به گزارش خبرگزاری فارس از اهواز، روی پل سیاه ایستاده، از میان غبار نمیتوان جزئیات چهرهاش را به وضوح دید اما رگههای سفید عرق از پشت پیراهنش زجه میزند، حواسش به خودش نیست، آسمان قرمز شده اما انگار تن را حتی قبلتر از روحش به بالا سپرده باشد!
زنش از دومین طبقه خانهی شاعرانهی لب کارونشان دست تکان میدهد : «تو را به خون شهید کربلا قسمت میدهم، برگرد»، اما سایه بیقرار اوستا حسن در میان پر و خالی شدن خشابهای ژ۳ گم میشود.
_خانم سالمی، خانم سالمی شروع کنیم؟
صدای خانم باستان من را به خودم آورد، به منطقه ۲۴ متری اهواز، به خیابان نزدیک بیمارستان امام، به کارگاه چادر دوزی «اوستا حسن» و درخت کُنارِ وسط کارگاه که از اولین نگاه مرا با خودش برد، به سالهایی دور، عجیب و شیرین.
رگهایی با جریان باروت
صدای چرخدندهها با صدای ما به هم پیچید، درخت کُنار وسط کارگاه، کعبه مقصود شده بود و چادردوزها دور تا دور آن چرخ میزدند؛ مثل مادری که کودکش را به محلی امن هدایت میکند با اشاره خانم باستان به سمت اتاقک کوچکی رفتیم که تا ۷ روز گذشته هنوز از عطر نفسهای حق «اوستا حسن» سرمست بود، دیر آمده بودم و زود رفتن جایز نبود، آن هم برای شناختن مردی که پدر یک منطقه شده بود!
خانم باستان، پرستار جنگ بود، زنی که هنوز روح باروت و حماسه در رگهایش جریان داشت، با ماسک و دستکش و ژلی که هر ده دقیقه یک بار تمدید میکرد روبهروی درِ شیشهای دفتر کارگاه ایستاده بود تا مشتریها را نیامده بپراند؛ بندگان خدا را حسابی از نان خوردن انداخته بودیم اما حالا آقا بابک، پسر بزرگ «اوستا حسن» بود که دلش به رفتن ما رضا نمیداد و خاطرهها امانش را بریده بود.
خانهای برای مردم
_از زمان انقلاب دل به این خط داده بود، خودش چیزی نمیگفت اما کسانی که با او بودند از نقطههای کوری در خوزستان خبر میدادند که با «اوستا حسن» برای پخش اعلامیه رفته بودند، هر چند سواد نداشت اما این مسئله هیچ وقت به نقطه ضعفی برای سکوتش در برابر باطل تبدیل نشد چون به قوت بصیرت و شجاعتش تکیه زده بود.
در زمان جنگ تحمیلی هم کوتاه نیامد، «اوستا حسن» یک خانه دو طبقه لب رودخانه ساخت که نزدیک کارگاه هم بود و همیشه به مادرم میگفت: «برایت خانهای میسازم که از بالای آن کارون را ببینی و برایم از دور دست تکان دهی» اما این حرفهای شاعرانه ظاهر قضیه بود چون هدف او نزدیک بودن به بیمارستان امام بود.
او یک طبقه مجزا برای همراهان بیمارانی ساخته بود که از شهرستانها برای معالجه به اهواز میآمدند، آن زمان شهر خلوت شده بود اما «اوستا حسن» دست همراهان بیمار را میگرفت، به خانه میآورد و با کمک مادرم که شیرزنی بود کارهای پذیرش در بیمارستان و رسیدگی به بیمار و خانوادهاش را تا پوشیدن لباس عافیت به عهده میگرفت.
آن زمان ما بچه بودیم و از کارهایش سر در نمیآوردیم اما همیشه از ما میخواست طوری رفتار کنیم که میهمانانمان خدای ناکرده احساس غربت نکنند، اینطور هم نبود که فقط به فکر قوم و خویش یا دوست و آشنا باشد، چیزی که غیرت او را به جوش میآورد لگدمال شدن انسانیت بود، میگفت «آدمها حرمت دارند»، این کارهای «اوستا حسن» فقط محدود به زمان جنگ نبود و حتی یک ماه قبل از ...
