اخبار فارس من افکار سنجی دانشکده انتشارات توانا فارس نوجوان

جامعه  /  مسئولیت های اجتماعی

پسر ۱۴ ساله ارمنی با تفنگ پلاستیکی با ساواک می‌جنگید

حالا وقت مبارزه من شده بود تفنگ اسباب‌بازی را از زیر لباسم بیرون کشیدم و جلوی چشم پدر و مادرم، جاسوس ساواکی را زیر نور لامپ کوچه بن بست نشانه گرفتم، فریاد زدم: «دست‌هایت رو بگیر بالا و بچسب به دیوار و الا شلیک می‌کنم.» مادرم رنگ به رو نداشت و مرتب می‌گفت: «آرمناک بزار بره. ولش کن.»

پسر ۱۴ ساله ارمنی با تفنگ پلاستیکی با ساواک می‌جنگید

گروه جامعه خبرگزاری فارس - سودابه رنجبر: از «آرمناک آرتونیان» می‌پرسم: شما در بحبوحه پیروزی انقلاب ایران و سال‌های دفاع مقدس پابه‌پای مسلمان‌ها ... حرفم را قطع می‌کند و می‌گوید: «در تمام این سال‌ها انقلابی بودم و هستم. یک شهروند ارمنی، ایرانی و انقلابی.»

 باگذشت چهل‌ودو سال هنوز هم تب‌وتاب سال‌های انقلاب و خاطرات روزهای جبهه و جنگ در وجودش موج می‌زند. مخصوصاً وقتی خاطرات انقلاب را تعریف می‌کند انگار که برگشته باشد به همان ۱۴ سالگی. به بهمن‌ماه سال ۱۳۵۷ به وقتی‌که نوجوانی ریز جثه بود و عشق داشتن اسلحه و مهار تانک‌های گارد شاهنشاهی در محله نیرو هوایی، شب و روزش را به هم دوخته بود.

 جذاب‌ترین خاطره‌اش را اول تعریف می‌کند خاطره‌ای که نه‌تنها به خانواده بلکه به اهالی محله ثابت کرد آرمناک ۱۴ ساله می‌تواند از عزیزانش، مردانه دفاع کند. با لهجه ارمنی و تعریف‌های شیرینش ما را می‌برد به‌روزهایی که دود آتش و صدای گلوله به کوچه‌پس‌کوچه‌های محله‌شان رسیده بود: «هر لحظه منتظر اتفاق تازه‌ای بودیم. کامیونی پر از اسلحه در میدان ۸۵ نارمک ترمز کرد. مرد جوانی پشت کامیون ایستاده بود و از داوطلب‌ها دعوت کرد که برای دفاع در برابر گارد شاهنشاهی می‌توانند اسلحه بگیرند. صف بلندی از جوان‌های پرشور انقلابی تشکیل شد. من هم در صف ایستادم به امید اینکه حداقل یک اسلحه هم به من می‌رسد! به یک کُلت هم راضی بودم. هرلحظه که به کامیون نزدیک و نزدیک‌تر می‌شدم از خوشحالی در پوست خودم نمی‌گنجیدم که بالاخره من هم صاحب یک اسلحه واقعی می‌شوم. گذراندن دوره‌های پیشاهنگی در مدرسه حس و حال مبارزه را در من زنده کرده بود. نوبتم شد. دستم را دراز کردم تا اسلحه را بگیرم؛ اما دستم روی هوا ماند. مرد جوان با لحن جدی گفت: «تو هنوز خیلی بچه‌ای برو به داداشت بگو بیاد اسلحه بگیره.» در یک‌لحظه آرزوهایم به بادرفت از غصه دلم داشت می‌ترکید. افتان‌وخیزان به سمت خانه رفتم. برادرم همراه با دیگر دوستانش مشغول سازمان‌دهی و نگهبانی از محله بودند و پیدایش نمی‌کردم.

