خبرگزاری فارس مازندران ـ حماسه و مقاومت|خاطرات شهدا و رزمندگان همواره درسهای آموزندهای است که هرچند ساده، اما نقشه راهی سرنوشتساز است برای تجلی انسانیت، گاهی خاطرات احساسی و عاشقانهاند و گاهی نیز پندآموز.
در ادامه خاطراتی از این دست، تقدیم مخاطبان میشود.
* او به آرزویش رسید
در گلزار شهدا یک قبر خالی وجود داشت که برای شهید بعدی آماده شده بود، در آخرین مرخصیاش از هر فرصتی استفاده میکرد و به آنجا میرفت.
در یکی از همین روزها که به اتفاق دوستش در گلزار قدم میزد، بعد از فاتحهخوانی، به کنار آن قبر خالی رفت و نشست، کمکم چشمانش خیس اشک شدند و شروع به گریه کرد.
دوستش او را به اجبار بلند کرد و گفت: «کاظم! بر سر قبر خالی نشستهای و گریه میکنی؟»
کاظم دستانش را به سوی آسمان گرفت و با آه و ناله گفت: «خدایا! میشود مرا در این قبر دفن کنند؟»
خبر شهادتش همه جا پر شده است، پیکرش را برای مراسم تدفین به گلزار آوردهاند؛ او به آرزویش رسید و در همان قبر به خاک سپرده شد.
شهید محمدتقی رامش ـ متولد ١٣٤٢ بابلسر ـ شهادت ١٣٦٢ شلمچه
* خواهید دید
آخرینباری بود که به مرخصی میآمد، با آن احمد که روز اول به جبهه رفته بود کلی تفاوت داشت، مدام میگفت: «ما هم رفتنی شدیم، دیگر برگشتی در کار نیست!»
گفتم: «زبانت را گاز بگیر، این چه حرفی است که میزنی!»
لبخندی زد و گفت: «خواهید دید...!»
از پسرم عکسی انداخت و پشت آن نوشت: «خواهرزاده عزیزم! وقتی بزرگ شدی، جای خالی مرا پر کن، پشت سنگر من بنشین، تفنگم را نگه دار و به راهم ادامه بده».
* زخم و نبرد
صبح روز عملیات والفجر٨ به یک ستون در حال حرکت بودیم، بچههایی که برای تصرف یکی از پایگاههای دشمن رفته بودند، دچار مشکل شدند و از ما کمک خواستند، هنوز به مواضع دشمن نزدیک نشده با آتش شدیدی مواجه شدیم، عراقیها از بالای ساختمانی مشرف بر جاده به سوی ما شلیک میکردند.
همه ستون روی زمین دراز کشیدیم تا شاید از حجم آتش کم شود، آتش دشمن لحظهای قطع نمیشد، درست در همین اوضاع چشممان به دو نفر از برادران امدادگر افتاد که مجروحی را روی برانکارد قرار داده و روی زمین درازکش بودند تا در فرصتی مناسب به عقب بروند.
به آن برادر که روی برانکارد افتاده بود نگاهی کردم، تمام بدنش غرق خون بود، مچ یک دستش هم قطع شده بود، حالمان بدجوری گرفته شد، او که دید روحیهمان با دیدن او خراب شده، دردش را فراموش کرد، همان دستی که از مچ قطع شده بود را بالا برد و شروع کرد به شعار دادن.
لا اله الا الله
الله اکبر
مرگ بر صدام
وقتی بچهها روحیه اش را اینگونه دیدند، لبخند بر صورتشان نشست.
راوی: مفید اسماعیلیسراجی
* چه لزومی داشت
آن روز بهطور تصادفی کمال را در تاکسی دیدم، دستش را گچ گرفته بودند.
پرسیدم: «چه شده داداش؟»
پاسخ داد: «نگران نباش، چیز مهمی نیست».
از حرفهایش چنین برداشت کردم که زمین خورده و دستش شکسته است، چند روز بعد دوباره در جهاد با هم روبهرو شدیم، برای مداوای پزشکیاش آمده بود.
گفتم: «پس چرا آن روز در تاکسی نگفتی که مجروح شدهای؟»
لبخندی زد و گفت: «چه لزومی داشت جلوی راننده تاکسی و سایر مسافران بگویم که من مجروح شدهام؟!»
