گرو«بابا خسرو». این ترکیب را ذهنم وقتی ساخت که فصل اول کتاب را تازه تمام کرده بودم. انگار خسرو باباخانی بابای مخاطب کتابش باشد. انگار مثل یک پدر، با حس دلسوزی پدرانه، سطر سطر آن را نوشته باشد.
بچه که بودیم، باباها شکست ناپذیر بودند، قدرتمند، همه چیز دان. نوجوان که شدیم، عیب و نقص های باباها جلوی چشم مان درشت شد. فهمیدیم که بابا هم میشکند. بابا هم اشتباه میکند. بابا هم در صندوقچه خاطرات هرگز نگفته اش، تجربه های تلخ زمینگیر شدن دارد. اولین موهای سفید که کنار شقیقه مان رخ نشان داد، ما دوباره عاشق باباها شده بودیم. به عشقی عمیق تر و واقعی تر. بابا تکیه گاه مان بود، حتی اگر خودش تکیه گاه لازم داشت.
باباخسروی کتاب «ویولن زن روی پل»، سی سال عمل داشته، عمل سنگین. قبل از خودکشی، رسیده بوده به روزی هفت گرم تریاک و صد و پنجاه قرص. از همین جا عازم نور می شود و باباخسروی همه خواننده های کتابش می شود.
خسرو باباخانی، نویسنده شناخته شده و مدرس کلاس های نویسندگی، در این کتاب، سفرش از ظلمت به نور را در شانزده فصل تعریف میکند. از خستگی و انتحار تا بهشت. بهشتی که در رهایی یک نفره ی او زیر پایش گسترده نمی شود. وقتی بهشت می شود که چهل رهجو را راهی رهایی می کند.
- چرا چهل نفر؟
«قدیم راهزن ها وقتی می خواستند توبه کنند، نذر میکردند، عهد میبستند تا چهل کاروان را سالم به مقصد برسانند. من هم چنین عهدی بستم و امروز روز وفای به عهد است.»
آقای باباخانی، بابای خانواده بزرگ مخاطب های کتابش شد، چون ماه طاووس خانم، مادر اسطوره ای این خانواده است. دردش به جانم. آرزو می کنم یک بار از نزدیک ببینمش، دست بزنم به پای دردمندش، ببینم این زن واقعی است؟ انسان مادی است یا فرشته مجرد؟
زنی این چنین همراه و همدل و عاشق و بردبار، پای رهایی باباخسرو، پای رهایی چهل انسان در بند، پای رهایی ما ایستاده است.
کتاب «ویولن زن روی پل»را باید خواند و قدرت خانواده را به تماشا نشست. نهاد پرقدرتی که میتواند جلوی یک سقوط آزاد را بگیرد و آن را تبدیل به یک عروج پرشکوه کند.
آقای خسرو باباخانی! ماه طاووس خانم عزیز! چطور از شما تشکر کنیم؟ تشکر برای اینکه از خدشه دار شدن آبرو و اعتبارتان نترسیدید، ما را تماشاچی محرمی برای داستان زندگی تان دانستید و با نورافکنی که به دست گرفتهاید، نور امید پاشیدید به جانمان. شما الان سلطان آبرو و عزت هستید. عزیزکرده ی آدم هایی که تند تند کتاب تان را خریدند، به هم هدیه دادند، به دیگران معرفی کردند، دست به دست به امانت چرخاندند و خلاصه چند ماه از انتشار چاپ اول نگذشته، آن را به چاپ پنجم رساندند. ما این روزها بیش از هرچیزی به امید نیاز داریم. و شما این امید را در جانمان به غلیان درآوردید. یک تشکر جانانه، تقدیم به مقام بلندتان.
انتهای پیام/