گروه دیگر رسانههای خبرگزاری فارس، همزمان با آغاز هفته دفاع مقدس شبکه بیبیسی فارسی اقدام به انتشار مستندی کرده و مدعی شده است این مستند محرمانههایی از جریان اختلاف در سپاه پاسداران را رونمایی میکند حال آنکه سالهاست در کتابها و مصاحبههای مختلفی این مسائل مطرح شده و نکتهی محرمانهای نیست.
در ادامه بخشهایی از مصاحبه اسماعیل کوثری با رجا نیوز که در سال 1393 انجام گرفته است را با هم مرور میکنیم؛ بخشهایی که به همین اختلافها پرداخته است.
نقطه آغاز اختلافها
بهار یا تابستان 62 قرار شد روی ارتفاعات بمو عملیات شود. بچهها برای شناسایی به آنجا میرفتند. بمو هم یک دیواره بود و ارتفاع بسیار بلندی نسبت به منطقه داشت. منطقه هم آلوده به حضور دشمن بود. هنگام شناسایی منطقه و اینکه اگر بخواهند نیروها را زیر پای دشمن ببرند و حمله کنند و برای حمل مجروحین و امکانات به این نتیجه رسیده بودند که این عملیات نشدنی است.
اختلافاتی به وجود آمده بود. این اختلاف بین نیروهای اطلاعاتی و فرمانده لشکر بود. حاج همت هم به مانند اسمش همت بلندی داشت و هیچ گاه برای انجام کار یا عملیاتی نه نمیگفت. به همین دلیل استارت اختلافی از همانجا زده شد. نیروهای اطلاعاتی مشکل عملیات بمو را به قرارگاه اطلاع دادند. مسئولیت قرارگاه هم به عهده صیاد شیرازی و شمخانی بود.
آنها فهمیدند حاج همت بسیار علاقهمند به انجام عملیات است، اما حرفهای نیروهای اطلاعاتی با این موضوع همخوانی ندارد. خب این یک بُعد اختلافات بود که از طریق درست پیگیری شد. اما یکسری از بچههای تیپ سیدالشهدا برای حضور در عملیات بمو، در پادگان ابوذر سرپل ذهاب مستقر بودند. یک روز آقا محسن رضایی برای سرکشی به آنجا میرود که بین او و نیروهای تیپ سیدالشهدا تنش به وجود میآید و این تنش به سپاه تهران کشیده شد.
- ریشه این اختلافات کجا بود؟
بین سپاه تهران و ستاد مرکز همیشه اختلاف بود و تنها به این موضوع ختم نمیشد. استارت این اختلافات را هم میخواهم برای شما بگویم. البته بچههای لشکر در جریان نیستند اما چون من مسئول عملیات سپاه تهران بودم، ماجرا را میدانستم.
اکبر گنجی، عمادالدین باقی و بیت منتظری
آن روزها اکبر گنجی مسئول سیاسی سپاه تهران بود که البته عقیدتی و سیاسی کنار هم بودند. یکسری از بچههای پادگان امام حسین(ع) هم با مسئولان عملیاتی یا فرمانده، اختلاف داشتند. آنها کارهای تئوری و آموزشی را انجام میدادند اما در صحنه عملیات اتفاق دیگری میافتاد. این اختلاف بین سپاه تهران، پادگان ابوذر و پادگان امام حسین(ع) وجود داشت. یک جای دیگر هم به این اختلافات دامن میزد که عقیدتی قم بود و بعدها دانشکده شد. شخصی که در قم این مخالفتها را رهبری میکرد، «عمادالدین باقی» بود. با این حال این افراد عامل اصلی تنشها نبودند. عامل اصلی به بیت منتظری و سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی برمیگشت و در اصل ریشه اختلافات از آنجا بود.
