گزینشی سپاه مراجعه کنم. البته به نوعی بچه های گزینش که از دوستان ما بودند دعوت کردند بروم.

آن زمان به این علت که 17 سال داشتم و برای ورد به سپاه سنم کم بود نیاز بود پدرم رضایت نامه ای امضا کند. خدا رحمت کند مرحوم پدرم در مغازه بود که از سپاه آمدند اجازه مرا بگیرند. پدرم رو کرد به من و گفت آیا واقعا حاضری جانت را برای این انقلاب و نظام بدهی؟ حاضری جانت را برای امام فدا کنی؟ اگر می توانی برو سپاه. گفتم حاضرم این کار را انجام دهم. این شد که اواسط سال 59 وارد سپاه شدم.

وقتی قرار بود بروم گزینش سپاه قبلش شنیده بودم باید احکام را خوب بلد باشی، برای همین کل رساله را حفظ کرده بودم. اما چون من از خانواده معروف و مذهبی هم بودم که در انقلاب نقش داشتیم برای همین سوالات برایم سخت نبود اما حضرت عباسی خدا برایم پارتی بازی کرد قبول شدم نه کسی دیگر.

 

*آرزوی کودکی سردار سپاه

همه خانواده موافق حضورم در سپاه بودند زیرا با روحیات من آشنایی داشتند. برای همین تشویقم می کردند به سپاه بروم. روحیه من از ابتدا به سمت نظامی گری نزدیک بود. خدا رحمت کند معلم کلاس اولم یکبار از ما پرسید می خواهید چکاره شوید؟ گفتم: من می خواهم سرباز شوم. گفت برای سربازی که در این مملکت حقوق نمی دهند. این خاطره را زمان جنگ وقتی من فرمانده گردان بودم، همان معلمم در جمع بچه ها تعریف کرد. آن ایام ایشان از نیروهای گردان ما بود. من داشتم سخنرانی می کردم بعد از او خواستم بیاید کمی صحبت کند که این خاطره را تعریف کرد. گفت آن روز به من گفتی شجاعت به خرج می دهم افسر می شوم حالا امروز افسر شدی.

 

*به واحد امنیت داخلی سپاه پیوستم

ورودم در سپاه همزمان شده بود با ناامنی های داخلی در کردستان. من به واحد امنیت داخلی سپاه اردبیل پیوسته بودم. اولین بار که وارد جو سپاه شدم جریان گروهک ها، سلطنت طلب ها، تجزیه طلب ها، فداییان خلق و ... بازارشان خیلی داغ بود و مسائل امنیت داخلی امر سختی بود. تا زمانی که بخواهم به جبهه بروم لباس سپاه را نپوشیده بودم. اولین بار که موقع اعزام لباس تنم کردم، احساس قدرت می کردم. احساس می کردم بزرگ شدم و می توانم برای دفاع از انقلاب حضور داشته باشم.

 

*تربیتم را مدیون رزمندگان لشکر عاشورا هستم

تا قبل از اینکه به جبهه بروم شهید باکری را نمی شناختم. اولین بار که نام آقا مهدی را شنیدم وقتی بود که ما را سازماندهی کرده بودند برای جبهه و من اعزام شدم به تیپ عاشورا.  روحیه ام جسور بود و آدم نترسی بودم. آمادگی جسمی خوبی هم داشتم و از اولین روزهای ورودم به جنگ فرمانده شدم. می توانستم جدای از خودم تعداد دیگری را که حتی از لحاظ سنی و تحصیلی از من بزرگتر بودند مدیریت کنم.

البته باید این را بگویم تمام داشته های خودم را اول از عنایت الهی و توجهات اهل بیت و بعد رزمندگان لشکر عاشورا بالاخص آقا مهدی باکری می دانم. من چیزی نمی دانستم و هیچ بودم، ادب را، اخلاق و شهامت و تواضع را، عشق و ارادت و اعتقاد و عبادت را، اشک و روضه و توکل و توسل را، همه از برادران شهیدم در لشکر عاشورا و آقا مهدی سید الشهدای لشکر عاشورا یاد گرفتم و مدیون آنها هستم الگوهای ما آنها بودند و در ریز موضوعات رزمندگی ام نقش داشتند. تربیتم را مدیون آن شهید بزرگوار هستم.

