اخبار فارس من افکار سنجی دانشکده انتشارات توانا فارس نوجوان

جامعه  /  مسئولیت های اجتماعی

مزایده هدیه امام حسین(ع) به نیت دل‌های بی‌قرار

روبه‌روی ضریح امام حسین(ع) ایستاده و غرق دعا بودم که باضربه آرام چوب‌پَر خادم موسفید حرم به خودم آمدم. با ایما و اشاره گفت:«دستت را باز کن.» با تعجب دستم را باز کردم. گل سینه‌ای شبیه آنچه روی کت خودش نصب کرده‌بود، کف دستم گذاشت. رویش نوشته‌بود:«نحن خدّام الحسین(ع)». بریده‌بریده گفتم:«شکراً سیدی...» حرفم را قطع کرد و گفت:«لا...لا...هذه هدیة من جانب الامام الحسین(ع).» یعنی:«این هدیه را من نداده‌ام. هدیه‌ای از طرف خود امام حسین(ع) است.»

مزایده هدیه امام حسین(ع) به نیت دل‌های بی‌قرار

گروه جامعه خبرگزاری فارس؛ مریم شریفی: «این پیکان، تنها سرمایه من است اما دلم می‌خواهد در راه آقا (ع) خرجش کنم. می‌فروشمش تا با پولش چند زائر اربعین‌اولی تنگدست را به آرزویشان برسانم.» «ثروتمند نیستم ها. اتفاقاً مستاجریم و صاحبخانه پول پیش را 2 برابر کرده. از 3 فرزندم هم یکی‌شان تحت درمان است و... اما دلم می‌خواهد پولی که برای روز مبادا کنار گذاشته‌ام، فقط در راه سفر کربلا خرج شود. حالا حاضرم به هرکس که به خاطر مشکل مالی نمی‌تواند به پیاده‌روی اربعین برود، وام بدهم تا راهی شود.»... «حراجی‌های خاص به عشق اربعین» را یادتان می‌آید؟ سال‌های گذشته در چنین روزهایی، مسابقه‌ای در می‌گرفت میان حسینی‌های دریادل برای شاد کردن دلِ عاشق‌های جامانده و حسرت‌به‌دل. چه جور و از چه طریقش، بماند اما کم نبودند گمنام‌های دست‌ودل‌بازی که پولشان را پُل می‌کردند برای رساندن جامانده‌ها به خیل زائران اربعین.

امسال اما انگار حسرت‌ها هم رنگ عوض کرده‌اند. انگار تمام عاشقان هم هم‌دست شوند، نمی‌توانند فراق را چاره کنند. انگار چاره‌ای نیست جز صبوری و چشم‌انتظاری. اما چرا. عاشق‌ترها چاره کار را پیدا کرده‌اند، همان‌ها که خوب شیرفهم‌شان شده که هر دلِ شکسته‌ای می‌تواند حرم آقا(ع) باشد. حالا کافی است فقط نشانه‌ها را دنبال کنی؛ لبخندی که بسته کیف و کفش و نوشت‌افزارهای رنگی‌رنگی روی لب دانش‌آموزان کم‌بضاعت نشانده، حساب‌های دفتری که یکی‌یکی خط می‌خورد و باری از روی دوش بانوان سرپرست خانوار برمی‌دارد، بسته‌های ارزاقی که به سفره‌های خالی رونق می‌دهد و... هرجا این نشانه‌ها را دیدی، شک نکن یک نفر کربلایی شده؛ آن هم در همین اربعین سراسر حسرت.

«ساغر الیاسی»، دختر جوان اهوازی که 5 نوبت زیارت اربعینش داستان‌ها دارد، یکی از همین کربلایی‌های امسال است، یکی از همان‌ها که از عزیزترین داشته‌هایش دل کنده به عشق باز کردن گرهی و شاد کردن دلی. او این روزها دست به یک مزایده خاص زده. از هدیه باارزشی که از جانب امام حسین (ع) به دستش رسیده، با این امید دل بریده که دعای خسته‌دلی در گوشه‌ای از این آب و خاک، شفیعی شود برای آستان‌بوسی دوباره‌اش در حرم آقا (ع). با گفت‌وگوی ما با این دختر کربلایی همراه شوید تا خودش از ماجرای مزایده این هدیه خاص برایتان بگوید.

 

«ساغر الیاسی» در کربلا

ما و زیارت کربلا؟! محال است...