یادم هست 16 فروردین 58 بود؛ نزدیک دو ماه از انقلاب گذشته بود. خب من قبل از انقلاب جزو گروه توحیدی صف بودم. آن روز دیدم هفت گروه در دانشگاه تهران جمع شدهاند. بعضی از افراد هم روی صورتشان چفیه بسته بودند. به همراه خودشان کالیبر 50 و دوشکا آورده بودند. جمعیت زیادی در دانشگاه تهران بود. بنیصدر هم آمد و برای آنها صحبت میکرد. از همان جا به اینها ظنین شدم. به خودم گفتم: بنی صدر چکار با نیروهای انقلاب دارد؟ از همانجا بود که به آنها شک کردم. این طور نبود که بگویم چون توحیدی صف هستم، به تشکیلات اینها بروم. حتی محمد بروجردی هم نرفت. آقا محسن رضایی، آقای ذوالقدر، آقای نجات و دیگر آقایان همه به سپاه رفتند. به هر حال اصل اختلاف را آنها پایهگذاری کردند.آنها حساب شده میدانستند که علیه آقا محسن و آقای ذوالقدر و آقای نجات تبلیغ کنند.
از طرف دیگر یکسری از بچههای خالص سپاه بابت طراحی عملیات حرف داشتند. حسین اللهاکرم، سعید قاسمی، کاظم رستگار، احمد غلامی و بچههایی که عملیاتی بودند، میگفتند: چرا در جنوب عملیات میکنید؟ بیایید همه توانمان را در غرب کشور بگذاریم و سریع به بغداد برسیم.
این طرح از نظر عقلی درست بود، اما ما امکانات این کار را نداشتیم. ما میدانستیم دو ابرقدرت جهان پشت دشمن هستند. اما بچهها به این موضوع فکر نمیکردند. میگفتند: ابرقدرت چیست؟ از اینجا بزنیم و بغداد برسیم. اما فرمانده کل میگفت: با چه امکاناتی این کار را انجام دهیم؟ از اینجا که پیاده نمیتوانید به بغداد برسید. این طور نیست که دو تا خط را بشکنید و همه چیز باز باشد و راحت به بغداد برسید. بچههای عملیاتی با محافظان شخصیتهای سیاسی رابطه داشتند. خودشان را از طریق محافظان به رهبر معظم انقلاب که آن زمان رئیس جمهوری بودند، دسترسی پیدا میکردند. این اختلافات را با ایشان مطرح میکردند. آقا هم در جواب میگفتند: من در این امور دخالتی نمیکنم. چون امام در سپاه فرمانده گذاشتهاند، هر چه او گفت، باید عملی شود.
نزد آقای هاشمی رفسنجانی میرفتند. او هم پاسخ میداد که فرمانده کل باید پاسخگوی این مسائل باشد. به همین دلیل بعضی از این افراد در آن مقطع با حضرت آقا دچار مشکل شدند. چون آقا خیلی صریح و بدون پردهپوشی حرفشان را میزدند که نمیتوانند در این امور دخالت کنند. اما آقای رفسنجانی دوپهلو حرف میزدند. این بود که بچهها میآمدند و میگفتند که فرمانده کل باید پاسخگوی ما باشد و در سپاه تهران تجمع میکردند. بچههای دیگر هم از نواحی و پایگاهها میآمدند. فضا هم به صورت الان نبود که بگوییم چون آنها نظامیاند و نظامیها نباید تجمع کنند.
خطدهی اکبر گنجی برای شعلهور کردن اختلافات
در این میانه اکبر گنجی به بعضی از بچهها خط میداد. یک مرتبه در این تجمعات میگفتند: مرگ بر محسن رضایی و ذوالقدر و نجات. شاید نیروها آقامحسن را میشناختند اما ذوالقدر و نجات را اصلاً نمیشناختند. چون اینها در مقابل تشکیلات سازمان مجاهدین تأثیرگذار بودند. به هر حال کش و قوسها ادامه داشت. چندین جلسه در حسینیه سپاه تهران و محوطهاش برقرار شد و ما میدانستیم که اینها هم در پادگان امام حسین(ع) جلساتی میگذاشتند و بچههای عملیاتی را تحریک میکردند. حتی آقا محسن آمد و 15-10 نفر از اینها جلسه گذاشت اما ثمربخش نبود.