 

*می دانستم کسی به نام باکری هست اما نمی شناختم

در عملیات مسلم بن عقیل بود که با لشکر عاشورا حضور داشتیم. من یکی از فرماندهان دسته گردان علی اصغر که فرمانده گروهانش آقای پورموسوی بود و فرمانده گردانش  (گردان امام سجاد(ع)) آقای حبیب الهی بود. ماموریت ما در عملیات مسلم تنگه «سانوابها» بود. این منطقه جای سختی بود و دشمن می آمد دائم پاتک می زد. فضا آنقدر سخت بود که من علی رغم اینکه فرمانده دسته بودم خودم آر پی جی می زدم. یکبار شهید باکری حین عملیات به این نقطه می آید مرا می بیند اما من او را ندیدم، او دیده بود که من چطور می جنگم. معاون ارزیابی لشکر عاشورا برایم تعریف می کرد: آقا مهدی به من گفت برو در تنگه سانوابها یک جوان کوچک سیاه چرده ای هست، ببین کیه و بشناسش. او باید از بچه های کادر لشکر عاشورا باشد. تا آن موقع می دانستم کسی به نام باکری هست اما نه می شناختم و نه عشق و علاقه نسبت به او در من وجود داشت. جایگاه من جایگاه دسته بود که خیلی ارتباطی با فرمانده لشکر نداشتیم.

 

*اتفاق خاصی افتاد که عاشق شهید باکری شدم

خاطره اولین دیدارم با شهید باکری عجیب بود. در عملیات والفجر 4 من در گردان حضرت ابوالفضل(ع) فرمانده گروهان بودم و در منطقه ای عملیات کردیم. آنجا اتفاق خاصی افتاد که شهید باکری مرا عاشق خودش کرد. در این عملیات، مرحله اول ما سه گروهان بودیم که به خط زدیم. من کارم را خوب انجام دادم و به نقطه ای که باید، رسیدیم. اما دو گروهان دیگر گیر کردند و نتوانستند کارشان را خوب انجام دهند. فرمانده گردان به من دستور داد شبانه بروم و به آنها کمک کنم. سرپیچی کردم. گفتم نیروهایم خسته شدند نمی توانم بروم. لحظه ای بعد شهید باکری با من تماس گرفت. این را بگویم که آن موقع جوان و جاهل بودم. اولین بار بود که صدای او را می شنیدم. به شهید باکری هم گفتم: آقا مهدی خودم برای هر کاری که بگویی حاضرم اما بچه ها خسته هستند و راه زیادی آمدند، نمی توانند جایی بروند. به نحوی مودبانه و غیر مودبانه از ایشان اطاعت نکردم. آنهایی که سربازی رفته بودند بعد از این اتفاق مرا به شدت ترساندند و گفتند تو تمرد حین جنگ کردی. مجازاتت اعدام است چون از دستور سرپیچی کردی. تا صبح از ترس به خودم می لرزیدم. صبح موتور پیک شهید باکری آمد، داشتم از دور می دیدم. پرسید: نوعی اقدم کیه؟ با خودم گفتم: یا ابوالفضل.

جلو رفتم و خودم را معرفی کردم. مرا سوار موتور کرد رفتیم به طرف شهید باکری. علی رغم اینکه راننده موتور را محکم گرفته بودم دست و پایم می لرزید. به پیک اش گفتم مرا با فاصله از آقا مهدی پیاده کن تا ببینم وضعیتش چطور است، حداقل حالت پدافندی به خودم بگیرم. با خودم فکر می کردم حداقل در بدو دیدن من چهارتا لگد و سیلی خواهد زد و برخورد شدیدی می کند. رسیدیم و برای اولین بار آقا مهدی را دیدم. اورکت انداخته بود روی دوشش و منتظرم بود. با فاصله ای پیاده شدم. دستش بیسکویت بود، تا مرا دید آغوشش را باز کرد و بغلم کرد. سر گذاشتم روی دوشش و گریه کردم و گفتم آقا مهدی مرا ببخش. من دیشب تمرد کردم، اشتباه کردم، مرا عفو کن.