حسرت شلیک با اسلحه بر جانم نشست

 آرمناک وقتی خاطراتش را تعریف می‌کند همسرش کاترین از همه مشتاق‌تر است برای شنیدن، صدای خنده‌های کاترین آرمناک را سر ذوق می‌آورد و با اشتیاق بیشتر خاطره‌اش را روایت می‌کند: «برای اینکه حالم را خوب کنم همه پس‌اندازم را برداشتم و در آن آشفته‌بازار رفتم برای خریدن یک تفنگ اسباب‌بازی که صدای شلیک ترقه‌اش مثل یک تفنگ واقعی باشد. تفنگ را چند شب زیر بالشتم می‌گذاشتم و می‌خوابیدم. فکر می‌کردم من حتماً باید اسلحه داشته باشم تا بتوانم از اطرافیانم دفاع کنم. دریکی از همان شب‌ها حدود ساعت ۲ نیمه‌شب یکی محکم در خانه‌مان را می‌کوبید و فریاد می‌زد که بازکنید. برادر بزرگم خانه نبود رفته بود برای گشت زنی محله. خانه‌مان یک طبقه بود و نزدیک پادگان «چکش». همه خانه‌ها از طریق پشت‌بام به هم راه داشتند. پدرم فریاد زد کیه؟ یکی آن‌طرف در گفت: «در رو بازکن عمو.» واژه عمو برای ما غریب بود. شک کردیم همگی رفتیم پشت‌بام خانه، ازآنجا سرک کشیدیم. مرد غریبه‌ای مشت می‌کوبید به در ول کن هم نبود. هیچ‌کدام او را نمی‌شناختیم با سروصدای ما، همسایه‌مان «هنریک» با پدرش هم به پشت‌بام آمدند. هنریک که بعدها در جنگ شهید شد گفت: «آرمن نکنه که ساواکی باشه و برای بردن برادرت آمده؟!» مرد غریبه مرتب اصرار می‌کرد که در حیاط را بازکنید.

 

وقتی اعتبار پیدا کردم

«حالا وقت مبارزه من شده بود کلت اسباب‌بازی را از زیر لباسم بیرون آوردم و جلوی چشم پدر و مادرم، مرد غریبه را زیر نور لامپ کوچه بن‌بست نشانه گرفتم و فریاد زدم: «بچسب به دیوار. دست‌هایت را بالا نگه‌دار و الا شلیک می‌کنم.» مادرم رنگ به رو نداشت و مرتب می‌گفت: «آرمن بزار بره. ولش کن.»؛ اما من دیگر نشانه را رفته بودم. به هنری گفتم: «از پشت‌بام برو خونه آقا ابرام زنگ بزن بگو بچه‌های محل بیان دستگیرش کنن.» مرد غریبه حسابی ترسیده بود. چنددقیقه‌ای در آن شرایط ماند. ظرف ۵ دقیقه بچه‌ها رسیدند و او را بردند. فردا تعریف می‌کردند که مرد غریبه یکی از ساواکی‌هایی بوده که بچه‌های انقلابی محل را لو می‌داده. من دیگر در محله اعتباری پیداکرده بودم؛ اما هیچ‌وقت صاحب اسلحه واقعی نشدم. بعدها فهمیدم اسلحه را به افرادی می‌دادند که کارت پایان خدمت داشتند و کار با اسلحه را بلد بودند؛ اما انتظار من خیلی هم طولانی نشد دو سال به مادرم التماس کردم تا راضی شد شناسنامه‌ام را بدهد تا به جبهه بروم و اسلحه واقعی به دست بگیرم. حتی در طول خدمتم در جبهه مسئول ادوات جنگی بخشی از عملیات هم شدم.»

 آرمناک همیشه جانبازی‌اش را پنهان می‌کند

«آرمناک آرتونیان» حرف که می‌زند گاهی چشمانش را می‌بندد و دستش را روی سرش می‌گذارد. کاترین برای آرمناک قهوه می‌ریزد و اشاره می‌کند سردردهایش از امواج انفجار در جبهه است. لهجه ارمنی آرمناک حالا بیشتر خودش را نشان می‌دهد با زبان ارمنی به کاترین اشاره می‌کند که از جانبازی‌اش چیزی نگوید. این را وقتی می‌فهمم که کاترین در جوابش می‌گوید: «ارمناک تو جانباز دوران جنگی، حالا دوست نداری نگو.» می‌پرسم چرا دوست ندارید از جانبازی‌تان بگویید فقط یک جمله می‌گوید: «من خودم انتخاب کردم»

 کاترین پای ثابت خاطرات همیشگی آرمناک است. همسری که نه‌تنها از شنیدن خاطرات تکراری همسرش خسته نمی‌شود بلکه کمک می‌کند خاطراتش را بنویسد و همه اتفاقات جنگ و انقلاب را مکتوب کند و ارزش‌های انقلاب را برای فرزندانشان زنده نگه‌دارند. هرچند امروز که مهمان‌خانه آرمناک و همسرش هستیم کاترین حسابی مشغول حلیم‌پزان است و گه‌گداری از آشپزخانه خاطرات آرمناک را به او یادآوری می‌کند.