خب آن روزها بحث جنگ، منافقین و... مطرح بود و اوضاع خیلی خطرناکی شده بود. در نهایت شهید محلاتی با طمأنینه و درایت در جهت حل این موضوع وارد صحنه شد. ایشان البته قبلاً مسائل را به امام منتقل میکردند. امام هم در این زمینه یک پیام دادند. همه نیروها را در پادگان ولیعصر(عج) جمع کرده بودند. یادم هست وقتی ماشین آقامحسن وارد پادگان ولیعصر(عج) شد، بعضی نیروها از روی نادانی، با مشت روی کاپوت ماشین آقامحسن میزدند و میگفتند: خمینی بتشکن، بت جدید رو بشکن.
من خیلی با بچهها صحبت میکردم که حرف آقا محسن را گوش بدهند. او فرمانده است، امام هم که بیخبر نیست. نه اینکه بگویم حرف نزنید بلکه ترجیح میدادم جلسه برگزار شود و حرفشان را بزنند، ولی قضیه به اینجا کشیده نشود چون وضعیت مملکت بسیار بد بود.
شهید محلاتی پیام امام را خواند. مضمون آن این است: اگر رزمندهای که در میدان جنگ میجنگد، اسبش را در صحنه جنگ عوض میکند، من هم فرمانده را عوض میکنم. یعنی فرمانده عوض نمیشود، بروید تحت فرماندهی آقای رضایی کارتان را انجام دهید.
در همان مقطع برای عملیات والفجر 3، بمو و والفجر 4 به کمک حاج همت رفتم. در والفجر 4، محمود سعادتنژاد که جانشین سپاه تهران بود، همراه من آمد. به منطقه میرفتم تا از نزدیک با مشکلات و موانع به وجود آمده آشنا شوم و آنها را برطرف کنم. مثلاً آن روزها خیلی اعلام میشد که به نیروی احتیاط احتیاج است. به همین دلیل ما لشکر احتیاط ابوذر که برای جنوب تهران بود را آماده کردیم و علیرضا نوری را فرمانده آن قرار دادیم. تیپ حضرت عبدالعظیم(ع) را از ناحیه ری درست کردیم. تیپ مقداد از غرب تهران آماده شد. تمامی اینها را برای تقویت لشکر 27 و سیدالشهدا فرستادیم. من هم یک هفته قبل از عملیاتها همراه همت بودم و کارهایش را انجام میدادم. این طور نبود که بگویم حالا چون ما عملیات سپاه تهران هستیم، به منطقه برویم و برای همت مشکل ایجاد کنیم، هدف و رفتارمان کمک کردن به حاج همت بود.
- این جریانات حاج همت را که با سپاه تهران پیش آمده بود، توضیح دهید؟
حاج همت با مظلومیت فراوان به سپاه تهران میآمد و قضایای پیش آمده را فقط برای من میگفت. حتی حاجی کمتر سعی میکرد به سپاه تهران بیاید، چون بچههای آنجا اغلب روی پله مینشستند و با او کاری نداشتند. حاج همت یک بار برای طرح مشکلات در سپاه تهران جلسه گذاشته بود. من هم در طبقه پایین بودم که یک مرتبه سر و صدا شنیدم. سریع خودم را به او رساندم و دیدم مهدی روشن یقه لباس حاج همت را گرفته است. حاجی هم حرفی نمیزد. مهدی روشن آدم خیلی عصبی بود. بیشتر مشکلات خودش سبب شده بود که با حاجی دست به یقه شود. البته بچههای دیگر او را تحریک کرده بودند. آن روز اینها را جدا کردیم و حاج همت هم رفت.
- آن موقع مهدی روشن چه سمتی داشت؟
یک نیروی ساده بود اما قبل از آن فرمانده گردان 4 بود.
- از طرف تیم اکبر گنجی تحریک شده بود؟
بله. گنجی حتی مخالف صد درصد جبهه رفتن بود و یک روز هم به جبهه نرفت.