گفت این حرف ها چیست؟ تو قهرمان من هستی. سالار منی. شجاع ترین رزمنده منی. از این چیزها پشت بیسیم زیاد می شود. اشکال ندارد امشب می روی جبران می کنی. بعد به من بیسکویت داد. شهید باکری از یک سرباز جاهل نادان آموزش ندیده قهرمان ساخت. آقا مهدی من را تحویل گرفت و اشتباهم را نادیده گرفت، مرا نوازش کرد و به من فرصت داد. او با این کار مرا احیا کرد و ساخت.

 

*صدر اسلام در تاریخ خودش رزمنده ای مثل نوعی اقدم ندیده

کل قلب مرا شهید باکری تصرف کرد. از آن لحظه به بعد همه چیزم او بود. من همه کس را با آقا مهدی می شناختم. ما امام را که از نزدیک ندیده بودیم. تبسم رضایت امام را در تبسم رضایت شهید باکری می دانستم. او اگر راضی بود امام را راضی می دانستم. وقتی عملیات تمام شد شهید باکری در نماز جمعه از شهید شاپور برزگر فرماندهان یکی از گردان ها و مرحمت بالا زاده نوجوان 12 ساله ای که شهید شده بود یاد می کند و من نیز از من که آن موقع به شدت مجروح بودم نیز یاد کرده و می گوید: صدر اسلام در تاریخ خودش رزمنده ای مثل رحیم نوعی اقدم ندیده است. این رزمنده را خود آقا مهدی ساخته بود.

بعد برای عیادتم آمد بیمارستان. من دو دست و دو پایم شکسته بود و فکم کج شده بود. وقتی پدرم را دید  از تمرد های من نگفت، از قهرمانی هایم گفت. توضیح داد که من در عملیات چه نقشی داشتم. به پدرم گفت: رحیم را زود خوبش کنید، به او  نیاز دارم. پدرم قول داد و گفت: من او را خوب می کنم و برایت می فرستم. بعد از آن خدا رحمت کند پدرم هر روز می آمد ملاقاتم می گفت: تو هنوز خوب نشدی؟ من به مرده قول دادم آخه. زود باش بلند شو برو. با اینکه  هنوز گچ پایم باز نشده بود دست مرا می گرفت می گفت: بلند شو ببینم می توانی راه بروی؟ اره اره می توانی. آخر هم گچ پای شکسته ام را با کارت اره دار برید و رفتم منطقه.

 

*حسرتی که داغش بر گلویم ماند

سخت ترین خاطره ام در جنگ و عملیاتی که در دوران دفاع مقدس شرکت کردم عملیات «بدر» بود که آقا مهدی شهید شد. گرفتگی صدای من و بریدگی گلویم برای آن عملیات است. بدترین خاطره ام همین عملیات بود. زمانی که می خواستم بروم کمکش آقا مهدی مرا صدا نمی زد و وقتی آقا مهدی مرا خواست من نتوانستم جوابش را بدهم. در عملیات بدر، گردان من پشتیبان بود و قرار نبود خط شکنی انجام دهد.بنابراین  شب عملیات ماموریت نداشتم. منتظر بودم روز شود. آقا مهدی هم استدلالش این بود که دشمن فردای عملیات با تانک می زند و من به مشت محکمی نیاز دارم تا مقابل تانک های دشمن بایستد. گردان شما را به عنوان مشت محکم نگه داشتم.

 لشکر عاشورا به خط زد و عملیات شروع شد. حمله از ابتدای کار خوب شروع نشد. مشکلات و درگیری های بچه ها را از پشت بی سیم متوجه می شدم و گاهی می گفتم: مهدی رحیم مهدی رحیم، من آماده ام بیام؟ احساس می کردم کاری که می خواهد انجام شود من می توانم انجام دهم. هی می گفتم بیام؟ می گفت: صبر کن. آتشی بودم که به یک ترقه نیز داشتم. تا صبح فقط قدم زدم که آقا مهدی بگوید بیا. هر چه اصرار کردم قبول نکرد. نماز صبح را خواندم و هوا کم کم روشن می شد. نگرانی داشتم که عراق بعد از عملیات می آید نیروها عقبه را بمباران می کند.

