اخبار فارس من افکار سنجی دانشکده انتشارات توانا فارس نوجوان

استانها  /  خوزستان

باران رگباری کوی انقلاب، به روایت یک شاهد عینی

در حال توزیع وعده‌ی ناهار بودند که تماس گرفتم و این جملات را از او شنیدم، رسول جمال‌زاده را می‌گویم، مسوول رسانه‌ای گروه جهادی خدام‌الرضای کوی انقلاب اهواز، همان کسی که از شاهدان عینی روایت آن باران رگبار بغرنج است.

باران رگباری کوی انقلاب، به روایت یک شاهد عینی

خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: شلاق رگبار، بیرحمانه بر سقف مسجد می‌بارید و علی با سیم شارژ آویزان، بهت‌زده کنار منبر ایستاده بود؛ به سمتش دویدم اما دو قدم مانده به رسیدن، پایم به لبه قالی گرفت و با صورت روی زمین افتادم.

زیر شانه‌ام را گرفت تا بلند شوم، پایم خیلی تلخ پیچ خورده بود، با دست به شانه‌ی علی چنگ انداختم: بدو گوشی را به پریز برق بزن، فقط ۲درصد از شارژش باقی مانده، می‌خواهم آماده‌باش بدهم!

در حال توزیع وعده‌ی ناهار بودند که تماس گرفتم و این جملات را از او شنیدم، رسول جمال‌زاده را می‌گویم، مسوول رسانه‌ای گروه جهادی خدام‌الرضای کوی انقلاب اهواز، همان کسی که از شاهدان عینی روایت آن رگبار بغرنج است؛ آنچه در ادامه می‌خوانید مرور روز تلخ حادثه از دوربین این گروه جهادی است، با این روایت همراه شوید:

آماده‌باش

صدای رگبار باران هر لحظه تندتر می‌شد، پایم رگ‌به‌رگ شده بود، خودم را تا زیر پریز برق کشاندم، وقت تنگ‌تر از آن بود که بخواهم با تک‌تکشان تماس بگیرم؛ صدای فریاد‌ِ زنی در کوچه، بند دلم را پاره کرد؛ با دلهره شروع به نوشتن کردم: آب دستتان است بگذارید زمین و تا ۵ دقیقه دیگر مسجد باشید، تمام.

بچه‌ها نفس‌‌زنان خودشان را به مسجد رساندند، احمد که از سر تا پایش خیس شده بود دستی به چارچوب درِ مسجد زد: رسول، همه آماده‌ایم؛ زیاد نباشیم کم هم نیستیم، گوش به فرمانیم دلاور!

۴۰ مرد

۴۰ جوانِ رشید و مسلح وسط حیاط مسجد ایستاده بودند، آب از زمین و آسمان میجوشید؛ وسط نیم متر رطوبت قدم میزدم و همین باعث شد تا درد پایم را فراموش کنم، دقیقه‌ها بیرحمانه میگذشت و میدانستیم که خانه‌ها در محاصره‌اند.

رضا با دست از دل جمعیت راهی باز کرد: خیابان سروش ولوله شده رسول، دست نجنبانیم تمام دار و ندار مردم را آب می‌برد، چرا معطل می‌کنید؟ در این بی‌سروسامانی دو نفر را هم نجات دهیم غنیمت است، بگو یا علی برادر.

فشار آب

ماسک؟ دستکش؟ ضدعفونی؟ آن روز تمام این پروتکل‌ها با طعنه برایمان دست تکان میداد! قیامت شده بود، از نزدیک‌ترین خانه‌ به مسجد شروع کردیم؛ درش، نیمه باز بود، علی یاالله گفت اما جوابی نیامد، فشار آب هر لحظه بیشتر میشد، گلوله‌های باران با تمام قدرت روی سرمان فرود می‌آمد، دوباره چندنفری یاالله گفتیم، صدای ضعیف پیرزنی به عربی کمک خواست.

احمد با تمام قدرت به در لگدی زد تا باز شود، صندوق‌های میوه‌ای که پشت آن افتاده بودند خرد و با جریان آب جاری شدند، پیرزن زیر شانه‌ی پیرمردش را گرفته بود و برای سرپا کردنش زجه میزد، آب و پیرزن بازو به بازو در حال زورآزمایی بودند که پیرمرد را چندنفری بلند کردیم، پیرزن از خوشحالی فقط صلوات می‌فرستاد.

روسری

پیرمرد روماتیسم داشت و مثل بید می‌لرزید، روی دوش بچه‌ها آن‌ها را به مسجد رساندیم تا کنار بخاری گرم شوند، فاجعه عمیق‌تر از آن بود که جملات به شرحش کمک کند، صدا به صدا نمی‌رسید؛ رضا پلاستیک را از سرش برداشت و پسربچه‌ی پنج ساله‌ای را که گرفتار تلاطم آب شده بود به آغوش کشید، از شدت ترس رنگش پریده و سرما و رطوبت، انگشتان لاغرش را کبود کرده بود اما پاکت چیپسش را رها نمیکرد.

به در خانه‌شان که رسیدیم روسری مادرش را اضطراب حادثه برده بود! چشممان را درویش کردیم، رضا دست پسربچه را با چفیه مشت کرد و درِ گوشی چیزی به او گفت.

قالی‌ها، یخچال، مبل‌ها، همه زندگی را آب برده بود، بچه‌ها هرچه قدرت داشتند در بازوهایشان ریختند تا وسایل را کمی از سطح زمین بالاتر ببریم؛ باید به خانه‌های دیگر هم سر می‌زدیم، هنگام خروج، مادر پسربچه برای تشکر آمد، چفیه‌ی رضا روسری‌اش شده بود، حالا فهمیدم که راز آن زمزمه‌ی درِ گوشی چه بود.

