اخبار فارس من افکار سنجی دانشکده انتشارات توانا فارس نوجوان

دیگر رسانه ها

حاکم قلب‌ها می‌شویم اگر در اتاق شیشه‌ای بنشینیم/ گفت‌وگو با امام جماعتی که یک فعال متفاوت اجتماعی است

حجت‌الاسلام علی هاشمی‌چمگردانی از آن دست آدم‌هایی است که مصداق طبیبان دوارند؛ طبیبان دوره‌گرد که دوره می‌افتند و دنبال زخم‌ها می‌گردند و بیشتر از آنکه در سخن خود ظاهر شوند در عمل خود ظاهر می‌شوند.

حاکم قلب‌ها می‌شویم اگر در اتاق شیشه‌ای بنشینیم/ گفت‌وگو با امام جماعتی که یک فعال متفاوت اجتماعی است

به گزارش گروه دیگر رسانه‌های خبرگزاری فارس، حجت‌الاسلام علی هاشمی‌چمگردانی از آن دست آدم‌هایی است که مصداق طبیبان دوارند؛ طبیبان دوره‌گرد که دوره می‌افتند و دنبال زخم‌ها می‌گردند و بیشتر از آنکه در سخن خود ظاهر شوند در عمل خود ظاهر می‌شوند. امام جماعت مسجد اعظم خمینی‌شهر و لنجان اصفهان هیچ ابایی ندارد که او را با قیچی‌برگردان‌هایی که در یک مسابقه فوتبال برای ربودن قلب‌های نوجوان‌های هنرستانی در خمینی‌شهر زده بشناسند یا در تولکی‌کردن‌های - نشاکاری- حرفه‌ای‌اش در میان برنج‌کار‌های لنجان. عجیب نیست، چون پیش‌تر سعدی گفته است: ما گدایان کوی سلطانیم/ شهربند هوای جانانیم/ بنده را نام ز خویشتن نبود/ هرچه ما را لقب دهند آنیم. در هر حال هدف از این گفت‌وگو نشستن کنار آدم‌های مصلح و عمل‌گرایی است که شاید اسم و رسم چندانی در رسانه‌ها نداشته باشند، اما قلب آدم‌های بسیاری را به امید، ایمان و افق‌گشایی گرم نگه می‌دارند. در ادامه گفت‌وگوی روزنامه جوان با حجت‌الاسلام هاشمی‌چمگردانی را می‌خوانید.

شما در لنجان اصفهان به دنیا آمده‌اید. ما لنجان را با برنج خوش‌عطرش می‌شناسیم و البته شاید برای بعضی جالب باشد این برنج در اصفهان کشت می‌شود. اگر بخواهید توصیفی از خمینی‌شهر و لنجان داشته باشید، چه تصویری از این منطقه می‌دهید؟
من در محله‌ای که تقریباً صنعتی- کشاورزی است به دنیا آمده‌ام. منطقه ما از یک طرف ذوب‌آهن و فولاد مبارکه دارد و از طرفی برنج‌کاری و من از کودکی با کشاورزی مأنوس بوده‌ام. دوره راهنمایی و دبیرستان را که می‌گذراندم، اصلاً در فضای دیگری بودم. طوری که وقتی طلبه شدم هم‌دوره‌ای‌ها و استادان ما تعجب می‌کردند که چطور من طلبه شده‌ام.

چرا؟
چون دیوانه‌وار ورزشی و فوتبالی بودم و رگ شیطنتم خیلی محکم می‌زد.

خب چنین نوجوان شر و شوری چطور ناگهان سر از حوزه علمیه درمی‌آورد. چرا؟
آن سال‌ها یکی از اقوام ما به رحمت خدا رفت. جوان خوبی بود که همه فامیل وابسته‌شان بودند. این مرگ ناگهانی برای من عجیب بود، احساس کردم طومار زندگی هر آن ممکن است پیچیده شود و فرصت زیاد نیست.

پس تغییر از این نقطه آغاز شد؟
بله و اصلاً مسیر زندگی من عوض شد. حالا در فضای دیگری بودم.

مرگ آن فرد شما را وادار می‌کند به معنای زندگی فکر کنید. درست است؟
من به یک باره متوجه شدم مرگ وجود دارد، قبل از آن هم می‌دیدم آدم‌ها می‌میرند، اما انگار نمی‌دیدم، ناگهان توجهم به مرگ و معنای این زندگی جلب شد. از یک طرف یکی از پسرعموهایم، هم درس‌خوان بود و هم در عالم معنا بود و از مباحث طلبگی بیگانه نبود.

این اتفاقات چه سالی می‌افتد؟
۸۲ و ۸۳.

شما تقریباً ۱۷ ساله بودید؟
بله، سال ۸۴ طلبه شدیم و این کار را شروع کردیم.

قبل از آن علی هاشمی، نوجوان اهل فوتبال است که حتی غروب آفتاب هم او را از کوچه به خانه نمی‌آورد.
همین طور است. رشته من ریاضی بود، اما دل به کار نمی‌دادم، با این حال اراده‌ام خیلی خوب بود. مادر من خیلی اهل معنویت است. نماز می‌خواند، زیارت عاشورا می‌خواند، روح بسیار لطیفی دارد، کتاب‌ها را که می‌خواند با گریه می‌خواند. حس معنوی و عاطفی عجیبی دارد. با کتاب‌های شهید مطهری، شریعتی و سخنران‌های به‌روز زمان خودش آشناست. آن وقت این مادر خیلی حرص می‌خورد از دست ما.