هوا که روشن شد هواپیماهای دشمن آمد بالاسر ما. من هم یکسره خواهش می کردم مهدی رحیم مهدی رحیم، من آماده ام تو را به خدا بیایم؟ تا اینکه شهید باکری عصبانی شد گفت: تا وقتی صدایت نکردم حق نداری تماس بگیری.

هواپیمای عراقی آمد گردان مرا بمباران کرد. اول سلاح های پدافند هوایی را زد و بعد آنقدر پایین آمد که با تیربارش چادرهای ما را می زد. من در یک مرحله مجروح شدم اما می توانستم صحبت کنم. مرحله دومم همینطور، مجروح شدم اما باز می توانستم صحبت کنم، اما بمباران سوم ترکش خورد به گلویم و نایم پاره شد. نفسم از گلویم می آمد و خون و نفس با هم همراه شده بود که ناگهان بی سیم صدا کرد رحیم مهدی رحیم مهدی، من هر کاری کردم ... هر کاری کردم نتوانستم جواب دهم. (سردار نوعی اقدم در این لحظه چند دقیقه ای گریست)

 تکه سنگی پیدا کردم بردم سمت سوراخ گلویم که شاید هوا مجدد از دهانم خارج شود و بتوانم جواب آقا مهدی را بدهم بگویم جانم مهدی... کلوخ سفتی را فرو بردم که همراه خاک بود و با خون من آغشته شد و همه چیز ریخت به گلویم و نفسم را گرفتند. نتوانستم جواب شهید باکری را بدهم. می شنیدم کسی دیگر جواب داد: آقا مهدی! گفت: بگو رحیم صحبت کند. آن فرد گفت: رحیم نمی تواند. آقا مهدی گفت: بابا رحیم از اول شب تا صبح پدر مرا درآورده حالا نمی تواند بیاید؟ با رمز گفتند: رحیم شهید شده.

 

*وقتی من شهید شدم

چون نبضم هم رفته بود به عنوان شهید مرا انداختند پشت وانت و بردند معراج شهدا پیاده کردند. چشمانم فقط می دید. هیچ جای بدنم تکان نمی خورد.

 20 دقیقه بعد یکی از بچه های اردبیل آمد خودش را انداخت روی من، گریه می کرد: نه رحیم، تو را به خدا نه. نفسم ناگهان برگشت. او داد کشید دکتر رحیم زنده است. تنها چیزی که یادم هست دیدم چهار نفر با لباس های سبز بیمارستانی آمدند سمتم همراه یک چاقو. مرا گذاشتند روی برانکارد و بدون بی هوشی و این حرف ها برشی رو گلویم دادند و لوله ای کار گذاشتند تا نفسم راحت بیاید. بعد از یک هفته در بیمارستان نمازی شیراز به هوش آمدم. وقتی چشم هایم را باز کردم از رادیو شنیدم آقا مهدی شهید شده است. این جزو بدترین خاطرات من در هشت سال دفاع مقدس است.

 

*مرحمت 50 برابر بزرگتر بود

مرحمت بالا زاده اردبیلی بود. خانواده اش بسیار مستضعف بودند اما بسیار معتقد. مرحمت در گردان ما بود و نسبت به جثه ای که داشت پنجاه برابر از سن و جثه اش بزرگتر بود. بصریت عجیبی نسبت به اطاعت از امام داشت و بسیار بسیار شجاع بود. از هیچی نمی ترسید. حتی من یکبار عصبانی شدم و سرش داد زدم. دشمن خاکریز را می زد و او خیلی آرام سر پایین ایستاده بود. از صدای توپ و تانک هیچ هراسی نداشت و با اینکه سنش کم بود اگر کسی کنارش شهید می شد اصلا هول نمی شد. اتفاقات پیرامون او را مسخ نمی کرد.