روز عید و حلیم‌پزان خانه ما

آرمناک گاهی با چشم‌های بسته سرش را به مبل تکیه می‌دهد تا بتواند دردی که امروز گریبانش را گرفته تحمل کند. با همان چشم‌های بسته می‌گوید: «شما روزی به خانه ما آمدید که روز عید «سرکیس مقدس» است. مردی که به دلیل ایمان آوردن به دین مسیحیت از جانش گذشت. این روز برای ما روز استجابت دعا است و همسرم کاترین حلیم می‌پزد و دعا می‌کند تا همه جوان‌ها خوشبخت باشند و هیچ کینه‌ای بین مردم نباشد.»

الوند شهید شد ومن زنده شدم

 گرد میان‌سالی بر سر پسربچه ۱۴ ساله آن روزها نشسته است. آرمناک نفس تازه می‌کند و می‌گوید: «تازه تظاهرات و راهپیمایی‌ها اوج گرفته بود. من هنوز در رزمایش‌های پیشاهنگی مدرسه غرق بودم که خبر شهادت اولین شهید ارمنی «الوند ملیکیان» توسط گارد شاهنشاهی توی محله ما پیچید. سراسیمه همراه با چند نفر از بچه‌های محل خودمان را رساندیم. بدن نیمه‌جان الوند را به درمانگاه ۱۷ شهریور «شیر خورشید سابق» رسانده بودند. این اتفاق روز ۹ دی افتاد. انگار همان روز، روز بیداری من بود. الوند ۱۷ سال بیشتر نداشت. حسابی غافلگیر شده بودیم. دوستان مسلمانمان هم کنارمان بودند. تا آن موقع خیلی از جوان‌های مسلمان شهید شده بودند؛ اما شهادت یک ارمنی همدلی و همراهی مسلمان‌ها و مسیحی‌های محله را صدچندان کرده بود. از همان روز فهمیدم علاوه بر خانواده باید مراقب اهالی محله هم باشم. خانه ما نزدیک منطقه نظامی نیروی هوایی یا همان پادگان «چکش سابق» بود و تحرکات گارد شاهنشاهی در آن منطقه زیاد بود.»

تانک‌هایی که ترسناک بودند

برادرم از من بزرگ‌تر بود و من چون قد و قواره ریزتری داشتم خیلی جدی گرفته نمی‌شدم. او در جلسه‌هایی همراه با دوستان مسلمانش شرکت می‌کرد تا بتواند امنیت محله را حفظ کنند. هر چه به بهمن‌ماه نزدیک‌تر می‌شدیم سرکوب مردم بیشتر می‌شد. طوری که حکومت شاه برای ترساندن مردم تانک‌ها را در خیابان‌ها به راه انداخته بود و به همه سربازها فرمان شلیک داده بود. یکی از همین تانک‌ها در محله ما زمین‌گیر شده بود. نزدیک به میدان ۸۵ نارمک داخل پمپ‌بنزین. مردم، راننده تانک را خلع سلاح کرده بودند. اضطراب و استرس داشتیم گلوله‌ای در تانک نباشد و باعث انفجار پمپ‌بنزین شود. دور تانک جمع شده بودیم؛ اما جرئت نمی‌کردیم وارد آن شویم. در بین ما روحانی مسلمان محله‌مان با عبا و عمامه در پمپ‌بنزین تلاش می‌کرد شرایط را آرام کند. به حرفش بودیم. بالاخره با پیشنهاد روحانی مسجد به دنبال یکی از نظامی‌های ارمنی آقای «آریس» فرستادیم تا زودتر بیاید و تانک را خلع سلاح کند. آریس وقتی توی تانک نشست همه ما نفسمان را حبس کرده بودیم بالاخره با یک‌صدای مهیبی که از تانک بلند شد فریاد زد: «خیالتان راحت.»