بغض بر گلوی پسر «اوستا حسن» چنگ انداخت، چشمهایش را به گوشه مغازه خیره کرده بود که اشکهایش را نبینیم اما دلِ تنگ و داغِ تازه با حفظ ظاهر کنار نمیآمد، آقا بابک حالا به هقهق افتاده بود اما به حرفهایش ادامه داد:
مادر و دختری از بهبهان مریضشان را به بیمارستان آورده بودند اما جایی برای خواب نداشتند؛ ما میرفتیم و میآمدیم اما حواسمان نبود که این مادر و دختر دو روز است در ماشینشان میخوابند اما «اوستا حسن» با اینکه خودش مریض احوال بود و اصلا آن خانواده را نمیشناخت آن مادر و دختر را آورد و اتاق کارگاه را به آنها داد تا هم به مریضشان نزدیک باشند و هم شب در خیابان نمانند، به او تذکر میدادیم الآن کرونا در حال انتشار است اما «اوستا حسن» میگفت: «چه معنی دارد ناموس مردم در خیابان بماند؟!».
سردار پل
«اوستا حسن» نه سپاهی بود و نه حتی پست دولتی داشت اما وقتی که عراقیها به منطقه سه راه خرمشهر اهواز نزدیک شدند و سربازهای ارتشی فرار کردند اولین نفری بود که لباس سبز بسیج به تن کرد و یک خودرو اسلحه را آورد و بین جوانهای انقلابی که میشناخت تقسیم کرد تا از پل محافظت کنند.
به نگهبانی جوانهای محله بر سر پل هم قانع نمیشد و هر وقت هواپیماهای عراقی پل را نشانه میگرفتند با ژ۳، تمام قد روی پل سیاه میایستاد و چشم در چشم دشمن میجنگید؛ یادم میآید بعد دیدن اخلاص و بسیجی که به راه انداخته بود چند بار آمدند به او پیشنهاد مسؤولیت دولتی دادند اما «اوستا حسن» همیشه در جوابشان میگفت: «من کاسبم، پست گرفتن به کارم نمیآید، اگر هم کاری کردم برای مردم بوده است».
پاتوق سربازها
جنگ بود و از در و دیوار گلوله میبارید اما کارگاه را تعطیل نمیکرد، خیلیها غیبتش را میکردند که چقدر به مال دنیا چسبیده است اما هدف «اوستا حسن» چیز دیگری بود، میگفت: «حالا که این سربازها دارند از خونشان برای حفظ شهر و کیان اسلام مایه میگذارند ما یک مغازه و تلفنش را از آنها دریغ کنیم؟»
کار به جایی رسید که بچههای محل خودشان مغازه را باز و بسته میکردند و دخل و تلفن و همه امکانات در اختیار سربازان بسیجی قرار گرفته بود تا اگر کاری پیش آمد هیچ مانعی سد راهشان نشود.
نقاهتگاه با سوزن اوستا حسن
اسم بیمارستان امام که آمد خاطرات جنگ در ذهن خانم باستان درخشید، نگاهش که کردم دیگر در حال خودش نبود، شده بود همان دختر پرستار پرانرژی که خون از روپوشش میچکید اما لبخند از دهانش نمیافتاد، ماسکش را کمی پایین آورد و با هیجان تعریف کرد:
تعداد مجروحان آنقدر زیاد شده بود که دکتر رازی در جمع پرسنل گفت: «تا بخواهیم هتل یا زیرزمینی برای اسکان مجروحین پیدا کنیم و مجوزش را بگیریم زمان میبرد و همه از دست میروند، کاش کسی بود که چادری به ما میداد.»