 

*به همسرم گفتم شاید در کوه زندگی کنیم

من 19 سالگی ازدواج کردم. پدرم آمد گفت یا باید ازدواج کنی یا باید از همه فعالیت های که می کنی بروی بیرون. وقتی مجروح شدم یادم است خدابیامرز مادرم می گفت: خدایا دست و پایش خوب می شود اما اگر فکش خوب نشود به او دختر نمی دهند. خلاصه رفتیم خواستگاری و اتقافا دختر هم به من دادند. (خنده) حاصلش هم سه فرزند به نام های حسین، محسن و فاطمه است. مهریه همسرم یک جلد قرآن کریم بود. کل خرج عروسی مان 40 تومان یعنی 400 ریال بود. شرایط بسیار بدی هم از لحاظ جسمی داشتم. در خواستگاری به همسرم گفتم: من هیچ چیز مادی ندارم. گفت: راضی هستم به رضای خدا. گفتم به محض اینکه حالم خوب شود می روم جبهه، گفت: راضی هستم به رضای خدا. گفتم: اصلا نمی توانم کنارت بمانم. گفت: راضی هستم به رضای خدا. گفتم: جبهه بروم هم باید بیایی، شاید مجبور شویم در کوه زندگی کنیم و هر چه گفتم گفت: راضی هستم به رضای خدا.

 

*پدرم گفت: بیا تکلیف همسرت را معلوم کن

دو روز بعد از عروسی مرا از لشکر خواستند. رفتم و 6 ماه بعد پدرم زنگ زد به شهید باکری که اگر رحیم از همسرش خوشش نمی آید بگو بیاید تکلیف را روشن کند. ما زنش دادیم دست و پایش را بند کنیم. حالا خودش که هیچی بچه مردم را هم گذاشته رفته. امکان نداره یک جوان دو سه روز بعد از ازدواج برود و چند ماه نیاید. خلاصه شهید باکری مرا خواست و پرسید: تو ازدواج کردی؟ گفتم: بله. خندید و گفت: بابا تو هنوز خیلی بچه هستی. آخه ریش و سبیل نداشتم. گفت: برو خانواده ات را بردار بیاور همینجا.

ماشینی داد و رفتم اردبیل به خانمم گفتم: جمع و جور کن برویم جبهه. گفت: آقا چی؟ (پدرم) گفتم: نه به آقا بگوییم نمی گذارد برویم. خانمم ناراحت شد و گفت باید به اقا بگویی. این مدت که تو نبوی او همه کاره من بود حالا درست نیست بی خبر برویم. وقتی به پدرم گفتم: به شدت مخالفت کرد. گفت تو خودت را نمی توانی جمع کنی، بچه مردم را کجا می خواهی ببری؟ از هر کجا که آمدی برگرد برو.

زنگ زدم به آقا مهدی گفتم: زنم را نمی دهند بیاورم، خودم بیام؟ گفت: به پدرت بگو به من زنگ بزند. به پدرم گفتم. حالا آقا چه گفته بود نمی دانم. پدرم آمد گفت برو فدای آقا مهدی شو زنت را هم ببر. کل زندگی ما یک پنجم تویوتا وانت را هم نگرفته بود.

شب را در قم خوابیدیم. رو به روی حرم در قم همین الانم هست. فروشگاه کفش بلایی است که بالایش مسافرخانه ای بود به نام حافظ. صبح که می خواستیم برویم اولین خریدی که برای خانمم کردم از کفش فروشی یک جفت کتانی برزنتی برایش خریدم به قیمت 30 ریال.

 

*پول توی جیبم را شهید باکری می داد

رفتیم منطقه. خانه ای دادند سه اتاقه با سه خانواده. حمام و دستشویی و آشپزخانه هم مشترک بود. ما از دو زوج دیگر کوچکتر بودیم. قرار بود هر وقت مردها در ماموریت بودند یکی از مردها خانه باشند. من رویم نمی شد زیاد بگویم می خواهم بروم خانه. خانم شهید باکری لطف می کرد و به بهانه خرید زنگ می زد به آقا مهدی می گفت: به پسرم رحیم بگو بیاید برای خانه شان خرید کند. چون تردد شب ها ممنوع بود پس وقتی می رفتم می توانستم شب هم خانه بمانم. هر دو هفته یکبار می رفتم خانه. آن زمان من از سپاه بدون اینکه اجازه بگیرم به جبهه رفته بودم برای این حقوق مرا قطع کرده بودند و پولی نداشتم. من در واحد اطلاعات سپاه کار می کردم. این واحد به خاطر مسائل امنیت داخلی جبهه رفتنش ممنوع بود اما چون آقا مهدی مرا می خواست و به من چراغ سبز نشان داده بود، بدون اجازه سپاه اردبیل رفته بودم منطقه. برای همین آنها هم حقوقم را قطع کرده بودند. می گفتند مبارزه با گروهک ها هم مهم بود.

