اخبار فارس من افکار سنجی دانشکده انتشارات توانا فارس نوجوان

زندگی  /  خانواده

نمک امام رضا!

روزی که داشتیم برای مراسم عقد برنامه ریزی می کردیم، من پیشنهاد دادم که برویم مشهد عقد کنیم اما امیرآقا گفت «نظر من روی قمه. راستش من برای ازدواج حضرت معصومه رو واسطه کرده بودم. حالا که خدا شما رو روزی من کرده، دلم میخواد برای تشکر بریم حرم حضرت معصومه و اونجا عقد کنیم». من نظرش را قبول کردم و خجالت کشیدم بگویم که آخر من هم شما را از امام رضا دارم. فرق چندانی هم برایم نمی کرد. ما مدیون و دلبسته به هر دوی این خواهر و برادر بودیم.

نمک امام رضا!

گروه زندگی؛ مژده پور محمدی:تکیه داده بودم به دیوار رواق شیخ طوسی و چشمم دنبال فاطمه حسنا بود. گاهی می دوید و چادر سفید گل گلی اش روی هوا موج برمی‌داشت. گاهی هم می نشست کنار عروس هایی که با چادر سفید کنار دامادهای کت و شلواری نشسته بودند. بی هیچ ملاحظه ای، زل می زد به صورت شان. دست می کشید روی چادرشان. بینی اش را نزدیک دسته گل شان می برد و بو می کشید. به اندازه کافی که از عروس خانم لبخند تحویل می گرفت، بلند می شد و دوباره بین جمعیت دور می زد.

با تاب های چادر دخترک، رفتم به پنج سال پیش. روزی که اتفاقی گذرم به این رواق افتاده بود و از دیدن عروس و دامادهای سرخوش و خندان، دلم گرفته بود. دیدن زوج های جوانی که شانه به شانه هم در حرم راه می رفتند، اذیتم می کرد. خدا را شکر می‌کردم که در فامیل نزدیک، زن و شوهر تازه ازدواج کرده نداریم. این یک سالی که خودم را نیازمند قرار گرفتن در کنار مردی هم شأنم می‌دیدم، به چنین صحنه هایی حساس شده بودم. خصوصا که سه چهار جلسه خواستگاری را در این مدت تجربه کرده بودم، اما هیچ کدام به نتیجه نرسیده بود.

 

آن روز وقتی فهمیدم اینجایی که بی هوا واردش شده ام، رواق عقد امام رضاست، زود راهم را کج کردم و برگشتم مسجد گوهرشاد پیش مادرم. به بهانه تنگی جا کمی آن طرف تر نشستم، سرم را گذاشتم روی زانوهایم و آرام آرام گریه کردم. با خودم می گفتم امام رضا اگر مثل ما آدم های این دوره و زمانه بود، حتما بهم میگفت دخترجان هنوز ٢١ سال بیشتر نداری، فعلا برو ته صف، مشتری فوری تر از تو اینجا زیاد داریم! اما او امام رئوفِ همه بود و دستش که دست خدا بود، باز بود، باز باز.
فاطمه حسنا خودش را تالاپ انداخت توی بغلم و گل سفید کوچکی که حتما یک عروس خانم مهربان به دستش داده بود را فشار داد دم بینی ام. بینی ام را که از نفوذ گل به درونش به خارش افتاده بود خاراندم و گونه دخترک را ماچ محکمی کردم.

روزی که داشتیم برای مراسم عقد برنامه ریزی می کردیم، من پیشنهاد دادم که برویم مشهد عقد کنیم اما امیرآقا گفت «نظر من روی قمه. راستش من برای ازدواج حضرت معصومه رو واسطه کرده بودم. حالا که خدا شما رو روزی من کرده، دلم میخواد برای تشکر بریم حرم حضرت معصومه و اونجا عقد کنیم». من نظرش را قبول کردم و خجالت کشیدم بگویم که آخر من هم شما را از امام رضا دارم. فرق چندانی هم برایم نمی کرد. ما مدیون و دلبسته به هر دوی این خواهر و برادر بودیم.

فاطمه حسنا آنقدر توی حرم بدو بدو کرده بود که همان طور لم داده به پایم، یک بیسکوئیت نصفه در دستش، خوابش برده بود. بیسکوئیت را از دستش گرفتم و روی زمین صافش کردم. دست کشیدم لای موهای مجعدش و چادرش را کشیدم رویش. نمک زندگی ما بود.

یک سال و نه ماه از عقد و عروسی مان گذشته بود و ما این بار خواسته مان از امام رضاجان، فرزند صالح و سالم بود. با امیر نشسته بودیم گوشه کتابسرای کنار مقبره شیخ بهایی. خادم کتابسرا یک بسته نمک گرفت سمت مان. داشت به همه حاضران نمک متبرک تعارف می کرد. نمک را که گرفتم، نصفش ریخت روی زمین. انگار گوشه بسته باز شده بوده. همین طور که نمک ها را جمع می کردیم، چند بار انگشت نمکی مان را گذاشتیم در دهان مان. دلمان میخواست گرد متبرک حرم همراه با آن نمک های حضرتی، وارد جسم مان شود. عنایت آقای مهربان کار خودش را کرد و نه ماه بعد "نمک امام رضا" به دنیا آمد و فاطمه حسنای خانه ما شد. همین دختر دو ساله شیرینی که حالا بابا امیرش از زیارت ضریح برگشته و نوبت من است تا شیفت را تحویل بدهم و به زیارت ضریح امامم بروم.

انتهای‌پیام/

این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری فارس در وب سایت منتشر خواهد شد پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
Captcha
لطفا پیام خود را وارد نمایید.
پیام شما با موفقیت ثبت گردید.
لطفا کد اعتبارسنجی را صحیح وارد نمایید.
مشکلی پیش آمده است. لطفا دوباره تلاش نمایید.

پر بازدید ها

    پر بحث ترین ها

      بیشترین اشتراک

        اخبار گردشگری globe
        اخبار کسب و کار تریبون
        همراه اول