به خاطر فوتبال؟
به خاطر فوتبال. می‌آمدند دنبال من و آثار نارضایتی شدید را در چهره‌شان می‌دیدم. خب این وضعیت دلخواه من نبود و اصلاً ریشه تغییر ما دلسوزی‌های مادر بود. فضای معنوی شدیدی که ایشان داشت، خود به خود به آدم منتقل می‌شد. مادر من البته فوق‌العاده ارتباط عمومی قوی‌ای دارد. برای اطرافیان مشهود است که خیلی خوب ارتباط برقرار می‌کند و بسیار مهربان است.

پس اینکه شما خوب با آدم‌ها ارتباط برقرار می‌کنید، این ژن را از مادر گرفته‌اید.
بله و البته این میراث و تربیت را به شکلی دیگر از پدر هم وام گرفته‌ام. پدر من ۸ صبح سر کار می‌رود و ۱۱ شب برمی‌گردد. با اینکه سن بالایی دارد، مرتب کار کشاورزی و صنعتی انجام می‌دهد. خیلی اراده قوی‌ای دارد. نوجوان که بودم پیش پدرم کشاورزی می‌کردم و رسماً پیش‌شان کم می‌آوردم، خب این‌ها به تدریج در من به یک سرمایه و روحیه بدل شده است.

سال ۸۵ به حوزه علمیه می‌روید و تحصیلات را شروع می‌کنید. آیا آنجا به آنچه می‌خواستید رسیدید؟
باید بگویم هم دلپذیر و هم سخت بود، چون عهد بسته بودم در امور معنوی خیلی به خودم سخت می‌گرفتم.

مثلاً چه می‌کردید؟
عادت‌هایم و آنچه به آن‌ها بیش از حد وابسته شده بودم کنار گذاشتم، فوتبال را که به جانم بسته بود کنار نهادم و دیگر بازی نکردم. از ارتباط با رفقای قدیمی پرهیز کردم. آن سال‌ها مسیری را در حوزه برای‌مان ترسیم می‌کردند و من خیلی روی خودم کار می‌کردم. حالا نه اینکه خیلی موفق شده باشم، اما می‌خواستم از فضای حوزه تا آنجا که می‌شود استفاده کنم.

برای چیزی بی‌تاب و بی‌قرار بودید؟
دوست داشتم فضای تبلیغی و ارتباطی داشته باشم، اما نمی‌شد. حوزه فضایی دارد که به سمت تخصصی بودن نرفته است، طوری که هر کسی می‌رود در حوزه ثبت‌نام کند، انگار فقط باید مجتهد شود. خب همه که نمی‌توانند مجتهد شوند، نهایتاً پنج شش نفر مجتهد و مرجع می‌شوند. خداوند آدم‌ها را گوناگون و با استعداد‌های مختلف خلق کرده است.

منظورتان اهمیت قائل شدن به تنوع استعدادهاست.
بله، خود آقا با این سیستم موافق نیستند، اما متأسفانه این رویه ادامه دارد.

در این باره چه باید کرد؟
ما بین طلاب استعداد‌های مختلف داریم، یکی سخنران خوبی است، یکی روابط عمومی خوبی دارد، یکی قدرت توصیف و قلم روان دارد، یکی در تحلیل و تبیین‌های فلسفی ذهن بازی دارد یا در ادبیات عرب کارکشته است. خب حوزه می‌تواند با جهت دادن به این استعداد‌ها آن‌ها را پرورش بدهد.

مثلاً آن سال‌ها اگر حوزه می‌خواست به استعداد شما اهمیت بیشتری بدهد، دقیقاً چه باید می‌کرد؟
خدا را شکر، من روابط عمومی خوبی دارم و می‌توانم با طیف‌های مختلفی از مخاطبان ارتباط‌گیری کنم، قلم هم دارم و می‌توانم بنویسم، اما در عوض علاقه چندانی به جزئیات ادبیات عرب ندارم، حوزه که بودم، بعد از مدتی حس کردم هر چقدر درس‌های ما در ادبیات عرب تخصصی‌تر می‌شود، من بیشتر می‌خواهم کنار بکشم. خب می‌دانید از سال دوم و سوم طلبگی، عربی تخصصی می‌شود. خیلی از مباحث جزئی و تخصصی در فقه و اصول مرا جذب نمی‌کرد، البته در کلاس‌ها شرکت می‌کردم، اما اهمیت کار‌های تبلیغی در ذهن من وزن بیشتری داشت.

چرا این عرصه در ذهن شما وزن بیشتری داشت؟
دیده‌اید می‌گویند نفس طرف از جای گرمی بلند می‌شود؟ حالا این را به طعنه و کنایه می‌گویند، اما من خدا را شکر می‌کنم که واقعاً نفس من از جای گرمی بلند می‌شود. شکر می‌کنم خدا اراده‌ای به ما داده که نمی‌توانم همین طور راکد بنشینم.

در واقع به لحاظ تیپ شخصیتی یک کنشگر هستید.
بله، در حوزه هم که بودم، مدام دنبال این بودم که فضای متعلق به آن امید، نفس گرم و میل به تغییر را در بیرون از خودم ایجاد کنم.

