خبرگزاری فارس - مریم دوست محمّدیان: آهای دخترا! یکی تون بیاد دم موکب بایسته، این پلاستیکهای کفشو بده به زوّار.
خاله أسماء بود که با موهای وِزوِزیش توی درگاه خروجی متّصل به راهرو سرویس بهداشتی ایستاده بود و با صدای خَشدارش، بچّههایی را که در موکب مشغول بازی بودند به این کار دعوت میکرد. یک دستش به درگاه بود و در دست دیگرش لشکر انبوهی از پلاستیکهای مشکی که روی النگوهای طلاییاش جا خوش کرده بودند. بچّهها انگار که چیزی نشنیده باشند، روی تلّی از پتو و بالش که برای پذیرایی از زوّار در گوشه موکب کوت شده بودند، بالا و پایین میپریدند.
دورخیز میکردند و با جیغ و داد بدو بدو بالای رختخوابها میرفتند و از آن جا با فریادی بلندتر پایین میپریدند. سهم من از این همه بازی و دویدن، مردمکهای لغزان چشمم بود که با هر حرکت بچّهها بالا و پایین میرفت. چون از عشیره آنها نبودم و دختر خدمتکارشان بودم، در جمع شان راهم نمی دادند و تنها اجازه میدادند گوشه ای بایستم و تماشایشان کنم. بعضی وقتها که وسوسه میشدم اعتنایی به آنها نکنم و تکّه ای از آن همه خوشی را تجربه کنم، چیزی در دلم مانع میشد. و آن وقت دستکهای روسریام یا گوشه لباسم بود که دور انگشتانم لوله میشد و رها میشد و لوله میشد و رها میشد. دست خودم نبود. عادتم این بود که اگر از انجام کاری منع میشدم ناخودآگاه بازی انگشت و لباس شروع میشد.
خاله أسماء با صدای بلندتری دوباره بچّهها را صدا کرد و حرفش را تکرار کرد. ولی گوش بچّهها انگار پر بود از نواهای شادی خودشان و صدای خاله أسماء را نمی شنیدند. دویدم به طرف خاله أسماء و بدون هیچ حرفی، لشکر سیاه پوش پلاستیکی را از مچ پر از النگویش قاپ زدم.
ـ بذارید من این کارو بکنم؟ نذر دارم خاله!
منتظر جواب نماندم و با پلاستیکها به طرف ورودی موکب دویدم. زاویه ایستادنم در ورودی موکب را طوری تنظیم کردم که هم بچّهها را ببینم و هم زائرین را به داخل دعوت کنم. خاله أسماء چرا خشکش زده و نمی رود پِی کارش؟ مگر نشنید که گفتم نذر دارم؟ چه فرقی داشت برای او؟ مادرم پشت موکب مشغول خدمت بود و من ورودی موکب. پس چرا چشمان خاله أسماء اینطور به من زُل مانده؟ به هر حال برای من مهم نیست! این جا میایستم و به زائرین کوله به پشت خوشامد میگویم و دعوتشان میکنم داخل. تنها سرگرمی من برای گذراندن یک غروب گرم در عمود 222 اولین عمود بعد از جنّات کوفه به سمت کربلا.
حاشیه دامن آسمان سرخ رنگ شده، درست مثل دامنی که بابا برایم از نجف سوغات آورده بود. با هر قدمی که زائران برمی دارند، پشت سرشان مشتی خاک به لباس شان بوسه میزند. عمو احمد با چفیه سیاهی صورت سرخش را قاب گرفته و تند و تند با زبانهای مختلف به زائران خوشآمد میگوید و شربت خنکی را که مامان درست کرده با ملاقه از دیگ، داخل لیوانهای شیشهای جهازی خاله أسماء میریزد. البته همه لیوانها جهاز خاله أسماء نیست و خیلیهایشان یا قرضی ست یا نذری.
عمو احمد از بس هوار کشیده، صدایش مثل خروس خانه خاله حکیمه حسابی گرفته است. شُروشُر عرق میریزد. آن طرف تر عمو کریم به سمت تک تک زائران میرود و بازوهای شان را به آرامی میگیرد. دست به ریشهای سفیدش میکشد و التماس میکند که زائران امشب را در موکب آنها بیتوته کنند. با این که سنّ و سالی از او گذشته و بابابزرگ است ولی تا تاریک شدن هوا هر شب دم موکب میایستد و این کار را میکند. بعد نیمههای شب، به پشت موکب میرود و پشت فَنسها آرام آرام چیزی زمزمه میکند و حسابی گریه میکند. بعد انگار که خسته شده باشد سیگارش را روشن میکند و وقتی همه را دود کرد دوباره زمزمه میکند و گریه میکند.
