اخبار فارس من افکار سنجی دانشکده انتشارات توانا فارس نوجوان

دیگر رسانه ها

وقت خداحافظی انگار تکه‌ای از بدنم کنده شد/ گفت‌وگو با 8 خانواده شهید مدافع حرم

امروز 18 مرداد سالگرد پرواز عارفانه شهید مدافع حرم محسن حججی است که بعید به نظر می‌رسد ایرانی‌ها به این زودی‌ها ماجرای جهاد و شهادت سلحشورانه او را از یاد ببرند.

وقت خداحافظی انگار تکه‌ای از بدنم کنده شد/ گفت‌وگو با 8 خانواده شهید مدافع حرم

به گزارش گروه دیگر رسانه‌های خبرگزاری فارس، امروز 18 مرداد سالگرد پرواز عارفانه شهید مدافع حرم محسن حججی است که بعید به نظر می رسد ایرانی‌ها به این زودی‌ها ماجرای جهاد و شهادت سلحشورانه او را از یاد ببرند. شورای عالی انقلاب فرهنگی دی ماه98 سالروز شهادت این شهید والا مقام را به عنوان روز بزرگداشت شهیدان مدافع حرم نام گذاری کرد که از همان زمان نیز در تقویم رسمی کشور ثبت و ضبط شده است. روزنامه خراسان به همین بهانه سراغ 8 خانواده شهید مدافع حرم رفته و پای سخنان آنان نشسته است.

 


از وسط میدان جنگ تولدم را تبریک گفت
شهید جواد جهانی  -   به روایت فرزند
پرواز :95.8.20  - حلب

مدرسه بودم یک روز کاملاً عادی بود که عمویم در مدرسه به دنبالم آمد. از این‌که تابه‌حال این اتفاق نیفتاده بود قدری جا خوردم، پرسیدم که چرا دنبالم آمده‌ای که عمویم گفت عمو جان پدرت به مشهد می‌آید تا وسایلش را جمع کند و برای پیاده‌روی اربعین به کربلا برود. من تعجب کردم چون پدرم سوریه بود و تازه 10 روز بود که رفته بود اما عمویم دوباره همان حرف قبلی را زد و بقیه راه هم به سکوت گذشت. وارد کوچه که شدیم دیدم جلوی خانه‌مان شلوغ است و همه همسایه‌ها و فامیل آن جا هستند. همان جا بود که دیگر چشمانم پر از اشک شده بود و فقط گریه می‌کردم. وقتی وارد خانه شدم، دیدم که همه دارند گریه می‌کنند از شدت گریه افتادم و در حالت بیهوشی بودم .خاطرم هست که مادرم بعد از نمازش به من ‌گفت که گریه نکن چون‌که بابا به آرزویش رسیده است.

اگر یک بار دیگر ببینمش فقط بغلش می‌کنم. خاطرم هست روز تولدم عصبانی بودم که چرا کسی تولدم را تبریک نمی‌گوید بعد از اذان بود که پدرم تماس گرفت گوشی را که گرفتم از آن طرف خط  صدای تیراندازی و انفجار می‌آمد. پدر آن جا تولدم را تبریک گفت من باورم نمی‌شد که پدرم در این شرایط سخت تولدم را یادش باشد و تماس بگیرد و تبریک بگوید .این آخرین تماسی بود که با هم داشتیم که چند روز بعد از آن هم خبر شهادتش را آوردند...
 

 

انگار تکه ای از بدنم کنده شد
شهید حسن قاسمی دانا -  به روایت مادر
پرواز : 93.1.24  - حلب

لحظه خداحافظی بسیار خاص و فراموش نشدنی بود. حسن آقا سفر زیاد می‌رفت همیشه خداحافظی های ما مفصل بود. آن روز اصلا به صورت من نگاه نمی‌کرد تا لحظه‌ای که خواست از خانه بیرون برود، صدایش زدم که حسن آقا برگرد ما با هم خداحافظی نکردیم. یک‌بار که از زیر قرآن رد شد من قرآن را به برادرش دادم تا حسن را در آغوش بگیرم دو تا دستان من را از روبه‌رو گرفت و بوسید .یک قدم عقب رفت بدون این‌که در صورتم نگاه کند سوار ماشین و راهی شد. یک حس خاص و غریبی داشتم، احساس کردم چیزی از بدنم کنده شد و دور شد برای همیشه.