این عمل‌گرایی از فضای مطالعه دورتان نمی‌کرد؟
همان موقع مطالعات خودم را داشتم و به ویژه با کتاب‌های علی صفایی‌حائری، شهید مطهری و آقای جعفریان انس بیشتری داشتم. وقت زیادی می‌گذاشتم روی این کتاب‌ها و تاریخ اسلام و انقلاب و سرگذشت شخصیت‌های تأثیرگذار برایم محل تأمل بود.

با این حال می‌خواستید فضای دلخواه‌تان را پیدا کنید؟
بله، البته این را بگویم که در حوزه، بچه‌های بسیار خوب، پاک و سالم و انگیزه‌های خالصانه و اراده‌های قوی، خالص و نیت‌های خوب بسیار به من کمک می‌کردند و من از آن‌ها تأثیر گرفتم.

از استاد‌ها چطور؟ استادانی بودند که شما را جذب کنند؟
یادم می‌آید آقای نورمحمدی بودند که کتاب‌های زیادی هم نوشته بودند یا آقای باقریان و استادان دیگر که منش‌شان الهام‌بخش بود و صاحب اراده‌های قوی بودند. در کل حوزه فضای خوب و قشنگی داشت و من را تحت تأثیر قرار می‌داد.

چه سالی معمم شدید؟
سال ۸۸ و البته بعد از معمم شدن، باز هم فضای طلبگی بود، اما در کنارش مباحث اجتماعی را دنبال کردم.

چطور؟
امام جماعت مسجد یکی از محله‌های خمینی‌شهر شدم، اما نمی‌خواستم نمازی بخوانم و گوشه‌ای بنشینم. دوست داشتم با آدم‌ها گرم بگیرم و ارتباط داشته باشم، مایل بودم در مباحث فرهنگی و سیاسی شرکت کنم.

از چه سالی این فعالیت‌ها از حاشیه به متن زندگی شما بدل شد؟
سال‌های ۹۵ و ۹۶ رسماً مبلغ شدم. آنقدر شور کار اجتماعی و ارتباط با آدم‌های اطراف در من زیاد بود که به صورت کف میدانی کار کردم، حالا دیگر چیزی مزاحم نبود و در این فضا با مردم ارتباط‌گیری می‌کردم.

این ارتباط‌گیری به چه شکلی بود؟
از صبح که بلند می‌شدم اول سروقت کشاورز‌ها می‌رفتم.

چرا؟
منطقه ما در مدت کوتاهی چهار امام جماعت عوض کرده بود و خیلی فضای پرحاشیه‌ای داشت.

جایی بود که آدم‌ها سخت ارتباط می‌گرفتند؟
توصیه می‌شد آنجا نرویم، چون خیلی فضای سختی داشت، البته مردم آنجا خوب بودند، اما تصویر مناسبی از امثال ما نداشتند. از طرفی افرادی که قبلاً آنجا کار کرده بودند قوی بودند و انتظارات بالایی از آدم‌های آنجا داشتند که از یک زاویه بحق بود، اما از طرفی همین انتظارات اجازه نمی‌داد آن ارتباط دوستانه شکل بگیرد.

چطور این فضا را شکستید؟
با کشاورزی شروع کردم که در آن تبحر داشتم. آنجا برنج‌کاری زیاد است. به ذهنم رسید می‌توانم از برنج‌کاری به عنوان حلقه ارتباطی با آدم‌ها استفاده کنم. قبلاً برنج‌کاری داشتیم و می‌دانستم که از عهده‌اش برمی‌آیم، بنابراین شروع کردم یک به یک سر زدن به کشاورزها، می‌دیدی هر زمینی نیم‌ساعت، گاهی تا یک ساعت کار می‌کردم، چون تولکی کردن من خوب بود.

تولکی کردن یعنی چه؟
همان نشاکاری است، نشای برنج را از خزانه می‌آورند و به اصطلاح تولکی می‌کنند. خب ما در این زمین‌ها گله‌به‌گله و تکه‌به‌تکه که می‌رفتیم، جوان‌ها را می‌دیدیم و سلام علیک می‌کردیم، آن‌ها هم اول یک نگاه عاقل اندر سفیه به ما می‌انداختند که معنی‌اش این بود: این دیگر از کجا پیدایش شد؟ اینجا چه می‌خواهد؟ من خودم را نمی‌باختم، می‌گفتم می‌توانم کمک‌تان کنم؟ با همان لباس روحانی مشغول که می‌شدم، می‌گفتند عجب تولکی می‌کند، عجب وارد است. تکه‌به‌تکه، جریب‌به‌جریب، به کمک‌شان رفتم؛

و بعد چه اتفاقی افتاد؟
در برنج‌کاری‌ها که کار می‌کردم، همزمان شماره‌های‌شان را هم می‌گرفتم. یکی از بچه‌ها راهنمایی‌ام کرد که در اینستاگرام صفحه‌ای تشکیل بده، عکسی از همراهی‌ات با کشاورز‌ها در برنج‌کاری‎ها بگیر و در صفحه مجازی بگذار. ما این کار را کردیم و عکس دسته‌جمعی گذاشتیم و در پیج‌ها و کانال‎های بزرگ شهرستان منتشر کردیم. یک دفعه دیدیم جو خیلی خوبی برای ما ایجاد شد.

مثلاً یک روزتان چطور می‌گذشت؟
از صبح تا ظهر سر زمین بودم، ظهر نماز را می‌خواندم و بعدازظهر دوباره می‌آمدم مشغول می‌شدم تا ۶ بعدازظهر که کار تمام می‌شد. از آن طرف به کسبه هم سر می‌زدم. با کسبه هم یک‌به‌یک سلام علیک می‌کردم، گرم می‌گرفتم و کار می‌کشید به گرفتن عکس یادگاری.