هرشب از پنجره سرویس بهداشتی، این حال عمو کریم را میبینم. یک شب از مامان که مشغول شستن توالتها بود پرسیدم: «عمو کریم چرا این قدر ناراحته و گریه میکنه؟» مامان جواب داد: « نمیدونم. شاید غمی تو دلش داره.» با اینکه گریههایش ناراحتم میکند ولی نمی دانم چرا هر وقت نور ماه به وسط سرش میتابد و سرِ بی مویش برق میزند، خنده ام میگیرد. یاد باغچه جنّات میافتم که همیشه خدا وسط شان کچل است و دورتادورش پر از سبزی و کلم! یک بار که از مامان پرسیدم چرا وسط باغچه سبز نمی شود جواب داد:« از بس مرغ و خروسها آن جا را نوک زده اند و پا چال کرده اند.» بعد من دوباره پرسیدم:« وسط سر عمو کریم را هم مرغ و خروسها نوک زده اند و پا چال کرده اند؟» مامان از خنده غش کرد و گفت:« نه وروجک! عمو کریم پیر شده و به پاییز عمرش رسیده. برای همین موهای سرش خسته شده اند و دارند مثل برگ پاییزی میریزند». آن موقع از حرف مامان حسابی خنده ام گرفت، ولی وقتی که یک روز بعد از شهادت بابا، مامان موهایش را شانه میکرد و شانه پر از مو شد حسابی ترسیدم. ترس از رسیدن پاییز عمر مامان. ترس از این که بعد از پاییز، همیشه زمستان است و فصل تمام شدن.
بهار زندگی مان وقتی بود که در بصره بودیم. با این که کسی را نداشتیم ولی خوش بودیم. اینکه میگویم کسی را نداشتیم نه این که واقعاً کسی را نداشته باشیم، پدرم کلّی فامیل داشت ولی بعداً فهمیدم چون با مادرم ازدواج کرده، او را از عشیره شان بیرون کردند.
مامان سارا سنّی بود و از قبایل ترکمن و فامیلهای بابا او را دوست نداشتند. من که آن موقع نبودم بفهمم چطور شد. وقتی که کمی دنیای اطرافم را شناختم، دیدم که فقط ما سه نفر کسی را نداریم و دیگران که در محلّ ما هستند، یک عالمه کس و کار دارند. در خانههایشان همیشه باز بود و مهمان داشتند، عروسی و جشن داشتند، عزا داشتند ولی دور ما یک حصار نامرئی کشیده شده بود. تنهای تنها بودیم و کسی به ما محلّ نمیگذاشت. فقط گهگاه خاله فوزیّه یواشکی به ما سر میزد. یک بار که توی کوچه از آلاء، دخترِ خاله فوزیّه پرسیدم که چرا کسی به ما اعتنایی نمی کند و ما تنهاییم، نوشته ای روی دیوار خانه مان نشانم داد و گفت به خاطر این! از او خواستم برایم نوشته را بخواند، چون خواندن بلد نبودم. و او برایم خواند:« مَطرود عَشائریا».
از او پرسیدم که خُب این جمله یعنی چه؟ و جوابی که به من داد، چاله عمیقی را در سرم درست کرد. درست مثل چالههای روی لُپ مامان، وقتی آرامش در صورتش میدوید و لبش به خنده باز میشد. توی چاله سرم هزار علامت سؤال ریخته شد و نمی دانستم چطور دست ببرم توی چالهها و علامت سؤالها را بیرون بیاورم.
آلاء، به من گفته بود که خانواده شما حتماً یک کار بدی کرده که از عشیره بیرون شان کرده اند. آن قدر این کار بد بوده که عشیره را مجبور کرده روی دیوار خانه تان علامت بگذارند، تا کسی اجازه نزدیک شدن به شما را نداشته باشد.
از آن روز کارم این شده بود که مدام به آن خطّ سیاه پررنگ و بدقواره زُل بزنم. بالا و پایینش کنم و تنهاییهای کودکیم را در درون نقطهها و توخالیهایش، بجویم و ببینم کدام حرف، سهم بیشتری در تنهاییم دارد.
یک بار که بابا دَمَر خوابیده بود و من روی پشتش، مشغول فتح قلّههای کَت و کول خسته اش بودم، از بابا پرسیدم: « مطرود یعنی چه؟» بابا جواب داد: « یعنی رانده شده». پرسیدم: « عشیره یعنی چه؟» و آن وقت بابا دست برد و مچ پاهایم را به آرامی گرفت و بلند شد. بعد مچ دستهایم را گرفت و بین ابروهایش خط افتاد. مامان را صدا کرد تا بیاید. وقتی مامان داد زد که:« قهوه سر میرود، کمی صبر کن»، صدایش را بالا برد و گفت: « زیر آن را خاموش کن و همین الان بیا.»