شهید باکری آمدنی از جیبش به من پول می داد. موقع آمدن برای خانواده های دیگر هم خرید می کردم. آقای علاءالدین اهل تبریز و آقای گرجی که الان در کرج ساکن هستند هم خانه های ما بودند.

 

*معامله مادرم با خدا

در عملیات کربلای 5 ما چهار برادر در جنگ بودیم. رحیم، سلیم، سلمان و سلیمان. سلیم دانشجوی پزشکی دانشگاه تهران و سلمان دانشجوی پزشکی داشنگاه مشهد بود. من فرمانده گردانشان بودم. پدرم خیلی به سلیم و سلمان خصوصا سلمان علاقه داشت. برای همین زنگ زد گفت: بابا چهارتای شما در یک عملیات باشید برای من سنگین است. دو تایتان برگردید دو تا بمانید . تو و سلیمان که سابقه جنگیدن دارید بمانید، سلیم و سلمان را بفرست. گفتم: چشم.

به سلیم گفتم: بابا میگه شما پزشک هستید به درد آینده مملکت می خورید، برگردید. سلیم گفت: به بابا بگو ما نمی خواهیم در آینده پزشک جسم مردم باشیم، می خواهیم با شهادتمان پزشک روح مردم باشیم. به پدرم زنگ زدم گفتم: نمی آیند، عصبانی شد گفت امشب سلیم و سلمان را می کنی داخل گونی بر می گردونی. رفتم به آنها گفتم بابا چنین دستوری داده. گفتند به ما مهلت بده. نصف شب دیدم سلیم در خواب گریه می کند. گفتم: چه شده. گفت خواب دیدم دست و پایم را می بندید. داداش تو را به خدا به ما مهلت بده. رفت از چادر بیرون تا صبح. صبح دیدم رقصان رقصان می آید. گفت: رفتم آنچه می خواستم، خواستم و داد. به خدا من شهید می شوم. به خدا کسی نمی تواند مرا به اردبیل بفرستد. شب بعد دیدم سلمان نیست. پرسیدم: سلمان کجاست؟ سلیم گفت: نگرد خودش می آید. نگو یک قبری کندند می روند در آن دعا می کنند. صبح دیدم او هم خوشحال و رقصان می آید. وقتی به پدرم گفتم اینها نمی آیند گفت: رحیم اگر سلمان هم نمی آید لااقل سلیم را بفرست من بدون او نمی توانم زندگی کنم.

آن دو یک وصیت نامه مشترک نوشتند و گفتند داداش ما هر دو شهید می شویم. عملیات شروع شد ما نقطه رهایی را رد کردیم. نزدیک شدم دیدم سلیم روضه علی اکبر(ع) می خواند و بچه ها گریه می کنند، وضعیت عجیبی بود. گفت: یا حضرت علی اکبر(ع) امشب به عشق شما می خواهیم تشنه شهید شویم. قمقمه را خالی کرد. خط دشمن شکست. صبح دیدم پشت بیسیم یکی می گوید: داداش داداش سلمان. قلبم می زد گفتم: داداش به گوشم گفت: مشتلق مرا بده تو برادر شهید شدی، سلیم شهید شد. دردی از ستون فقراتم رد شد. رفتم صورتم را گذاشتم روی صورتش. ای کاش طولانی تر بود. بعد به خودم گفتم خدایا چطور جواب پدرم را بدهم؟ مدتی بعد بلند شدم رفتم سمت دشمن دیدم یکی دست هایش را تکان می دهد که نیا جلو نیا جلو. سلمان بود. گفت داداش برگرد وضع خرابه ما از پسش بر می آییم. گفتم: سلمان اسلحه را بردار برو آن سنگر آتش بده من زیر حمایت آتش تو خودم را نزدیک دشمن می کنم. با تیر بار به من حمایت آتش داد. وقتی رسیدم دیدم توپ مستقیم دشمن سنگر سلمان را هدف قرار داد. برگشتم دویدم آمدم بالا سر سلمان، پیکرش بالا پایین می پرید. جانش می خواست در بیاید اما نمی شد، گفت: داداش سلام ما را به امام برسان بگو ما تا آخر ایستادیم.

