خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: وقتی بالا نشسته باشی دست خودت نیست. وضوح کم میشود و پایین را تار میبینی! اما ما تصمیممان را گرفته بودیم و باید پوست میترکاندیم. باید آنقدر فاصلهی بین خودمان تا آن دورترین لوکیشنی که توی نقشه بالا نمیآمد را قیچی میزدیم که با آن، یکی میشدیم؛ حتی اگر به قیمت دل کندن از خیابانهای تهران تمام میشد و سوختن لبهایی که شوری شرجی کلافهشان میکرد.
گوشی را روی بیصدا گذاشته بودم و در خیابان ولیعصر دنبال خودم میگشتم، آن هم زیر درختهای چناری که میدانستم اگر اهلش باشم نشانیِ آدمهایی به وسعت تاریخ را میتوانم از زیر زبانشان بیرون بکشم! روی بلوار نشستم و بیتفاوت به نگاههایی که توی صورتم دنبال جواب میگشت انگشتانم را در موهایم مچاله کردم. آن فیلم بهمم ریخته بود. پیرمرد عرب روی سینه میکوبید و روضه میخواند. لبهایش خشک بود از تشنگی، اما هنوز لبیک میگفت.
گوشی زنگ خورد، میخواستم بلند شوم و لباسم را بتکانم تا بروم، مثل همهی آنهایی که به لایک و شاید هم کامنت، قطرهی اشک شدند برای خوزستان اما وقتی اسم شیخ مهدی سلیمانی بالا آمد دلم لرزید: «جانم شیخ؟» صدایش خسته بود و توی جوابم دنبال امید میگشت: «ممدجواد، پایهایی؟» پشت چنارِ سنوسالداری از شلوغی رفتهها و آمدهها رو گرفتم: «خیر باشد انشالله!» خندید، اما تلخ: «به خیر که خیر است؛ فرهاد میخواهم برای کندن کوه!» پسر جوانی که نصف موهایش را تیغِ بیسلیقهی آرایشگرش برده بود قوطی پپسی را توی صورت چنار کوبید، بلندش کردم. شیخ هنوز پشت خط بود و در انتظار. دستم را توی جیبم گذاشتم و جواب شدم: «تا ببینیم شیرین که باشد آ شیخ!»
راه
تا به خودم بیایم با دشداشه توی ماشین بالا و پایین میشدم به سوی مقصدی در دو قدمی کشور همسایه! رطوبت توی رگهایم خزیده بود اما صبوری شیخ مهدی و شیخ صالح نجفی دهانم را برای هر گلایهای چفت میکرد. علی پشت فرمان بود و جاده را میکوبید: «ممدجواد ما در چه حال است؟» با کلافگی هندزفری را توی گوشم خواباندم. چیزی را پِلی نکرده بودم اما بهانهی خوبی بود برای اینکه کسی سربهسرم نگذارد.
دو طرف ماشین، هیچِ ممتد جریان داشت؛ با بوتههای خاری که هرزگاهی رنگِ بیجانشان توی ذوقم میزد و بیشتر طعنه بود تا طراوت! شیخ مهدی عمامهاش را درآورد، موهایش عرق شُره میکرد و کولر ماشین به لهله افتاده بود: «چقدر مانده به رسیدن؟» و شیخ صالح ۵ کیلومتر را به انگشتهای دستش جواب شد.
بگعان
شیخ صالح دمپایی چرم را بالا آورد: «آقا محمدجواد، دشداشه و پوتین لژدار؟!» و صدایش را به شوخی شبیه مهماندارهای پرواز کرد: «لطفا قبل از پیاده شدن از ماشین، خودتان را همرنگ جماعت کنید!» بچهها صورتهای با نکمشان را به شیشه چسبانده بودند و به تقلایم میخندیدند. کسی در ماشین نبود و من درگیر بندهای تعلقی که دور پوتین پیچ و گره میخورد تا بین من و بگعان فاصله بیندازد! آخرین بند را کشیدم و پوتین را توی بغل صندلی عقب انداختم. توی آیینه شبیه یک بگعانی بودم؛ حالی که روزها دربهدرش کل تهران را گشتم و حالا اینجا برایم دست تکان میداد!
باران
رگههای خشک عرق از پشت دشداشهی سعید زباندرازی میکرد. پوست تنش از بیآبی تُرد شده بود و زبانش توی کام نمیچرخید اما از گلویشان زد و لیوانها را آب کرد: «این همه راه از طهران تا بُگعان؟! والله مطمئنم که گره مشکل یعنی باز میشود!» لهجه داشت و فارسی را دستوپا شکسته حرف میزد. او و خانوادهاش از آمدنمان خوشحال بودند و امیدوار اما ما نگران! سرم را تا نزدیک گوش شیخ مهدی جلو آوردم: «آ شیخ، دعا کن بارِ آبمان کم نیاورد.» امید دختربچهها به دستهایمان دخیل بسته بود، شیخ بازویم را حلقه کرد: «باران رحمتیم اگر حق بخواهد!»
آب
همهی چشمها تشنه بود و ما قسمِ حضرت عباس! عَلَم دستمان افتاده بود و باید به بگعانی که در آغوش کرخه نفس نفس میزد آب میرساندیم، آن هم با بطریهای آب معدنیِ به قول خودشان آمده از طهران!
