نرجس السادات موسوی_چهارمحال و بختیاری| واژه جانباز را همگی شنیدهایم و شاید خیلی از ما با جانبازان در تعامل بودهایم اما زندگی این افراد سراسر داستانهایی است که برای نسل جوان بسیار جالب و قابل تامل است روز جانباز بهانهای شد تا برای گفتوگو با یکی از جانبازان جنگ تحمیلی از خانه بیرون بزنم ابتدا به گلفروشی رفتم تا برایش گلی بخرم دوست داشتم همهی گلها را برایش ببرم و او را غرق در گل کنم اما میدانستم او خود گلی است زیباتر و خوشبوتر از تمام گلهای دنیا چرا که یادگار روزهای جنگ است سوالها یکی یکی در ذهنم بالا و پایین میشد که ناگهان به خود آمدم و خود را مقابل کتابفروشی آقای مولوی دیدم جانبازی که پس از سالهای جنگ در عرصه فرهنگی و فروش کتاب مشغول به کار شده و علاقهمندان زیادی دارد.
با روی گشاده از من استقبال کرد و پس از سلام و احوالپرسی سر صحبت را با وی باز کردم که در ادامه بخشی از گفتوگوی ما را خواهید خواند.
فارس: از معرفی خودتان شروع کنید.
منصور مولوی وردنجانی متولد سال ۱۳۴۵ هستم و در حال حاضر نیز ساکن شهرکرد هستم؛ در خانوادهای پر جمعیت با پدری کشاورز و زحمتکش و مادری خانهدار و فداکار که چند سالی است دیگر از نعمت وجودشان محروم شدهام.
آقا معلم تصمیم داشت از رفتن به جبهه منصرفم کند اما فکر و خیال اینکه دشمن وارد ایران شده آرام و قرارم را گرفته بود
تحصیلاتم را تا کلاس سوم راهنمایی در وردنجان گذراندم و در همان ایام درست اوایل سال ۶۱ بود که با تعدادی از دوستان تصمیم گرفتیم به جبهه برویم.
دانشآموز درسخوانی بودم و به همین دلیل مدیر مدرسه آقای سیامک قاسمی که از تصمیم من مطلع شده بود به منزلمان آمد و خواست که فعلا درس بخوانم چون سن و سال کمی داشتم اما فکر و خیال اینکه دشمن وارد ایران شده خواب راحت را از من گرفته بود و حضرت امام(ره) نیز جنگ را یک تکلیف دانسته بود دیگر نتوانستم در مدرسه بمانم و ترجیح دادم در سنگر دیگری به کشورم خدمت کنم.
فارس: پدر و مادر شما با جبهه رفتن شما مخالفت نکردند؟
پدر و مادرم به خاطر سن کم من مخالفت کردند و مادرم بسیار نگران بود سعی میکرد با حرف زدن من را از تصمیمم منصرف کند اما میدانستم اینها همه دلنگرانیهای مادری است که با هزار امید و آرزو فرزندش را بزرگ کرده و مسلما هیچ مادری تحمل ندارد فرزندش در مقابل توپ و تانک قرار بگیرد اما به هر سختی بود او را راضی کردم و بار سفر بستم.
فارس: از ورودتان به مناطق عملیاتی برایمان بگویید.
من در گردان توحید به فرماندهی شهید سهراب نوروزی برای اولین بار مشغول شدم و اولین عملیات که شرکت کردم عملیات خیبر بود که در جزایر مجنون و منطقه عراق شروع شد و برای دشمن بسیار سخت بود که جزایر نفتی مجنون به تصرف ما درآمده بود و شدیدترین آتشها را بر سر نیروهای ایرانی میریخت و علاوه بر کار با سلاح و تیراندازی هر کس وظیفهای داشت برای مثال کسی که جثه بزرگی داشت مسئول حمل برانکارد میشد و در این عملیات بود که من وظیفه امدادرسانی را برعهده داشتم که برای این کار نیز حدود 15 روز در منطقه کلاس آموزشی شرکت کردم در آن زمان هیچ تجربهای از شیمیایی شدن نداشتیم و فقط آمپولهای کوچکی را به افراد میدادیم که در صورت مواجه شدن با ماده شیمیایی سریعا به خود تزریق کنند.