- این صحبت درست است که بعضی از افراد لشکر 27 میگفتند چون لشکر از تهران است، فرماندهاش هم باید تهرانی باشد؟
صحبتهایی بود اما زیاد نمود نداشت. چون همت با اخلاقش طوری رفتار کرده بود که این قضایا نمود پیدا نکند. او اصلاً لهجه اصفهانی هم نداشت. من هم به این مسائل اهمیت نمیدادم. خب حاج احمد هم اصالتاً یزدی بود اما بزرگ شده تهران بود. حسن باقری اصالتاً آذری بود اما بزرگ شده تهران بود. من بچه دولاب هستم و میدانم چگونه با تهرانیها رفتار کنم. اما این حرفها شیطنت سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی و اکبر گنجی بود. گنجی ارتباط نسبی با بهزاد نبوی دارد و او از این طریق تحریک میشد. آن موقع هم سپاه این طور نبود که بیایند ریز قضیه را دربیاورند که طرف چکاره است، بعد او را به سپاه راه بدهند. آن موقع تقوا و ایمان مطرح بود.
- در مورد عملیات خیبر توضیحاتی را بفرمایید.
یادم هست چند روز به تکمیل شناسایی عملیات خیبر مانده بود که یک تیم شناسایی به غرب طلائیه رفته بودند. بعد از شناسایی نتوانسته بودند در تاریکی برگردند و در منطقه ماندند. عراقیها متوجه حضور آنها شده بودند و اسیرشان کردند. وقتی این بچهها اسیر شدند، ذهنیت نسبت به سپاه تهران بدتر شد که بچههای سپاه تهران به هر عملیاتی آسیب میزنند. در اینجا ذهنیت در قرارگاه نسبت به نیروهای تهران خیلی بد بود. حاج همت مسئول کل منطقه شده بود. یعنی مسئولیت تیپ سیدالشهدا، لشکر محمد رسولالله(ص)، بعد از آن لشکر امام حسین(ع) و تیپ المهدی هم با همت بود. هر لشکری که در منطقه حاضر میشد، باید با همت هماهنگ میکرد. منطقه طلائیه، نقطه اصلی عملیات خیبر بود. باید نیروها از طریق هلیبرن و قایق در حور و جزیره شمالی و جنوبی خودشان را به کانال زوجی رساندند و باید به پل سوئیب خودشان را میرساندند که البته دو گردان حبیب و مالک این کار را انجام داد. انتخاب طلائیه خیلی بجا و ضروری بود اما عملیات کردن در آن خیلی مشکل بود. بچهها سه، چهار بار خط را شکستند، کانال را پشت سر گذاشتند و آن طرف رفتند حتی خاکریز را زدند اما نتوانستند آن را تکمیل کنند. چون عراقیها فهمیده بودند ما میخواهیم چه کنیم و ما را پس میزدند.
در عملیات خیبر از بالا به حاجی فشار میآوردند. مدام میگفتند ما میخواهیم کارمان را تمام کنیم و به اهداف نهایی برسیم اما هنوز راه باز نشده بود. چند شب راه باز شده بود، میخواستیم برویم اما عراقیها از سه طرف محکم ایستاده بودند. از طرف داخل، از طرف کوشک و هم از طرف هوا ما را میزدند. واقعاً نمیشد جلو رفت وگرنه بچهها میرفتند. شاید از دو سمت مشکلی پیش نمیآمد اما از وسط حتماً دچار مشکل میشدیم. شب سوم یا چهارم عملیات خیبر بود که حاج همت خیلی ناراحت بود. با همان حالت به من گفت: محمد! از خدا شهادت خواستهام. از بچههای بسیج و سپاه خجالت میکشم. اینها میآیند مزدشان را میگیرند (منظورش تیر و ترکش بود) اما من 4 سال است در جنگ و کردستان هستم، دریغ از یک تیر و ترکش. از خدا شهادت میخواهم. به او گفتم: این حرفها چیه میزنی؟ تو که همیشه تو خط مقدم در کنار نیروهایت هستی. آن شب حالش خیلی بد شد و حتی به او سرم وصل کردند. لشکر امام حسین(ع) به منطقه آمد اما موفق نشد. تیپ المهدی هم آمد و همزمان با هم به خط میزدیم اما نمیتوانستیم کار را پیش ببریم.