«از وقتی یادم می‌آید، زیارت کربلا در نظرم، یک اتفاق بزرگ و دست‌نیافتنی بود. بچگی‌هایم را که افراد مهمی مثل خانواده شهدا با مهر و تبرکی‌های کربلا به هیئت و مجلس روضه می‌آمدند و چشم‌ها را روشن می‌کردند، خوب یادم است. اینطور به خودم قبولانده بودم که کربلا رفتن فقط مخصوص افراد خاص است و برای ما چیزی شبیه آرزوی محال. بزرگ‌تر که شدم، با باز شدن راه کربلا، آن‌هایی که دستشان بازتر بود هم فرصت زیارت پیدا کردند. برای خیلی‌ها مثل من اما باز هم کربلا، مثل رؤیا بود. گذشت تا اینکه اربعین سال 93 از راه رسید؛ اربعینی که پر بود از اتفاقات عجیبی مثل عبور از مرز با کارت ملی. یک وقتی به خودم آمدم که هر روز خبر کربلا رفتن یکی از همسایه‌ها را برایمان می‌آوردند. با خودم می‌گفتم: چطور ممکنه؟ آن‌ها چطور راهی کربلا شده‌اند؟ همه آنها که مثل ما هستند! اگر آنها می‌توانند بروند، چرا ما نرویم؟ خلاصه هوای کربلا رفتن، اولین بار به طور جدی آن موقع به سرم افتاد. اما از من اصرار بود و تمنا و از روزگار، ناسازگاری...»

نمی‌پرسم اما سئوالم را از نگاهم می‌خواند؛ چرا این‌همه اشتیاق، بال پروازت نشد تا آسمان آن گنبد طلایی؟ منتظر پرسش نمی‌شود و می‌گوید: «کربلا رفتن آن هم در ایام اربعین، همراه می‌خواست. من و مادرم اما تنها بودیم. خلاصه آن اربعین، کار ما فقط نشستن و تماشا کردن و حسرت خوردن بود. چند روز بعد که به مغازه کنار خانه‌مان رفته‌بودم، صاحب مغازه گفت: «جایتان خالی. کربلا بودم. کلی برای حاج خانم و شما دعا کردم...» دوباره آه از نهادم برآمد. گفتم: خوش به سعادتتان. ما هم دوست داشتیم بیاییم اما همراه نداشتیم. آقای مغازه‌دار تا این را شنید، دست روی دستش زد و گفت: «آبجی! اگر می‌دانستم دوست دارید بیایید، خبرتان می‌کردم با من و همسرم همراه شوید...» حسرت آن اربعین آنقدر برایم سنگین بود که به مادرم گفتم باید هرطور شده ثبت‌نام کنیم و امسال برویم کربلا. لطف خدا هم شامل حالمان شد و 3 هفته قبل از عید نوروز راهی شدیم. طلسم کربلا رفتن، با همان زیارت برای ما شکست...»

 

به همراه مادر در اولین سفر اربعین- حرم دو طفلان مسلم(ع)

مژده بده، یار پسندید مرا...

«برای اربعین سال 94 از اول محرم پیگیری‌هایم را شروع کردم. با خودم و مادرم اتمام حجت کرده و گفته‌بودم که امسال هیچ دلیلی وجد ندارد اربعین کربلا نباشیم. نمی‌دانید در آن یک ماه به چند دفتر خدمات زیارتی سر زدم تا یک کاروان برای سفر اربعین پیدا کنم. اما هرچه بیشتر می‌گشتم، کمتر پیدا می‌کردم. هیچ‌کدام کاروان نمی‌بردند و تمام کاروان‌های اربعین، خانوادگی بود. دقیقاً وقتی مستأصل شده‌بودم، یکی از همسایه‌ها گفت می‌تواند ما را به کاروانی که هر سال با آنها به زیارت اربعین می‌رود، معرفی کند. با خوشحالی پاسپورت‌هایمان را به او دادم اما شادی‌ام تا شب بیشتر دوام نداشت. پاسپورت‌ها را برگرداند و گفت: «گفتند جا نداریم.» حال آدمی را داشتم که محبوبش دست رد به سینه‌اش زده. آن مهربان اما نگذاشت غم و غصه‌ام زیاد طولانی شود. مثل معجزه بود اما دقیقه 90 دو نفر از فهرست کاروان انصراف دادند. تا خبردار شدم، ندیده و نشناخته با مدیر کاروان تماس گرفتم و گفتم: لطفاً اسم ما را به‌جای آن دو نفر بنویسید. با تعجب گفت: «شما از کجا می‌دانید؟» و با بی‌حوصلگی ادامه داد: «من امشب دارم می‌روم تهران برای گرفتن ویزای گروهی. اگر پاسپورت‌هایتان را تا آن موقع برسانید، در خدمتتان هستم وگرنه معذورم.» ساعت 12 شب آژانس گرفتم و پاسپورت‌ها را برایش بردم و در عین ناباوری، من و مادرم هم زائر اربعین شدیم.»