تا مامان برسد، خیلی ترسیده بودم. یک چیزی توی چشمهای بابا بود که معلوم نبود چه بود. نه عصبانیّت بود نه ناراحتی بود و نه چیزی که من بشناسم. حالت چشمهای بابا را از حفظ بودم. خسته که میشد اوّل چشمهایش آن را نشان میداد. شاد که میشد، چشمهایش زودتر میخندید. عصبانی که میشد لازم نبود کاری کند تا بفهمم، از چشمهایش میخواندم. امّا امشب چشم بابا به زبانی درآمده بود که آن را بلد نبودم. میخواستم بزنم زیر گریه تا شاید این طور زودتر از زیر این نگاههای ناشناخنه خلاص شوم که مامان رسید.
ـ خِیره عبّاس! چیزی شده؟
نگاه ناشناخته بابا از صورت من به طرف مامان چرخید. حاضرم قسم بخورم که مامان هم مثل من نه تنها از نگاه بابا چیزی نفهمید بلکه حتّی ترسید. با شکّ و نگرانی به سمت مان آمد و رو به من گفت: « چی شده ضحا؟ چه کار کردی؟» حرف مامان سوزنی شد به بادکُنک توی چشمم و آن را ترکاند. حالا گریه کن کِی گریه نکن! دستهای بابا مچم را آزاد کرد و همه بدنم در حلقه بازوهایش جا گرفت. یک دل سیر توی بغلش گریه کردم ولی در عوض یادم ماند دیگر هیچ وقت راجع به این قضیه حرفی نزنم.
هر شب این مراسم فتح قلّههای خستگی بابا را داشتیم. شبها خسته و مانده به خانه میآمد و بلند میگفت: « سلام آرامش». مامان به استقبال میآمد و من میدویدم بغلش. مامان به آشپزخانه میرفت تا قهوه ناب عربی درست کند و من میرفتم روی کمر بابا و آن جا منتظر فرمان میایستادم تا نقشه مسیر را بگیرم. بیا بالا..... آهان....حالا راست...یک کم چپ....حالا پایین....حالا مستقیم برو تا بالا! بعد با دستانش مچ پاهایم را میگرفت و آرام میچرخید. مرا بغل میکرد و سر تا پایم را میبوسید، تا مامان با سینی فنجان قهوه بیاید. آن قدر شبهایم با این حسّ زیبا پر میشد که دیگر تنهایی مان و آن جمله روی دیوار خانه مان برایم از اهمّیّت میافتاد. ولی به محض این که صبح میشد و بابا میرفت بیرون، دوباره هیولای تنهایی میآمد مینشست لبه چاله پر از سؤال توی سرم. وقتی هم که بابا رفت و دیگر برنگشت، هیولا همانجا ماندگار شد.
مدّتها بود که بابا آرام و قرار نداشت. داعش شهرهای بغداد و نجف و کربلا را محاصره کرده بود. همه شهرها حسابی ناامن شده بودند و بابا میخواست برود. مامان بی تاب بود و بابا بی تاب تر! شوق رفتن داشت و میل به ماندن. شبها، دیگر دَمَر نمی خوابید تا قلّه خستگیش را فتح کنم. مینشست روبه روی مامان، که آرام گریه میکرد. میگفت باید برود. میگفت میداند تنهاییم و کسی را نداریم ولی اگر نرود دیگر امنیّت هم نداریم. میگفت اگر همه دست در دست هم بدهند، دشمن زودتر شکست میخورد. آن قدر گفت و گفت تا بالاخره مامان راضی شد. پدر رفت. گرمای وجودش و نگاه خسته اش را با خودش برد. من و مامان ماندیم و شبهایی که دیگر با طعم گَس قهوه عربی شیرین نمی شد. شبهایی که فاتح قلّهها، دیگر کوهی نداشت تا فتح کند. شبهای ناامنی و ترس و بعدترها بی پولی! خبر شهادت بابا که آمد، کسی برای مان عزاداری نکرد. حجله جلو در نگذاشت. فقط عمویم سر خاک آمد آن هم با ترس و لرز. کلمه روی دیوار خانه مان همه را از اطراف ما رانده بود و حتّی شهادت پدر هم نتوانسته بود از پس آن نوشته بربیاید.
