اخبار فارس من افکار سنجی دانشکده انتشارات توانا فارس نوجوان

استانها  /  زنجان

تلخ و شیرین های کرونایی

تقریبا چند دقیقه سکوت در این بخش امر محالی است، یا صدای ناله می‌آید و یا تکاپو است و رفت و آمد، برخلاف همیشه این روزها بخش بوی ترس دارد، همه پرستاران و پزشکان هم با تمام قوا تلاش می‌کنند و در خدمت‌رسانی از هم پیشی می‌گیرند.

تلخ و شیرین های کرونایی

خبرگزاری فارس زنجان، سمیه محرمی: ساک‌ها را یک به یک داخل صندوق عقب خودرو می‌گذارم، مهدی هم چرخ خیاطی را می‌گذارد بچه‌ها با تمام اخم و تخم خود نشسته‌اند، حق هم دارند بعد از مدت‌ها می‌توانستیم با هم باشیم که باز هم نشد.

مادر طبق معمول با روی گشاده از ما استقبال می‌کند، بچه‌ها به هم‌نشینی با او عادت دارند و‌ در خانه پدربزرگشان اتاقی مخصوص دارند، ساک‌ها را با خود به سمت اتاق حمل می‌کنم، مادر غذای مورد علاقه من را پخته است همه در سکوت غذا می‌خورند و هیچ‌کس حرفی برای گفتن ندارد، بعد شام پای پله‌ها می‌نشینم مادر که نگرانی را بی هیچ حرفی از نگاهم خوانده، حالا آمده تا دلداری بدهد.

-مادر نکنه بچه‌ها ازم دلخور بشن؟! نگرانشون هستم

-نگران نباش من هستم، حواسم به همه چی هست، از پس تو برومدم از پس اونام برمیام.

این حرف مادر دلم را قرص می‌کند مهدی را پشت پنجره می‌بینم که با دست به من اشاره می‌کند و می‌گوید دیر شده است، برای خداحافظ به پیش بچه‌ها می‌روم یا خواب هستند یا نمی‌خواهند رفتن ما را ببینند که خود را به خواب زده‌اند، صورتشان را می‌بوسم شاید یک روز فهمیدید چرا این کار را کردم، پدر مثل همیشه در سکوت نشسته و به تلویزیون خیره است، صورتش را می‌بوسم و می‌گویم «ممنون که راه رو نشونم دادی» و دستش را می‌بوسم.

از زیر قرآن مادر که رد می‌شوم دل ناآرامم آرام‌تر می‌شود، خیابان‌های شهر امشب چقدر زیباتر شده است، از ازدحام و شلوغی شهر خبری نیست و کم کم شهر در حال آماده شدن برای خواب است، به میدان ولیعصر که می‌رسم دلشوره باز به سراغم می‌آید رو به همسرم می‌کنم و می‌گویم

-تو هم از امشب میری یا میمونه برای فردا صبح

- نه از همین امشب شروع می‌کنیم اتفاقا اصل کار شب‌هاست.

چراغ‌های بیمارستان که در مقابل چشمانم ظاهر می‌شود تردید من به ایمان تبدیل می‌شود ساکم را از صندوق عقب برمی‌دارم برعکس ساک بچه‌ها که بزرگ بود و همه چیز را در آن جای داده بودم ساک خودم در واقع یک کیف دستی کوچک بود که حاوی یکی دو دست لباس، لوازم ضروری و یک قاب عکس است که برای مواقع ضروری برداشتم، مهدی مقابل من ایستاده است و یک قرآن جیبی از جیب خود درآورده و به سمت من دراز کرده است می‌گوید «دلتنگ شدی قرآن بخوان من همیشه این کار رو می‌کنم خیلی آروم می‌شم» لبخند می‌زنم و می‌روم ولی مقابل درب ورودی می‌ایستم و به خودرویی که از من دور می‌شود و‌ آخ که چقدر دلم برای خانواده‌ام تنگ می‌شود قرآن را باز می‌کنم آیه‌ای می‌بینم که دلم ناآرام من را آرام می‌کند «ان مع العسر یسرا».

تقریبا چند دقیقه سکوت در این بخش چیز محالی است، یا صدای ناله می‌آید و یا تکاپو است و رفت و آمد، برخلاف همیشه این روزها بخش بوی ترس دارد، همه پرستاران و پزشکان هم با تمام قوا تلاش می‌کنند و در خدمت‌رسانی از هم پیشی می‌گیرند، صدای سرفه حتی یک دقیقه متوقف نمی‌شود، خیلی از ماها روزها است که خانواده خود را ندیده‌ایم عین من که تنها با تماس تصویری بچه‌ها را می‌دیدم و هر چند روز یک بار مهدی را در حیاط بیمارستان دیدار می‌کردم، ولی همگی پر انرژی و شاد بودیم‌ و با وجود همه سختی‌ها در حالی که لباسی سنگین به تن داشتیم و حتی نفس کشیدن در آن سخت بود، سخت کار می‌کردیم و هیچ اعتراضی نداشتیم.