وقتی جنازه برادرانم را آوردند دم در خانه، شرمنده پدر و مادرم بودم و سرم پایین بود. مادرم گفت: رحیم سرت را بالا بگیر من خودم با خدا معامله کردم و شب عملیات آمدم در ایوان گفتم: خدایا رحیم زن و بچه دارد اما آن دو نه. او را برگردان و سلیم و سلمان برای تو. خودم دادمشان به خدا.  مادرم زن قهرمانی بود. به طوری که اصرار داشت برای سلیم و سلمان گریه نمی کنم تا دشمن شاد نشود. همین باعث شد از فشاری که به او آمد در فاصله کوتاهی تمام موهای سرش ریخت.

*وای خدا از روز قطعنامه

وای خدا از روز قطعنامه. من جانشین تیپ اردبیل بودم. تیپ ما در میاندوآب مستقر بود. نیروی احتیاط منطقه کردستان و آذربایجان غربی بودیم. آن زمان در همان اردوگاه که خبر را از رادیو شنیدیم از صبح تا شب و شب تا صبح گریه می کردیم که خدایا همه چیز تمام شد و ما ماندیم. ساعت 2 در اخبار شنیدم. باور نمی کردم فکر می کردم من اشتباه شنیدم. رفتم پیش فرماندهان همه گریه می کردند. نمی خواستند بپذیرند اما واقعیت داشت.

امام خمینی ناجی بشریت و حقیقت و اعتقادات و باورها بود. امام ادبیات و مکتب است. او فرد نیست یک تاریخ است. همینطور که جلوی امام حسین(ع) را گرفتند که یا باید بجنگی یا بیعت کنی امام همینطور بود یا باید امریکا را به عنوان بزرگ خود می پذیرفت یا می ایستاد. امام می گفت رب ما ارباب ماست. هیهات من ذله. مقتدا و عقبه امام برگرفته از امام حسین(ع) بود. مکتبش شهادت بود. امام همه چیز ما بود. می دانستیم قبول قطع نامه برای او هم خیلی سخت است.

 

*جنگ سوریه ما را در مقاومت به کمال رساند

انقلاب اسلامی از لحظه شروع تا الان، دفاع از اسلام  و آزادی و آزادی خواهی و مقابله با استکبار و استبداد و سربازی امام و رهبر را به دنبال داشته و راه ادامه دارد. من در طول انقلاب یک لحظه آسوده نبودم و آرام و قرار نداشتم. خارج از سنگر و بدون سلاح و شعار و ادبیات نبودم. ما در ادامه دفاع از انقلاب اسلامی در مقیاس جهانی و در ادامه اطاعت از رهبری و باکری و سلیمانی هستیم. اینکه برخی بین دفاع مقدس و جنگ در سوریه فاصله می بینند برای این است که در گود نبودند. ما هیچ احساس انقطاع نداشتیم. من چند بار در دفاع مقدس  و چند بار در سوریه مجروح شدم و این برایم افتخار است. در سوریه هم رفتیم و با دادن شهدا و مجروحان توانستیم کار را ادامه دهیم و بر دشمن غلبه کنیم. خدا ما را پیروز کرد و دوباره تاریخ تکرار شد.

راه همان است و غیر از آن نیست. ما پر شورتر، با معرفت و اعتقاد و بصیرت و قدرت بیشتر توانستیم در مقاومت حاضر شویم. ما در اطاعت پذیری مقاوم تر شده ایم. من هیچ وقت در دفاع مقدس معرفتی که در رکاب شهید باکری داشتم اندازه هم رکاب بودن با سردار سلیمانی نبود. آن زمان بچه بودم.

