به گزارش خبرگزاری فارس از تهران؛ سیدمهدی حسینی: حدود دوماه پیش به علت سردرد شدیدی که برایم پیش آمده بود بدون آنکه به خانواده خود اطلاعی بدهم (بماند که تا الان هم از این ماجرا بیخبرهستند!) به یکی از مراکز درمانی رفتم و پزشک آن بیمارستان که علائم بیماریام را شبیه به کرونا میدانست گفت که بایستی آزمایش خون بدهی،نیم ساعت بعد نتیجه آزمایش را پیش آن پزشک بردم و گفت: بنا بر نتیجه آزمایشات شما را مشکوک به کرونا میدانم لذا بایستی جهت انجام آزمایشات بیشتر (تست PCR وسی تی اسکن) بستری شوید.
خلاصهاش تا آنکه نتیجه تست منفی کرونایم بیاید اجبارا سه روز را درآن بیمارستان گذراندم. در طول این سه روز نکتهای که برایم خیلی سخت و نوعی تحمل ناپذیر شده بود نبود هم کلامی که بتوانم با وی برای دقایقی گفتوگو کنم تا بلکه از دل این دردودل مقداری از تنهاییام کاسته و فکرم به جای دیگری رود.
شاید بگویید میتوانستی با کادردرمان آن بیمارستان صحبت کنی اما این را باید توجه داشت که به قدری آن عزیزان درگیر مسائل مراقبتی و پزشکی بیماران مختلف بودند که اصلا کوچکترین وقتی را صرف پرداختن به این امور نداشتند.
دژاوو! (آشنا پنداری یک واقعه)
دو روز پیش فرصتی دست داد و با عده ای از دوستان خود را به محل بیمارستان امام حسین(ع) برای کمک به کرونایی رساندیم. از قبل گروهی از پاکان جهادی در این بیمارستان مستقر بودند.
وارد بیمارستان که شدیم بدون معطلی گان و لباس های محافظتی را پوشیدیم و به طبقه چهار بیمارستان یعنی جایی که کروناییها در آن بستری بودند رفتیم.
به محض ورود خود را به سرپرستاری که در ایستگاه پرستاری بود معرفی کردیم و گفتیم چنانچه هرکدام از کادر درمان در پرستاری از بیمار خاصی نیاز به کمکی دارد آن را معرفی کنید.
گفت: برای شروع از اتاقهای انتهایی راهرو شروع کنید و اگر هرمریضی نیاز به کمک داشت او را کمک کنید.
از اولین بیمار پرسیدم که کمکی میخواهد؟ در لسان اظهار بینیازی میکرد اما چشمانش چیز دیگری میگفت. این نگاه برای من خیلی آشنا بود. شصتم خبردار شد که او همان نیازی را دارد که من در روزهای بستری داشتم.
فهمیدم به هر طریقی شده باید سرصحبت را با وی باز کنم و برای دقایقی پای دردودلش نشست.
پیرزنی بود هفتاد و چندساله که تنهایی بدجور آزارش میداد، این را از نگاه انتظارگونه اش به در ورودی میفهمیدم. به وی گفتم اهل کجایی؟ گفت خاک سفید گفتم چندپسر داری؟ که گفت: اوچ اوغلان!( سه پسر) گفتم: ترکی بلد نیستم اما انگار فایدهای نداشت و او داشت با آن لهجه شیرین آذریاش جملاتی را تکرار میکرد که من آنها را نمیفهمیدم.
از رفیقم که آذری زبان بود درخواست کمک کردم، بالاخره فهمیدم پیرزن نگران شوهر تنهایش که این روزها در خانه نگران احوال همسرش است، شیرینی کلام و برق چشمانش حکایت از عشقی عمیق میان این دو زوج پا به سن گذاشته داشت.
خوش خنده و مزاح گو بود. حسابی هم دلتنگ کوچه پس کوچه های محله قدیمی، کمی درباره حال وهوای محلهها و تغییرات آن از زمان ماضی تابحال صحبت کردیم که دیدیم نیم ساعتی گذشته و باید سراغ مریض دیگر رفت.
به همین منوال سراغ سه چهار مریض دیگر رفتیم اما دیگر عقربههای ساعت نزدیک به اذان ظهر شده بود و ماهم که به گرمای این لباسها و مصائبش عادت نداشتیم به سوی نمازخانه رفتیم.
نماز را به جماعت با جماعت طلبه هایی که خود را برای مراسم سیاه پوشان بیمارستان برای عصر آن روز آماده میکردند اقامه کردیم.
خوشحال از آنکه توانسته بودیم در حال وهوای تعدادی ازبیماران تغییراتی به وجود بیاوریم یا خاطرهای که از یکی دوستان برایم نقل میکرد افتادم. آن دوست میگفت: در بازدیدی که به همراه یکی از متخصصان عفونی از بخش کرونایی داشتیم با دومریض که حال یکی از آنها به مراتب وخیمتر از دیگری بود واجه شدیم آن دکتر به من گفت من به شما قول میدهم که ظرف دوسه روز آینده مریض بدحال میماند اما مریض دیگر خیر، علت را پرسیدم که در جواب گفت: تفاوتشان تنها در روحیه خوب و نداشتن استرس در مریض بدحال است.
جان کلام:
مخلص کلام آنکه در این روزها به جهت آنکه تخصص کافی در امر پرستاری را نداریم شاید نتوانیم کمکحال کادر درمان باشیم اما در عوض کاری به مراتب مفیدتر توان کرد و آن رساندن خود به بیماران کرونایی و نشستن پای دردودل آنها برای ارتقا روحیه این بیماران باشد.
لذا چه خوب که دراین ایام محرمی نذر کنیم تا تنها یک روز به سراغ این عزیزان رفته و شروع به گپ وگفت با آنها برای ارتقا روحیهشان کنیم.
انتهای پیام/۶۷۰۶۶