فارس: اولین مجروحیت شما در چه عملیاتی بود؟
جنگ چنان سخت بود و آتش دشمن از هرطرف برسرمان میبارید و در این جنگ هیچ کدام از نیروها نبودند که به خاطر استراحت به عقب برگردند مگر اینکه مجروح یا شهید میشدند و به عقب منتقل میشدند بعد از عملیات خیبر بود که برای پدافند عملیات حدود 5 روز در خط مقدم حضور داشتیم بنابراین شد جایمان را با نیروهای گردان دیگری عوض کنیم به ما دستور داده شد ماسکهای شیمیایی که همراه خود داشتیم را به نیروهای جایگزین دهیم چون ما داشتیم از خط مقدم فاصله میگرفتیم اما دشمن در آن زمان بسیار هوشیار بود و میدانست اگر مواد شیمیایی را در خط مقدم بزند این مواد سربازان خودشان را نیز درگیر میکند و به عقب نیروها شیمیایی زده شد.
به ما دستور داده شد ماسکهای شیمیایی که همراه خود داشتیم را به نیروهای جایگزین دهیم چون ما داشتیم از خط مقدم فاصله میگرفتیم
در آن زمان من نیز شیمیایی شدم این اولین شیمیایی بود و پزشکان نیز از روشهای درمان چیز زیادی نمیدانستند چه بسا تعداد زیادی از افراد تا دو روز بدون هیچ کمک و امدادی بر زمین مانده بودند و دچار مشکلات ریه و تنگی نفس، پوست، اعصاب و روان شدند و گاز خردل و گاز اشکآور آنها را از پا در آورد در نهایت مجروحان شیمیایی برای درمان به استانهای دیگر کشور و حتی کشورهای آلمان، فرانسه و ایتالیا برای درمان منتقل شدند که من را نیز به تهران منتقل کردند.
فارس: شما شیمیایی شده بودید پس حتما عملیات خیبر آخرین عملیاتی بود که شرکت کردید.
خیر من یک ماه در بیمارستان تهران تحت درمان بودم و عموی بنده به پدر و مادرم خبر داد که من شیمیایی شدهام و آنها به تهران آمدند و پس از مرخصی پنج ماه تمام درگیر بودم اما پس آن نتوانستم در خانه بمانم و این برای همه رزمندگان صدق میکرد اگر مجروحیت سطحی بود و در بیمارستان اهواز بستری میشدند بدون مراجعه به خانه به خط مقدم برمیگشتند و همه تلاش میکردیم که با تمام جسم و جان از خاک کشور دفاع کنیم تا امنیت ناموسمان به خطر نیفتد.
این برای همه رزمندگان صدق میکرد اگر مجروحیت سطحی بود و در بیمارستان اهواز بستری میشدند بدون مراجعه به خانه به خط مقدم برمیگشتند
6 ماه دوری از جنگ و جبهه بیتابم کرده بود با شرایط سخت تنفسی باز هم عازم خرمشهر شدم و در عملیات والفجر 8 شرکت کردم که در منطقه خسروآباد عملیات قوی به لحاظ مهندسی و توپخانه با همکاری سپاه و ارتش انجام شد و شهر فاو عراق به تصرف درآمد.
فارس: مجروحیت بعدی شما در کدام عملیات بود؟
بعد از عملیات والفجر 8 در عملیات کربلای 4 شرکت کردیم که خیلی موفقیت آمیز نبود و برای جبران به سرعت عملیات کربلای 5 در شلمچه طراحی شد که در حین این عملیات به شدت مجروح شدم و این مجروحیت باعث شد دست راست من از بالای آرنج قطع شود و ترکشهای زیادی به بدنم خورده بود و یکی از ترکشها به شانه سمت چپ من خورد و شانه سمت راست نیز جراحت زیادی برداشت.