همراه با میزبانان مهربان در شهر مقدس نجف

باید طعم شیرین حاجت‌روا شدن در اوج ناامیدی را چشیده باشی تا بدانی دختر کربلایی داستان ما چه می‌گوید. ادامه روایت «ساغر»، می‌شود سفرنامه شهر به شهر عراق: «سفر به‌یادماندنی برایمان شد. آن سفر 10 روزه علاوه بر زیارت نجف و کربلا، با توقف در شهرهایی مثل «حِلّه» و زیارت حرم دو طفلان مسلم، تبدیل به یک سفر زیارتی سیاحتی کامل شد. با خانواده‌های عراقی هم در همین توقف‌ها دوست شدیم و شماره تلفن مبادله کردیم. 5 سال از آن روزها گذشته اما هنوز هم با آنها در ارتباط هستیم. آن سفر فقط یک جای خالی برایم گذاشت. وقتی یکی از هم‌کاروانی‌ها گفت: «دیگه از اینجا به بعد را می‌خواهیم پیاده برویم»، غم عالم روی دلم نشست. توی دلم گفتم: پس من چی؟ من چه کار کنم؟ مادرم زانو درد داشت و پیاده طی کردن مسیر برایش غیرممکن بود. خلاصه همسفرم پیاده راهی کربلا شد و من را با حسرت‌هایم جا گذاشت...»

 

آقا! می‌شود چادر مادرتان را روی سرم نگه‌دارید؟

«اولین سفر اربعین برای من، یک یادگاری مهم و باارزش داشت. شب آخر که برای زیارت رفتم، حال و هوای عجیبی داشتم. در بین‌الحرمین ایستاده بودم، همهمه جمعیت عظیم زائران را می‌شنیدم اما از همه آنها فارغ بودم. انگار تک و تنها در مقابل آقا(ع) ایستاده بودم و با تمام وجود ایشان را مخاطب حرف‌هایم حس می‌کردم. آن شب فقط یک چیز از امام حسین (ع) خواستم. چادری که سرم بود را نشان آقا دادم و گفتم: «آقا! من این چادر را دوست دارم اما در توان خودم نمی‌بینم همیشه سرش کنم. اگر این، واقعاً چادر مادرتان است و شما هم دوستش دارید، خودتان آن را روی سرم نگه‌دارید.» در اربعین اول که همه می‌گفتند بی‌برو و برگرد حاجت‌روا هستم و هرچه حاجت دارم، باید به واسطه آقا از خدا بخواهم، فقط همین را از ایشان خواستم.

یک هفته از برگشتن‌مان به ایران می‌گذشت که از موسسه قرآنی که قبل از سفر در آن ثبت‌نام کرده‌بودم، تماس گرفتند و گفتند کلاس‌ها شروع شده. اولین روز کلاس، یک‌دفعه با خودم گفتم: بگذار به حرمت قرآن، با چادر سر کلاس بروم. آن کلاس سه روز در هفته برقرار بود و همین کمک کرد با چادر انس بگیرم. حالم آنقدر خوب بود که حرف‌های بعضی اطرافیان را که می‌گفتند: «جوگیر شده‌ای‌ها. چه خبر شده که چادر سر می‌کنی؟ و...» اصلاً نمی‌شنیدم. حتی از خیلی‌هایشان کناره گرفتم. یک حس خوب در دلم می‌گفت یک دست مهربان دارد فضا را برای من مهیا می‌کند که به آرزویم برسم.»

 

این هدیه از طرف امام حسین (ع) رسیده...