کاشی

رگبار باران لحظه به لحظه شدت میگرفت، هر ۴۰ نفرِ گروه جهادی، جوان بودند اما سرما، رطوبت و بازوهای دردآلود برای از نفس انداختنشان هم‌پیمان شد.

روز دوم سخت‌تر از شب اول گذشت و ارتفاع آب به یک متر رسید، جلوی همه‌ی خانه‌ها سنگر زدیم اما دشمن در ناباورانه‌ترین حالت از داخل خانه‌ها پاتک زد و نتوانستیم جواب محکمی بدهیم.

کاشی خانه‌ها یکی پس از دیگری کنده میشد و آب مثل آتش جهنم می‌جوشید، به هر خانه‌ای که می‌رسیدیم فقط صدای ناله و نفرین بود، ۶ تا از خانه‌ها مریض بدحال داشتند اما هیچ وسیله‌ای در این جنگ شهری حاضر نبود آن‌ها را جابه‌جا کند.

جواد به خاطر اینکه ۴۸ ساعت زیر رگبار بود به شدت تب داشت، دستش را گرفتم، می‌لرزید اما اصرار کرد که خودش پیگیر انتقال بیماران شود.

مرد مضطربی با دشداشه تا زده و درحالی که پدرش را به دوش گرفته بود با التماس سمتمان آمد، چشم‌هایش خیس بود اما مثل نخل پاهایش را در یک متری آب استوار کرده بود و فریاد میزد: مسلمانان، پدرم مشکل کلیوی دارد، داروندارم فدای یک تار مویش، فقط او را از این معرکه نجات دهید.

عفونتِ تبعیض

رگبار و سیلان آب وحشیانه بر صورت شهر چنگ می‌انداخت، تمام فاضلاب‌ها بالا زده بود و عفونتِ تبعیض در رگ‌های محله جاری شده بود، خیابان به خیابان جلو رفتیم، ۴۰ نفر بودیم اما هر کداممان به اندازه ۱۰ مرد زورمند
می‌جنگیدیم، می‌دانید چرا؟ چون صوتِ ترتیل مصطفی که آیه‌ی «کَم مِّن فِئَةٍ قَلِیلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً کَثِیرَةً بِإِذْنِ اللّهِ وَاللَّهُ مَعَ الصَّابِرِینَ» را میخواند تسلی خاطرمان شده بود.

برق بعضی از خانه‌ها هم کم کم قطع شد، بحران جنگ از حل شدن گذشته بود و حالا فقط باید به زنده ماندن مردم فکر می‌کردیم؛ هزاران بچه و مادر و پیر و جوان در این خانه‌های آب برده نفس می‌کشند.

غذا

داشتیم خفه می‌شدیم که ستاد اجرایی فرمان امام و بسیج سازندگی به کمک گروهمان آمدند، چند روزی می‌شود که در هر وعده ناهار و شام تا ۱۰۰۰ پرس را به مردم می‌رسانیم اما امداد به جمعیت آسیب‌دیده بیش از توان ماست؛ امروز هم ۴۰۰ بسته‌‌ی غذایی را آماده کردیم.

علی خیلی غصه‌ی وسایل مردم را می‌خورد، تا جایی که توانستیم خودمان را برسانیم برقی‌ها را روی بلندی گذاشتیم اما وسایل چوبی و فلزی و قالی‌ها نابود شده‌اند، صبح با قالیشویی تماس گرفتیم و برای شستن ۱۵۰۰ قالی خانه‌های کوی انقلاب هماهنگ کردیم، میدانیم که داغ دلشان سنگین است اما لااقل کنار هم این داغ را به جان بخریم.

۵۰ مرد

الآن تعدادمان به ۵۰ نفر رسیده، هنوز در حال جنگیم، مردم شیر آب را که باز می‌کنند آب چرک و بدبو و عفونی بیرون می‌پاشد، باید به فکر آب‌معدنی باشیم؛ نمی‌دانم کسی صدای ما را می‌شنود یا حتی قصه‌‌ی جنگیدنمان برایش جالب است یا نه، اما انگار تقدیر ما خوزستانی‌ها را به جنگ گره زده‌اند، هر روز هم با یک نوع رگبار! رگبار گلوله، رگبار خاک، رگبار طوفان، رگبار سیل و چند سالی است که با رگبار آب و فاضلاب دست‌وپنجه نرم می‌کنیم.

اما همه‌ی این‌ها فدای یک لبخند رقیه! درموردش به شما نگفتم؟ ببخشید از خاطرم رفت؛ رقیه دختر ۹ ساله‌ی کوی انقلاب است، در درس نگارششان از آن‌ها خواسته‌اند که به غیر از فداکارانی که در کتاب خوانده‌اند کسانی را نام ببرند که با فداکاری خود به دیگران کمک کرده‌اند، رقیه هم از ما نام برده؛ از این جاودانگی زیباتر هم هست که اسمت در دفتر دختر ۹ ساله‌ای ثبت شود؟ ما هنوز در حال جنگیم.

انتهای پیام/ر

این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری فارس در وب سایت منتشر خواهد شد پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
Captcha
لطفا پیام خود را وارد نمایید.
پیام شما با موفقیت ثبت گردید.
لطفا کد اعتبارسنجی را صحیح وارد نمایید.
مشکلی پیش آمده است. لطفا دوباره تلاش نمایید.

پر بازدید ها

    پر بحث ترین ها

      بیشترین اشتراک

        اخبار گردشگری globe
        اخبار کسب و کار تریبون
        همراه اول