راوی: برادر شهید
شهید کمال بهبودی ـ متولد ١٣٥١ جویبار ـ شهادت ١٣٦٧ فاو
* آرزو
هر وقت از جبهه برای مرخصی میآمد خیلی خوشحال بود، انگار که تازهداماد شده بود و هر وقت میخواست برود به جبهه انگار به عروسی میخواست برود، میگفت آرزویم تفنگ است، اگر میگفتیم زن بگیرد، میگفت زن من تفنگ است.
میگفت به من نگویید ازدواج کن بگویید به جبهه برو و شهید شو. بزرگترین آرزوی او شهادت بود.
راوی: خواهر شهید
شهید صدیف اسماعیلپور ـ متولد ١٣٤٤ بابل ـ شهادت ١٣٦٢ چیلات
* جنگ ما با قلم ماست
عفت و حجاب او نمونه بود که میتواند برای نسل جوان سرمشق باشد؛ مادرم میگفت طاهره بدون اینکه به کسی بگوید دوشنبهها و پنجشنبهها روزه میگرفت و فقط لحظه اذان مغرب بود که همه متوجه میشدند که او روزه است. اهل مطالعه بود و همیشه در نوشتههایش در این مسأله اشاره میکرد که اگر برادران ما در جبههها میجنگند، جنگ ما با قلم ماست.
راوی: برادر شهیده سیدهطاهره هاشمی
* شما خدمتکار مدرسه هستید؟
وقتی باران میبارید، تمام مدرسه را آب میگرفت، دانشآموزها که در مقطع ابتدایی تحصیل میکردند، نمیتوانستند از سرویس بهداشتی استفاده کنند، به همین خاطر او چکمه میپوشید و آنها را کول میکرد و به سرویس میبرد.
آن روز هم باران شدیدی میبارید و طبق روال روزهای بارانی، رجبعلی چکمه به پا داشت، با هم به اداره آموزش و پرورش رفتیم، رئیس اداره نگاهی به او کرد و گفت: «شما خدمتکار مدرسهاید؟»
«بله، خدمتکار این مملکت و اسلام هستم».
«نامهات امضا ندارد، آن را ببر پیش مدیر مدرسه تا مهر بزند، بعد برایم بیار»
رجبعلی لبخند زد و گفت: «مدیر مدرسه خودم هستم»
راوی: حسینعلی ابراهیمی
شهید رجبعلی کاکو ـ متولد ۱۳۳۸ جویبار ـ شهادت ۱۳۶۴ فاو
* ایستگاه صلواتی
یک روز سهراب نزد من آمد و گفت: «علیاکبر! موهایم بلند شده است، میتوانم خواهش کنم با ریشتراشات آنها را برایم کوتاه کنی؟»
با سرعت به سمت ساکم رفتم و ریشتراشم را بیرون آوردم، از سنگر خارج شدیم و در زیر سایه درختی، شروع به تراشیدن موهای سهراب کردم.
اصرار داشت که امروز بهجای ایستگاه صلواتی، آرایشگاه صلواتی داشته باشیم، سپس با صدایی بلند صلواتی فرستاد و دوستان و همرزمان را به گرفتن نوبت دعوت کرد.
نگاهی به اطراف انداختم، رزمندهها صف کشیده بودند و آرایشگاه صلواتی افتتاح شده بود.
راوی: علیاکبر بخشی
شهید سهراب بخشی ـ متولد ١٣٤٦ جویبار ـ شهادت ١٣٦٥ شلمچه
* کودکان محروم
پس از شهادت پدرم، سه نفر از دانشآموزان، دیگر به مدرسه نمیآمدند، برای معلمان و دانشآموزان سؤال شده بود و به همین خاطر، علت امر را جویا شدند.
بعد از کلی پرسوجو متوجه شدند که آنها کودکانی محروم از چند روستای دورافتاده بودند که به علت شرایط اقتصادی خانواده، امکان تحصیل نداشتند.
پدرم با اطلاع از این موضوع، بدون اینکه به کسی بگوید، خانهای برایشان اجاره کرده بود و خرج تحصیلشان را میداد و پس از شهادتش، بهدلیل نداشتن هزینه تحصیل، دیگر به مدرسه نمیآمدند.
راوی: احسان ابراهیمیبشلی
شهید علی ابراهیمیبشلی ـ متولد ١٣٣٥ سوادکوه ـ شهادت ١٣٦٥ قلاویزان
انتهای پیام/۳۱۴۱/ج