خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: در شرایطی که گرانی به صدر اخبار رسیده شنیدن بخشیدن ارثیه پدری آن هم از طرف کسی که خودش بیش از همه به آن محتاج است برای درآمدن شاخی از جنس تعجب کفایت میکند.
حتی تا دقایقی قبل از دل زدن به جاده هنوز برای باور این محبت با خودم کلنجار میرفتم و مدام زیر لب غر میزدم که چه زودباور شدهایم، شاید شایعهای درصدد جلب توجه رسانهها برای دامن زدن به چالشی دیگر است.
انگار همه جا گرد مرگ پاشیده بودند، یکنواختی جاده و تلخی قرنطینهای که حالا در تاریخ دنیا ریشه زده بود هم دست به دست داده بودند تا برای پایین کشیدن شیشه، وسوسه نشویم اما هیچ روح سرکشی را یارای مقاومت در برابر خنکای هوای پاییزی نیست.
تابلوها و سرعتگیرها را که پشت سر جا گذاشتیم، چند فرسخ مانده به رسیدن، تلفنها به زجه افتاد، در یکی از مدرسهها به زورِ خواهش و تعارف نگهش داشته بودند تا ما برسیم، انگار واقعیت در تلاش بود که بر خلاف میل شخصیت اصلی داستان و حتی راوی، خیلی ویژه به چشم دنیا بیاید، تا همه بدانند که در قاره آسیا و جنوبغرب کشور ایران، در استان خوزستان و در شهرستان اندیمشک، مردی نفس میکشد که از ارثیهای که حلال خدا است برای رضای خدا میگذرد.
کلمات بزرگی در سرم تقلا میکردند، بخشش، بزرگواری، کرامت، انسانیت اما هیچکدام به تنهایی نمیتوانست دلیل قانعکنندهای برای عظمت یک روح باشد، باید در سیالیت ذهن روستا جاری میشدم و ریشه این از خود گذشتگی آقای حسین اسدی، راهبر آموزشی مناطق روستایی در شهرستان اندیمشک را مییافتم.
مدرسه
به مدرسه که رسیدیم نقطهی ایستادن پسربچهای که ملاحت صورت گرد و سبزهاش از پشت ماسک دست تکان میداد نقطه عطفمان شد، با چشمان درشتش به ما خیره شده بود اما نزدیکتر که شدیم انگار ترسیده باشد خودش را عقب کشید، شاید نمیدانست ما آدم بزرگترها شوق شادی چشمهای نمدار را خیلی زود متوجه میشویم.
آنقدر بامزه و مودب در انتظار بود که گویی تا دقایقی دیگر قرار است سند مُلکی از املاک جهان را به این سلطان کوچکی که در پوستش نمیگنجید ببخشند! خواهر و برادرهایش هم با لباس شخصی، گروه محافظت ویژهای دور او تشکیل داده بودند.
همه برای آغاز یک مراسم نمادین آماده بودیم اما آقای اسدی با صدایی گرم و مهربان به سمت پسربچه آمد و به انتظارها پایان داد: امسال کلاس چندمی؟
تبلت
تبلت در آغوش آقای اسدی بود و پسربچه آرام و قرار نداشت، برای ثبت لحظه، پاگیرشان کرده بودیم اما نخواست یا نتوانست بیشتر از این انتظار کشیدنش را ببیند و پاکت را با آرزوی روزهایی پر از موفقیت به او بخشید.
پسربچه و خواهر برادرهایش با تمام وجود دویدند، ای کاش معیاری برای سنجش شادی بود چون عطر واقعی خوشی آن لحظه را فقط زمینی فهمید که قدمهای مستانهی این بچههای روستایی را تا رسیدن به خانه به دوش کشید، صدای خندههایشان محله را پر کرد، از دور دست تکان میدادند.
