چهارمحال و بختیاری، نرجس سادات موسوی|اگر به دنبال نمونهای از صبر و ایثار میگردید مادران شهدا بیشک یک نمونه بینظیر در صبر و استقامت هستند.
در فکر و خیال خودم به سالهایی رسیدم که جنگ نابرابر ایران و عراق شروع شده بود، مادران با وجود اینکه لحظهای دوری فرزند را تاب نمیآورند پای اتوبوس ایستادهاند و فرزندان دلبند خود را با اسفند و گلاب راهی سنگرهای مقاومت میکنند.
نوای آهنگران در گوش میپیچد "ای لشکر صاحب زمان آماده باش آماده باش..." و رزمندگانی که از زیر قرآن رد میشوند و مادران دلآشوبی که قربان صدقه قد و بالای فرزندشان میروند و اشک چشم را با گوشه چادر پاک میکنند تا حلقه اشک مانع سپردن آخرین لحظات به ذهن نشود. قطعا هیچ یک از ما انتظار این مادران را درک نمیکنیم بخصوص مادران شهیدان مفقودالاثر که هنوز چشمشان به در است تا خبری از فرزندشان برسد و چشم انتظاریشان پایان یابد.
منور چراغیان یکی از آن مادران چشم انتظار است که هنوز منتظر دیدن عکس فرزندش از قاب تلویزیون است و روز تکریم از مادران شهدا بهانهای شد تا با این مادر مهربان و صبور به صحبت بنشینم و او با لحنی شیرین از دلتنگیهایش برایم بگوید.
از فرزند شهیدتان برایمان بگویید.
اسفندیار شبان در ششمین روز از آذر ماه سال ۱۳۴۱ در یکی از روزهای سرد و ابری در شهرکرد به دنیا آمد وقتی صدای گریه او در خانه پیچید دو برادر بزرگترش شادیکنان به اتاق آمدند و پدرش آقا محمد نیز در چارچوب در نمایان شد و خدا را به خاطر این نعمت بزرگ شکر گفت. اسفندیار بسیار دلنشین بود و باعث شادی وصفناپذیری در زندگیمان شده بود اسفندیار درسش را خوانده بود و حالا نوبت به سربازی رسیده بود و همیشه خوشحال بودم که درس خوانده و بعد از سربازی میتواند شغل خوبی پیدا کند اما همان موقع بود که جنگ شد و اسفندیار بیتابانه برای دفاع از کشورش راهی مرزهای جنوبی کشور میشد و سرانجام در ایام نوروز سال ۶۵ در پنجوین عراق بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید و اثری از پیکرش تا به امروز نیست.
آیا نشده بود که مانع از رفتن اسفندیار به جبهه شوید؟
چند باری از او خواستم که بیخیال جنگ شود و ازدواج کند اما همیشه میگفت برای دفاع از کشور باید جان خودم را فدا کنم و تا پیروز نشویم من شبی خواب آرام ندارم و برایم سخت است که دوستانم و هموطنانم زیر بارش گلوله باشند و من در آسایش زندگی کنم حتی زمانی که به مرخصی میآمد آرام و قرار نداشت بار آخری که اسفندیار به مرخصی آمده بود وقتی خبر حمله دوباره را شنید با عجله به سمت در دوید و از شدت عجله گردنبند مبارک "الله" که از کودکی برگردنش بود را جا گذاشت و بهجای پوتین با کفش رفت.
از اخلاق و رفتار اسفندیار برایمان بگویید.
اسفندیار بسیار به من و پدرش احترام میگذاشت وقتهایی که سرکار میرفت من مخالفت میکردم ولی همیشه برای راحتی من و پدرش و بچهها کار میکرد و همه دستمزدش را خرید میکرد بخشی را به خانه و بخشی را هم به نیازمندان میداد.
علاوه بر این بسیار باتقوا بود و به نماز اول وقت اهمیت ویژهای میداد و خالصانه و با سوزدلی عجیب با خدا حرف میزد.
مادر تا به حال شده فرزندتان را در کنار خود حس کنید.
اسفندیار من همیشه همراهم است و هوای من را دارد همیشه در خواب میبینم که اسفندیار در باغ سرسبزی است و لبخند بر لب دارد و به من میگوید مراقب خودت باش جایم خوب است اما دوری فرزند واقعا برایم سخت است بهخاطر گریههای زیاد چشمانم آب آوردهاند و این تاری چشم باعث شده بارها زمین بخورم و دست و پایم بشکند.
زمانی که شهید گمنام میآورند چه حسی دارید؟
من همیشه چشم بهراهم خیلی وقتها منتظرم عکسی از پسرم نشان دهند یا اسم پسرم را اعلام کنند که بین شهیدانی است که پیدا شدهاند اما هنوز هیچ خبری نیست و هربار با ورود شهید گمنام آرام و قرار ندارم چرا که شاید یکی از آنها فرزند من باشد و بارها در مراسم شهدای گمنام شرکت کردهام که مبادا احساس غربت کنند و من را مادر خود بدانند.
سرمای انتظار حالا تا مغز استخوان من نیز نفوذ کرده بود و دوست داشتم در بغل منور خانم زار بزنم اما راستی من برای دلداری رفته بودم و چه کار سختی بود...
و مادری که با نگاه به عکس فرزند خود صدایش میلرزید و اشک در چشمانش حلقه زده بود سرمای انتظار حالا تا مغز استخوان من نیز نفوذ کرده بود و دوست داشتم در بغل منور خانم زار بزنم اما راستی من برای دلداری رفته بودم و چه کار سختی بود خدا به داد دل این مادران برسد و حقا که بهشت زیرپای مادران است.
پس از آن با خواهر شهید نیز صحبت کوتاهی داشتم که بسیار به دل نشست.
خاطرهای از آن زمان با برادرتان دارید؟
من کلاس چهارم ابتدایی بودم که برادرم در جنگ شهید شد اسفندیار بسیار خوش اخلاق بود و زمانی که اینجا بود ما را به بازار میبرد و در آخر برای عکس یادگاری به عکاسی میبرد اسفندیار آنقدر دوستداشتنی بود که عزیز دل کل خانواده بود حتی از سربازی وقتی میفهمید نوهای در راه است داخل نامهای که ارسال میکرد برای آن بچه اسم انتخاب میکرد برای بچه برادرم اسم امین و برای بچه خواهرم اسم فاطمه را انتخاب کرده بود.
خواسته برادرتان از شما چه بود؟
من خیلی کوچک بودم اما همیشه روی حجاب من تاکید داشت و از من میخواست همیشه چادر برسر داشته باشم و همیشه به من و خواهر برادرها میگفت آبروداری کنید و حتی اگر روز سختی بود ناشکری نکنید و آبروداری کنید.
شما خودتان مادر هستید، آیا حس مادرتان را درک میکنید؟
این حس بیان شدنی نیست چشم به راهی واقعا سخت است حتی اگر جنازهای از برادرم بود شاید بهتر تاب میآوردیم ما مجبور شدیم خانه مادر را عوض کنیم چون خاطرات بسیاری آنجا داشت همیشه دم در به امید آمدن فرزندش مینشست و گریه میکرد حس مادر را زمانی درک میکنم که فرزندانم برای تحصیل از من دور میشوند و من طاقت دوری کوتاه مدتشان را ندارم خدا به دل مادرم برسد که بیش از ۳۰ سال چشم به راه است.
انتهای پیام/3339/م/ق