خبرگزاری فارس- سولماز عنایتی؛ چشمم که به گنبد و بارگاه افتاد باور نمیکردم بالاخره به سرزمین عشاق رسیدم. هاله قرمز دور حرم اباعبدالله(ع) مرا از روی زمین بلند کرده بود و صدایی به گوشم نمیرسید، محو تماشای گلدستهها بودم و شانههایم سبک شده بود، دنیا مفهومی نداشت انگار پرواز را حس میکردم.
گویی دوباره متولد شدهام، باور نمیکردم که بر روی مقدسترین و پاکترین خاک دنیا ایستادهام. روزی اینجا مومنانی حاضر نشده بودند از راه حق بازگردند و همین امر این خاک را متبرک کرده است. هوش و حواس از سَرم پریده بود که پرواز آغاز شد از همان بالا خودم را میدیدم.
مرز را که رد کردیم صدای تپش قلبم در سراسر پیکرم طنین انداخته بود. بالاخره پس از حدود ۶ ساعت که به واسطه کاپوتاژ اتوبوسها پشت مرز معطل شده بودیم وارد خاک عراق شدیم.
آسمان را که دیدم غمی بر وجودم مستولی شد رنگ آسمان را نمیتوانستم تشخیص دهم زمین شکل دیگری به خود گرفته، غریب بود و دلگیر. گویی همه غمهای دنیا به یکباره در این سرزمین فرود آمده بود. پیاده که از مرز گذشتیم اتوبوسها هم رسیدند. خورشید آخرین تابش خود را به زمین رسانده و هوا رو به تاریکی بود. دوباره سوار اتوبوس شدیم کم کم صدای اذان از گوشی تلفن همراهم بلند شد دل دل میکردم اولین نمازم را نزدیک سرزمین موعود بخوانم این حس را برای اولین بار تجربه میکردم.
مقصد اول را از مریم همسفر همیشگی پرسیدم او باتجربهتر بود و در حال و هوای خودش. صدایم او را به داخل اتوبوس بازگرداند «نجف» کلامی بود که از لای دو لب خشک شدهاش بیرون آمد. بی قرار دیدار ضریح شاه نجف بودم که اتوبوس ایستاد دوباره صدای اذان آمد فهمیدم صبح شده اما نمیدانم تمام مسیر از مرز تا نجف را خواب بودم یا بیدار! پیاده شدیم و راه اسکان را در پیش گرفتیم دیگر خبری از ماشین نبود اتوبوسها رفتند و من مانده بودم و دو پایی که قرار است عمودها را یکی پس از دیگری پشت سر بگذارد.
«انتظار» واژهای است که در راه کربلا معنا پیدا میکند و همانجا اولین انتظار در رگ و پیام ریشه دواند. دل در میان سینه آرام نمیگرفت تا تلالو طلایی آفتاب بر فراز آسمان بدرخشد و راهی ضریح امام علی(ع) شویم. این انتظار سر رسید همه آمده بودند تا اول از پدر اجازه بگیرند بعد به دیدار شهید کربلا بروند.
هر لحظه بر جمعیت افزوده میشد اما راه باز بود به گیتهای بازرسی که رسیدیم ما را کنار زدند تا عبور کنیم باور نمیکردیم راه برای دو بانوی جوان به این سادگی باز باشد. از باب الساعة وارد صحن و سرای مولود کعبه شدیم همان شاهی که آمده بودم تا آن نگین را که به گدایان وعده داده بستانم. صحن حرم چهارگوش است البته نه به بزرگی آنچه در خراسان دیدهایم.
چترهای سفیدی گله به گله صحن قد برافراشتهاند و انتظار باران را میکشند تا زائران با چشمان بارانی را در دل خود جای دهند. صدای آشنا به گوش میرسید یک ایرانی دم گرفته بود، این بار از نجف راهی کربلا شدیم و بدون معطلی اشکها جاری شد. دلم از میان سینه کنده شده بود و انگار عقل بیچاره انگشت به دهان گوشهای حیران نظارهگر بود و دل میتاخت بر جولانگاه جانم. با وجود سیلی از جمعیت به سوی ضریح امام اول شیعیان همان که در کودکی در وصفش همه خوبیها را شنیده بودم قدم برداشتیم.