با حضور در جنگ سوریه ما در مقاومت به کمال رسیدیم. به فضل الهی جنگ استراتژیک را یاد گرفتیم. جنگ دور را یاد گرفتیم. جنگ منطقه ای و فرماندهی بین المللی را یاد گرفتیم. این راه ادامه دارد. همین الان هم ادامه دارد تا ظهور امام حجت ادامه خواهد یافت و در این مسیر با این رهبر راه را پیش خواهیم برد. امروز در رکاب امام خمینی بودن در رکاب امام حسین(ع) است. 

 

*روایت هایی تکان دهنده از جنایات تکفیری ها

در سوریه صحنه هایی دیدم که هیچ گاه فراموش نمی کنم. دیدم مسلحین هجوم آورده بودند. این صحنه را هیچ وقت فراموش نمی کنم و هر وقت به ذهنم می آید داغونم می کند. داعشی ها پیرمردها را تیر خلاص می زدند و جوانان را سر می بریدند.  مردان با غیرتشان را دست می  بستند و جلوی چشمشان به زنانشان تجاوز می کردند. وقتی آنها دست و پا می زدند تیر خلاص می زدند.

یکبار وارد خانه ای شدم که چند دقیقه قبل از ما داعش آنجا بود و ما بیرونشان کردیم. آن خانه متعلق به یک خانواده شیعه بود. بچه شان شاید دوماهه یا سه ماهه بود، بیشتر به نظر نمی آمد. گهواره بچه از سقف خانه آویزان بود و داعشی ها با شمشیر چنان زده بودند که گهواره با بچه به دو قسمت شده بود و پدر و مادرش در کنار بدن نصف شده کودکشان به شهادت رسیده بودند.

*سر 80 درصد کودکان شکسته بود

در «فوعه کفریا» با مسلحین به توافق رسیدیم که شیعیان را از این شهر تخلیه کنیم و در عوض تعدادی از مزدوران آنها را تحویل دهیم. قرار بود مردم اعم از زن و بچه با 200 اتوبوس به ما بپیوندند. فاصله ای که اتوبوس ها قرار بود به ما برسند 10 کیلومتر بود. دیدم تاخیر شد. بعد متوجه شدیم تکفیری ها عواملشان را کنار جاده آوردند تا همانطور که به کاروان امام حسین(ع) سنگ می انداختند حالا با سنگ می زدند به اتوبوس ها. 80 درصد بچه ها سنگ سرشان را شکسته بود. این قساوت قلبی و پلیدی و نامردی و کثیفی به گونه ای است که هیچ بشری حاضر به انجامش نیست.

*در رکاب سردار سلیمانی بودم

من سردار سلیمانی را قبل از جنگ سوریه می شناختم اما افتخار نوکری برایش را نداشتم. به عنوان نیروی ایشان از زمانی که رفتم سوریه در خدمتش بودم.

*ملاقات با سید حسن نصرالله

وقتی قرار بود به ملاقات سید حسن نصرالله بروم خیلی شعف داشتم. سید حسن نصرالله  در دیدار با ما از دو چیز صحبت کرد: یکی اطاعت پذیری خودش و بچه های حزب الله لبنان از رهبری و تعبیرش هم این بود بدون اجازه آقا آب نمی خوریم. دوم هم تاکید کرد بر اطاعت پذیری سردار سلیمانی از رهبری. من همین عبارت بدون آقا آب نمی خوریم را از سردار سلیمانی هم شنیده بودم.

انتهای پیام/

این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری فارس در وب سایت منتشر خواهد شد پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
Captcha
لطفا پیام خود را وارد نمایید.
پیام شما با موفقیت ثبت گردید.
لطفا کد اعتبارسنجی را صحیح وارد نمایید.
مشکلی پیش آمده است. لطفا دوباره تلاش نمایید.

پر بازدید ها

    پر بحث ترین ها

      بیشترین اشتراک

        اخبار گردشگری globe
        اخبار کسب و کار تریبون
        همراه اول