تا این حرف را شنیدم از بین بقیه خودم را بالا کشیدم و گفتم «دکتر، من کسی را میشناسم که به شما چادر بدهد»، دکتر هم با توجه به اینکه من کم سن و سال بودم با خنده گفت «دخترم، منظورم چادری که به سر کنی نیست، ما چادری میخواهیم تا مجروحانی که حال کمی بهتری دارند به عنوان نقاهتگاه در آنجا مستقر کنیم و جا برای بقیه باز شود.» من هم با هیجان قسم خوردم که همچنین جایی و شخصی که مشکلمان را حل کند میشناسم.
دکتر که فکر میکرد از سر هیجان حرف میزنم با تعجب گفت: «تو کسی که در این مدت کوتاه به ما چادر بدهد میشناسی؟ چادری که لااقل ظرفیت بیست تخت را داشته باشد؟!» و در حالی که هنوز حرفهایم را باور نکرده بود رو به مدیر داخلی گفت «ببین باستان چی میگه!»
مدیرداخلی گفت که بیا تا با ماشین برویم و جایی که میگویی را ببینیم اما من به آنها گفتم نیازی نیست و مغازه این نزدیکیها است فقط دنبالم بیایید.
مدیر داخلی وقتی مغازه را دید که چقدر کوچک است شاید با خودش فکر میکرد که نه امکانش نیست اما «اوستا حسن» با جدیت گفت «چند متری میخواهی؟»، مدیر داخلی گفت «چادری که ظرفیت بیست تخت را داشته باشد» اما «اوستا حسن» گفت «چادر با ظرفیت پنجاه تخت چطوره؟»؛ شاید باور نکنید اما تا بعدازظهر با کمک جوانهای محل که خیلی از آنها در حال حاضر مسؤولیتهای مهم دولتی دارند چادر یک نقاهتگاه پنجاه تختی را آماده کرد آن هم در شرایطی که هیچ امکانات و نیرویی وجود نداشت و حتی کسی هم از «اوستا حسن» توقعی نداشت، برای همه ما عجیب بود که چطور این همه حماسه و غیرت از روح بزرگ این مرد میجوشد.
فلسطینِ مظلوم
مهدی میناوی، شاگردی که از کودکی پا به پای «اوستا حسن» پوست و گوشت و روحش ریشه دوانده بود حالا برای خودش «اوستا مهدی» شده بود، در حال چادردوزی بود که میهمان حرفهایش شدیم، حرفهای عجیبی که تازه بعد از فوت «اوستا حسن» به گوش همه میرسید:
من ۱۳ ساله بودم و در یکی از دهاتهای شوشتر ساکن بودیم که از طریق شوهرخالهام با «اوستا حسن» آشنا شدیم و برای کار، شاگردش شدم.
«اوستا حسن» پدر ما بود، همه او را به اسم «پدر ۲۴ متری اهواز» میشناختند چون با عمل و لبخندش تا بود و توانست از انقلاب و جنگ تا آخرین روزهای عمر بابرکتش دست جوان و در راه مانده و مضطر گرفته بود.
قدم به قدم من را تربیت کرد تا جایی که به سن و سالی رسیدم که من را برای کمک میفرستاد، جوان، عروس و داماد میکرد، مسجد میساخت و حتی برای غزه و فلسطین کمک ارسال میکرد اما هیچ اسمی از خودش نبود و من واسطه کمکهایش بودم.
اسم فلسطین که آمد زبان در دهانم خشکید و ناخودآگاه آیه «مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ وَالَّذِینَ مَعَهُ أَشِدَّاءُ عَلَى الْکُفَّارِ رُحَمَاءُ بَیْنَهُمْ» در ذهنم جاری شد، براستی که او از همرهان پیامبری بود که رحمت شعار و شدت بر کفار عملش بود؛ اوستا مهدی اشکش را با گوشه پیراهنش گرفت و ادامه داد:
زمانی که جنگ ۳۳ روزه شروع شد در کارگاه بودیم و خبر اولین بمباران از تلویزیون پخش شد، «اوستا حسن» با شنیدن این خبر از حال رفت اما بعد که به هوش آمد بیقرار شد و با گریه بر سرش میزد، وقتی هم میخواستیم آراماش کنیم انگار که روحش در حال خروج از بدنش باشد با زجه میگفت: «من مسلمانم، به خدا دیگر نمیتوانم این ظلمها را تحمل کنم و بیتفاوت باشم.»