ازدحام بود و گاه و بیگاه جمعیت ما را به این سو و آن سو هل میداد اما هنوز تنها در ذهنمان تصور زیارت تداعی میشد و باور نمیکردیم که دستانمان ضریح مقدس را لمس کند، در همین هنگام وقتی با مریم دست در دست یکدیگر داده بودیم، موجی بلند شد و ما را به سمت ضریح هدایت کرد حالا دیگر سینه به سینه ضریح ایستاده بودیم. زبانم در کام نمیچرخید و اشک امانم نمیداد. چه باید بگویم؟ همه آن درد و دلی را که آماده کرده بودم تا برای مولایمان واگویه کنم از یادم رفته بود. لحظهای کوتاه همه تن چشم شدم و گریستم.
با همان موج جمعیت به بیرون از صحن اصلی حرم سوق پیدا کردیم سر از پا نمیشناختیم حیرتزده و گریان از حرم خارج شده در طول مسیر برگشت به محل اسکان با مریم از حال و هوا و معجزه زیارت میگفتیم. از ابتدا میدانستیم که شاید نتوانیم از نزدیک ضریح امیرالمومنین را زیارت کنیم اما شاید این لطف نصیب زائرانی همچون من که اولین بار این سفر بیبدیل قسمتشان شده میشود. هر از چند گاهی یکی از ما با جملهای که حکایت از حیرت و تعجب داشت اتفاق لحظه پیش را مرور میکردیم حتی برمیگشتیم عقب و تا جایی که چشم کار میکرد از مابین سیمان و کاهگل خانههای نجفی گنبد حضرت علی(ع) را دید میزدیم.
نخستین معجزه سفر را به چشم دیدیم و با جان درک کردیم. نجف را به قصد آغاز پیادهروی اربعین و با نیت پیادهروی حرم تا حرم ترک گفتیم. شاید عمود ۱۰۰ بودیم که پیام مادرم رسید «نماز زیر ناودان طلا در نجف یادت نرود» پیامی که کمی دیر بدستم رسید. ناودان طلا را ندیده بودم و نماز حاجت نخوانده بودم و حالا در مسیر پیادهروی به سوی کربلا بودیم.
با خواندن پیام مادر غمی بر دلم نشست بدون وقفه خود را دلداری دادم و گفتم سال آینده در اولین گام به سوی حرم امیرالمومنین ناودان طلا را یافته و زیر آن چند رکعت نماز حاجت میخوانم. سال بعد یعنی سفر اربعین سال گذشته در سفر دوم پیام تأکیدی مادر زودتر رسید و من هنوز در نجف بودم. از همسفران پرسیدم ناودان طلا در قسمت بانوان است؟ آنها اظهار بیاطلاعی کردند اما قوت قلب دادند که پیدایش میکنیم. همسفرانی از جنس آب و آیینه چهار خبرنگار خانم همدانی پای در وادی سفر اربعین نهاده بودیم.
سفر دوم و روز دوم اسکان در نجف بود که عازم حرم شدیم تا نماز مغرب را در حرم اقامه کنیم. این بار جمعیت چند برابر از روز قبل و حتی سال گذشته بود. باز هم سیل جمعیت ما را به داخل صحن و سرای حضرت علی(ع) سوق داد و با حرکت بانوان در منتهیالیه صحن حضرت علی(ع) راه میرفتیم تا برای اقامه نماز مغرب و عشا آماده شویم. فرصتی حتی به اندازه یک قدم برداشتن به عقب نبود، هرچه بود، موج جمعیتی دیده میشد که به سمت جلو میرفتند، دریایی که به عشق ماه به مَد رسیده بود. در همین حین گوشهای یکی دو جا برای ایستادن و یکی دو جا برای نشستن یافتیم سریع خود را در آن فضای کوچک گنجاندیم تا در کنار یکدیگر و با جابجایی مختصر زائران فرصت اقامه نماز در حرم امیرالمومنین را از دست ندهیم.