«اربعین سال 95، نوبت ما بود که واسطه خیر شویم. یکی از دوستانم که تک‌وتنها می‌خواست به زیارت اربعین بیاید، فقط به امید حضور من و مادرم، پدر و مادرش را راضی کرده‌بود و آنها دخترشان را به ما سپردند. آن سال هم با اینکه به خاطر مادرم نتوانستم در پیاده‌روی شرکت کنم اما اربعین خوب و خاطره‌انگیزی شد. از میان تمام اتفاقات به‌یادماندنی آن سفر اما باز هم ماجرای شب آخر برای من ماندگار شد. آن شب برای آخرین زیارت از ورودی «باب الکرامه» وارد حرم امام حسین (ع) شدم و بعد از زیارت و دعا، با اشک و آه از «باب الشهداء» بیرون آمدم. آنجا یک لحظه از خروجی قسمت آقایان، چشمم به ضریح افتاد و دوباره دلم هوایی شد. یک‌دفعه متوجه گوشه دنجی کنار دیوار شدم. خودم را آنجا جا دادم و ایستادم به تماشای ضریح. از دور دیدم خادم عراقی حرم دارد به سمتم می‌آید که بگوید در این ازدحام اینجا نایست اما نگاهم را به زیر انداختم. منتظر بودم بالای سرم برسد و به بیرون هدایتم کند اما یک خادم موسفید مچ دستش را گرفت و مانعش شد.

نفس راحتی کشیدم و کتاب دعایم را از کیفم درآوردم تا یک‌بار دیگر زیارتنامه بخوانم. در حال خودم بودم که صدای یک خانم سالمند ایرانی با چادر گل‌گلی مرا به همهمه آن فضا برگرداند. همراهانش را گم کرده بود و نگران بود. داشتم راهنمایی‌اش می‌کردم که همان خادم موسفید از راه رسید. بعد از رفتن آن مادربزرگ ایرانی، خادم عراقی که داشت با تعجب به عبا و پوشیه من نگاه می‌کرد، گفت: «أنتِ ایرانی؟» گفتم: بله. و قبل از اینکه چیزی بگوید، با خواهش گفتم: «اجازه بدهید زیارتنامه‌ام را تمام کنم، می‌روم.» سرش را تکان داد و خیالم را راحت کرد که می‌توانم آنجا بایستم.»

نگاه ساغر که به آینه اتاقش می‌افتد، رشته کلامش پاره می‌شود. بلند می‌شود و از جلوی آینه چیزی برمی‌دارد. همانطور که به شیء کف دستش نگاهش می‌کند، انگار دوباره پرتاب می‌شود به 4 سال قبل و برمی‌گردد مقابل آن ضریح دلربا: «چند دقیقه بعد، احساس کردم چیزی روی شانه‌ام خورد. برگشتم. همان خادم بود که با چوب‌پَر خادمی‌اش به شانه‌ام زده‌بود. با ایما و اشاره گفت: «دستت را باز کن.» با تعجب دستم را باز کردم و او چیزی کف دستم گذاشت. نگاه کردم. گل سینه‌ای شبیه آنچه روی کت خودش نصب کرده‌بود، کف دستم بود. گل سینه‌ای که رویش نوشته‌بود: «نحن خدّام الحسین (ع)». با تعجب نگاهش کردم. با لبخند به ضریح امام حسین (ع) اشاره کرد و گفت: «هدیة من جانب الامام الحسین (ع)» زبانم بند آمده بود. بالاخره توانستم بگویم: «شکراً سیدی...» حرفم را قطع کرد و گفت: «لا... لا... هذه هدیة من جانب الامام...» یعنی: «این هدیه را من نداده‌ام. هدیه‌ای از طرف خود امام حسین (ع) است.» باورم نمی‌شد. خیلی خوشحال شدم. آن هدیه خیلی برایم باارزش بود. در آن سفر، خیلی از آقا (ع) تشکر کرده بودم که در آن یک سال کمک کرده‌بود چادر سر کنم. نمی‌دانم، درست بود یا نه اما حس می‌کردم آن گل سینه هم، هدیه آقا به من است برای چادر سر کردنم...»

 

گرَم یاد آوری یا نه، من از یادت نمی‌کاهم...