هدیه رییس جمهور
به دفتر مدرسه برگشتیم اما تلاشها بیفایده و از شهرت رسانهها بیزار بود، یکی از همکارانش جلوتر آمد، اطلاعاتی را گفت که سخت دنبالشان بودم، خبرهایی از همان ریشهای که اینچنین ثمری به جامعه بخشیده بود، دوربینها بالا آمد، صدا، تصویر، حرکت:
پدر آقای اسدی انسان شریفی بود، پابهپای مسجد به نیازمندان کمک میکرد، مردی که بچههایش را با این اعتقاد پرورش داد که اگر قرار است به کسی کمک کنید تمام تلاشتان این باشد که کسی متوجه نشود، میگفت آیا علم خدا به کارهایمان برایمان کافی نیست؟ پس چرا بخواهیم خودمان را در چشم مردم بیندازیم.
آقای اسدی هم رهرو پدر شد تا جایی که وقتی در سال ۹۴ به عنوان معلم نمونه کشوری انتخاب شد، هدیه ریاست جمهوری به مبلغ ۲۱ میلیون و ۷۰۰ هزار تومان را بین مردم دوکوهه و دانشآموزان این منطقه توزیع کرد و خم به ابرو نیاورد، حتی خیلیها ملامتش کردند که بهتر بود این پول را خرج زندگیات میکردی اما گوش آقای اسدی به این حرفها بدهکار نبود و با اعتقاداتش زندگی میکرد و نفس میکشید.
امروز هم در کمال ناباوریمان پس از دریافت ارثیه پدریاش، با دست پر و خیالی که از شادی میدرخشید آستین تعلیم و تربیت را برای مناطق روستایی اندیمشک بالا زد.
شاید باورتان نشود اما همه ارث یک میلیارد و ۲۴۰ میلیون تومانیاش را پای کار آورد و تا به این لحظه ۱۴۳ تبلت برای دانشآموزان کمبرخوردار خریده است.
یادم میآید چند هفته پیش برای آقای اسدی خبر آوردند که دختری به دلیل بعد مسافت و نداشتن تبلت از درس خواندن باز مانده و به شدت دچار افسردگی شده است، شاید باورتان نشود اما زمین و آسمان را به هم دوخت تا نشانی آن دختر را پیدا کند و با بخشیدن تبلت، صفحه درخشان جدیدی را در زندگیاش رقم زد.
الآن هم به شدت پیگیر ساخت مدرسه در روستای کرتل بخش الوار گرمسیری هستند تا هیچ دانشآموزی در آن ناحیه از نعمت آموزش و دانستن محروم نباشد، آقای اسدی به حق بزرگمرد است، شیر پاک مادر گوارای وجودش باشد.
آیات خدا
همه به آقای اسدی زل زده بودند، اصرار کردیم که به چند جملهای میهمانان کند و خدا را شکر به حرمت میهماننوازی رویمان را زمین نزد.
من اما غرق جملاتی شدم که ذهن مبتلا به روتینم از این اتفاق برداشت میکرد، قلم را به آغوش کشیدم، کلمات به فریاد افتاد:
گاهی کسی قدمی برمیدارد تا زیرورو کند تا به دنیا نشان دهد که سکوت در برابر احتکارِ انسانیت جایز نیست، کسی که از لحاظ جغرافیا پایتختنشین به حساب نمیآید اما دلها برای شناختنش سر و دست میشکنند، کسی که وقتی اسمش را میآوری چشمان زیادی از شنیدنش میدرخشند، گاهی یک آدم، آن هم از نوع خیلی معمولیاش، آنقدر ویژه برای عاشقی آستین بالا میزند که تا به خودت بیایی میبینی مدهوش جنوناش شدهای، راستش را بخواهید گاهی باید مثل آقای اسدی با شجاعت از دایره امن منیت بیرون آمد و ریسک کرد، آنقدر با سرعت که دلمان هوای برگشتن نکند، چه میدانیم، شاید علاج دعاهای سرگردانمان گرفتن دستهایی باشد که خدا ما را مامور یافتنشان کرده است.
انتهای پیام/ر