شبهایمان تار بود و روزهای مان تیره تر. پس اندازمان ته کشید و من و مادر همه طلاهای مان را آن هم با کمک خاله فوزیّه فروختیم. امّا باز هم در خانه احساس امنیّت نداشتیم. شبها صدای تیراندازی کلّ شهر را برمی داشت و مادر با گریه تا صبح قرآن میخواند. تا این که خاله فوزیّه ما را به یک خانواده پولدار اهل کوفه معرّفی کرد و ما شدیم خدمتکار و سرایدار خانواده عبدالرّشید. خانواده ای پرجمعیّت و پرفامیل که خانه و باغ بزرگی در جنّات کوفه داشتند. خاله أسماء، خواهر خاله فوزیّه عروس عمو کریم و زنِ عمو احمد بود. خاله فوزیّه به خواهرش در مورد ما گفته بود و خواهرش، ما را به مادرشوهرش که دنبال یک خدمتکار زبر و زرنگ و مطمئن میگشت، معرّفی کرده بود. عمو کریم اول مخالف بود. به خاطر نوشته روی دیوار خانه مان و بعدترها فهمیدم به خاطر سنّی بودن مامان، ولی خاله فوزیّه خیلی از ما تعریف کرده بود و باز بعدها شنیدم که عمو کریم گفته بود: « قبول میکنم به صفت ستّارالعیوبی خدا، تا از سر تقصیرات من هم بگذرد.»
امّا رفتن به آن خانه بزرگ و پر از آدم چیزی از تنهایی ما کم نکرد. بچّهها بازی راهم نمی دادند و هر وقت من و مادر را میدیدند سر در گوش هم میگذاشتند و چیزهایی میگفتند و میخندیدند. قبلاً اگر تنهایی، مونس ما بود حالا دستی شده بود که مدام به ما سیلی میزد. مادر را نمی دانم ولی من ناراضی بودم و دوست داشتم برگردیم خانه خودمان که هنوز بوی بابا را میداد. تحمّل سایه سنگین آن نوشته روی دیوار خانه، خیلی بهتر از تحمّل نگاههای تحقیرآمیز بچّهها بود.
یادم میآید یک بار با اصرار و گریه از مادر خواستم تا اجازه بدهد بروم با بچّهها بازی کنم. مادر اجازه نمی داد چون میدانست بچّهها تحویلم نمی گیرند. ولی آن قدر اصرار کردم و اشک ریختم تا بالاخره راضی شد. بچّهها توی کوچه پشت باغ گرگ بازی میکردند. هر چه دورشان گشتم تا من را به بازی راه بدهند، موفّق نشدم. مرا به کناری هُل دادند و یکی گرگ شد و بقّیه برّه و من تماشاچی دویدنها و دریدنها. نه پای رفتن به خانه را داشتم و نه تاب ماندن در آنجا. اگر با لب و لوچه آویزان به خانه میرفتم، غمی به غمها و خستگیهای مامان اضافه میشد. تا آخر بازیشان چمباتمه زدم و نگاه شان کردم. با هر دویدنی، کلّی خاک بلند میشد و روی لباس آنها و بردل من مینشست. من تا کجای دنیا، میان این همه آدم و هیاهو تنها میماندم؟
صدای گریه دخترکی جلو موکب، دست مرا از آن کوچه خاکی بیرون کشید و به جلو موکب آورد. مادر دختر، او را از جایش بلند کرد. به فارسی چیزی به دخترش میگفت و لباسش را تمیز میکرد. ماجد پسر عمو احمد جلو آمد و دختر را بغل کرد. دختر که تقریباً هم سن من بود بی تاب تر شد و بیشتر جیغ کشید. خُب حقّ داشت. من میدانم که هیچ دختری دوست ندارد به غیر از بغل بابایش، بغل کس دیگری برود. عمو کریم و چند زائر دیگر که در مسیر میرفتند به سمت آنها آمدند. آن زن، دخترش را از ماجد گرفت و به عربی تشکّر کرد. صورت شان گرد و سفید بود که آفتاب آن را سوزانده بود. همیشه برایم سؤال بود که مگر نور آفتاب طلایی نیست! پس چرا وقتی به صورت میتابد، به جای این که آن را طلایی کند میسوزاند؟ ولی در عوض زور آفتاب به چشمان شان نرسیده بود و همچنان آبی بود. مثل رنگ فرات که همیشه آبی میماند. قطرات عرق پیشانی مادر و اشک چشم دختر مثل دانههای منجوق پیراهن عروس ابتهال، میدرخشید. عمو کریم سعی میکرد گریه دختر را بند آورد ولی نمی دانست که دندانهای یکی در میانش، دختر را بیشتر ترسانده. عمو احمد رو به من کرد و گفت:« ایستاده ای تماشا عمو؟ تو که فارسی بلدی چیزی بگو!» جلو رفتم و رو به خانم گفتم:« سلام من فارسی بلدم. مادرم خیلی زن مهربونیه. هم فارسی بلده، هم زخم دخترتون رو میبنده و هم لباسهاش را تمیز میکنه» و پلاستیک مشکی را به سمت شان گرفتم. صورت گرد زن با لبخند قشنگی گردتر شد.
ـ سلام عزیزم! چه دختر قشنگی به به! ممنون من همین جا میایستم تا پدرم و برادرم برسن. ما جلو افتادیم و اونها عقب موندن.