«اوستا حسن» به سمت دخل رفت اما چون سواد نداشت پولهای نقد را به من داد تا برای کمک به مظلومین غزه و فلسطین واریز کنم و این کمکها را حتی تا آخرین روزهای زندگیاش قطع نکرد؛ «اوستا حسن» دنبال اسم و رسم نبود و تمام هم و غمش کمک به خلق خدا در اوج گمنامی و بینشانی بود که همینطور نیز شد.
عشق به سردار
روزهای آخر بیماری «اوستا حسن» بود که به من وصیت کرد عکسی از سردار سلیمانی آماده کنم و تا رسیدن روز موعود به کسی نشانش ندهم.
دلیلش را که پرسیدم گفت: «وقتی که مرگ من را به آغوش کشید، بعد از خاکسپاری که همه به خانههای خود بازگشتند عکس سردار را بر مزارم بگذار.»
«اوستا حسن» مرد دلاوری و غیرت و عاشق حماسههایی که سردار سلیمانی رقم میزد، او همیشه میگفت: « سردار سلیمانی سرباز گمنام آقا امام زمان بود و برای ناموس وطن و امت اسلام جنگید من هم سرباز کوچک او هستم چون هر چهل سال تنها یک بار ستارهای همچون او میدرخشد.»
رفیق قدیمی
در حین مرور خاطرات بزرگمرد شهرم بودم که تلفن پسر «اوستا حسن» زنگ خورد، یکی از دوستان قدیمی «اوستا حسن» بود و حیفم آمد از او چیزی نپرسیده باشم:
عمو رضا که از دور گوش به حرفهایمان سپرده بود با شنیدن خاطرات «اوستا حسن» با دستانی لرزان گوشهای کز کرد، به سراغش رفتم، اولین رئیس هیات نجات غریق خوزستان که هنوز غواصیهای ماهرانهاش از خاطر رنجور کارون به در نشده، حالا روبهرویش نشسته بودم تا بیشتر از «اوستا حسن» بدانم:
خیلی از بچههای محل که به اعتیاد کشیده شده بودند را به زندگی برگرداند، اما هیچوقت نمیگفت من به این یا آن شخص فلان کمک را کردهام، کینه و دلخوری برایش مفهومی نداشت، اگر کسی اذیتش میکرد خودش سراغش را میگرفت، آن هم به شکلی که انگار نه انگار اتفاقی افتاده باشد.
زمان جنگ هم به علاوه بر اینکه در خط مقدم بود، با توجه به هوش بالایی که داشت پشت جبهه افراد ستون پنجمی را شناسایی میکرد، به خاطر همین هم بیوقفه به ترور تهدیدش میکردند و حتی چند بار اقدام هم کردند که نتیجهای نداشت.
پیکر شهدا
شجاعتش مثالزدنی بود و درست وقتی که همه کنار میکشیدند دل به میدان میزد؛ یادم میآید جنازه شهدا را که به سردخانه منتقل میکرد گاهی او را با کیسههای خونی میدیدیم که به دوش میکشید و گریه میکرد، هیچکس نمیدانست در آنها چیست تا اینکه ماجرا رو شد.
مسؤولین سردخانه یک روز «اوستا حسن» را دوره میگیرند و از او خواهش میکنند که اینقدر روح و روانش را عذاب ندهد، همان تکههای بزرگ پیکر شهدا برای شناسایی کافی است اما «اوستا حسن» تکه به تکه پیکر صد تکه جوانان خونین تن و شهدای اسلام را به دوش میکشید و دم برنمیآورد.
ترور کور
خیلی دیر «اوستا حسن» را شناختم، در هفتمین روزِ پس از خواب ابدیاش؛ برای عرض تسلیت راهی خانهاش شده بودیم، در تمام راه به «اوستا حسن» فکر میکردم، به جهادی که تا آخرین نفس از قلم زندگیاش نیفتاد، به کمکهایی که حتی به سربازهای عراقی میکرد و یکی از آنها که ۱۵ سال به نیت دیدن دوباره «اوستا حسنی» که در دوران جنگ به او زندگی بخشیده بود زائر ایرانی به عراق میبرد تا شاید نشانی از گمشدهاش بیابد.