یکی از اقوام به‌عنوان مهمان آمدند خانه ما که به من شهادت حسن را خبر بدهند. بعد از کلی مقدمه چینی به من گفتند که حسن مجروح شده...، مجدد که گفتند حسن مجروح شده من به او گفتم حسن من مجروح نشده و شهید شده و من مطمئن هستم که پسرم شهید شده...  من همیشه این را می‌گویم که حسن آن‌قدر با معرفت بود که چون وقت رفتن نگذاشت صورتش را ببوسم با صورت سالم برگشت که صورتش را غرق در بوسه کنم و از این بابت همیشه خدا را شاکرم.
 


شب شهادتش یک عکس برایم فرستاد
شهید مصطفی صدرزاده  - به روایت همسر
پرواز : 94.8.1 - حلب

آخرین دیدار ما در سوریه بود، ما چند روزی در سوریه بودیم و ایشان تمام وقتشان را برای ما گذاشتند و همراه ما بودند. همان‌جا اشاره ای داشتند راجع‌به شهادت هرچند مستقیم بیان نمی‌کردند. این اشاره ها معنایش این بود که گویی خودشان از این شهادت مطلع اند و بعد از این دیداری وجود ندارد. شب تاسوعا با ایشان تماس گرفتم ایشان درحال صحبت با من بودند که تلفن قطع شد. شب شهادت‌شان یک عکس برای من فرستادند که مشغول بستن سربند بودند و انگار برای عملیات آماده می‌شدند، خداحافظی کردند. صبح بیدار شدم و بچه ها را آماده کردم برای رفتن به هیئت ولی از همان شب یک اضطرابی مرا فراگرفته بود. در هیئت اضطرابم خیلی بیشتر شد و اصلاً نمی‌توانستم تحمل کنم.

من هر چقدر به ایشان پیام داده بودم هیچ کدام را باز نکرده بودند برای همین  به دوست شان پیام دادم، دوست شان پیام‌ها را می‌دید اما جوابی نمی داد. بعد از چند ساعت که جوابی نبود اصرار و التماس کردم که اگر چیزی شده به من بگویید ایشان یک پیامی که چند روز قبل به خواهر شهید خاوری داده بودند عین همان را به من دادند از این پیام متوجه شدم که مصطفی شهید شده است. 
 


فکر کنید سر کار هستم
شهید افغانستانی، علیرضا توسلی - به روایت همسر
پرواز : 93.12.9 - درعا

آقا علیرضا پاییز سال 93 یک‌ماه را در مشهد بودند. ایام ماه محرم هم بود. در آن موقع احساس می کردم  ایشان صفا و معنویتی متفاوت پیدا کرده است. وقتی او را در هیئت ها و  حرم و جاهای دیگر همراهی می‌کردم  حال‌وهوایی کاملاً متفاوت از قبل پیدا کرده بود. فکر می‌کنم برایشان مثل روز مسجل شده بود این‌بار که به منطقه برگردند به آرزوی شان خواهند رسید. پیش‌آمد که ما برای یک خرید برای فاطمه جان دخترم بیرون رفتیم به ایشان گفتم حالا که هستید برای خرید، فاطمه را همراهی کنید. خب بالاخره پدرش هستید و مثل بقیه دخترها با شما به بازار برود. اما ایشان با یک حالت عجیبی   گفت این دفعه هم شما زحمت بکشید خرید فاطمه جان را انجام بدهید. فکر کنید سر کار هستم.