هنوز لحظاتی به اذان مانده بود، بنابراین نشستیم به دعا و ثنا و زیارتنامه خواندن، خانمها در میان انبوهی از جمعیت به سوی مکانی که ما نشسته بودیم در حال تردد بودند برخی با التماس و التجاء میخواستند دو رکعت نماز حاجت بخوانند. برایم سوال شده بود چرا اینجا در این صحن و سرا به این بزرگی زائران علاقمند به خواندن نماز در این قسمت هستند. به ناگاه سرم را بالا کردم بالای سرم ناودان طلا بود، ما بدون اینکه مطلع باشیم زیر ناودان طلای امیرالمومنین نشسته بودیم همان ناودانی که عاشقان از اقصی نقاط جهان برای برآورده شدن حاجات و خواندن دو رکعت نماز خود را به آن میرسانند. این بار هم علی(ع) نگین را از کرم به ما بخشید.
اولین روز پیادهروی اولین سفر آغاز شد، عمودها یکی پس از دیگری از مقابل دیدگانم میگذشتند. در ابتدای راه به محض آنکه وارد مسیر اصلی شدیم صدای مداحی زیبایی به گوش رسید. بیاختیار به سمت صدا رفتیم یکی دو نفر از موکبداران ایرانی آنجا ایستاده بودند و زائران هم در کنار این موکب کوچک کولهپشتیها را پیاده کرده بودند. از خورد و خوراک خبری نبود فقط پلاکاردهایی توزیع و زائران هم آنها را به کولهپشتی خود سنجاق میکردند. هر قدم که به موکب نزدیک میشدم کنجکاویام هم بیشتر میشد پلاکارد را دیدم روی آن نوشته بود «تک تک قدمهایم نذر آمدنت» حالا تکلیف پیادهروی برایم روشن شده بود.
هر دو سالی که پیاده روی اربعین نصیبم شد تک تک قدمهایم را نذر کردم حالا انتظار بیش از گذشته در درونم موج میزد راز بزرگی را کشف کرده بودم پلاکارد را با کمک مریم به کولهام سنجاق کرده و راه را ادامه دادیم اما در طول مسیر برای هر یک از قدمهایم برنامه داشتم، نذر داشتم.
با اینکه برخی توصیه کرده بودند که حتماً بخشی از عمودها را با ماشین برویم اما ما قصد کرده بودیم از حرم تا حرم را پیاده طی کنیم. نمیدانستم چه چیزی انتظار مرا میکشد همین حس شور و حالم را بیشتر میکرد.
عکس و فیلمهای زیادی دیده بودم اما بدون واسطه دیدن این صحنهها جنس دیگری داشت قطار موکبها در جلوی چشمانم نمایان شد مردم عراق از کوچک و بزرگ، پیر و جوان، زن و مرد پای کار بودند از یک سینی پارچ و لیوان آب خنک گرفته تا موکبهای لاکچری که غذاهای لذیذ را سرو میکردند.
از روز اول همه چیز را میزبان مهیا کرده و هر که دعوت شده غذای باب سلیقهاش هم مهیاست در حین پیاده روی دم دمای صلاة ظهر به یکباره مردی متوسط اندام جوان و البته خوشرو با چشم ابرو مشکی در مقابل ما قرار گرفت و یک مشت هندوانه به ما تعارف کرد. در پیادهروی اربعین، کلام کاربردی ندارد نگاهها خود گویای همه چیز هستند. قاچهای بزرگ هندوانه تمام شده بود و مرد به دنبال این بود که ذرهای از هندوانه نذر کرده خود را به جز از زائران به هیچکس نچشاند هندوانه تراشیده شده را کف دست مریم ریخت او هم بدون معطلی آن را خورد و این نذری قسمت مریم شد. سرتاسر مسیر پیادهروی از عمود اول تا آخر هرچه هست پیوند بین دلهاست گفته بودم عقل در این وادی جایی ندارد.
همان روز هنگامه اذان مغرب به موکب امام رضا(ع) رسیدیم و پس از خواندن نماز نوحه آشنا به گوش رسید، حالا همه با آن صدای نوستالژیک پرواز دیگری را در سرزمین عشق تجربه کردند، پس از پایان مرثیهسرایی و فرود آمدن در شنزارهای بیابان تصاویری از شهدا بین زائران توزیع شد تا هر زائر به نیابت یک شهید راهی کربلا شود.