با آن‌ها چه می‌گفتید و می‌شنیدید؟
اوایل خب رابطه زیاد گرم نبود و طبیعی هم بود، اما با گلایه‌ها و درددل‌های‌شان همراه می‌شدم و تأییدشان می‌کردم. از این خوش‌برخوردی خوش‌شان می‌آمد. شوخی می‌کردم و بغل‌شان می‌کردم و مهم‌تر از همه نقاط مشترک باهاشان پیدا می‌کردم.

خیلی‌ها فکر می‌کنند مبلغی به سخنوری است در صورتی که به نظر می‌آید مبلغی به گوش است. آیه‌ای در قرآن این را به زیباترین وجه تصدیق می‌کند: وَ مِنْهُمُ الَّذِینَ یُؤْذُونَ النَّبِیَّ وَیَقُولُونَ هُوَ أُذُنٌ قُلْ أُذُنُ خَیْرٍ لَکُمْ. پیامبر قلب‌ها را فتح می‌کند، چون بسیار خوب و باکیفیت بالا گوش می‌دهد. دیدگاه‌تان در این باره چیست؟
اگر از تجربه خودم در این مدت بگویم خیلی‌ها در جامعه ما احتیاج به دیده شدن و شنیده شدن دارند، اما این اتفاق نمی‌افتد. یک وقت یک چیزی می‌خواندم درباره کسی که می‌خواست خودکشی کند. نوشته بود من دارم می‌روم خودکشی، اما اگر یک نفر سر راه با من گرم گرفت، احوال من را پرسید و خوش‌برخوردی کرد، من دیگر خودکشی نمی‌کنم.

عجب از این سرمای درون.
به عینه دیده‌ام آدم‌ها گاهی با گرمایی که از شما می‌گیرند، وقتی حس می‌کنند واقعاً اهمیت دارند، دنیا و دیدگاه‌شان عوض می‌شود، من این را از نزدیک تجربه کرده‌ام. سر مزرعه یا مغازه‌ها که می‌روم با تک‌تک آدم‌ها گرم می‌گیرم، سلام می‌کنم، اسم و فامیلی‌شان را می‌پرسم، البته حالا اسم همه‌شان را بلدم، خب آدم‌ها خیلی خوب متوجه این گرمی می‌شوند و به آن پاسخ می‌دهند.

یعنی از جایگاهی برابر، این حس را به مخاطب‌تان می‌دهید که مهم و باارزش هستند.
بله، عکس سلفی باهاشان می‌گیرم و در فضای مجازی می‌گذارم. این کار شاید برای برخی‌ها خنده‌دار باشد. مثلاً فکر کنند کار بی‌خود و بی‌ثمری است.

یا حتی نمایشی.
بله، ولی مهم اتفاقاتی است که بعد از آن عکس‌ها با ذخیره کردن شماره‌ها می‌افتد. وقتی آدم‌ها حس می‌کنند واقعاً مهم هستند، اعتماد می‌کنند. شما فکر می‌کنید چند مخاطب روی گوشی‌ام ذخیره دارم.

واقعاً نمی‌دانم.
حدس بزنید.

۲ هزار مخاطب.
حدود ۱۵ هزار مخاطب با اسم و فامیل در گوشی‌ام دارم.

چطور این همه آدم را پیدا کرده‌اید؟
به هر کسی که نگاه می‌کنم او را یک سرمایه می‌بینم، پس هیچ ارتباطی را دست‌کم نمی‌گیرم. همین طوری رد نمی‌شوم. گرم می‌گیرم و می‌پرسم کجا مشغولید؟ کارتان چیست؟ همه آدم‌ها به آدم یاد می‌دهند، مثلاً می‌پرسم تفریح و برنامه‌ات چیست؟ می‌گوید فردا فوتبال می‌روم. می‌گویم فردا من هم با شما می‌آیم فوتبال یا شنا و از همان‌جا پایه یک ارتباط شکل می‌گیرد. یک وقتی می‌بینید قرص و دارو‌های پیرمرد‌ها را می‌گیرم. خب من سه چهار سال بکوب کار کرده‌ام. سانس‌های فوتبال محله‌مان می‌رفتم، باهاشان فوتبال بازی می‌کردم، با کشاورز‌ها همین طور، شماره‌های‌شان را می‌گرفتم، آرام‌آرام با خودشان و بچه‌های‌شان انس می‌گرفتم؛

و مراسم‌های شادی و غم.
بله، من قبرستان که می‌روم، می‌دانم اقوام چه کسی کجا خاک است. برای اینکه پنج‌شنبه‌ها می‌رفتم جدا‌جدا برای‌شان فاتحه می‌خواندم، باهاشان همدردی می‌کردم. وقتی بچه‌شان متولد می‌شد، در گوش بچه‌شان اذان می‌خواندم. وقتی بچه‌شان به موفقیتی می‌رسید، تماس می‌گرفتم و تبریک می‌گفتم. به شوخی می‌گفتم خودم می‌آیم عروسی بچه‌تان می‌رقصم.

یعنی با زندگی این آدم‌ها کاملاً عجین شده‌اید.
گاهی بعضی‌ها می‌گویند نمی‌شود دیگر با آدم‌های این زمانه انس گرفت، زمان تغییر کرده، شکل زندگی و نگاه آدم‌ها عوض شده است، پس نمی‌شود کار کرد، ولی من فکر می‌کنم در بدترین شرایط هم آدم‌ها می‌خواهند با قلب‌شان زندگی کنند، اما آن روزنه را پیدا نمی‌کنند.