فارس: خانواده چگونه از مجروحیت شما باخبر شدند؟
12 اسفند سال 65 بود که مجروح شدم و به دلیل مجروحیت بالا و ترکشهای زیادی که خورده بودم خون زیادی از بدنم رفته بود و همه فکر میکردند شهید شدهام پس از آن به بیمارستان شهید نمازی شیراز منتقل شدم دوست نداشتم خانواده من را در آن وضع ببیند اما یکی از بستگان دور که من را در بیمارستان دیده بود به خانواده خبر داده بود و خانواده پس از تماس با بیمارستان و مطمئن شدن از اینکه من در بیمارستان بستری هستم با مینیبوس همگی به شیراز آمده بودند شرایط سخت بود و دیدن عزیزانم در آن شرایط روحم را تسلی میداد پس از دیداری کوتاه پدر و برادرم برای کمک در شیراز ماندند و بقیه به شهرکرد برگشتند بستری شدن من در بیمارستان 9 ماه طول کشید و به دلیل شرایط فیزیکی دیگر نتوانستم وارد جبهه شوم.
فارس: قطع عضو برایتان سخت نیست و از رفتن به جبهه پشیمانتان نکرده است؟
خوشبختانه قدرت پذیرش بالایی دارم با اینکه دست راستم قطع شده و دست چپ نیز از شانه فیکس شده و حرکت محدودی دارد و بعضی مواقع در کارها کم میآورم اما مشکلات من در مقابل مشکلات خیلی از عزیزان چیزی نیست و من این مجروحیت را پذیرفتهام درست است که انسان از نظر جسمانی بدون نقص آفریده شده و هر جز کوچکی که نباشد کمبود حس میشود اما تا به حال ناشکری نکردهام و همواره خدا را شاکر بودهام و از آن استقبال کردهام و تا به حال به چرا نرسیدهام که چرا من زیرا که تمام این جسم امانت خداوندی است و هر لحظه قادر است آن را بگیرد امیدوارم که بتوانم با همین جسم و روح بندگی کنم و برای جامعه مفید باشم.
فارس: تاثیرگذارترین فرد در زندگی شما چه کسی بوده است؟
پدر من با توکل به خدا و صبر زیادی که در زندگی داشته بسیار برایم تاثیرگذار بوده است تا زمانی که وی در قید حیات بود هرگز ندیدم از چیزی شکایت کند و ناامید باشد برای روزی حلالی که خدا داده بود بسیار شاکر بود و هیچگاه درب خانهاش بر روی کسی بسته نبود بلکه با روی گشاده و لبی خندان با مهمانان آشنا و غریبه برخورد میکرد و اگر کسی در امانتداری کمکاری میکرد پدرم عصبانی نمیشد و باز هم به فرد احترام میگذاشت و به ما یاد داده بود برای هرچیزی که در زندگی داریم شکرگزار خداوند باشیم و برای به دست آوردن هرچیزی با تلاش و توکل به خدا جلو رویم.
فارس: در حال حاضر مشغول به چه کاری هستید؟
سال 67 که پایان درمانهای من بود و عملهای متعددی انجام داده بودم پس از بهبودی نسبی ازدواج کردم و وارد کار اداری شدم اما کار اداری برایم مناسب نبود و نمیتوانستم شرایط ادارات متعدد را تحمل کنم با توجه به مجروحیتم در شغلهای آزاد کنکاش کردم و کتابفروشی را انتخاب کردم و در سال 72 بود که کتابفروشی بلاغ را تاسیس کردم در آن زمان به فکر درآمد نبودم فقط به دنبال فرصت کوچکی بودم تا در حد یک جمله هم که شده مطالعه داشته باشم و با کتاب انس خوبی پیدا کردم و هنوز نیز به کتابفروشی مشغول هستم.
انتهای پیام/68035/ی