به درِ خانه اوستا که رسیدم دختر بزرگش به استقبالمان آمد، به عشق پدر علوم سیاسی خوانده بود تا پا به پای پدر به تفسیر و بررسی مسائل روز بپردازند.
ننه بابک را صدا زدند که ما آمدهایم، با کمری خمیده و دلی داغدیده خودش را به اتاق پذیرایی رساند، خرمای «اوستا حسن» را جلویم گذاشتند اما دلم نیامد بخورم، احساس میکردم او تازه برای من زنده شده است اما صدای «رحم الله من قرأ الفاتحه» مرا به واقعیت آورد، خاطرات ننه بابک جریان گرفت:
از قبل او را تهدید کرده بودند اما «اوستا حسن» آرام و قرار نداشت، پا به پای او پیش میرفتم اما اینطور نبود که از جزئیات فعالیتهایش با خبر باشیم، از زمان انقلاب تا زمان جنگ مرد میدان بود و یک جا بند نمیشد.
خیلی شبها در کوچه پس کوچهها او را میگرفتند اما مقاومت میکرد و از دستشان در میرفت، یک شب که «اوستا حسن» کارد را به گلوی عوامل ضدانقلاب و ستون پنجمی رسانده بود خانه را به رگبار بستند، بچهها کوچک بودند و خیلی وحشت کردند اما «اوستا حسن» کوتاه نمیآمد و فردایش مصممانهتر دل به میدان زد.
نجات مردم
جان آدمها بیشتر از همه چیز برایش اهمیت داشت، تا چشم کار میکرد بمب و تیر و ترکش بود اما «اوستا حسن» یک زمین خاکیِ دور از تیررس بعثیها پیدا کرده بود و برای زن و بچهها و پیرهای محله چادر زده بود و آرام آرام آنها را به این محل امن منتقل میکرد.
برایش مهم نبود که ممکن است جانش به خطر بیفتد و مثل شیر به میدان میزد و شغالها را زمینگیر میکرد، خیلی از ستونپنجمیهایی که موقعیت مکانی به بعثیها میدادند را «اوستا حسن» شناسایی کرد؛ ننه بابک به دستهای چروکیدهاش تکیه زد و سکوت کرد، میدانستم که دلش اینجا نیست و به روزهایی دور سفر کرده، روزهایی پر تپش با مردی که مردانگی در برابرش به سجده افتاد.
نوشدارو
به قلمم خیره میشوم، به نوشدارویی که پس از مرگ سهراب میخواهم بنویسم، به بزرگیهایی که این کاغذهای زمینی سزاوار به دوش کشیدنشان نیست و به غفلتم از مردانگی مردی که درست حوالی جایی که من نفس میکشیدم بود و او را نیافتم.
قرآن گوشیام را باز میکنم تا در مسیر برای «اوستا حسن» آیهای بخوانم اعوذ بالله من الشیطان الرجیم، بسم الله الرحمن الرحیم : « رِجَالٌ لَا تُلْهِیهِمْ تِجَارَةٌ وَلَا بَیْعٌ عَنْ ذِکْرِ اللَّهِ وَإِقَامِ الصَّلَاةِ وَإِیتَاءِ الزَّکَاةِ ۙ یَخَافُونَ یَوْمًا تَتَقَلَّبُ فِیهِ الْقُلُوبُ وَالْأَبْصَارُ»، براستی هستند مردانی که تجارت و داد و ستد آنان را از یاد خدا و برپا داشتن نماز و پرداخت زکات باز نمی دارد و پیوسته از روزی که دلها و دیدهها در آن زیر و رو می شود، میترسند،مردانی مانند «اوستا حسن» انصاریزاده که حتی از عکسی که نامی از آنها به جای بگذارد فراری بودند، آن هم جایی حوالی خودمان.
گزارش: حنان سالمی
انتهای پیام/ر