روز هشتم یا نهم عملیات بود که من 6 تیر خوردم و مجروح شدم. حتی اشهدم را هم گفتم. اما بچهها مرا به عقب برگرداندند و دیگر شهید همت را ندیدم تا اینکه پیکرش را به بیمارستان نجمیه آوردند. مرا با ویلچر به سردخانه بردند و دیدم تیر تانک صورت حاجی را تا زیر فک کاملاً از بین برده است و لباس پلنگی به تن داشت. بچهها تعریف میکردند که طبق مأموریت از طلائیه به دوکوهه آمدیم. سازماندهی کردیم و سریع به منطقه برگشتیم. چون امام فرموده بود باید جزایر حفظ شود، حاج همت به جزیره رفته بود.
- یک سال بعد از شهادت شهید همت، شما فرمانده لشکر 27 محمد رسولالله شدید که شهید رضا دستواره چند ماه در حالی سرپرست لشکر 27 محمد رسولالله بود. در این باره توضیح دهید.
با اینکه در حال مداوا بودم، مسئول عملیات سپاه تهران هم بودم. اوضاع لشکر را از دوستان پرس و جو میکردم. حاج همت در خیبر شهید شد و حاج عباس کریمی از خیبر تا بدر به مدت یک سال فرمانده لشکر شد. بعد از عملیات بدر همه انتظار داشتند که حاج رضا دستواره به عنوان فرمانده لشکر معرفی شود اما نمیدانم به چه دلایلی 3-2 ماه سرپرست بود تا اینکه به من گفتند باید بروی بالای سر لشکر. آن زمان دیگر من عصا را کنار گذاشته بودم.
- این تصمیمگیری با چه کسی بود؟
آقا محسن رضایی، آقا رشید، فرماندهان مناطق و کسانی که میشناختند، نظر میدادند. البته سوابق هم مطرح بود. حفاظت، عملیات و... هم نظر میدادند. اوایل سال 64 بعد از عملیات بدر، حاج رضا دستواره لشکر را میچرخاند. آن روزها سپهبد صیاد شیرازی مسئول عملیاتهای به قول معروف سریالی شده بود. آنها میخواستند از طریق جزیره جنوبی به سمت منطقه عمومی بصره عملیات کنند. البته موفق هم نبودند زیرا آنچه ارتشیها طراحی کرده بودند، اصلاً شدنی نبود. آن روزها من جانشین تیپ زرهی 20 رمضان بودم. تا اینکه یک روز به ما گفتند باید بروی بالا سر لشکر محمد رسولالله(ص). خب من از قبل روی فرماندهان لشکر شناخت داشتم، بچهها اغلب از سپاه تهران اعزام شده بودند. آنهایی که از مریوان و جاهای دیگر آمده بودند را نیز میشناختم. 31 خرداد 64 فرماندهان دو لشکر تهران مشخص شدند. من به عنوان فرمانده لشکر 27 محمد رسولالله(ص) و حاج علی فضلی به عنوان فرمانده لشکر 10 سیدالشهدا. جاده صاحبالزمان به سمت هورالعظیم که میروید، سمت راست یک قرارگاهی وجود داشت که فرماندهان لشکرها در آنجا جمع شده بودند. اتفاقاً آن روز مصادف شده بود با عید فطر. حاج رضا دستواره هم در آن جلسه حضور داشت. آقای رضایی به من گفت: میخواهید من به همراه شما برای معرفیتان به مقر لشکر بیایم؟ گفتم نه لازم نیست با حاج رضا میروم. به مقر لشکر که رسیدیم، به حاج رضا گفتم تا فرماندهان لشکر را جمع کند. همه که جمع شدند، آن گاه خود را به عنوان فرمانده لشکر معرفی کردم و کار شروع شد.