عمو احمد رو به من کرد و گفت:« چی میگه ضحا؟» گفتم: « میگه پدرش و برادرش عقب موندن و باید منتظر بمونه».
ـ خُب بهش بگو بره داخل زخم دخترش رو ببندن ما اینجا میایستیم تا اونها برسن.
حرف عمو احمد را ترجمه کردم. زخمهای روی صورت و دست دختر، بدجور بودند و گریه دختر بند نمیآمد. زن نگاهی به اسم موکب و شماره عمود انداخت. با نگرانی و بسمالله کفشهایش را درآورد و وارد موکب شد. عمو احمد به من گفت:« بدو برو مامانت و خاله أسماء رو صدا کن.» یک عدد پلاستیک مشکی به زن دادم و به داخل موکب دویدم. زن هنوز در آستانه موکب ایستاده بود و داخل موکب را نگاه میکرد. شنیدم که گفت: « باز هم خدا را شکر یکی فارسی بلده». حرف زن، دوباره مرا برد به خانه عمو کریم.
حدود هفت سال است که عمو کریم و طایفهاش، این جا موکب میزنند. همه خانوادهشان از اوایل ماه صفر، کم کم به این جا میآیند تا بساط پذیرایی از زوّار پیاده روی را فراهم کنند. پارسال که به خانه آنها آمدیم، خیلی دوست داشتم تا ما هم با آنها همراه شویم ولی خُب آنها نیامدند از ما بپرسند که شما هم دوست دارید با ما بیایید یا نه؟ از طرف دیگر ما سرایدارشان بودیم و باید از خانه مواظبت میکردیم. ما ماندیم و خاله آمنه. خاله آمنه قبل از ما خدمت این خانواده را میکرد. ولی حالا پیر و مریض شده بود و دیگر توان کار زیاد نداشت. اهالی همه رفتند و دوباره ما تنها شدیم. یک شب که کنار مادر خوابیده بودم و به صورت خسته اش نگاه میکردم، در خیالم خانه ای ساختم سفید در شهری سرسبز و زیبا و امن. من و مامان لباس نو بلند و سفید با گلهای درشت آبی پوشیده بودیم که ساقههای آن دورتادور پیراهن مان پیچ و تاپ میخوردند. موهایمان را بافته بودیم و با سنجاقی به شکل گل پیراهن مان، آن را بسته بودیم. دو نفری مشغول چیدن سفره ای رنگارنگ بودیم که بابا رسید. بابا هم یک دشداشه سفید پوشیده بود و خسته نبود. به سمت من آمد و زیر بغلم را گرفت و مرا حسابی چرخاند. بلند بلند خندیدم و چرخیدم. بعد در آغوش گرم بابا جا گرفتم و سه نفری غذاهای خوشمزه را خوردیم. بعد به حیاط بزرگ خانه مان رفتم و با دخترهای همسایه تا شب بازی کردم. بعد...خوابم برد و از دنیای خیال بیرون آمدم.
یک روز حسابی بی حوصله و خسته بودم و کلّی از تنهایی نِق زدم. مامان هم کلافه شد و کلّی دعوایم کرد. من هم آن قدر گریه کردم تا خوابم برد. در خواب همان خانه سفید توی خیالم را دیدم. بابا روی پلّههای مَرمَری حیاط نشسته بود. با گریه به سمتش دویدم. بغلم کرد و سرم را روی شانههایش گذاشت. از آرزوهایم گفتم. از دلتنگیها و تنهاییهایم گفتم. نفس گرم بابا، پشت گردنم را قلقلک میداد و دستهای مهربانش را به موهایم میکشید. حرفهایم که تمام شد به صورتم نگاه کرد و اشکهایم را پاک کرد. نگاه مهربانش را به من دوخت و گفت:« روزهای سخت تموم میشه بابا! از اهل بیت بخواه که کمکت کنن. نذر کن که با مامان به اهل بیت خدمت کنید، مشکل تون حل میشه. منم براتون دعا میکنم. راستی سال دیگه اربعین منتظرتونم.» بعد آهسته مرا روی پلّه گذاشت و رفت. داد زدم و گریه کردم. التماس کردم بماند و نرود. ولی انگار صدایم را نمی شنید.
ـ ضُحا! ضحا!
مامان بود که بغلم کرده بود و سر و صورت خیس از اشک و عرقم را با دستانش پاک میکرد. خاله آمنه لیوان به دست در حالی که با قاشق دو حبّه قند را در آن میچرخاند، به سمت مان آمد. آب قند را به مامان داد و چیزی زیر لب خواند و به من فوت کرد. به مامان گفت: « طفلک خواب بد دیده. شب به شب براش چهار قُل بخون تا هول نیفته و اذیّت نشه». امّا من خواب بد ندیده بودم. خواب بابا را دیده بودم که داشت کمکم میکرد.