اولین سنگر انقلاب را ساختیم

«بعدازآن تصمیم گرفتیم که در خیابان نیروی هوایی سنگر بسازیم. تا بتوانیم از اهالی محله‌مان دفاع کنیم. تا آنجا که می‌دانم سنگری که با پیشنهاد هما فرها ساختیم اولین سنگر در تهران بود و بعدها سنگر سازی در دیگر محله‌های تهران و شهرستان‌ها شروع شد. ازآنجایی‌که رودخانه از محله ما می‌گذشت و در حاشیه رودخانه خاک و شن بود می‌توانستیم گونی‌های آردی که نانوایی‌ها در اختیارمان گذاشته بودند را پر از خاک و شن کنیم و با چیدن آن‌ها روی‌هم سنگر بسازیم. بعدها در جراید خواندم «نبرد نیروی هوایی در کنار مردم با نیروهای گارد شاهنشاهی در خیابان تهران‌نو و نزدیکی پادگان نیروی هوایی به اوج رسید. اعضای نیروی هوایی با حمایت نیروهای مردمی، در فاصله میدان فوزیه (امام حسین (ع)) تا ایستگاه پمپ‌بنزین قاسم‌آباد، مستقرشده و پشت کیسه‌های شن سنگر گرفته‌اند. عده‌ای در این سنگرها در حال آماده کردن کوکتل مولوتف بودند تا با آن به مقابله با نیروهای لشگر گارد شاهنشاهی بپردازند.» بچه‌های محل تا چند ماه بعد از پیروزی انقلاب هم، شبانه‌روزی در آن سنگرها نگهبانی می‌دادند.»

گروهی از سربازان ارامنه در مرکز اموزش ژاندارمری شهید دستغیب(نوده) از بالا از سمت چپ نفر چهارم ارمناک

من خاطرات را جمع می‌کنم

کاترین خانم همان‌طور که حلیم نذری را مرتب هم می‌زند. گه گاهی زیر لب دعا می‌خواند از همان آشپزخانه و پای اجاق گاز حرف‌های آرمناک را گوش می‌دهد و هرازگاهی به زبان ارمنی یادآوری می‌کند که کدام خاطره را برایمان تعریف کند. کاترین حواسش به حال و احوال همسرش است. آرمناک آلبوم خاطراتش را ورق می‌زند. دست‌نوشته‌هایش را بالا و پایین می‌کند: «اگر امروز دست‌به‌قلم برده‌ام کمی از خاطراتم را با کمک کاترین می‌نویسم و فیلم‌نامه سفرهای راهیان نور ارامنه را با وسواس می‌خوانم فقط برای این است که به فرزندان ارامنه بگویم؛ گذشته پدرهایتان را فراموش نکنید. پدرانتان وقتی برای حفظ این مرزوبوم می‌جنگیدند. مسلمان و مسیحی کنار هم ایستاده بودند. ما ایرانی بودیم و از سرزمینمان دفاع می‌کردیم و حفظ ارزش‌های نظام کشورمان برایمان اهمیت دارد. خانه ما محل امنی برای شنیدن خاطرات جنگ ارمنی‌ها است. کاترین هم همیشه پذیرای جانبازان و مادران شهدا در چهاردیواری ساده خانمان است. حتی خودم گاهی از حوصله زیاد کاترین تعجب می‌کنم. حالا بیشتر دوستان کاترین هم همسران جانبازان و آزاده‌ها هستند. گاهی مادران شهدا را به خانه‌مان دعوت می‌کنیم البته نه به‌صورت جمعی. حضور تک‌تکشان و پذیرای از آن‌ها با یک قهوه، حال دلمان را خوب می‌کند. من و کاترین تلاش می‌کنیم کمی دلتنگیشان را تسکین دهیم. کاری است که از دستمان برمی‌آید و نه بیشتر. طوری شده بود که قبل ازکرونا همه باهم به سفرهای راهیان نور می‌رفتیم و حسابی حال و هوایمان عوض می‌شد. گاهی دوستان مسلمان هم در این سفرها با ما همراه می‌شدند.