«اربعین سال 96 زانودرد، مادرم را از راه انداخت. من با یکی از دوستانم راهی شدم اما این بار هم آن پیاده‌روی که آرزویش را داشتم، قسمتم نشد. مسمومیت و ضعف، بلای جان زیارتم شد و نتوانستم حال خوبی را تجربه کنم. سال 97 از این هم بدتر بود. تکلیف مادر که معلوم بود. من هم به خاطر شایعاتی که درباره ناامنی عراق برای خانم‌ها در آن سال پراکنده شده‌بود، سست شدم. بیشتر حواسم به دل‌نگرانی مادرم بود. وقتی دیدم نگران است و دلش راضی نیست، من هم برای سفر اربعین اقدام نکردم. اربعین آن سال فقط زیارت امام رضا (ع) توانست دل مرا آرام کند. گذشت تا روز عرفه سال بعد که یک پیام، حال و هوایم را به هم ریخت. یکی از بزرگوارانی که در زمینه مستندسازی فعالیت می‌کرد و رفت‌وآمد دائمی به کربلا داشت، پیام داده‌بود که: «یک هدیه برایتان دارم. این هدیه را خادمان حرم به افراد خاصی که حضور و فعالیت مستمر در کربلا دارند، می‌دهند. من این هدیه را برای شما کنار گذاشته‌ام!»

تعجب کردم. من از طریق فضای مجازی و در جریان برنامه‌هایی در زمینه اربعین با ایشان آشنا شده‌بودم و هیچ‌وقت ندیده بودمشان. وقتی آن هدیه به دستم رسید، بیشتر به هم ریختم. جعبه زیبایی بود که رویش نوشته‌بود: «قطعة المرمر و التربة سیدالشهداء من داخل الصحن الحسینی الشریف». بازش که کردم، چشمم به یک مهر و تسبیح و یک سنگ مرمر تراش‌خورده متبرک از حرم امام حسین (ع) روشن شد...»

ماجرا چیست؟ این بار دیگر می‌پرسم. دلم می‌خواهد از این راز سردربیاورم. دختر جوان قصه ما چه کرده بود که اینطور باران لطف بر سرش باریدن گرفته‌بود؟ ساغر اما تصوراتم را به هم می‌ریزد با جوابش: «خیلی به فلسفه این هدیه خاص فکر کردم و فقط یک نتیجه دلم را راضی کرد. حس می‌کردم با این هدیه می‌خواهند بگویند: «گرچه تو اربعین سال قبل نیامدی اما فکر نکن امام حسین (ع) فراموشت کرده و به تو نگاه نمی‌کند. این هدیه، نشانه‌ای باشد برای اینکه امسال تلاش کنی اربعین کربلا باشی...» آن مهر و تسبیح، انیس من در نمازهایم شدند و آن سنگ هم با یک رکاب نقره و نقش «یا حسین» که استاد انگشترساز رویش حک کرد، به انگشتر محبوب من تبدیل شد و در اربعین آن سال هم رفیق راه من شد.»

 

ساغر الیاسی و همسفران در شروع اولین پیاده روی اربعین

بالاخره من هم همقدم جابر شدم...

«سال 98، همان سال رؤیایی بود که سال‌ها منتظرش بودم. به‌واسطه یکی از دوستانم با یک کاروان خیلی خوب در ماهشهر آشنا شدم و برای سفر اربعین همراهشان شدم؛ کاروان بزرگی که از همه‌جای ایران زائر داشت و با یک تشکیلات منظم، امکان حضور ایمن در پیاده‌روی اربعین را برای خانواده‌ها فراهم می‌کرد. با قطار، مسیر یک ساعت و 45 دقیقه‌ای اهواز تا ماهشهر را طی کردم و به کاروان ملحق شدم و به طرف مرز حرکت کردیم. برای شروع پیاده‌روی لحظه‌شماری می‌کردم اما در اولین قدم، زمینگیر شدیم. به خاطر اعتراضات و ناآرامی‌های داخلی عراق، مرز بسته بود و به همین خاطر، با اینکه فقط 8 روز به اربعین مانده بود، هنوز موکب‌ها برپا نشده‌بود. همه اینها یعنی چند ساعت سرگردانی زیر آفتاب ظهر آن هم بدون آب و غذا. بالاخره مرز باز شد اما حالا مشکل دیگری وجود داشت. اتوبوسی که قرار بود ما را تا نجف برساند، خلف وعده کرده و در مکان مقرر حاضر نشده بود. اینطور بود که پیاده‌روی ما با زبان تشنه از همان مرز شروع شد. هم‌کاروانی‌ها مدام به من می‌گفتند: «عجب شانسی داری. باور کن هیچ سالی شرایط اینطور نبوده.» در مقابل اما من فقط لبخند می‌زدم. آن‌ها خبر نداشتند این همان چیزی است که خودم خواسته بودم!»

