اخبار فارس من افکار سنجی دانشکده انتشارات توانا فارس نوجوان

استانها  /  البرز

روایتی از پاهای بی‌حرکت با گام هایی بلند/یادگار حاج قاسم در دست همرزم شهید باکری

سید میرجمال موسوی، معاون اطلاعات عملیات لشکر 31 عاشورا و همرزم شهید بزرگوار مهدی باکری از 16 سالگی به نبرد با دشمن پرداخت، امروز از خاطرات دفاع مقدس می‌گوید و انگشتری که یادگار حاج قاسم سلیمانی است و روی طاقچه خانه آقا سید به یادگار مانده است.

روایتی از پاهای بی‌حرکت با گام هایی بلند/یادگار حاج قاسم در دست همرزم شهید باکری

خبرگزاری فارس-مریم آقانوری: سید را سال هاست دورادور به عنوان جانباز می شناسم. مردی میانسال با ظاهری آراسته و مرتب، موهای جوگندمی کوتاه که مثل پاسدارها به یک طرف شانه شده و چهره ای متبسم روی ویلچر برقی را حتما بسیاری از فردیسی‌ها می‌شناسند. پیش از کرونا همیشه روی ویلچر برقی اش در صف اول راهپیمایی ها، نماز جمعه و مراسمات ملی و مذهبی حضور داشت. میرجمال رحیمی موسوی جانباز ۷۰ درصدی که یادگاری ارزشمند، سربازی بی ادعا و شهیدی زنده از دوران دفاع مقدس است.

به مناسبت روز جانباز، در ۲۵ اسفندماه و روز شهادت شهید باکری، ساعتی را میهمان منزل میرجمال موسوی معاون اطلاعات عملیات لشکر ۳۱ عاشورا و همرزم شهید بزرگوار مهدی باکری بودیم تا قصه مجروحیتش را بشنویم.

 

به لهجه شیرین آذری و صدایی دورگه وگرفته که اثر جراحات شیمیایی است؛ با ادب و متانت خاص آذری زبان ها شروع به صحبت می‌کند:

شهادت معلم یک کلاس را روانه جبهه کرد

در سال ۵۹ در مدرسه آزادی آذرشهردر استان آذربایجان شرقی، سوم راهنمایی می‌خواندم که پس از یکی دوماه از شروع جنگ، دبیر زبان انگلیسی که بسیار مورد علاقه من و بچه‌ها بود، به جبهه رفت و طولی نکشید که شهید شد. کمی بعد از شهادت او، اکثر بچه‌های کلاس وارد جبهه شدند که من هم جزو آنها بودم.به جبهه غرب اعزام شدم و ابتدا  در جنگ های نامنظم جزو گشتی های رزم بودم و با تشکیل تیپ ها در تیپ ۳۱ عاشورا که بعدها به لشگر تبدیل شد، در واحد اطلاعات عملیات فعالیت کردم.

اولین جراحت بسیجی ۱۶ ساله

سید از همان ماه‌های ابتدایی جنگ در اغلب  عملیات ها از جمله ۳۰ عملیات کوچک و عملیات های مهمی مثل بیت المقدس، فتح المبین، والفجر ۲، والفجر ۴، مسلم بن عقیل، خیبر و... حضور داشته  و بارها مجروح شده اما باز به جبهه برگشته تا عملیات بدر که  توان دست و پایش را در جبهه جا می گذارد. این دلاور ۵۶ ساله، اولین باردر ۱۶سالگی پیشانیش ترکش می خورد و چشمان و صورتش پرخون می شود. می گوید: چشمانم را بستم تا خون به چشمانم نرود و پرستار فکر کرد که شهید شدم و دستپاچه شد. زخم سطحی بود و پس از مداوا به جبهه برگشتم.

 در والفجر مقدماتی درمنطقه فکه که خط مقدم ایران با عراق فاصله داشت؛ شب عملیات باید کمین‌های دشمن را شناسایی می کردیم که در مرحله شناسایی از کتف، دنده و شکم به شدت مجروح شدم ودر بیمارستان  اهواز،  بیمارستان نمازی شیرازو پس از آن تهران بستری و جراحی شدم. اما لازم بود به سرعت به جبهه برگردم؛ بنابراین منتظر نماندم و برگشتم و بخیه ها را بعدا  در منطقه کشیدم.

 

 

 مناطق مرزی غربی در مشت سید

گویا مناطق مرزی غرب را مثل کف دستش می‌شناسد از مهران و قصر شیرین گرفته تا بانه، کانیمانگا، قزلچه، پنج انگشتان و غیره. در افق نگاهش همه را مرور می‌کند و نام می‌‌برد. نفسش را با آه بیرون می دهد و می‌گوید: بعضی وقت‌ها شناسایی حتی دوهفته طول می‌کشید. در والفجر ۴ هدف، شناسایی  توپخانه دشمن بود که از گردان شهادت، همه بچه ها شهید شدند و فقط  ۲ نفر برگشتیم که من  هم تیر به دستم خورد و مجروح شدم. اما در این عملیات بسیاری از مناطق آزاد شد. در عملیات خیبر خیلی از بچه ها از جمله حمید باکری و مرتضی یاغچیان معاون لشکر، شهید شدند. در شناسایی عملیات بدر من از گردن مجروح و قطع نخاع شدم و آقامهدی باکری در عملیات بدر شهید شد.