یعنی وقتی آن پیش‌فرض‌ها و قضاوت درباره لباس یا تیپ کنار می‌رود...
یک وقت می‌دیدی کسی نزدیک می‌شود و می‌گوید من از این تیپ و لباس خوشم نمی‌آید، اما تو به دلم می‌نشینی.

می‌پرسیدید چرا؟‌
می‌گفتند تو با ما راحتی، تو کنار مایی، ما را می‌شناسی، با ما هستی، در دسترس مایی، من همه‌شان را با اسم کوچک صدا می‌زنم. اسم کوچک شما چه بود؟

حسن.
بسته به سن و سال‌شان می‌گفتم حسن آقا، اگر جوان‌تر بود، می‌گفتم داش حسن، پیرمردها، حاج حسن. با هر کدام طبق روند خودشان جلو می‌رفتم و خودم را در دل‌شان جا می‌کردم. بعد یک مدتی حس می‌کردم آدم‌ها دوست دارند در غم‌ها و شادی‌ها کنارشان باشم، حس می‌کردم ذوق می‌کنند. این را هم بگویم که واقعاً من در این مدت کاملاً لمس کردم که یکی دیگر حاکم بر قلب‌هاست، اوست که قلب‌ها را به سمت شما متمایل می‌کند یا از شما می‌رماند.

داستان آن قیچی‌برگردان‌ها و حاج آقا کریستین گفتن‌ها از کجا شروع شد؟
وقتی مهرماه مدارس شروع شد، من بعد از ارتباط موفقی که با کشاورز‌ها و کسبه گرفته بودم و آن فضای تبلیغی شکل گرفته بود، دنبال این بودم که همان ارتباط را این بار با بچه‌ها برقرار کنم، البته تجربه کلاس‌داری را نداشتم، اما دیده بودم بعضی طلبه‌ها چطور در کلاس‌ها صحبت می‌کنند. چند بار جلسات‌شان را رفتم و کارهای‌شان را دیدم. از هنرستان شروع کردم. می‌دانید که هنرستان‌ها حالت و فضای خاصی دارند.

تجربه روز اول چطور بود؟
روز اولی که رفتم کلاس، بچه‌ها شروع کردند به مسخره کردن.

مثلاً چه می‌گفتند؟
خب خیلی چیزها!

از آن‌ها که می‌شود گفت بگویید.
حاج آقا! عمامه‌ات را برعکس گذاشته‌ای. بعضی‌های‌شان البته ما را می‌شناختند و می‌گفتند حاج آقای خوبی است، اما به هر حال آن ارتباطی که می‌خواستیم برقرار نشد.

دلسرد نشدید؟
نه خب، خودم آن دوران را رد کرده بودم و به قول معروف آن آتش‌ها را سوزانده بودم، بنابراین درک می‌کردم. وقتی شیطنت‌های‌شان را می‌دیدم یاد خودم می‌افتادم، البته من هم سمج بودم. کاری نمی‌رفتم مگر اینکه از آن کار موفق بیرون بیایم. دوران نوجوانی وقتی فوتبال بازی می‌کردم وقت‌هایی بود که عقب بودیم، اما اراده ام جوری بود که می‌توانستم بازی را برگردانم. حالا هم این روحیه را در مسائل فرهنگی، اجتماعی و سیاسی دارم که می‌توانم ورق را برگردانم.

اجازه بدهید اینجا قدری بایستیم. با اینکه شما سر بزنگاه‌ها از ضمیر جمعِ ما استفاده می‌کنید تا احتمالاً آن گوشه‌های تیز من را بگیرید- و من با اجازه‌تان بعد از پیاده کردن این گفتگو خیلی از این ما‌ها را به من برمی‌گردانم تا خواننده سردرگم نشود-، اما با این حال ممکن است برخی مخاطبان از این تکیه بر اراده، آن هم از زبان یک روحانی بوی خودستایی را استشمام کنند. اینکه می‌گویید من می‌توانم ورق را برگردانم، این من ناظر به چه کسی است؟ این من از کجا می‌آید؟
البته همه ما در معرض بازی‌های نفس‌مان هستیم و باید مراقب باشیم. از آن طرف هم وقتی کاری از دست شما برمی‌آید، می‌گویید من این کار را انجام می‌دهم. یک جایی مشکلی ایجاد می‌شود، می‌گویید: این با من! و آن کار را انجام می‌دهید، این اتفاق به خودی خود مذموم نیست و نمی‌توانیم بگوییم در تقابل با توکل است، مخصوصاً اگر آگاه باشیم آن اراده در راستای اراده الهی است و او این ظرفیت‌ها را به ما عطا می‌کند. حضرت یوسف (ع) وقتی تعبیر آن خواب را گفت و از زندان آزاد شد، در برابر عزیز مصر قرار گرفت، گفت: انی حفیظ علیم. خودش را آگاه و نگهبان معرفی کرد.