ایشان  داشتند ما را آماده می‌کردند برای روزهایی که حضور فیزیکی شان دیگر نیست. خدا کمک مان کند ان‌شاءا... که در این مسیر هر روز پرقدرت‌تر و باایمان بیشتر قدم برداریم اگر برگردیم به سال‌های قبل حتما و حتما در این مسیر با تدبیرتر و خلاق‌تر به امید خدا کار خواهیم کرد. چراکه نه؟ این مسیر با تمام فراز و نشیب‌هایش خیلی شیرین است.
 
 


خبر شهادتش را در تلویزیون دیدم
شهید خبرنگار محسن خزایی -  به روایت همسر
پرواز :95.8.22  - حلب

آخرین دیدار ما ماه رمضانی بود که آقا محسن برای مرخصی آمده بود . مدام در حرکت و تکاپو بود. خاطرم هست یک بیرق حرم حضرت زینب را همراه خودشان آورده بودند و در جلسات و هیئت های عزاداری برای تبرک نزد مردم می بردند، ضمن این که این طرف و آن طرف هم حال و هوای سوریه را روایت می کردند.  این همه فعالیت و مشغله باعث شد ما به اندازه کافی آقا محسن را در منزل نبینیم اگر چه همان قدر که البته کم هم  بود برای من غنیمت بزرگی بود.

خبر شهادت شان خیلی ناگهانی به من رسید. یکی از دوستانم که مدت ها از او بی خبر بودم تماس گرفت من ابتدا از تماس او متعجب شدم. او خیلی صریح و بی پرده به من گفت: شما تلویزیون می بینید؟ من هم بیرون بودم و گفتم نه. او گفت شبکه خبر تصاویری از شهادت آقا محسن نشان می دهد و خبر شهادتش را زیر نویس می کند. ابتدا باور نکردم و احتمال دادم که برای شوخی این حرف ها را می زند. من دیشب با آقا محسن صحبت کرده بودم و حالشان خوب خوب بود.

به هر حال با اضطراب زیاد خودم را به خانه رساندم هول شده بودم دلم لرزید که نکند واقعا محسن شهید شده باشد. همین طور با خودم کلنجار می رفتم تا به خانه رسیدم.  دیدم بچه ها با بهت و بغض تلویزیون را تماشا می کنند. من حتی باز شهادتش را قبول نکردم. شروع کردم به تلفنش زنگ زدن اما اتصال اصلا برقرار نشد. محسن برای من مثل یک اسطوره بود هیچ وقت برای او خطری احساس نمی‌کردم. 
 
 

 

به آن‌ها گفتم منظورتان چیست؟
شهید ارتشی سید مهدی جودی ثانی - به روایت مادر
پرواز : 96.4.20  - حلب

خبر شهادت‌شان را به همسرم داده بودند. با ایشان تماس گرفته و پرسیده بودند شما از احوال پسرتان خبر دارید؟ و ایشان گفته بودند نه. چون چند روزی بود که آقا مهدی با ما تماس نگرفته بود. همسرم به فکر فرو می‌رود و دوباره با همان شماره تماس می‌گیرد و می‌پرسد  اتفاقی افتاده؟ و مثل این که آن طرف با مقداری مقدمه چینی گفته بودند که پسرتان شهید شده‌است. همسرم به من زنگ زد و گفت ،دوستان مهدی جویای حال اوهستند و قرار است به خانه بیایند من هم خانه را آماده کردم.

مهمان‌ها آمدند، مسئولان بنیاد شهید و بعضی از فرماندهان و همکاران پسرم در ارتش. هنگام صحبت چندین‌بار آقایان می‌گفتند "این شهید" "این شهید" من رویم را کردم سمت خانم‌هایی که همراه مهمان‌ها آمده بودند به آن‌ها گفتم منظور این‌ها از "این شهید" چیست ،بعد از مدتی یکی از این خانم‌ها که فرزند شهید بود آمد جلو و گفت که روحشان شاد باشد من هم فرزند شهیدم خدا به شما صبر بدهد و من آن‌جا متوجه شدم که پسرم شهید شده‌است. دوری‌اش برای من واقعاً خیلی سخت است. هر روز من با یاد و نام او سپری می‌شود، خیلی دوستش دارم.
 