نوبت به ما رسید دل تو دلم نبود که کدام شهید نصیبم خواهد شد شاید باورکردنی نبود اما شهید احمدیروشن قسمت مریم و شهید ابراهیم هادی نصیب من شد به عبارت دیگر دو شهید عزیز قسمت دو زائر همدانی شد تا به نیابت از آنها به زیارت سرور و سالار شهیدان برویم. احساس کردم وظیفه سنگینتری بر دوش دارم از اینجا به بعد علاوه بر انتظار، نیابت هم جزو واژههایی شد که در این سفر معنا میشوند و در وادی عشق به عمق آنها پی میبری.
شب، پوست خود را بر روی مسیر کشیده و دیگر خستگی بر تنمان مستولی شده بود. به موکب صاحبالزمان(عج) رسیدیم سرعت و وضعیت اینترنت را بررسی کردیم تا پیامی از سلامتی خود به خانوادهها مخابره کنیم. جلوی در سرای بانوان در این موکب دو ویلچر به هم زنجیر شده مستقر بود کمی روی ویلچرها نشستیم تا خستگی پاهای تاول زده و تازه پانسمان شده در هلال احمر را از تن به در کنیم. مریم داخل سرای بانوان شد تا جایی برای خوابیدن بیابد ابتدا از آن دور با ایما و اشاره به من فهماند یک جا برای خوابیدن یافته است من هم با همان ایما و اشاره به او فهماندم که تو استراحت کن من هم جلو در مینشینم بنابراین روی ویلچر جلوی در نشستم. چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که بیرون آمد و گفت متاسفانه آن جای خواب برای یک زائر دیگر بود. با یک حساب سرانگشتی از تعداد عمودهای پیموده و عمودهای باقی مانده به این نتیجه رسیدیم نیم ساعتی را روی همان ویلچرها سپری و از اینترنت موکب استفاده کنیم.
هوا کمی سرد بود و نباید سرما میخوردیم پس پتو مسافرتی را از کوله بیرون آورده و بر روی سر و رویمان کشیدم درست بر روی همان دو ویلچر به هم زنجیر شده. لحظاتی گذشت هر دو مشغول پیامهایی بودیم که به خانواده ارسال میکردیم و آنها از سلامتی ما مطمئن میشدند که خانمی آمد و پتو را از سر و روی ما کنار زد گفت «اینجا یخ میکنید نخوابید تو حیاط»؛ ما هم گفتیم قصد خوابیدن نداریم فقط چند دقیقهای نشستیم خستگی بگیریم و خبر سلامتی خود را به خانواده برسانیم. سوز عجیبی بود، دوباره پتو را به سرورویمان کشیدیم و غرق در خلوت نیمه شب شدیم. این بانوی زائر که سن و سالی هم از او گذشته بود به واسطه سرمای هوا نگران شده و در تکاپو افتاده بود تا جای خوابی برای ما دست و پا کند.
چند دقیقهای گذشت و «خانوم خانوم» صدایی بود که توجه ما را جلب کرد متوجه شدیم خادم بخش بانوان موکب خطاب به ما میگوید بفرمایید داخل بفرمایید داخل جایی برایتان پیدا میکنم.
بیشتر از هر چیز تعجب چهره ما فراگرفت داخل سرای بانوان جایی برای خواب نبود و زائران تنگاتنگ کنار هم خوابیده بودند ما هم کماکان حیرتزده تعارف میکردیم در همان حین از روی ویلچر بلند شدیم و به سوی او قدم برداشتیم. مسوول موکب با تعجب ما را نگاه میکرد و گفت خانم شما که میگفتی دو زائر ویلچری هستند. بانوی سن و سالدار فوراً تکذیب کرد و بگو مگو بین آن دو شکل گرفت. خادم بخش بانوان اصرار بر ویلچری بودن ما داشت و بانوی زائر انکار میکرد. ما هم شگفت انگیز از بگو مگو، خلاصه بعد از گفت و شنود نتیجه حاصل شد یکی از خانمها اشتباه شنیده است در این درگیری از سر دلسوزی با اصرار تمام ما را به داخل هدایت کردند.