برگردیم به اولین تجربه کلاس‌داری‌تان در آن هنرستان شوخ و شنگ و طعنه‌های نوجوان‌ها. بالاخره چطور توانستید با آن‌ها ارتباط بگیرید؟
آن روز که مدرسه بودم، با خودم گفتم من می‌توانم این وضعیت سرد ارتباطی با بچه‌ها را تغییر بدهم. می‌توانم روی این‌ها تأثیر بگذارم. یک‌دفعه حیاط مدرسه را دیدم که بچه‌ها فوتبال بازی می‌کنند. یکی از تیم‌ها از آن دیگری دو گل عقب بود. تیمی که عقب بود، ستاره پرشر‌و‌شوری داشت که به او رضا مسی می‌گفتند. ما رفتیم به مربی گفتیم می‌خواهیم بازی کنیم. با یک حالتی گفت تو؟ تو که آخوندی، آخوند را چه به این کارها. از موضعی که داشتم عقب ننشستم، مربی گفت به شما فحش می‌دهند. گفتم ایرادی ندارد. بعد رفتیم بازی، یکی‌دو تا پاس گل دادیم رضا مسی و رضا هم دو تا گل زد. بعد هم رضا مسی یک پاس گل به ما داد و ما یک قیچی‌برگردان زدیم کنج دروازه، یک دفعه دیدیم مدرسه رفت روی هوا.

با لباس روحانی بودید؟
نه لباس‌هایم را عوض کردم، اما دیدند با لباس روحانی آمدم. از آن روز قلق کار دستم آمد. از آن طرف فیلم آن گل قیچی‌برگردان را در شبکه‌های اجتماعی پخش کردند و آن صحنه‌ها دهان به دهان بین بچه‌ها چرخید. از آن روز ما هر مدرسه‌ای می‌رفتیم اول در حیاط مدرسه فوتبال بازی می‌کردیم و در کلاس‌ها از تکه‌های فوتبالی استفاده می‌کردم. آموزش قیچی‌برگردان می‌گذاشتیم. آرام‌آرام به ما گفتند: حاجی‌برگردان! حاج آقا کریستین! یک دفعه وارد مدرسه می‌شدیم بچه‌ها می‌گفتند کریستین حج‌آقا! کریستین حج‌آقا! آرام‌آرام شروع کردم تمام مدارس شهرستا‌ن‌مان را رفتم.

از آموزش و پرورش حقوق می‌گرفتید؟
نه، فقط با آموزش و پرورش هماهنگ می‌کردم. از ساعت ۸ صبح شروع می‌کردیم و تا ساعت ۵ بعدازظهر می‌رفتیم.

بعضی‌ها مخالف این کار‌ها هستند و می‌گویند روحانی باید شأن خودش را حفظ کند. آیا اعتراضی به شما شد؟ مثلاً از طرف بالادستی‌ها بگویند کار یک روحانی، قیچی‌برگردان زدن نیست.
قشری داریم که مخالفت کنند، با این حال تفکرات امروزی‌ها فرق می‌کند. از آن طرف همان قشری که شاید زاویه داشته باشند، وقتی بازتاب کلاس‌هایی را که می‌رفتم، می‌دیدند، آن‌ها هم موافق می‌شدند. صفحه مرا نگاه کنید، تمام مدارسی را که کلاس به کلاس می‌رفتم، عکس‌شان را می‌گرفتم و در صفحه‌ام می‌گذاشتم. والدین، عکس بچه‌های‌شان را می‌دیدند، ذوق می‌کردند. از طرفی هر مدرسه‌ای می‌رفتم شماره مدیر‌ها و معلم‌ها را می‌گرفتم. با آن‌ها گرم می‌گرفتم و خود این فضای همدلی، انرژی خوبی در من ایجاد می‌کرد. کلاس به کلاس که می‌رفتم به انرژی‌ام اضافه می‌شد.

در این مدت با چند دانش‌آموز ارتباط گرفتید؟
اگر بگویم نزدیک ۱۰ هزار، دروغ نگفته‌ام.

یعنی آنجا ۱۰ هزار دانش‌آموز هست؟
شهرستان ما با توابع و بخش‌هایش ۲۸۰ هزار نفر جمعیت دارد.

به سه سال قبل برگردیم. با شور خاصی در خمینی‌شهر اصفهان فعالیت تبلیغی می‌کنید و با انواع قشر‌ها ارتباط دارید، اما ناگهان کرونا یکه‌تازی می‌کند و همه جا را به تعطیلی می‌کشاند. وقتی کرونا آمد چه کردید؟
ما در فضای ارتباط‌گیری بودیم که یک دفعه خورد به کرونا. خب قبل از اینکه این ویروس دامنگیر زندگی ما آدم‌ها بشود، هر روز این طرف و آن طرف می‌رفتم، با کشاورز‌ها و کسبه در ارتباط بودم. با دانش‌آموزان نشست و برخاست داشتم و با آن‌ها فوتبال می‌رفتم. با کسبه ارتباط داشتم. ناگهان انگار تمام رشته‌ها پنبه شده باشد. در نگاه اول تمام این‌ها از بین رفت، اما خیلی طول نکشید که حس کردم کرونا فرصت‌های خوبی می‌تواند ایجاد کند و به اصطلاح می‌شود این تهدید را به فرصت بدل کرد.

چه شد به این نتیجه رسیدید؟‌
نمی‌دانم خاطرتان می‌آید یا نه، آن موقع بود که بحث کمک‌های مؤمنانه بود. ابتدای کرونا جلسه‌ای تشکیل دادیم و ما را به عنوان مسئول تعیین کردند. شماره‌حساب ما را هم دادند که اگر کسی مایل بود در حد وسع کمک کند. یک دفعه دیدیممبلغ قابل توجهی جمع شد که برای خودمان هم مایه تعجب بود.

