اخبار فارس من افکار سنجی دانشکده انتشارات توانا فارس نوجوان

زندگی  /  آداب زندگی

روایت یک شام غریبانه‌ی غریبانه

شام غریبان عاشورا مثل شب های قدری است که اگر کاری برایش نکنی، انگار سررشته این کلاف را رها کردی و حالا ماندی با نخ های تو در تویی که دلت می خواست لذت پایانش را بچشی و امان از وقتی که به ناچار، کلاف از دستت رها می شود و دلت می ماند پیش نخ هایی که تابشان داده بودی...


روایت یک شام غریبانه‌ی غریبانه

گروه زندگی-نفیسه خانلری: وقتی پس از ده شب عزاداری در گوشه ای از هیات و همنوایی زیارت عاشورا در جمع عزاداران حسین(ع)، نمی‌توانی نقطه پایان را بگذاری، دلت آشوب می شود. می‌دانستم که امشب جای من در آن هیات نیست. با بچه ای که تب کرده و ممکن است بچه های دیگر را هم بیمار کند، ثواب نشستن در خانه، کم از عزاداری در هیات ندارد و حتی شاید اجرش بیشتر هم باشد. چه بساکه اگر خانم همسایه هم اینطور فکر کرده بود و دخترش را به هیات نمی آورد، حالا در این شام غریبان، چند خانواده اسیر خانه نمی شدند. به هرحال، راهی برای فرار نبود و باید در خانه می ماندم اما دلم آنجا بود. شبکه های تلویزیون را بالا و پایین می‌کردم تا با روضه عاشورا کمی آرام بگیرم که ناگهان تصویر سیدمجید بنی فاطمه در قاب تلویزیون نقش بست. تکرار برنامه «حسینیه معلی»؛ چه چیزی بهتر از این. دیگر کنترل اشک ها دست خودم نبود. «یا اباعبدالله این بچه ۳ ساله از اولین شب محرم تا الان، لباس مشکی پوشیده و پای ثابت هیاتت بوده، خودت کمک کن تا هرچی زودتر حالش روبه راه بشه.» 

-با صدای کلیدی که در قفل درب پیچید، اشک هایم را پاک کردم تا مبادا دخترم که از روضه خانه همسایه برمی‌گشت، بی تابی ام را ببیند هرچند که او باهوش تر از این حرفاست. همین که از راه رسید، صورتم را بوسید و باشوق شروع به تعریف از روضه کرد.«راستی مامان، دوستم تو روضه گفت امشب تو نورالشهدا شام غریبانه. می تونیم بریم یه جایی دور از بقیه عزاداری کنیم. اونجوری کسی هم مریض نمیشه. تازه مامان می تونیم خانوادگی بریم. می‌گن اونجا هیات تو فضای بازه. هم زنونه مردونه داره و هم می تونیم زیرانداز ببریم و خانوادگی تو محوطه بشینیم.»

با آن حال خرابم، کلماتش به سختی در مغزم جا می افتاد‌ اما انگار فرشته نجاتم بود و روضه خانگی همسایه، بهانه ای گرانقدر برای این نجات. آب حوله پاشویه را برای چندمین بار چلاندم و آن را روی پیشانی پسرم گذاشتم. صلوات می‌فرستادم و امیدوارم بودم که داروها اثر کند و کمی حالش جا بیاید. با صدایی نه چندان مطمئن گفتم «آخه مامان این بچه حالش خوش نیست. بریم بیرون بدتر میشه. امشب همین جا روضه می‌ذاریم و همه با هم پشت پنجره شمع روشن می کنیم.» حرف هایم که تمام شد، با قیافه ای درهم رفته به اتاقش رفت و مشغول مرتب کردن اتاقش شد...

-نزدیکای اذان مغرب، دوباره به سراغم آمد.« مامان بریم. حالا که حالش بهتر شده، می ریم و یه ساعته برمی گردیم. همین نزدیکه دیگه، اگه دیدیدم خوب نیست سریع میایم خونه.»

-«مامانی بیا دست بزن ببین دیده داغ نیستم. خوب خوب شدم بریم دیده قول میدم دریه نتنم.»

با آن زبان کودکانه اش، قند در دلم آب شد و خوشحال از اینکه بچه هایم در این سن و سال اینقدر مشتاق حسین اند و برای هیاتش سر از پا نمی شناسند؛ اما چقدر در این مواقع تصمیم گیری سخت می شود. بعد از کلی کلنجار با خودم، بالاخره باشه در زبان چرخید و با صدای آخ جوون بچه ها متوجه شدم که بله را گفته ام. «اما دوتا شرط داره؛ اول اینکه ماسک بزنید، بعدم اینکه همونجا دور از مردم پیش خودم بشینید و جایی نرید.»