بالاخره روزها و شبهای تنهایی مان تمام شد. خانواده عبدالرّشید به خانه شان برگشتند و من تنهاتر شدم. تا وقتی کسی دور و برمان نبود نیش تنهایی کمتر مرا میگزید ولی وقتی دور و برمان شلوغ میشد، این نیش بیشتر در تنم فرو میرفت. امّا این بار فهمیده بودم باید چه کار کنم. بابا به من گفته بود باید نذر کنم و در راه اهل بیت قدم بردارم. امّا اربعین؟! این را چه کار کنم؟ این که دیگر دست من نبود؟ نگاهی به دستهایم کردم. بابا میدانست که دستهای من کوچک است ولی خواست با همین دست کوچک، کاری انجام دهم. همین دستان کوچک یک بار حلقه طلایی ابتهال را از داخل راه آب بیرون آورد. هیچ دست دیگری نتوانست و فقط دستهای من به داد رسید.
آن سال تا اول ماه صفر سال بعد، از اول صبح تا آخر شب هر کاری که انجام دادم برای رضایت اهل بیت انجام دادم. اول نذر کردن بلد نبودم. از مامان پرسیدم و مامان از ملّا زهرا، روضه خوان ایّام عزا پرسید. بعدکه یاد گرفتم، نذر کردم که اگر مشکلاتمان حل شود و غم از دلمان برداشته شود و اربعین امسال ما را ببرند، هر کاری که انجام میدهم برای رضایت اهل بیت باشد. دل توی دلم نبود نمی دانستم نذرم قبول میشود یا نه؟ نزدیک اربعین بود و دوباره خانواده عبدالرّشید میخواستند من و مامان و خاله آمنه را تنها بگذارند و به موکب شان بروند. تا اینکه درست دو روز قبل از رفتن شان، خاله زبیده مامان را صدا کرد و گفت که امسال، ابتسام عروس برادرش که فارسی بلد بوده سخت مریض شده و نمی تواند همراه خانواده به موکب برود. و از آن جایی که مامان فارسی بلد است با آنها همراه شویم و به موکب برویم. از خوشحالی غرق در شادی شدم. توی دلم انگار یک مشت قند آب شد و ستاره های آسمان توی چشمم ریخت. یک قسمت از حاجتم برآورده شده بود.
پس چرا این خانم، دم موکب ایستاده و نمی آید تو؟ باید از مامان کمک میگرفتم. سراغ مامان را از اِفراح گرفتم. مامان توی آشپزخانه داشت شام میپخت. قضیّه را برایش تعریف کردم. مامان هم از خاله أسماء اجازه گرفت و به داخل سالن آمد. داخل سالن، بچّهها هنوز مشغول بازی بودند و از خانم ایرانی خبری نبود. با مامان به بیرون موکب رفتیم و دیدیم آن خانم با دو آقای دیگر بیرون هستند. یکی پیر بود و دیگری جوان. عمو کریم کنار دیوار چمباتمه زده بود و گریه میکرد و مردی که پیرتر بود، دستش را روی شانه اش گذاشته بود. خانم ایرانی با مرد جوان صحبت میکردند و گوشه چشم شان نمِ اشکی نشسته بود.
عمو احمد با یک لیوان شربت، به سمت عمو کریم رفت و ماجد جایش را گرفت. من و مامان مانده بودیم که چه کار کنیم. نمی دانستیم جلو برویم یا نه؟ خانم ایرانی متوجّه ما شد و به سمت مان آمد. دستانش مثل تکّه ابری سفید در دستان تَرَک خورده مامان جا گرفت و بعد روی گونههای من نشست. مامان به او خوش آمد گفت و دعوت کرد تا به داخل بیاید. دخترش هنوز توی بغلش بی تابی میکرد. خانم ایرانی به سمت مرد جوان رفت و چیزی به او گفت و بعد با ما به داخل موکب آمد. مامان سریع به سراغ رخت خوابها رفت و یکی را برای زن پهن کرد.
زن اسمم را پرسید. با شنیدن اسمم حسابی ذوق کرد. چون اسم دختر خودش هم ضحا بود. مامان تا وسایل پانسمان را بیاورد، به خانم ایرانی کمک کردم تا لباس دخترش را عوض کند. عدّه ای از بچّهها از بازی دست کشیده بودند و دورمان جمع شده بودند. مامان با وسایل پانسمان رسید و با زن کمک کردند و زخمهای ضحا کوچولو را پماد زدند و بستند. من هم برای این که کمتر گریه کند با او حرف میزدم و سعی میکردم، سرگرمش کنم. کار مامان که تمام شد لباسهای ضحا و چادر آن خانم را برد تا بشوید. گریههای ضحا دیگر تمام شده بود و با هم مشغول خوردن خوراکی شدیم. خاله أسماء سر رسید و به زن خوش آمد گفت. رو به من کرد و گفت:« پلاستیک کفشها ضحا!» از جایم بلند شدم و با پلاستیکها سر جایم برگشتم.