سوار بر ماشین های باربری در مسیر برگشت از کربلا

سرم را بالا می‌آورم و با تعجب نگاهش می‌کنم. ساغر خنده‌اش را پنهان می‌کند و نمی‌گذارد بین روایتش سکته ایجاد شود. صدایش را صاف می‌کند و ادامه می‌دهد: «قبل از سفر به امام حسین (ع) گفتم: آقا! پارسال بهانه‌ام برای نیامدن، موضوع ناامنی بود اما انگار به دل خودم هم نبود که بیایم. نمی‌دانم شاید گناهی دست‌وپاگیرم شده‌بود. از آقا (ع) خواستم امسال پیاده‌روی را به سخت‌ترین شکلش قسمتم کند که اگر هم گناهی در میان است، با آن سختی‌ها بریزد... به همین دلیل از هیچ سختی در مسیر گلایه نکردم. با خودم قرآن برده بودم. کارم این شده بود هرکجا توقف می‌کردیم، قرآن را باز می‌کردم و با خواندنش قوت قلب می‌گرفتم. خلاصه آن روز تا 20 کیلومتری «الاماره» پیاده رفتیم تا بالاخره به اتوبوس رسیدیم. آن اربعین با تمام سختی‌هایش، برای من بهترین اربعین شد؛ همانی که همیشه آرزویش را داشتم. همه‌چیز آنقدر خوب بود که با خودم گفتم دیگر این کاروان را رها نمی‌کنم و هر سال اربعین همراهشان می‌شوم. اما خبر نداشتم روزگار چه بازی‌ها برایمان خواهد داشت...»

 

آخرین تصویر منتشر شده از حضور شهید حاج «قاسم سلیمانی» در بین الحرمین

حاج قاسم رفت، امید عاشقان اربعین ناامید شد...

«به هر چیزی فکر می‌کردم جز بسته‌شدن راه کربلا و محرومیت از زیارت اربعین. اما شهادت حاج قاسم، اولین ضربه را به امید من و خیلی‌های دیگر زد؛ همان‌ها که با تمام وجود درک کرده‌بودند جانفشانی سردار و مدافعان حرم است که هر سال امنیت پیاده‌روی اربعین و زائران میلیونی‌اش را تأمین می‌کند. حاج قاسم که شهید شد، ته دلم خالی شد. سر و کله کرونا که پیدا شد، اندک کورسوی امید هم در دلم خاموش شد. انگار زمین و زمان دست به دست هم دادند که امسال پیاده‌روی اربعین، رزق ما نباشد. تمام این روزهای دلتنگی با خودم می‌گفتم کاش مثل سال‌های قبل، مشکل مالی، بزرگ‌ترین مانع عاشقان برای حضور در پیاده‌روی اربعین بود. اگر اینطور بود، با مشارکت خیران می‌شد مشکل خیلی‌ها را رفع کرد و پروازشان داد به سمت کربلا. اما افسوس که امسال بالاترین مبلغ‌ها هم نمی‌تواند این گره کور را باز کند.»

زائر اهوازی اربعین انگار می‌خواهد چیزی بگوید اما سر دو راهی مردد مانده. بالاخره من‌من‌کنان می‌گوید: «خودم هم تجربه‌اش را داشتم. پارسال برای تأمین هزینه سفر اربعین، تصمیم گرفتم دستبند طلایم را بفروشم. دلم نمی‌خواست به کسی زحمت بدهم. اما پولی که از فروش دستبند به دستم رسید، خیلی بیشتر از هزینه سفر بود. یک‌دفعه به دلم افتاد: کاش می‌شد با این پول اضافی، هزینه سفر یک اربعین‌اولی را بدهم؛ کسی که آرزوی حضور در پیاده‌روی اربعین دارد اما دست و بالش بسته است. به لطف خدا همین کار را هم کردم. پول را به یکی از دوستان که با هیئت‌های مختلف ارتباط داشت، دادم تا به دست یکی از همین عاشقان ناامید برساند. و نمی‌دانید چه حس خوبی داشتم وقتی آن پول را به این نیت خرج کردم. کاش امسال هم همان شرایط بود...»