جا نبود و ما زیر پای زائران خوابیده بودیم و رفت و آمد آنها اجازه نمیداد پلکمان سنگین شود. تا ساعت دو نیمه شب این شرایط ادامه یافت تا اینکه کم کم جمعیت کاسته شد و در این فرصت ما بین جمعیت خفته جای بهتری یافتیم و تا صبح به خواب رفتیم.
انسان دوستی از سر ذوق و دلسوزی هم در این سفر روحانی معنا و مفهوم دیگری دارد اصلا تمام آنچه در زندگی سی و چند سالهام آموختم یک طرف، آموزههایی از جنس عشق و ایمان این سفر یک طرف دیگر.
پازلهای عاشقی در طول سفر کربلا کامل میشود این سفر باید آنقدر تکرار شود تا ترک لبهای خشکیده را به هم برساند و آدمی از حضور در سرزمین عاشقی سیراب شود تا سیر و سلوک را با توان بیشتری ادامه دهد و به حضور حضرت حق دست یابد.
گاهی قرار نیست همه معجزات برای خودمان در پیادهروی رخ دهد؛ هستند انسانهایی که مأموریت دارند تا نشانههایی پیش رویتان بگشاید و رازهایی را فاش کنند؛ در پیادهروی سال دوم که به من و مریم، اکرم و آذین هم پیوسته بودند، میانه راه به کدام ندا نمیدانم اما باز هم ناخواسته به گوشهای سوق پیدا کردیم به این گمان که نفسی تازه کنیم، زائری از راه رسید و سر صحبت را باز کرد از همه ما باتجربهتر بود؛ بارها این مسیر را طی کرده و در یکی از سفرها کلیههایش را از دست میدهد گلایه نزد امام رضا(ع) میبرد و در حرم شاه خراسان از حال میرود. عاشقی عارف پیشه، تربت امام حسین بدان میچشاند و در بیمارستان دیگر خبری از عارضه کلیه نیست و معجزه اتفاق افتاده بود، او گلایه کرده بود «یا امام حسین مگر من جز به عشق تو گام در این راه نهادم؟ چنین پاداشی حقم نبود» گلایه از پدر در بارگاه پسر نمیدانم چه حکمی دارد؟ هرچه بود او شفا یافت اما خجالت از ارباب تمام وجودش را فراگرفته، او آموخته بود که میتوانی بخواهی اما گلایه هرگز.
او آمده بود تا بگوید گلایه کردن در مسیر پیادهروی ممنوع است. در این مسیر هر زائر معجزهای است بیهمتا و تو باید ببینی و بیاموزی. در بارگاه امام حسین(ع) حاضر شدن آدابی دارد و ادبی میخواهد، خضوعی میخواهد از جنس یاران اباعبدالله.
حالا در مقابل بارگاه امام حسین به رسم ادب و آدابی که در مسیر آموختم ایستادهام، هاله قرمز دوباره در چشمانم کمکم ظاهر میشود، صدای تیک تاک ساعت کنار گلدستههای حرم دستور لندینگ پرواز را صادر میکند، پروازها در این سرزمین فرود میآیند. به زمین که رسیدم بیتاب و بیقرار بودم، صدایی شنیدم خادم حرم صدایم کرد چشم در چشمش دوختم تا مطمئن شوم مرا خوانده است به یکباره تربت کربلا را پیشکشم کرد تا درمان بیتابیام باشد. از میان آن همه زائر من برگزیده شدم و سوالی دیگر به سوالاتم افزوده شد. با یک دنیا خواسته پا به بین الحرمین گذاشته بودم و برادر را به برادر بابالحوائجش قسم میدادم بار دیگر زبانم کم آورده بود، اینجا فقط نگاهها میتوانند حرف بزنند، شاید فکر میکردم که کربلا پایان سفر است، اما انگار سفر تازه شروع شده است...
انتهای پیام/89033/و