ضحا کوچولو از مادرش خواست تا همراه من بیاید. زن کمی به من نگاه کرد و اجازه داد تا با هم برویم. بچّهها از دور و بر زن رد نمی شدند. چون شنیده بودند که ایرانیها هدیههای خوبی به بچّههای عراقی میدهند. یکی دستمال آورد. یکی آب آورد. یکی روی ملحفه سفیدی که روی رخت خواب کشیده بود دست کشید و آن را مرتّب کرد. هوا کم کم تاریک تر شد و جمعیّت بیشتری به موکب آمدند. خبری از عمو کریم نبود و عمو احمد حسابی در لاک خودش فرو رفته بود. زن پیش من و ضحا کوچولو که حسابی با هم دوست شده بودیم آمد. کمی با من صحبت کرد و از من خواست تا مراقب دخترش باشم. برادرش از قسمت آقایان بیرون آمد و با هم به کناری رفتند. چشمان برادرش حسابی قرمز شده بود و معلوم بود که گریه کرده.
ضحا به سمت مادر و داییش دوید و من هم دنبالش دویدم. چون مادرش از من خواسته بود مواظبش باشم. زن به من گفت:« اشکالی نداره. تو اگه میخوای میتونی بری» ولی من تازه طعم شیرین داشتن دوست و هم بازی را چشیده بودم و دوست نداشتم بروم. دومین حاجتم را هم گرفته بودم و نذرم قبول شده بود. پس گفتم:« اجازه میدید پیشش بمونم؟» زن با مهربانی اجازه داد و من و ضحا با هم مشغول بازی شدیم. زن و برادرش هم همان جا نشستند و مشغول صحبت شدند. قسم میخورم که نمی خواستم حرفشان را گوش کنم ولی خُب گوش است دیگر! خودش شنید که آن آقا گفت:« خیلی عجیبه! نمی دونم اسمش رو چی میشه گذاشت. درست دم موکبِ کسی که چند سال زندان بان آقا جون بوده، اتّفاقی برای شما بیفته و ما رو بکشونه این جا!» زن پرسید:« چطور هم رو شناختن؟» مرد جواب داد:« آقا جونه دیگه! اون بنده خدا که نشناخت ولی آقا جون وقتی دیدش رفت سمتش و ازش پرسید: «کریم عبدالرّشید؟ و وقتی دید خودشه آقا جونم خودش رو معرّفی کرد. نمی دونی بنده خدا چه حالی شد. بنده خدا یک سال بعد آزادی بابا از حزب بعث استعفا میده و توبه میکنه. بعد از اون یه گوشه ای پنهان میشه تا دست بعثیها بهش نرسه.»
ـ الان کجان؟
ـ بابا رو برده پشت موکب و زارزار داره گریه میکنه....
ضحا کوچولو به سمت دیگر دوید و دنبالش رفتم. بقیّه حرفها را نشنیدم ولی راز گریههای شبانه عمو کریم و جنس غم روی دلش را فهمیدم. نگاهی به مسیر عبور زوّار کردم که کم کم داشت خالی میشد. زوّار پیاده ای که با خورشید راه میافتادند و با مهتاب استراحت میکردند.
مامان سرش را از توی موکب بیرون آورد و دور و بر را پایید. به من اشاره کرد که به داخل بروم. با ضحا به سراغ زن رفتم و گفتم مامان صدایم میکند. گفت با هم میرویم. برادرش دستی به سرم کشد و با هم داخل رفتیم. با این که دوست نداشتم مردی به سرم دست بکشد ولی از این کار مرد بدم نیامد. نمی دانم چرا ولی یاد نوازش بابا افتادم.
به دم موکب که رسیدیم لبخند قشنگ مامان به سمت زن رفت و اخمش قسمت من شد. از دستم حسابی عصبانی بود و حق داشت. آن قدر ذوق بازی با ضحا را داشتم که لشکر سیاه پوش نایلونی را همین طور رها کرده بودم به امان خدا. مامان گفت که شانس آوردم خودش زودتر از خاله أسماء فهمیده و لشکر شکست خورده را از زیر دست و پا نجات داده.
داخل سالن، سفره شام پهن شده بود و مهمانان سر سفره نشسته بودند. مامان، ضحا و مادرش را راهنمایی کرد و سر سفره نشستند. منتظر اجازه مامان بودم که من هم در کنارشان بنشینم. طعم شیرین توجّه و هم بازی فقط تا روی زبانم را شیرین کرده بود و دوست داشتم تمام وجودم این شیرینی را بچشد. هر چه التماس در وجودم بود در چشمانم ریختم و آن را حواله مامان کردم. یک دفعه دیدم ضحا به مادرش گفت دوست دارد پیش من باشد و این جا بود که شیرینی این خوشی از روی زبانم سرازیر شد و در تمام وجودم پخش شد.