 

کوله پشتی ساغر الیاسی در پیاده روی اربعین سال گذشته

اگر آقا (ع) فراق را پسندیده، گلایه چرا؟

اگر خیال می‌کنید کار ساغر الیاسی امسال و در فراق پیاده‌روی اربعین، فقط نشستن و حسرت خوردن است، هنوز این کربلایی بلندهمت را نشناخته‌اید. باید از آنچه عشق آقا (ع) در این روزها به سر و دلش انداخته، بشنوید تا به عمق ارادتش پی ببرید: «شاید باور نکنید اما اربعین امسال از هر سال آرام‌ترم. حتی به کوله اربعینم نگاه هم نکرده‌ام که دلم نلرزد. مرتب با خودم می‌گویم: حتماً امام حسین (ع) اینجوری صلاح دیده. من چه کاره باشم که بگویم نه. اصلاً شاید آقا می‌خواهد چیز بهتری به ما بدهد. کسی چه می‌داند؟ شاید هم خواسته ما را به فکر وادارد که ببینیم در اربعین‌های قبلی چه کرده‌ایم؟ آنطور که باید و شاید خوب زائری کرده‌ایم یا نه؟

در روزهایی که بدون امید و اشتیاق اربعین می‌گذشت، دلم را با این نگاه آرام کرده‌بودم. یکی از همان روزها همین‌که چشمم به آن هدیه‌های کربلایی (گل سینه خادم‌های حرم و انگشتر متبرک به حرم امام حسین (ع)) افتاد، یک‌دفعه چیزی در ذهنم جرقه زد. با خودم گفتم: ساغر! این گل سینه 4 سال است دست توست. یک سال هم با این انگشتر در آسمان‌ها سیر کرده‌ای. خب، آخرش قرار است چه بشود؟ سال‌ها و تا آخر عمر هم این هدایای متبرک دستت بماند، چه اتفاقی قرار است بیفتد؟ اگر بشود این هدیه‌ها تبدیل به احسن شود، بهتر نیست؟»

 

مزایده هدیه‌های امام حسین (ع) به نیت دل‌های برقرار

«همان‌جا از هدیه‌های مقدسی که از طرف امام حسین جانم به دستم رسیده‌بود و جانم به وجودشان وابسته بود، دل کندم! با خودم گفتم: می‌شود این هدیه‌ها را به مزایده گذاشت و با عوایدش از کار گرفتاران و نیازمندان گره‌گشایی کرد. فقط هم این نیست. پیش خودم فکر کردم: می‌دانی چقدر عاشق داریم که تمام عمر در حسرت زیارت کربلا سوخته‌اند و دلشان می‌خواهد یک تبرکی از حرم امام حسین (ع) داشته باشند؟ می‌دانی هزارها هزار عاشق اربعین‌اولی نیت کرده‌بودند امسال قدم در مسیر پیاده‌روی اربعین بگذارند و امیدشان ناامید شد؟ خب، این هدیه‌ها می‌تواند حداقل دل دو نفرشان را آرام کند و نشانه‌ای باشد برایشان که امیدوار شوند ان‌شاءالله اربعین سال آینده قدم‌هایشان به کربلا برسد. با این نگاه، با تمام عشقی که به این یادگاری‌ها داشتم، تصمیم گرفتم از خودم جدایشان کنم تا بروند پیش دو عاشق دیگر...»

مانده‌ام درمقابل این دختر عاشق و بامعرفت اهوازی چه بگویم! لحظاتی که به سکوت می‌گذرد، می‌پرسم: به شیوه برگزاری این مزایده هم فکر کرده‌ای؟ سرش را به علامت بله تکان می‌دهد و می‌گوید: «اول با مسئول یکی از سایت‌های مذهبی معتبر تماس گرفتم و موضوع را مطرح کردم اما ایشان با وجود تقدیر از نیت خیر من، از پذیرفتن این مسئولیت عذرخواهی کرد. در فکر این بودم که از چه طریقی می‌توانم این موضوع را اعلام عمومی کنم که در صفحه شخصی یکی از خانم‌های جهادی و خیّر فعال در فضای مجازی، پستی دیدم با مضمون همان حال و هوای خودم. همین‌که به‌جای حسرت خوردن برای محرومیت از زیارت اربعین، هرکدام از زائران می‌توانند یا علی (ع) بگویند و آستین‌هایشان را برای یک کار خیر بالا بزنند.