- شهید دستواره از اینکه به عنوان فرمانده انتخاب نشده بود، ناراحت بود؟
از چهره و رفتارش که به هیچ وجه ناراحتی مشخص نبود. او فردی جسور بود اما اطاعتپذیر هم بود. دلش برای لشکر و کار جنگ میسوخت نه اینکه برای خودش دست و پا بزند. همان روز اول به او گفتم: من خودم بدون فرمانده سپاه به لشکر آمدم و اگر همین الان هم بگویند از لشکر باید بروم، زود میروم. چون فرماندهی به غیر از سختی و بیخوابی کشیدن چیزی ندارد. اما خب با گذشت زمان کم کم دودستگی در لشکر ایجاد شد. ما کارهایی انجام میدادیم و تصمیماتی میگرفتیم که مورد پسند بعضی از دوستان در لشکر نبود.
- شما به همراه خودتان کسی را به کادر فرماندهی لشکر اضافه کردید؟
خیر. حتی یک نفر را نیاوردم.
- نمونهای از این اختلافات را برای ما میگویید.
مثلاً قبل از فرماندهی من هر کمک مردمی که به صورت نقدی وارد لشکر میشد، کاملاً در اختیار لجستیک قرار میگرفت. حتی فرماندهی لشکر هم نمیدانست که چه مبلغی وارد شده است. خب من به مسئول ستاد لشکر اعتراض میکردم که باید حساب بانکی باز شود و من هم باید از مقدار آن مطلع باشم. در مرحله بعد فرمانده لشکر و مسئول ستاد لشکر با هم تصمیم بگیرند این پولها در کجا خرج بشود. نه اینکه تمام آن در لجستیک باشد. این آمار و اطلاعات باید مشخص میشد چون من پاسخگوی آن مجموعه بودم. لذا بعضی از فرماندهان ستادی در لشکر با من دچار مشکل شدند. از طرفی هم آنها رویشان نمیشد به من چیزی بگویند، لذا اعتراضهای خود را به حاج رضا میگفتند.
آقای رحیم صفوی هم دوست نداشت من فرمانده باشم. به همین دلیل در لشکر یک دودستگی ایجاد شد. اختلافات داخلی به علاوه اینکه افرادی هم از بیرون مجموعه لشکر هیزم به این آتش میریختند. مثلاً میگفتند: کوثری تا قبل از فرماندهی لشکر کجا بوده؟ یا اینکه میگفتند فلانی توان اداره لشکر را ندارد. البته من این صحبتها را این گونه تفسیر میکنم که آنها اطلاعات کافی در مورد سابقه من نداشتند. چون من جلوتر از همه آنها وارد سپاه شده بودم. این اختلافات وجود داشت تا در نهایت بعضی از فرماندهان ستاد لشکر از آقا محسن درخواست جلسهای کردند که من در آن حضور نداشته باشم. آن جلسه برگزار شد. آقای دستواره هم در آن جلسه حضور داشت. حالا جالب اینجا بود که در جلسه به این نتیجه رسیده بودند که آقای دستواره محور تمام این اختلافات است اما من این حرف را به هیچ وجه قبول نداشتم.
- چرا؟
چون میدانستم حاج رضا اهل این حرفها نبود؛ همان موقع هم میدانستم. چند روز بعد از آن جلسه حکمی از طرف فرماندهی سپاه فرستاده شد مبنی بر اینکه حاج رضا دستواره فرمانده تیپ امام حسن مجتبی(ع) (استان فارس) شود. من هم در جواب گفتم: راضی نیستم و ایشان باید در لشکر محمد رسولالله(ص) باقی بماند.
- خود او دوست داشت برود یا بماند؟
دوست داشت بماند. به او گفتم حتی اگر لازم شد، من از لشکر میروم اما تو باید اینجا بمانی. گفت: آخه اینها حکم زدهاند. من قضایای پشت پرده را میدانستم و اطلاع داشتم که حاج رضا از روی دلسوزی این قضایا را دنبال میکند تا اختلافات در لشکر عمیق نشود و به نیروهای پایین منتقل نگردد. به او گفتم: من با محسن رضایی صحبت میکنم و حکم را لغو میکنم. رضا گفت: من مشکلی با ماندن در لشکر ندارم. گفتم: من هم مشکلی ندارم، میایستیم و با هم کار میکنیم.