چقدر پول جمع شد؟
هر بار که در قالب همین کمک‌های مؤمنانه و بسته‌های معیشتی اعلام می‌کردیم ۱۰۰ میلیون، ۵۰ میلیون به حساب من واریز می‌شد، البته در آغاز راه و روش‌هایش را بلد نبودیم، اما به تدریج یاد گرفتیم.

راه و روش کمک خواستن؟
بله قلق کار دست‌مان آمد. مثلاً موردی برای پیوند کلیه داشتیم که شروع کردیم به فراخوان دادن، یک دفعه دیدیم ۱۰۰ میلیون جمع شد. چشم باز کردیم دیدیم ملجأ شده‌ایم، آدم‌ها از حسن‌نیتی که داشتند، فکر می‌کردند می‌توانیم کاری برای‌شان انجام بدهیم. هر مشکلی پیش می‌آمد، با ما در میان می‌گذاشتند؛ و تنوع مسائل و اتفاقات.
بله، مثلاً یک نفر خانه‌اش سوخته بود، می‌خواستند این منزل خراب را درست کنیم. گرفتاری‌ها مختلف بود، مثل نجات اعدامی یا آزاد کردن زندانی یا هزینه‌های سرسام‌آور عمل جراحی.

خودتان تحقیق می‌کردید؟
خودم همه این‌ها را سر می‌زدم. تک‌به‌تک می‌رفتم و بازدیدهایش را انجام می‌دادم، گزارش بازدید را تهیه و در فضای مجازی منتشر می‌کردم، البته بعد کم‌کم تیم تشکیل دادیم.

تیم‌های تخصصی؟
بله، ساخت‌وساز، مشاوره، ترک اعتیاد و اشتغال، مثلاً سالانه ۲۰۰ قربانی گوسفند داریم.

این مدت چقدر ساختمان ساخته‌اید؟
به اتفاق یکسری از دوستان، نزدیک ۲۰ ساختمان ساخته‌ایم، البته خیلی‌ها به ما پیوستند که بدون حضور آن‌ها این همه برکت اتفاق نمی‌افتد، مثلاً در ترک اعتیاد، دوستی به ما اضافه شد به نام آقای ربیعی که قبلاً کارتن‌خواب بودند و اعتیاد سختی داشتند، بعد پاک شده بودند و وقتی باهم آشنا شدیم، دیدم چقدر قدرت و انرژی فوق‌العاده و میل مشهود به تغییر دارند. تا حالا نزدیک ۱۴۰ نفر را برای ترک اعتیاد همراهی کرده‌ایم. ایشان مشاوره می‌داد، ما کنارش می‌رفتیم، گزارش تهیه می‌کردیم که این خانواده این مشکل و گرفتاری را دارد، بنابراین مردم با ما همراه می‌شدند، به تدریج ما شدیم صدای محرومان در شهرستان.

یک وقتی این حرکت‌ها حسادت آدم‌ها را تحریک می‌کند، مثل اینکه بگویند فلانی امام جماعت یک مسجد است، چرا باید پای خودش را از گلیم خودش بیرون بگذارد یا مثلاً دنبال قدرت و شهرت است که این کار‌ها را می‌کند.
بله، در مسیری که آمده‎ایم، گاهی ما را این طرف و آن طرف خواسته‌اند و همین‌ها را گفته‌اند یا سنگ‌اندازی کرده‌اند. به نظرم هر کسی در هر جایگاهی که قرار دارد می‌تواند به این بینش برسد که من می‌توانم در زمان خودم تأثیرگذار و تحول‌ساز باشم، بدون اینکه دنبال قدرت، منصب و پستی بگردم.

یعنی همت بلند.
یکی از طلبه‌های مشهد می‌گوید من به حضرت آقا گفتم شما فکر می‌کردید رهبر شوید؟ آقا گفتند من از خدا می‌خواستم مرا از احیاکنندگان امر خودش قرار دهد. این تفکری است که می‌تواند جامعه ما را پیش ببرد. اینجا دیگر بحث قدرت گرفتن نیست. قرآن به ما یاد می‌دهد دعا کنیم: وجعلنا للمتقین اماما / مرا برای متقین امام قرار بده. اگر کسی تفکرش این باشد، بدون اینکه پی قدرت بگردد، تحول‌ساز می‌شود.

چقدر راه نرفته دارید؟
همیشه به بچه‌ها گفته‌ام با اینکه گردش مالی ما خوب است، با اینکه مردم به ما اعتماد کرده‌اند، اما ما حتی چهارپنج درصد مردم را در همین کمک‌های مؤمنانه با خودمان همراه نکرده‌ایم. اگر بتوانیم ۲۰ درصد، ۳۰ درصد، ۵۰ درصد، ۶۰ درصد مردم را همراه کنیم توفان به پا می‌کنیم. تصور کنید اگر جامعه ۲۸۰ هزار نفری شهرستان ما دل‌های‌شان با ما یک جایی همراه شود، زبان‌شان یک جایی با ما همراه شود، چه هم‌افزایی‌ای ایجاد می‌شود. ما توانسته‌ایم ۱۰ درصد، ۲۰ درصد این جامعه را با خود همراه کنیم. از نظر مالی چند درصد را متقاعد کرده‌ایم، با وجود اینکه این‌قدر گردش مالی‌مان خوب شده است.

