خبرگزاری فارس ـ اراک: مادر بودن وصف عجیبی است جانم، اینکه شبها را بالای سرشان سحر کنی، روی دستهایت بزرگشان کنی، از شیره جانت نوش جانشان کنی، ببینی قد میکشند!
کوچکترین خراش روی دست و پایشان بهمت میریزد. با خندهشان میخندی و با گریهشان بغض میکنی، تا بزرگ شوند شاید تو چند بار به پایشان مرده باشی ـ وصف عجیبی است، آری مادر بودن وصف غریبی است.
خاصه اگر بچههایت حالا در آسمانها و میان ستارهها مأمن کرده باشند و هم سفره امامت شده باشند، بچههایی که تو نان و آبشان دادهای. حالا به عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقُونَ رسیده باشند.
هر وقت دلم تنگشان میشود چشمهایم را میبندم تصور میکنم هر کدامشان گوشهای از این خانه مشغول کاری هستند، گاهی ناگهان صدای خندهشان را هم میشنوم، هر روز بازیهای کودکانهشان را به چشم میبینم.
چند روز پیش یاد وقتهایی افتادم که وسط حیاط توی حوض آب بازی میکردند، اگر روزی در خانه تنها باشم هزار تا از این خاطرهها خراب میشود روی سرم، دلم میگیرد اما مادرم دیگر، با همین خاطرهها زنده ماندهام.
یادم نمیرود که هر روز به بهانههای مختلف سر حرف را باز میکردند میانش از تکلیف جبهه و جنگ میگفتند، اینکه باید برویم اگر بمانیم نمیشود.
راستش را بخواهید پدرشان راضی بود ولی من دلم رضا نمیداد، خیلی اصرار کردند و من همچنان میگفتم: نه.
یادم که نمیرود چقدر نذرونیاز کرده بودند، شاید شبها تا نماز صبح دست به دعا برداشته بودند که خدا حاجتم آن را بده، حاجتشان چه بود حاجت دو پسر من در اوج جوانی رفتن به جبهه بود.
دلم را آشوب میکردند، من انگار میدانستم اگر بروند با این حالی که دارند خدا هر دو را میخرد و می برد پیش خودش، این اصرار و انکار مدتها ادامه داشت تا خلاصه به جایی رسید که دلم برایشان سوخت به یکیشان اجازه دادم برودـ به علی اکبر.
با هزار سلام و صلوات راهیش کردم، هرچی که داشتم نذر سلامتیاش کردم. به فلانی و فلانی سپردم مراقب جوان من باشند، خداحافظی برای من و پدرش خیلی سخت بود، ولی برای عباس هم سختتر.
عباس بیقرار بود و بعد از رفتن علی اکبر بیقرارتر شده بود، میگفت: من جاماندم، یک لحظه آرام نداشت، مثل گنجشک شده بود که خودش را به در و دیوار قفس میکوبد، چند روزی بیشتر از اعزام علی اکبر نگذشته بود که زنگ خانه به صدا در آمد، چند نفری با لباسهای پاسداری پشت در بودند اجازه ورود خواستند.
وقتی نشستن دلهرهام بیشتر شد، مِن مِن میکردند، نمیخواستم حرف بزنم که چه در سر دارید و برای چه آمدهاید.
یک نفرشان که بهتر حرف میزد گفت: انگار پسرتان خودش را خیلی آماده کرده بود همین که پایش به جبهه رسید، از اینجا به بعد گوشهایم نمیشنید هم اینکه این جملهها را در کنار هم چیدم عرق سرد روی پیشانیم نشست، ضربان قلبم تندتر شد و محکم داشت خودش را به قفسه سینهام میکوبید.
سیل اشکهایم ناخودآگاه روان شد، از حرفهایشان خیلی چیز روشنی خاطرم نیست و این جمله آخر توی ذهن من ماند که گفتند: این شهید شما تازه رسیده بود فقط چند روز تحمل ماندن داشت خیلی زود رسید به آنچه که میخواست.»
«این شهید من»باورم نمیشد، نمیخواستم باور کنم پسرم شهید شده باشد حس میکردم سفری رفته که به زودی برمیگردد. تشییع میشد روی دست مردم بالا پایین شد انگار تکهای از وجودم در یک جعبه چوبی توی دریا رها شده است، موقع خاکسپاری میدیدم روی پارهای از جانم خاک میریزند.
آن روزها عباس خیلی بیقراری میکرد، انگار که چیزی گم کرده باشد مدام منتظر بود، پیش من مینشست و حرف میزد و میگفت: نمیتوانم زندگی کنم،صبح تا شب، شب تا صبح خودخوری میکرد، اصلا انگار داشت آب میشد.
یک روز آمد مثل همیشه با احترام کنارم نشست، دستم را بوسید و گفت: مادرجان میدانم شما داغ جوان دیدهاید میفهمم چقدر سخت است، اگر نمیخواهی من به جبهه بروم لااقل بگذار گشت محلی بروم لااقل اینجا برای امنیت مردم کاری کرده باشم.
عباسم را که میدیدم دلم ریش میشد؛ آنقدر اصرار کرد تا من قبول کردم خیالم این بود که توی مسجد محل است، جلوی چشم خودمان میرود و میآید و اتفاقی برایش نمیافتد.
صبح که شد گفتم برو مادر، از پنجره آشپزخانه دیدم که بند پوتین میبندد مثل همیشه آرام و بیصدا از خانه بیرون رفت.
خداحافظی درست و حسابی نکردم، به کسی هم نگفتم که مراقبش باشد، بعد از رفتن عباس من هم با دخترم رفتیم خرید میوه و سبزی، هم اینکه توی کوچه مسجد پیچیدیم صدای مهیبی آمد، مردم به سمت صدا میدویدند، چند لحظه بعد تمام اهالی محل در کوچه جمع شدند، یکی میگفت: منافق بود، یک پاسدار دیگر را ترور کردند.
فریاد یاحسین یاحسین مردم بلند شد و به دنبال موتوری رفته بودند ولی فرار کرده بود، همانجا سر کوچه دلم آشوب شد، گفتم خدا به داد دل مادرش برسد، جوانش را توی شهر جلوی چشم مردم کشتن، مادرش از اهالی محل نباشد الان بیاید توی خیابان بچهاش را ببیند. نگران شدم گفتم نکند مادرش الان برسد و ببیند جوانش را شهید کردند، وای یا زهرا خودت کمکش کن، دلش را آرام کن، داشتم ذکری زمزمه میکردم نزدیک مسجد شدم چند خانم از خانمهای همسایه با چشمهای تر و بغضهایی که میخوردند به سمت من آمدند، لحظهای از ذهنم گذشت که نکند، نکند ... زبانم قفل شده بود که از کسی بپرسم، نکند این هم شهید من باشد، آمدم بپرسم که ناگهان پسرم روی دست مردم بلند شد، از پیکرش خون میچکید، احساس کردم باری سنگین روی دوشم گذاشتند، زانوهایم دیگر توان نداشت تا نفهمیدم نقش زمین شدم، جوانی جلوی چشم مادر پرکشید، مادر از اهالی همان محل بود.
***********
گزارش از کوثر محمدی
***********
انتهای پیام/ع