چند هفته‌ای از حضورم در بخش بیماران کرونایی می‌گذرد، آدم‌های زیادی آمدند بستری شدند، مداوا شدند و به خانه برگشتند، مهمان‌‌هایی از هر سن و سالی و شرایطی، فضای مجازی پر شده بود از پیام‌های قدردانی و فیلم و کلیپ و عنوان «مدافع سلامت» روی ما گذاشته بودند، آخ که این اسم را چقدر دوست داشتم. 

امروز اما هیچ کس دل و‌ دماغ درست و حسابی نداشت این ماموریت برای همه ما از خاطرات خوش بود، اما برخی از روزها مرگ حتی یک بیمار کرونایی حسابی حالمان را می‌گرفت، مسن‌ترین بیمار این بخش را همه ننه صدا می‌زدیم روزی که پیرزن ۱۰۲ ساله اینجا را ترک می‌کرد اینجا جشن گرفته بودند، پیرزنی خوش صحبت که هیچ کس دل، دل کندن از او را نداشت، یا تولد نرگس کوچولو نوزادی که مادرش تا چند روز پیش در بخش بستری بود و دلهره از سر و صورتش می‌بارید نور امید را در دل ما روشن و روشن ‌تر می‌کرد اما امروز...  

امروز برای تدفین آقای جابری همکارمان به بهشت زهرا می‌رفتم در این مدت چند نفر از همکارانم بیمار شده بودند ولی شکر خدا بهبود یافته بودند اما آقای جابری اساسی کام ما را تلخ کرد، چقدر سکوت و چه غریبانه تدفین می‌شدند، این فوتی‌های کرونا و چه سعادتمند بود او که با عنوان شهید به خاک سپرده می‌شود، مردی در لباس کار قبرستان به من نزدیک می‌شود صدایش را که می‌شنوم باورم نمی‌شود مهدی است می‌پرسم اینجا چیکار می‌کنی می‌گویم «گفتم هر جا لازم باشه میرم امروز باید اینجا باشم»

--پس این روزها کم پیدایی واسه اونه

-کار تو اینجا یکم دلم رو گرفته بود و نیاز داشتم تنها باشم و با دست گورکن‌ها نشانم می‌دهد و می‌گوید

-فاطمه باید پای حرف اینا بشینی ببینی چقدر حرف واسه گفتن دارن و آخ که چرا هیچ گوشی حرف این‌ها رو نمی‌شنوه.

روزها همچنان سپری می‌شود و من هر شب خواب سفره هفت سین و عیدی مادر و پدر را می‌بینیم و به قول مهدی چشمم دنبال عید نوروز مانده است.

از مدافعان خاک تا مدافعان سلامت

یکی می‌خواست به من دلداری بدهد آن موقع من داشتم به همسر پرستارم دلداری می‌دادم که بی‌تابی و دلتنگی نکند، ساکش را که برداشت قرآن جیبی را به او هدیه دادم تا به یاد من باشد اما خودم زودتر دلتنگ شدم، هنوز از بیمارستان خارج نشده بودم که دلتنگی به سراغم می‌آید خودرو را کناری پارک می‌کنم و قرآن جیبی خود را درمی‌آورم صفحه‌ای را باز می‌کنم نور می‌ریزد از آن «پس از هر سختی گشایشی است»، سر کیف می‌آیم و راه می‌افتم‌.

به مقصد می‌رسم مقابل درب مسجد حسابی رفت و آمد هست چرخ خیاطی را از پشت خودرو پیاده می‌کنم بخشی از مسجد را خیاط خانه کرده‌اند، بخشی را انبار مواد غذایی که قرار است بسته‌بندی و به منازل محرومین ارسال شود، اوایل در ماشین می‌خوابیدم ولی از وقتی نقاهتگاه برای بیماران و فعالان مشاغل پر خطر در نظر گرفته شده بود آنجا می‌رفتم، شاید کمی بد به نظر برسد ولی چقدر این ویروس را دوست داشتم همه ماسک به صورت داشتند و اگر برای کار آمده بودند فقط از سر اخلاص بود این روزها بین سرباز و‌ سردار فرقی وجود نداشت و عشق از در و دیوار شهر می‌بارید، از هر قشری بودند، سپاهی، ارتشی، بازاری، خانه‌دار، معلم، کارمند و همه از هیچ کاری مضایقه نمی‌کردند، این هیاهو و تکاپو حسابی سر وجد آورده بود مرا، می‌ترسیدم و دلواپس بودم کسی دست به کار نشود ولی این آمدن‌ها کجا و تصور من کجا.