بعد از رفتن بابا تا به حال هیچ شبی مثل امشب بااشتها غذا نخورده بودم. زن که از طعم غذا خوشش آمده بود به من گفت:«دست پخت مامانت عالیه ضحا! تا حالا این قدر غذا به من مزه نداده بود.» موقع خواب هم وقتی ضحا کوچولو آرام خوابیده بود به من گفت:«زخمای ضحا هم اذیتش نمیکنن. بس که دست مامانت سبک و شفابخش بود.» حق با زن بود. دست مامان خیلی خوب بود.
صدای زن مرا به خود آورد و دستان پر از هدیه اش را جلو من گرفت و گفت:« هر کدوم رو که دوست داری بردار.» از بین آن همه گل سر و گیره روسری و پیکسل، یکی را که مثل گلِ سر دنیای خیالم بود برداشتم. گلِ درشت آبی که روی گیره ای چسبیده بود. چیزی نگذشت که دورمان شلوغ شد و همه بچّهها دور زن جمع شدند. زن هم با مهربانی همه گیرهها و پیکسلها را بین آنان پخش کرد.
مامان که حسابی خسته بود سر رسید تا مرا به سالن استراحت خدام ببرد. زن از او خواست که کمی کنارش بنشیند. مامان نگاهی به راهرو بیرون انداخت و وقتی دید اوضاع آرام است روبهروی زن نشست. برای زن جالب بود که مامان فارسی بلد است و مامان به او گفت که مادرش ایرانی بوده و به خاطر همین فارسی بلد است. مامان و زن با هم مشغول صحبت شدند و از هم سؤالهایی راجع به خانوادههایشان پرسیدند. زن از بابا پرسید و مامان گفت که بابا توی جنگ با داعش شهید شده. چشمان آبی زن با شنیدن این حرف از مامان، پُرآب شد. به مامان گفت که پدر ضحای خودش هم در جنگ با داعش شهید شده.
به صورت کوچولوی ضحا نگاه کردم. با این که خودم بابا نداشتم ولی دلم برای ضحا سوخت. ناگهان زن از توی کیف دستی اش عکسی بیرون آورد و نشان مامان داد. عکسی از شوهرش که با مجاهدان عراقی توی جبهه انداخته بودند. ناگهان دیدیم که چشمهای مورّب مامان بسته شد و یک قطره اشک از چشم راستش چکید. عکس را به زن داد و از جایش بلند شد. چشمان زن بین تعجّب و باریدن مانده بود. عکس را برداشتم و نگاه کردم. بابا وسط نشسته بود و دو نفر دیگر دست در گردنش و دو طرف بابا نشسته بودند.
مامان که حالا صورتش خیس اشک شده بود دوباره توی سالن آمد و یک عکس درست مثل همان عکسی که زن داشت به طرف زن گرفت. چشمان آبی زن هم چنان میخروشید و اشکهای مامان میچکید. بابای من با بابای ضحا هم رزم و دوست بودند و با هم به شهادت رسیده بودند. دو عکس را در دستانم گرفته بودم و با ناباوری نگاه میکردم. مامان و زن حالا داشتند در بغل هم گریه میکردند. از پشت موکب صدای غم انگیزی، دعای کمیل میخواند و عمو کریم بلند بلند گریه میکرد.
صبح زود وقتی که دهان خورشید به خمیازه باز شد و جهان روشن شد، مادر ضحا آماده رفتن شد. تقریباً همه زوّار هم بیدار بودند و آماده رفتن میشدند. من و مامان دوباره پیش زن رفتیم. مامان و زن دوباره همدیگر را بغل کردند. صورت مرا بوسید و ضحای خواب آلود را بغل کرد. تا دم موکب به استقبال زن رفتیم. عمو کریم هم برای بدرقه پدر و برادرِ زن دم موکب بود. آنها راه افتادند و نگاه مان بدرقه شان کرد. عمو کریم و مامان با گریه و من با خوشحالی از عمق وجودم. تسبیحِ فیروزه ای زن در دستان سفیدش تاب میخورد و هر دانه اش به همراه ذکری به پایین میغلطید. از مامان پرسیدم:« پشت کوله شان چه نوشته؟» مامان گفت:« تک تک قدمهایم را نذر ظهورت میکنم.» حلما از ته سالن بدو بدو آمد پیشم و گفت:« میخوایم پشت موکب گرگ بازی کنیم. یک نفر کم داریم. میای بازی؟» با حلما به طرف پشت موکب دویدم. یادم باشد وقتی برگشتیم خانه، از ملّا زهرا بپرسم ظهور یعنی چه؟
انتهای پیام/2258