نگذاشت در آغوش بگیرمش
شهید جواد کوهساری - به روایت برادر
پرواز :   94.4.26  - فلوجه

آخرین دیدار ما در فرودگاه بود. خودم کارهای سفرشان را انجام دادم و تا فرودگاه همراهی شان کردم. در فرودگاه نگذاشت در آغوش بگیرمش ،گفت که زود بر می گردم. داغ در آغوش گرفتنش را به دلم گذاشت.روز ششم اعزامشان در عراق بود که صبح ساعت 7  با من تماس گرفتند دقیقا سی ام ماه رمضان بود. صبح زود آن روز با من تماس گرفتند و صحبت از احوال و شرایط شان بود که گفتند همه چیز عالی است، مکالمه قطع شد. عصر همان روز ساعت 3 یا 4 بعد از ظهر بود که از تلفن جواد با من تماس گرفته شد. دفعه اول تا آمدم پاسخ بدهم قطع شد. دفعه دوم تماس برقرار شد اما صدا خوب نمی آمد. کمی نگران شده بودم خودم تماس گرفتم.

پرسیدم جواد جان حالت خوبه؟ چرا صحبت نمی کنی؟  ناگهان یک نفر دیگر گوشی را گرفت و گفت جواد مجروح شده و می خواهند اورا به ایران منتقل کنند. ما نگران بودیم با رابط هایمان در عراق و افرادی که می شناختیم تماس گرفتیم که بالاخره متوجه شدم جواد شهید شده است. اگر ببینمش حرف زیاد دارم برای گفتن اما دلتنگی خیلی سخت است خیلی. حتما به او خواهم گفت داغ آغوشت به دلم مانده برادر.
 
 

 

7 سال است که از پیکرش خبری نیست
شهید محمد وطنی - به روایت برادر
پرواز :  95.2.16 - خان طومان

سال 93 بود که می دانستم آقامحمد پیگیر رفتن به سوریه است اما گمان نمی کردم عزم او برای رفتن، این قدر جدی باشد. در بسیج خیلی فعال بود و از همین جهت خیلی پیگیر بود که از طریق کشور خودمان اعزام شود اما تمام راه ها به رویش بسته بود تا این که سرانجام موفق شد خودش را در شمار مجاهدان لشکر فاطمیون قرار دهد و به سوریه اعزام شود.  فرماندهان در سوریه متوجه موضوع می شوند.آن ها تمام تلاش‌شان را می کنند که او را برگردانند اما او می نشیند و مثل یک بچه کوچک گریه می کند، آن ها را به حضرت زینب(س) قسم می دهد و صحبت هایی بین شان رد و بدل می شود تا این که سرانجام، فرمانده راضی می شود او بماند.

محمد مفقود الاثر می شود. با این که منطقه خان طومان آزاد شده و دوستان در حال تفحص هستند، متاسفانه هنوز خبری از پیدا شدن پیکر محمد نداریم.  حتی به تازگی محل شهادت ایشان هم توسط هم رزمشان در همان منطقه مشخص شده است ولی هنوز از پیدا شدن پیکر خبری در دست نیست. اگر او را ببینم به او می گویم برای ظهور آقا دعا کند تا همه ظلم ها از جهان برود.

انتهای پیام/

این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری فارس در وب سایت منتشر خواهد شد پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
Captcha
لطفا پیام خود را وارد نمایید.
پیام شما با موفقیت ثبت گردید.
لطفا کد اعتبارسنجی را صحیح وارد نمایید.
مشکلی پیش آمده است. لطفا دوباره تلاش نمایید.

پر بازدید ها

    پر بحث ترین ها

      بیشترین اشتراک

        اخبار گردشگری globe
        اخبار کسب و کار تریبون
        همراه اول