این مدت هر کاری که به ذهن رسیده انجام داده بودم، شب‌ها ضدعفونی و گندزدایی معابر شهری، روزها خرید اقلام مورد نیاز تهیه ماسک، عصرها با بچه‌های پویش مشغول ممانعت از ورود خودروهای غیر بومی به شهر می‌شدم، گاهی برای کمک به تکمیل نقاهتگاه می‌رفتم و گاهی برای خرید ارزاق عمومی و کالاهای اساسی عازم خرید می‌شدم و آخر شب توزیع این کالاها بین اقشار کم درآمد که این روزها اساسی تحت فشار بودند، با خودم فکر می‌کنم حتما باید این ویروس می‌آمد تا این همه رفاقت و دوستی را به چشم می‌دیدم؟ نه اینکه این اتفاقات تازگی داشته باشد چرا که زیر پوست این شهر پر بود از این کارها، فقط من بودم که زیادی حواسم پرت زندگی خودم شده بود و یادم رفته بود ببینم اینجا چه خبر است.

حالا من اینجا بودم در ایستگاه آخر در قبرستان پدرم همیشه می‌گفت «مرده مسلمون قد زنده‌اش محترمه» و حالا با وجود کلی داوطلب با سماجت من هم جزو تیم تدفین بودم.

با وجود ماسک در صورت، همسرم را در بین حاضران در مراسم تدفین شهید مدافع سلامت تشخیص می‌دهم من را نمی‌شناسد و وقتی که شناخت جا می‌خورد دلم برایش لک زده این مدت که در اینجا کار می‌کردم کمتر سراغش را می‌گرفتم، یاد مرگ حسابی مرا به خود مشغول کرده است، پر از حرارت سخن می‌گوید می‌پرسم باز خواب سفره هفت سین می‌بینی با خنده می‌گوید هر شب آخ که چقدر دلم برای بوی سبزه و سمنو تنگ شده است.

زنان صبور ایران زمین

پس از ریخته شدن آب پشت سر فاطمه و همسرش مهدی به خانه بازمی‌گردم، تابلو «یا زینب کبری» را درست به دیوار مقابل در زده‌ام تا هر بار به محض ورود آن را ببینم، همسرم سال‌هاست همانجا به پشتی رو به تلویزیون تکیه داده است، از وقتی از جبهه بازگشت با یک پا و ریه‌ای که دیگر سخت کار می‌کرد و باید همیشه به دستگاه وصل می‌شد، ناشکر نبودم فقط دلم برای شنیدن صدای حسین آقا تنگ شده بود حرف می‌زدم و حسین همیشه گوش می‌داد.

_ فاطمه هم عین خودته، عین شما دلش پر میزنه برای خدمت و اصلا عافیت طلب نیست، بله بله بالاخره من هم یه خورده تو تربیتش تلاش کردم، نظر لطف شماست، شکر خدا شوهرشم مرد خوبیه، آقا حسین عاقبت به خیر شدیم، با این بچه‌ها دیگه فکرم راحته.

حرف میزنم و بساط مبسوط سفره هفت سین را جمع می‌کنم «عید ما باشه برای بعد از شکست این ویروس»، سفره کوچکتری پهن کردم و در لای قرآنش برای بچه‌ها حسابی پول گذاشتم، سوره شرح می‌آید دلم آرامش می‌گیرد بچه‌ها خواب بودند و چقدر زیر نور چراغ خواب معصوم‌تر به نظر می‌رسند، روزهای بعد حسابی شیطنت می‌کنند ولی بنا به تاکید مادرشان با تلویزیون و گوشی به درس و مشق خود می‌رسند، هر چند حسین حرف نمی‌زند و در سکوت بازی‌های آنها را تماشا می‌کند اما بچه‌ها عاشق او هستند و چقدر این قرنطینه در میان قرنطینه این سال‌ها به ما می‌چسبد...

انتهای پیام/۷۳۰۰۹/ق

این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری فارس در وب سایت منتشر خواهد شد پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
Captcha
لطفا پیام خود را وارد نمایید.
پیام شما با موفقیت ثبت گردید.
لطفا کد اعتبارسنجی را صحیح وارد نمایید.
مشکلی پیش آمده است. لطفا دوباره تلاش نمایید.

پر بازدید ها

    پر بحث ترین ها

      بیشترین اشتراک

        اخبار گردشگری globe
        اخبار کسب و کار تریبون
        همراه اول