با پیگیریهایی که کردم، بالاخره حکم را لغو کردم و او در لشکر ماند. با گذشت زمان اوضاع لشکر کمکم روبهراه شد. لشکر چون در یک مقطعی فرمانده نداشت، بیبرنامه شده بود. کسی که باید محور باشد و لشکر را جمع و جور کند، این کار را نکرده بود. بعد از گذشت چند ماه از فرماندهی سپاه دستور رسید که سه لشکر 27 محمد رسولالله(ص)، 5 نصر و 8 نجف اشرف باید به صورت ویژه دربیایند. باید یک تیپ زرهی به لشکر اضافه میکردیم. قسمت عمدهای از تیپ 20 رمضان را با لشکر ادغام کردیم. شروع به کار کردیم. قرار بود چند منطقه را شناسایی کنیم تا ببینیم میشود عملیات کرد یا نه؟ یک بار به مهران رفتیم تا ببینیم میتوانیم ادامه عملیات والفجر 3 را انجام بدهیم یا نه. حاج سعید مهتدی و سعید سلیمانی هم با من میآمدند. البته بعضیها هم بودند که هنوز ناراحت بودند. بعضی از دوستان هم که به لشکر 10 سیدالشهدا رفتند و با این حال کلی هم مشکلات آنجا داشتند و در مقابل آقا محسن ایستادند. البته اینها عامل اصلی نبودند. بعضی از دوستان حرفهایی پیرامون نحوه عملیات در سپاه داشتند. چون قضیه پادگان ابوذر کمی قبل از این قضایا پیش آمده بود. آن زمان شهید عباس کریمی فرمانده لشکر بود و من از تهران ماجرا را زیر نظر داشتم. حتی قضیه اختلافات به تهران کشیده شد.
بیت آقای منتظری و سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی علیه آقا محسن، نجات و ذوالقدر شروع به کار کرده بودند. استارت این اختلافات را آنها زده بودند. این اثرات در لشکر 27 سرایت کرده بود اما در لشکر 10 بیشتر بود. به همین دلیل ما و حاج علی را برای این دو یگان معرفی کردند. از این طرف من که مسئول عملیات بودم، میدانستم چه اتفاقی در حال رخ دادن است. طوری که حضرت امام از طریق شهید محلاتی پیغام داد. در پادگان ولیعصر که الان سپاه محمد است، پیام حضرت امام را خواندند.
این افراد معتقد بودند فرمانده سپاه پاسداران باید تغییر کند. خود این افراد سه دسته بودند. در دسته اول افراد خبیث بودند همچون اکبر گنجی، عمادالدین باقی و... حضور داشتند که به بچهها خوراک میدادند و آنها را آنتریک میکردند. دسته دوم هم افرادی چون حسین اللهاکرم و نیروهای عملیاتی بودند که حرف اصلی آنها این بود که باید از غرب کشور به دشمن یورش برده شود و نه از جنوب تا زودتر به بغداد برسیم. دسته سوم هم نیروی عادی بودند که در لایه پایینتر قرار داشتند.
زمانی که پیام امام به حمایت از محسن رضایی قرائت شد، خیلی از مسائل تمام شد. بچههایی که اخلاص داشتند و اتفاقاً اکثراً هم همین طور بودند، به مناطق عملیاتی بازگشتند و شهید هم شدند مانند حاج کاظم رستگار و حسن بهمنی. اما افرادی که جزو دسته اول بودند، با جرأت میتوان گفت که حتی یک روز هم به جبهه نیامدند.
منبع: رجا نیوز- 31 شهریور 1393
«پیغام فتح»، ویژهنامه چهلمین سالگرد آغاز دفاع مقدس را در صفحه اول فارس مشاهده کنید.
انتهای پیام/