گروه زندگی - زینب نادعلی: هر شب حوالی خیابان پیروزی بساط میکند. یک گاری کوچک یک منقل و یک کوله که وسایلش را در آن گذاشته، تمام دارایی عمورضا از زندگی است. البته عمورضا داراییهای بزرگتری هم دارد مثل همین عشق به اباعبدالله! سرخی آتش ذغالها نگاهم را جلب میکند. میایستم کنار منقل بدون اینکه چیزی بگویم یکی از بلالها را برمیدارد و میدهد دستم! حرفی از حساب و کتاب نمیزند و مثل جاهای دیگر سریع صورتحساب نمیگذارد جلویم! کاسبی عمورضا فرق دارد نگران دخلش نیست که خالی بماند. نگران دل آدم ها است. نکند کسی بوی بلال به مشامش برسد و دلش بخواهد!
همین دل خواستن هم ماجراها دارد عمورضا بادبزن را میگیرد دستش و جان تازهای به آتش ذغالها میدهد بعد میگوید:« 3 سال پیش پسرم کوچک بود 5 سال بیشتر نداشت. هوس نوشمک زده بود به سرش! بچه بود دیگر، دلش میخواست. من آن زمان بیکار شده بودم. با ماشین مردم کار میکردم و چند وقتی بود که کسی ماشیناش را نسپرده بود به من. سراغ هر کار دیگر هم میرفتم نمیشد! پسرم سه روز برای نوشمک گریه کرد. اما من با کمال شرمندگی نداشتم که برایش بخرم. سخت بود پسرم چیزی دلش بخواهد و من به عنوان یک پدر نتوانم برایش بخرم. روز سوم دستش را گرفتم و بردمش مغازه، گفتم اگر میشود یک نوشمک به پسر من بدهید پولش را برایتان میآورم. چند سالی بود که از آن مغازه خرید میکردم اما حاضر نشد به اندازه یک نوشمک به من نسیه بدهد!»
آن یکی صلواتی است برای حضرت امالبنین صلوات بفرستید!
بغض مینشیند میان گلویش، صدایش بین ویراژ ماشینها گم میشود. ساعت حوالی 2 بامداد است اما عمورضا مشتریهای خودش را دارد مشتریهایی که مهمان اباعبدالله هستند. سه تا بلال میدهد دست مشتری و فقط پول دوتایش را میگیرد. بعد هم میگوید:« آن یکی صلواتی است! برای حضرت امالبنین صلوات بفرستید!» زیرلب صلواتی میفرستم و میپرسم:« عمورضا خوب درآمد داری که اینطور صلواتی کاسبی میکنی؟!» میخندد از جنس همان خندههای تلخ؛ یک ردیف، بلال میچیند روی زغال و درد دلش را تازه میکند:« اجارهخانه نتوانستم بدهم صاحبخانه وسایلم را ریخت توی خیابان، همسرم و بچهها در خانه پدربزرگشان زندگی میکنند. من هم بیشتر اوقات توی اتوبوس میخوابم. دلم نمیخواهد مزاحم خانواده همسرم باشم اما خرجی خانوادهام را خودم میدهم!»
قول و قراری که بین من و اباعبدالله است!
مشتریای از راه میرسد و دوباره رشته کلامش پاره میشود.تا عمورضا بلالها را آغشته به کره و ادویه میکند. نگاهی به گاری میاندازم دورتا دور گاریاش را کتیبه یارقیه، یا حسین و یا عباس آویزان کرده. روی بنر پشت گاری هم نوشته شده« اگر پول ندارید مهمان اباعبدالله باشید!» میپرسم عمورضا حکایت این جمله را برایم نمیگویی؟! برمیگردد به همان روزهای تلخ به پسرش و خاطره نوشمک« همان روزهایی که پسرم نوشمک میخواست من بساط بلال پهن کرده بودم. خب تازه کار بودم و راه و چاهش را نمیدانستم بخاطر همین هر کجا بساطم را پهن میکردم شهرداری جمع میکرد!
مانده بودم چه کنم حال روحیام بد بود یاد اشکهای پسرم که میافتادم دیوانه میشدم. من ارادت زیادی به حضرت مسلم دارم هرچه از اباعبدالله و این خاندان بخواهم ایشان را واسطه میکنم. یکروزتمام اشک ریختم و توی خیابان با حضرت مسلم صحبت کردم! همان جا گفتم شما بساط من را پهن کنید من هم نمیگذارم کسی مثل من شرمنده زن و بچهاش شود. مینویسم هرکس ندارد مهمان اباعبدالله! چند وقت گذشت. از زمان مسافرکشیام خانم خیری را میشناختم به نام خانم رستمی. ایشان کمکم کرد و این وسایل را خریدم و دوباره بساطم را پهن کردم!»