به ایشان پیام دادم و ماجرا را توضیح دادم. این دوست عزیز از پیشنهادم خیلی استقبال کرد و گفت: «چه ایده خوبی! اتفاقاً من هم از این سنگ‌ها دارم. می‌توانیم همه موارد مشابه را جمع کنیم و یک کار خوب و مؤثر انجام دهیم.» خوشبختانه بازنشر پیام من در صفحه ایشان باعث شد تعدادی دیگر از دوستان که چنین هدایای متبرکی دارند هم مشتاق به مشارکت در این کار شوند. حالا قرار است در موقعیتی مناسب از طریق صفحه این دوست عزیز، شرایط مزایده و فروش این هدایای متبرک کربلایی اعلام شود.»

 

تصویر قدیمی از حضور زائران در حرم مقدس امام حسین(ع)

خدا کند عمرمان رنگ حسرت نگیرد...

اما کربلایی ساغر الیاسی در مقابل این ایثار و بخشش بزرگ، چه می‌خواهد؟ دلم می‌خواهد بدانم. می‌پرسم و می‌گوید: «دلم می‌خواهد این هدیه‌ها نشانه شود؛ چه برای من و چه برای آنهایی که صاحب بعدی آنها می‌شوند. نشانه هر کسی هم، خاص خودش است. می‌دانی، من 15 ساله بودم که پدرم را از دست دادم. بابا متولد 1329 بود و همیشه برایمان از آن زیارت کربلا که در 4، 5 سالگی همراه خانواده‌اش رفته‌بود، تعریف می‌کرد. می‌گفت پاسپورت‌هایشان مشکل پیدا کرد و تا صدور پاسپورت المثنی از طرف دولت ایران، 2 ماه طول کشید و آنها این توفیق را پیدا کردند که تمام آن 2 ماه را در کربلا بمانند. چه نقل‌ها داشت بابا از زیارت‌های هر روزه در حرم امام حسین (ع) و قمر بنی‌هاشم (ع). اما دیگر هیچ‌وقت نتوانست به کربلا برود و حسرت زیارت به دلش ماند.

اما فکر نکنید همه‌چیز اینقدر تلخ تمام شد ها. وقتی بابا از دنیا رفت، یکی از خانم‌های همسایه با یک بقچه به خانه‌مان آمد. یک کفن برای بابا آورده بود. همسرش چریک بود و در ماموریت‌های حساس و سختش زیاد توفیق زیارت پیدا می‌کرد. آن خانم کفن را به دست مادرم داد و گفت: «همسرم این کفن را به تمام حرم‌های مقدس ازجمله حرم امام حسین (ع) تبرک کرده...» دل همه‌مان آرام شد وقتی دیدیم با آن کفن متبرک، تمام حسرت‌های بابا جبران شد.

شب قبل از اربعین سال98 - آخرین حضور ساغر الیاسی در کربلا

حالا حکایت ما هم همین است. من هم که امسال در حسرت اربعین می‌سوزم، تمام امیدم به سال آینده است. هر لحظه دعایم این است که اگر خدا قرار است عمری بدهد، شرایطش را هم فراهم کند که دوباره زائر کربلا و راهی پیاده‌روی اربعین باشم. اگر در درون خودم با عشق به این یادگاری‌ها می‌جنگم و در بیرون با حرف آنهایی که مدام می‌گویند: «بیکاری چسبیده‌ای به کربلا؟ حالا که جوانی، برو ترکیه برو اروپا و خوش بگذران...»، فقط دعایم و خواسته‌ام از خدا این است که دوباره توفیق زیارت نصیبم کند و به کربلا راهم بدهد. دعا می‌کنم نگذارد حسرتمان طولانی شود و این راه نورانی را هرچه زودتر باز کند.»

 

انتهای پیام/

 ­

           

این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری فارس در وب سایت منتشر خواهد شد پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
Captcha
لطفا پیام خود را وارد نمایید.
پیام شما با موفقیت ثبت گردید.
لطفا کد اعتبارسنجی را صحیح وارد نمایید.
مشکلی پیش آمده است. لطفا دوباره تلاش نمایید.

پر بازدید ها

    پر بحث ترین ها

      بیشترین اشتراک

        اخبار گردشگری globe
        اخبار کسب و کار تریبون
        همراه اول