 

روایت آخرین مجروحیت  

سید هیچ یک از لحظات مجروحیت را جز تیر خوردن دستش تا ساعت ها بعد از به هوش آمدن، متوجه نشده و آخرین بار را  از زبان حسین همراه و همسنگر شهیدش، می گوید؛  در شناسایی عملیات بدر روی پل خیبر خودروی ما را می زنند و در دریاچه  می افتیم. عراقی ها برای گرفتن اسیر می آیند و ایرانی ها از طرف دیگربرای بردن ما. پس از درگیری سخت بین قایق ها، مرا به خشکی می رسانند و با آمبولانس به عقب می فرستند که در مسیر، آمبولانس هم مورد هدف هواپیماهای عراقی قرار می گیرد و چپ می شود و به طوری که حسین در ماه های بعد درملاقات با من، باور نمی کرد با آن همه مجروحیت با فاصله چندساعت، هنوزهم  زنده باشم.

حتی تصور اینکه فردی با این همه همت، جسارت و شجاعت، یکباره همچون عقربه های ساعتِ بدون باطری،  از حرکت بایستد؛ برایم سخت است؛ چه برسد به اینکه خودم را جای سید بگذارم؛ وقتی می فهمد که دیگر توان هیچ حرکتی در دست و پایش ندارد.

سید جمال موسوی می‌گوید: پس ازمجروحیت وساعت ها جراحی در بیمارستان قائم مشهد، وقتی چشم باز کردم، پاهایم را حس  نکردم. به گریه افتادم که چرا پاهایم را قطع کردید؟  خواستم دستم را بلند کنم، اما نتوانستم. تا بالاخره مجبور شدند آینه دستشویی را باز کنند و دست و پایم  را نشانم دهند.‌ باور کردم که دست و پایم سر جایش هست؛ اما توان تکان دادن آن را ندارم.

دسته گل کمر شکسته مادر، جان گرفت

مادر است دیگر به او الهام می شود که برای  دسته گلش اتفاقی افتاده و جمالش مجروح است.

سید می‌گوید: به پدر و خواهرهایم خبردادند که مجروح شدم. اما مادرم را پدر به بهانه زیارت می‌خواسته برای سفر به مشهد راضی کند. گویا مادرم شب قبل خواب دیده که گلی برایش می آورند که از کمر شکسته و گل را سرجایش محکم می کند و آرزو می کند که دوباره جان بگیرد. مادر و خواهرهایم در راهروی بیمارستان دائم اشک می‌ریختند.

۵ ماهی در  بیمارستان قائم مشهد بستری و تمام اعضای بدنش در گچ است. تا شب تولد حضرت فاطمه زهرا(س) که همه مجروحان بخش را به حرم امام رضا(ع ) می برند و تنها سید می ماند، پرستارش و رئیس بنیاد شهید مشهد.با گریه و زاری شاکی می شود که چرا من لیاقت زیارت ندارم؟! در خواب امیر المومنین (ع)دستش را می‌گیرد  و خودش می‌گوید که شرایط جسمی و حرکت دستم بعد از آن،  بهتر شد.

 برای ادامه درمان به  تهران رفتم. اما با توجه به شرایطم، هیچ بیمارستانی پذیرشم نمی کرد. یک هفته در فرودگاه ماندم تا بالاخره بیمارستان امام خمینی تهران مرا پذیرش کرد و پس از چندین بار عمل، بالاخره یکی از پزشکان، از استخوان های ساق پایم به جای ۳ مهره  گردنم گذاشت. تمام اعضای بدنم در گچ بود و بعد از یکسال و نیم، تازه  توانستم  روی ویلچر بنشینم و دست هایم را حرکت بدهم.
 در شکمم دستگاه پمپی کار گذاشته شده که به نخاعم وصل است و مایعی را به نخاع تزریق می کند و هنوز هم باید  هر دو ماه یکبار، برای شارژ این پمپ، در  بیمارستان بستری باشم.

روایت ازدواج سید و هدیه پیامبر

سید بعد از تکمیل دوره درمان، به آذرشهر بر می گردد و اصرارهای  مادرو خواهرانش برای ازدواج شروع می شود. دختری را در همان شهر در نظر می گیرند و سید را به خواستگاری می برند.

خانم فهیمه مطلّب پور همسر سید، فقط به خواهش حاجی راضی به گفتگو می شود؛ اما همان اول بغض می کند و می گوید: یک هفته  قبل از اینکه خانواده حاج آقا به خواستگاری من بیایند؛  خواب دیدم حضرت محمد (ص) انگشتری  در سینی گذاشته و به من هدیه دادند و فرمودند که این انگشتر مال شماست؛ خیلی  از آن مراقبت کن.

 بعد از یک هفته وقتی حاج آقا به خواستگاریم آمد، به مادرم گفتم این تعبیر همان  خواب است وحاج آقا همان انگشتری است که پیامبر برایم هدیه آوردند.