عمو رضا جنس معاملهاش فرق دارد!
میپرسم عمو رضا در روز چند نفر میآیند و مهمان اباعبدالله میشوند؟! بلالها را زود از روی آتش برمیدارد انگار حواسش پرت صحبت شده و چند بلال حسابی برشته شده. کارش که تمام میشود جوابم را میدهد: «بستگی دارد. یک روز 10 نفر میآیند و میگویند پول ندارند. یک روز هم اصلا کسی نمیآید. البته گاهی جوانها اذیتم میکنند. میآیند هر چقدر دوست دارند میخورند بعد هم میگویند پول نقد نداشتیم کارت به کارت کردیم. ولی پولی به حساب من واریز نمیشود. خیلی پیش میآید اما من حلالشان میکنم. هر شب قبل از خواب میگویم خدایا من بخشیدم تو هم از گناهان من ببخش!»
اینجا غیر از بلالها مهربانی عمورضا هم زیر دندان مزه میکند. آدم دلش میخواهد بنشیند و ساعتها عمورضا برایش حرف بزند. از دل بزرگ اش بگوید و از این همه مهربانیای که به بقیه دارد! «عمورضا یک بلال برایم میگذاری روی آتش» این جمله یعنی مشتری تازهای دارد. بلند میشود و کمی بعد دوتا بلال میدهد دست مشتری.«چرا دوتا عمو؟! من یکی خواستم!» خودش را مشغول میکند و میگوید:«بلالی که برایت گذاشتم کوچک بود. دوتا گذاشتم که حقالناس نشود نوش جانت.» نمیدانم خاکستر آتش منقل است که چشمانم را تر میکند یا این جمله عمورضا! حس میکنم عمورضا جنس معاملهاش فرق دارد با آدمهای اینجا معامله نمیکند. حساب و کتابش را با اباعبدالله میکند. چشماش به دستم مشتریها نیست. چشماش به کرم اباعبدالله است!
آرزوهای شیرین عمورضا!
حرف زدن از گذشته تلخ را رها میکنم و میرسم به آینده. آیندهای که حتما مثل این بلالها طعم شیرینی دارد. عمو رضا برایم از آرزوهایش میگوید از اینکه دوست دارد دوباره زیر یک سقف جمع شوند.«دوست دارم مثل قبل همه باهم زندگی کنیم. میخواهم آنقدر کار کنم تا یک روز کار و کاسبی بزرگتری داشته باشم. آنوقت به خودم قول دادم عکس یک نوشمک را بگذارم سر در کاسبیام. میخواهم قصهاش را همه بدانند. شرمندگی پدر خیلی سخت است. همیشه در روضهها شنیده بودم که حضرت عباس را تیر و نیزه شهید نکرد شرمندگی از لب تشنه بچهها کمر قمر بنیهاشم را خم کرد. آن روز که شرمنده پسرم شدم تازه فهمیدم روضهخوانها چه میگویند.»
آرزوی بعدیاش رفتن به کربلا است. دلش میخواهد امسال اربعین خودش را برساند به حرم و دستهایش را گره بزند به شبکههای ضریح اباعبدالله«چند وقت بعد از اینکه آنطور توی خیابان راه رفتم و با حضرت مسلم درد و دل کردم اربعین طلبیده شدم. دستم خالی بود اما خود آقا همه چیز را جور کردم! مطمئم اگر بخواهد امسال هم راهی زیارتش میشوم!»
وقتی بلالهای عمورضا مجانی میشود!
صدای ترمز ماشینی حواسم را پرت میکند. راننده سرش را بیرون میآورد و میپرسد چند؟! عمورضا جوابش را میدهد چند پسربچه روی صندلی عقب بالا و پایین میپرند و با لحن کشداری میگویند:بلال بلال. راننده منصرف میشود انگار حساب و کتابش درست از آب درنیامده. بچهها ساکت میشوند.نگاه عمورضا که به بچهها میخورد میگوید:«بچهها دوست دارید خودتان بلالها را کباب کنید؟! آن وقت مجانی میشود!» پسرها منتظر تایید پدرشان نمیمانند و با شوق و ذوق پیاده میشوند.
عمو حسابی با این مهمانهای کوچک سرگرم شده. خداحافظی میکنم که بروم. میگوید:« وقت داری دوخط دیگر حرف بزنم؟! » سری به نشانه تایید تکان میدهم و منتظر میمانم. «از مسئولین شهرداری 13 و 14 و کلانتری 110 شهدا تشکر میکنم که کمال همکاری را با من داشتند و اجازه دادند من اینجا بساط کنم و روزی حلال برای خانوادهام ببرم. قدم تمام مردم بر سر چشمانم. بیایید و یک بلال مهمان اباعبدالله باشید.»
انتهای پیام/ ت 81