 برادرم و پل‌های معلق کربلای ۸

 آرمناک یادی می‌کند از برادر بزرگش که یکی از صنعتگران ماهر آهنگری است و حالا در جنوب کشور زندگی می‌کند و می‌گوید: «حس گفتگو و بازگو کردن اهداف مشترک بین ارمنی‌ها نسبت به ارزش‌های انقلاب وقتی در من ایجاد شد که اتفاق جالبی برایم افتاد. راستش تعجب می‌کردم چرا برادر من که حسابی در مبارزه‌های انقلابی شرکت داشت و بسیار باجربزه و با مسئولیت است، به جبهه نمی‌آید؟ از او نمی‌پرسیدم؛ اما این سؤال بدجور ذهنم را درگیر کرده بود. وقتی از جبهه برای مرخصی برمی‌گشتم کنارش می‌رفتم و در کارگاه آهنگری با یکدیگر مشغول به کار می‌شدیم. ظهر که می‌شد برادرم بدون هیچ توضیحی کار را رها می‌کند و می‌رفت. دل‌شوره گرفته بودم. احترام او بر من واجب بود و با خودم می‌گفتم اگر صلاح بداند خودش می‌گوید که کجا می‌رود. خجالت می‌کشیدم از او سؤال کنم: به کجا می‌روی؟

بالاخره دندان روی جگر گذاشتم و پرسیدم. گفت: امروز را با من بیا. بعد از چند ساعت به یکی از پادگان‌های اطراف تهران رسیدیم. من هنوز سرتاپا سؤال بودم. در پادگان برادرم با چندین نفر از صنعتگران ماهر مشغول ساخت اسکلت‌های آهنی بودند. وقتی متوجه شدم برادرم در پشت جبهه پل‌های معلق عملیات والفجر ۸ را می‌سازد از خوشحالی گریه‌ام گرفت. فرمانده برادرم به من گفت: «شما در خط مقدم جبهه می‌جنگید و برادرت پشت جبهه.» از آن روز تصمیم گرفتیم بیشتر باهم حرف بزنیم. حتی با خانواده‌های شهدا با خانواده‌های جانبازان و کسانی که فرزندانشان اسیر عراق بودند گفتگو کنیم. تا از هم بی‌خبر نمانیم تا ارزش‌هایمان گم نشود. حالا باجان و دل پذیرای هم‌کیشان خودم هستم. به‌خصوص آن‌هایی که دغدغه حفظ ارزش‌های انقلاب را دارند.

لانه جاسوسی و سؤال‌های مردم

آرمناک بعدها همراه با برادرش در پشت‌صحنه فیلم دادستان ساخته «بزرگ مهر رفیعا» با بازی «جمشید هاشم‌پور» حضور مؤثری داشت می‌گوید: «باید شرایط صحنه سفارت آمریکا را آماده می‌کردیم. صفحه‌های آهنی که بعد از تسخیر لانه جاسوسی به میله‌های سفارت جوش داده بودند را جدا کردیم. شعارهای انقلابی را پاک کردیم تا صحنه قبل از پیروزی انقلاب مهیا شود. در این شرایط با سؤال‌های مردم روبه‌رو می‌شدیم که چه‌کار می‌کنید؟ دارید سفارت آمریکا را باز می‌کنید؟ و چنین سؤال‌هایی. به‌محض اینکه فیلم برداری تمام شد، شب تولدم بود. اقوام و مهمان‌ها برای تبریک تولدم به خانه ما آمده بودند. در مهمانی تولدم نشسته بودیم که به برادرم گفتم امسال وقت جشن تولد نیست. بیا برویم صفحه‌های آهنی سفارت آمریکا را جوش بدهیم تا بنگاه‌های سخن‌پراکنی «بی‌بی‌سی» دست‌به‌کار نشده‌اند و هزارتا حرف‌وحدیث نساخته‌اند. همراه با برادرم در کوتاه‌ترین زمان ممکن تمام صفحه‌های آهنی را به نرده‌های سفارت جوش دادیم.

وقت خداحافظی آرمناک با چند کاسه حلیم همزمان با ما، از در خانه بیرون می‌آید. با سفارش‌های کاترین متوجه می‌شوم حلیم‌ها را برای مادران دوستانش می‌برد. دوستانش که در جبهه شهید شده‌اند.

انتهای پیام/

این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری فارس در وب سایت منتشر خواهد شد پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
Captcha
لطفا پیام خود را وارد نمایید.
پیام شما با موفقیت ثبت گردید.
لطفا کد اعتبارسنجی را صحیح وارد نمایید.
مشکلی پیش آمده است. لطفا دوباره تلاش نمایید.

پر بازدید ها

    پر بحث ترین ها

      بیشترین اشتراک

        اخبار گردشگری globe
        اخبار کسب و کار تریبون
        همراه اول