گام بلندی که با پای همت برداشته شد/ کسب عنوان جانباز کار آفرین نمونه  

شاید توان پاها و بخشی از حرکت دست های میر جمال موسوی در جبهه جا مانده باشد، اما همتش همچنان بلند است.
 
سید درباره شروع به کارش می گوید: بعد از مجروحیت و مدتی کار دولتی، به شغل آزاد و آهن فروشی در آذر شهر مشغول شدم. اما رفت وآمد هر دوماه  به تهران برای مداوا سخت بود تا اینکه در سال ۶۹ به تهران آمدیم و چون نمی توانستم بیکار بمانم، کار قطعه زنی را در یک کارگاه کوچک با یک کارگر که حقوقش هزار تومان بود، شروع کردم. خودم با دست  پرس می زدم و پدال پرس  را با دست فشار می دادم. تا اینکه کار به سرعت پیشرفت کرد و کارآفرین نمونه  شدم. در سال ۸۳ در زمینی ۳ هزار متری یک کارخانه تاسیس کردم و تعداد کارگرها به ۶۰ نفر رسید  که تا سال۸۷ کار را پیش بردیم اما با رکود اقتصادی و کاهش سرمایه در گردش  مجبور شدیم کارخانه را بفروشیم.تا سال ۹۲ کارخانه را به صورت اجاره ای نگه داشتیم و بالاخره نتوانستیم ادامه دهیم و کار را جمع کردیم.


و حکایت انگشتر سردار دلها

در بین صحبت های سید جمال موسوی، ماجرای انگشتر هدیه سردار سلیمانی لو رفت و معلوم شد در برخی عملیات ها از جمله والفجر مقدماتی باهم بودند.

سید می گوید: دفاع از دین، خاک میهن و هم وطنانم افتخاری بود و خود را سرباز انقلاب اسلامی می دانم. ‌چنانکه در یکی از دیدارها با سردار سلیمانی، به ایشان گفتم که حاجی من تمام جدول انقلاب را پر کردم. فقط یک خانه مانده که سوریه است. با این وضعم می توانم خاکریز بچه ها باشم. حتی این را کتبی هم از ایشان درخواست کردم که سردار قبول نکرد و انگشتری توسط یکی از معاونان برایم هدیه فرستاد.

به اینجا که می رسیم همسر سید می گوید: حاجی دلش نمیاد انگشتر سردار و دستش کنه.

وسید با خنده کلام همسرش را تکمیل می‌کند که می‌ترسم اگر کسی انگشتر سردار را از من بخواهد، در رودربایستی بمانم.

و سخت ترین لحظه زندگی سید

با خودم فکر می‌کنم سخت ترین لحظه زندگی مردی با این همه درد چه می‌تواند باشد؟

می گوید: زندگی برای افراد سالم هم سختی های خودش را دارد . برای من کوچکترنش این است که در مراسمات که چای می آورند نه می توانم دست طرف را رد کنم و نه چای را بردارم که اگر چای را  بردارم باید کسی قند را باید به دهان من بگذارد. اگر بخواهیم به این چیزها اهمیت بدهیم، باید کلا تسلیم زندگی شویم. اما زندگی تسلیم ما شده است و همچنان پیش می رویم.

خانم مطلب پور با خنده می گوید: سختی های زیادی هست، مثلا چند روزپیش که برف آمده بود، بچه ها نبودند و زمان  شارژ پمپ و  بستری حاجی در بیمارستان بود‌. به سختی حاجی را بردم و هر لحظه می گفتم الان هر دو می افتیم!

حاجی میخندد و می گوید: اول و آخر خدا و بعد هم  به زحمات حاج خانم سرپا هستم و زحمت تر و خشک من با ایشان است.

و حرف آخر

سید می گوید: مردم خوب و با ایمانی داریم. مردم ما قابل ستایشند و این همه خون ها که ریخته شد؛ به احترام ملت   و برای دفاع از انقلاب و میهن بود. برخی دولتمردان به ملت ظلم می کنند اما با وجود خیانت ها مردم همچنان پای انقلاب ایستادند. این حق ملت نبود. خون های زیادی پای حفظ این مملکت ریخته شد و جوانان بسیاری پرپر شدند که باید همواره خون شهدا پاس داشته شود مسؤولان برای خدمت به مردم تلاش کنند.

مانده‌ام که چگونه می شود این همه سختی و دردی به عمر بیش از ۳ و چند سال را با  چهره خندان و اراده مصمم به جان خرید؟! و این  به فرمایش رهبر فقط از جوانان مومن انقلابی با همتی جهادی بر می‌آید.

انتهای پیام/ج/ی

این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری فارس در وب سایت منتشر خواهد شد پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
Captcha
لطفا پیام خود را وارد نمایید.
پیام شما با موفقیت ثبت گردید.
لطفا کد اعتبارسنجی را صحیح وارد نمایید.
مشکلی پیش آمده است. لطفا دوباره تلاش نمایید.

پر بازدید ها

    پر بحث ترین ها

      بیشترین اشتراک

        اخبار گردشگری globe
        اخبار کسب و کار تریبون
        همراه اول