- بعد از خواندن نماز، با یک زیرانداز، دو بطری آب و چند بسته بیسکوییت راهی شدیم. محض احتیاط شربت  تب بر هم با خودم بردم تا اگر لازم شد، در دسترسم باشد. حدود ده دقیقه بعد در نورالشهدا بودیم. یاد چندسال پیش افتادم که دخترم کوچکتر بود و برای شام غریبان هرچه دنبال هیات و تکیه گشتیم تا شمعی روشن کنیم، موفق نشدیم اما حالا به برکت شهدای گمنام، تپه باصفای نورالشهدا به مامنی برای عاشقان تبدیل شده و معمولا در مناسبت هایی این چنینی، برنامه هایی دارد و اگر هم نداشته باشد، همان نشستن در کنار مزار شهدا قلب آدم را آرام می کند. برای آنکه وارد جمعیت نشویم، از همان دور فاتحه ای خواندیم و دورتر از همه نشستیم. خانواده های بسیاری، گوشه گوشه محوطه نشسته بودند و نور شمع هایشان، حسی روحانی به فضا می بخشید. بچه ها گاهی چرخی در فضای باز می‌زدند و گاهی به کنار خانواده می آمدند. این هیات در فضای باز، آن ها را حسابی سرکیف آورده بود و خانواده ها بدون بدقلقی بچه های کوچکتر و بدون اینکه مدام در حال رفت آمد به بیرون و داخل هیات باشند، می توانستند باخیال راحت‌تری از کل مراسم بهره ببرند. البته رعایت حرمت هیات و توجه به عدم مزاحمت بچه ها برای بقیه عزاداران هم موضوعی بود که خانواده ها از آن غافل نشده بودند و الحق هم در این شام غریبان، نظم و آرامش خاصی حاکم بود.


ایستگاهدصلواتی واقع در محدوده نوالشهدای پردیس

- بعد از آنکه در جایمان مستقر شدیم و با چای ذغالی ایستگاه صلواتی، گلویی تازه کردیم، همگی روبه قبله نشستیم تا همنوا با دیگران، عزاداری کنیم. سینی فلزی که از خانه همراهمان آورده بودیم، جلوتر از همه جاخوش کرده بود. بچه ها هرکدام با نیت هایی که فقط خودشان از آن خبر داشتند، شمع هایشان را داخل سینی روشن کردند و شمع سوم را بدست من دادند. «خدایا به آبروی همین شب، ظهور آقایمان را نزدیک کن و به خانواده ام آنقدر معرفت بده که از یارانش باشند.»  - سومین و چهارمین شمع هم در سینی قد علم کردند. همان طور که به قطره های آب شده شمع ها چشم دوخته و دل به مراسم سپرده بودم، اتفاقات چندساعت قبل تر در ذهنم مرور می شد؛ یعنی همان وقتی که مستاصل مانده بودم و اطمینان داشتم که حسرت شام غریبان امسال بر دلم می ماند اما آقا، جوری مهمان نوازی کرد که حالا شرمنده از ناامیدی چند ساعت قبل، به پهنای صورت اشک می ریختم. سینه زنی دسته جمعی خانواده ها، خواندن دعای فرج و دعای الهی عظم البلا که با بلندگوهای متعدد در فضا می پیچید، همه حسرت ها را به آنی با خود برد. صدایی در پس ذهنم می گفت:«دعوت که شده باشی، از آسمان سنگ هم ببارد، جایت در هیات اباعبدالله الحسین(ع) محفوظ است. قسمت امشبت اینجا بود؛ تپه نوراالشهدا؛ شام غریبانه ای غریبانه در جایی دورتر از هیات همیشگی ات...!»

انتهای پیام/

 

این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری فارس در وب سایت منتشر خواهد شد پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
Captcha
لطفا پیام خود را وارد نمایید.
پیام شما با موفقیت ثبت گردید.
لطفا کد اعتبارسنجی را صحیح وارد نمایید.
مشکلی پیش آمده است. لطفا دوباره تلاش نمایید.

پر بازدید ها

    پر بحث ترین ها

      بیشترین اشتراک

        اخبار گردشگری globe
        اخبار کسب و کار تریبون
        همراه اول