شیخ صالح با برگهایی که توی دستش زار میزد از دهیاری بیرون آمد: «نورائی، آق علی نورائی! کجایی برادر؟» علی سراسیمه به سمت شیخ دوید. آفتاب با بیرحمی مخهای بخار کردهمان را نشانه رفته بود و فشنگهایش را توی کلهمان خالی میکرد. اصلا دنبال پناهی به نام سایه دویدن خندهدار بود. شیخ برگه را بالا آورد: «این اسم خانوادههای بگعانی است. سریع ماشین را بیاورید اینجا که لبها کربلاست!»
علی مثل شیر فرمان را یقه کرد و یک ضرب تا دهیاری کوبید. به بازوهایش خیره شدم: «خدا به غیرتت برکت بدهد داش علی» ترمز را کشید و از ماشین پایین پرید. پسر سه سالهای با لبهایی سفید به ما زل زده بود. بغلش گرفت، هز کرد. انگار که سوار بلندترین چرخوفلک دنیا شده باشد. چرخاند و چرخاند و چرخاندش. چه کسی باور میکرد که پشت آن هیکل چهارشانهی ستبر، دلی به کوچکی گنجشک نهفته باشد؟ دستم را فشار داد: «ممدجواد، من تا آن لیستها و توزیع طاقت ندارم. بین خودم و خودت، الآن یک بطری باز میکنم سهم این بچه باشد. صدا توی گلویش نمیچرخد از تشنگی!»
دعوا
صدای داد و فریاد به هوا رفت. بگعانیها دانه دانه از خانهها توی کوچه سرریز کردند. پیرمرد چفیهپوش با غصه توی سرش میکوبید: «به امام حسین قسم غیر از خودم پنج خانوادهی دیگر هم در این خانه ساکناند! آنوقت دهیار اسم خانواده علی و سعید و نادرم را از قلم انداخته!» علی و شیخ صالح به دل جمعیت زدند. تشنگی، ابولفته را بیتاب کرده بود. فکرش را بکنید کل بگعان ده روزش را با دو بشکهی کوچک سر کرده باشد و حالا ما طهرانیها اینطور با این جیره که قرار هم شده بود به همهشان نرسد آشوبشان کرده بودیم!
سعید دست بچههایش را کشید و در دست دهیار گذاشت: «اینطور که شما شمردی حتما آسمان دهان باز کرده و اینها در بغلم افتادهاند!» دهیار که گیج و ترسیده بود خودش را عقب کشید: «همهاش یک خانه دیدم با یک در! دستم را بو کنم پنج تا خانواده توی آن زندگی جداگانه دارند!»
دلها سوخته بود و پوستها مثل چرم، سیاه. آخر تشنگی نکشیدهایی مثل من چطور میتوانست حال آن لبهای تفدیده را که برای بقا میجنگیدند دریابد؟ رنجی عمیق که توی صدای بگعانیها خزیده بود و آنها را مچاله میکرد. ابولفته دشداشهاش را جمع کرد. عصبانی بود از تبعیضی که حالا عمیقتر به دردهایشان طعنه میزد. ما برای خاموش کردن آتش آمدیم و حالا خودمان دلیل آتش بودیم! علی را از توی دادها و فریادها بیرون کشیدم: «شیخ مهدی رفته زیر گوش نوزاد بگعانی اذان بخواند. هرچقدر توانستی آرامشان کن تا با خودش برگردم.»
خانه
شیخ مهدی با دشداشهی تا زده به سمت ابولفته دوید. لیستها را مرور کرد اما حرفهای آن پیرمرد ریشسفید حرمتش بیشتر بود. دستش را بالا آورد: «میرویم خانه ابولفته تا خانهها را ببینیم!» ابولفته جلو افتاد و ما پشت سرش اما وارد خانه که شدیم حقیقت یک تنه به استقبالمان آمد! اینجا چون دستها به دهن نمیرسد پسرها که مرد میشوند توی خانهی پدر برایشان آجر روی آجر میگذارند و اتاق بالا میبرند.
حیاط پر بود از خانههای کوچکِ چشم به راهِ آب! خانهی لفته، خالد، علی، سعید و نادر. شیخ مهدی زانو زد و اسمهای از قلم افتاده را به لیست اضافه کرد. زنها کل کشیدند.
خوزستان
دیروز یک محلهی محروم جدید در تهران شناسایی کردیم. شیخ مهدی لیستها را گرفت و شروع به خواندن کرد: «گروه جهادی راه سبز، اسامی خانوادههای نیازمند شناسایی شده در طهران!» با تعجب سرش را تکان داد: «طهران؟»
از وقتی که خودم را توی بگعان پیدا کردم تهران را مثل سعید با طای دستهدار مینویسم! تمام لیستها پر از جای غلطگیر است و من دلتنگ آفتابی که تا مغز استخوانم خزید و در روحم ریشه دواند. حالا چنارهای ولیعصر جایشان را به نخلهای بگعان دادهاند و روزهاست که فقط با قهوهی عربیایی که دستور پختش را از ابولفته گرفتم میتوانم زنده بمانم! تمام سرم بوی هِل میدهد و خوشحالم از اینکه آبِ چای روضهی امسالشان شیرین است. آدمیزاد است دیگر، یک سر و هزار سودا! گاهی اوقات اگر گم شد ممکن است خودش را جای دیگری پیدا کند! چه میدانم، شاید مثل من، محمدجواد رفیعی، گمشدهای از طهران تا بگعان!
انتهای پیام/