گردش مالی‌تان چقدر است؟
با یک درخواست، هزینه ۱۰۰ میلیونی، ۲۰۰ میلیونی، حتی یک‌میلیاردی را می‌توانیم جور کنیم.

به شخص یا اشخاص خاصی تکیه مالی دارید؟
خداوند این عنایت را به ما داشته است که به هیچ خیری وابسته نشویم. همین ۲۰ هزار تومان‌ها و ۵۰ هزار تومان‌ها کنار هم جمع می‌شود یک‌دفعه می‌رسیم به ۱۰۰ میلیون تومان.

پس خدا به آن ۱۲ هزار نفر مخاطب که شماره‌شان را دارید برکت بدهد.
بله، خدا را شکر، تولکی رفتن‌ها و همین سر زدن به کسبه و مردمداری‌ها و یکی‌یکی اسم و شهرت‌ها را جمع کردن‌ها اعتماد ایجاد کرده است.

ظرفیت‌های نهفته کار خیر در ایران را چطور می‌بینید؟ خیلی‌ها می‌خواهند کمک کنند، اما فرد یا سازمان مورد اعتماد را پیدا نمی‌کنند، به خاطر اینکه تصویر ذهنی ما از افراد یا مؤسسات واسطه‌ای قدری مخدوش شده است. در این باره چه کرده‌اید؟
کاری که ما در این باره انجام داده‌ایم تمرکز بر شفاف‌سازی بود. همیشه به بچه‌ها می‌گویم من اتاق شیشه‌ای دارم. از ۷ و ۸ صبح که شروع به کار می‌کنم تا ۱۰ و ۱۱ شب همه فعالیت‌های من به ساعت و استوری، قشنگ معلوم می‌شود کجا می‌روم.

خودتان این استوری‌ها را می‌گذارید؟
بله، وقت می‌برد، اما می‌گذارم. استوری‌ها یک جور گزارش لحظه به لحظه است. وقتی بازخورد می‌گیرم، می‌گویند قشنگ معلوم است حاج‌آقا هاشمی چه می‌پوشد، چقدر هزینه می‌کند، چه ماشینی دارد و کجا می‌رود. بالاتر از این‌ها بحث مردمی بودن است و اینکه چقدر می‌توان فعال و در میدان بود. گاهی بعضی‌ها به من می‌گویند ما فقط عکس‌ها را می‌بینیم، خسته می‌شویم، چه برسد به اینکه در یک روز این همه جا بروی، تصویر بگیری و استوری کنی.

یعنی همان اتاق شیشه‌ای.
دقیقاً و این باعث شد به ما اعتماد شود. بعد ما اتاق شیشه‌ای را در کار خیر سرایت دادیم. اگر موردی برای گرفتاری باشد، در فضای مجازی عنوان می‌کنیم، اول مسئله و موضوع را طرح می‌کنیم و بعد وقتی آن کمک به آن موضوع اختصاص یافت، حل شدن آن کار را هم می‌گذاریم. هر محله‌ای که کار کرده‌ایم همسایه‌های آن محله برای ما مبلغ شده‌اند. خود آن همسایه‌ها و معتمدان محل خیرین ما شده‌اند، یک قاشق هم به کسی می‌دهیم، گزارش آن را می‌گذاریم، به خاطر اینکه آن اعتماد مخدوش نشود. همین کار باعث می‌شود مدام سراغ ما بیایند.

یعنی این نبود که شما بگویید، چون من روحانی هستم، باید به من اعتماد شود.
خیلی از خیریه‌ها مغازه و در و دکان دارند و صبح تا شب آنجا می‌نشینند، اما ما این طور نبوده‌ایم. ما از وقتی شروع کرده‌ایم رفته‌ایم وسط میدان. ما می‌گفتیم این دختر، سمعک می‌خواهد یا هزینه جراحی تومور و پیوند کلیه و قلب می‌خواهد. صورتش را پنهان می‌کردیم.

هزینه زندگی خودتان چطور تأمین می‌شود؟ وقتی صبح تا شب به کار‌های عام‌المنفعه می‌گذرد.
خدا را شکر همسرم بساز است و از وقتی ازدواج کرده‌ایم مثل پایین‌ترین آدم‌های جامعه به ضروریات اکتفا کرده‌ایم. خانه ما بیایید تلویزیون ما قدیمی است. وسایل‌مان را هر دفعه به بهانه‌ای نو نمی‌کنیم.

قلیل‌المؤونه و کثیرالمعونه...
به اندازه خودمان خرج کرده‌ایم، البته این سال‌ها پدرم و پدرخانمم کنارمان بوده‌اند و حمایت‌مان کرده‌اند، البته نمی‌دانم تا کی حفظ کنم، شاید هم یک روزی از دست‌شان بدهم.

پس می‌ترسید این حالت را از دست بدهید؟
بله، می‌ترسم.

به نظرم ترس شریفی است.
می‌دانید چرا می‌ترسم؟

چرا؟
شهرت کم‌کم برای آدم دردسر درست می‌کند.

خب این‌ها را برای خداوند عرضه می‌کنید؟
بله، به خاطر همین دیگر جلسات تشریفات نمی‌روم. آرزویم این است که به همین امام جماعت بودنم ادامه بدهم.

چرا گاهی این حس در جامعه وجود دارد که انگار روحانیون از مردم فاصله گرفته‌اند.
اکثر روحانیون به سختی زندگی می‌کنند، اما آن حس که می‌گویید به خاطر این است که روحانیون باید وسط میدان بیایند. بار‌ها به خودم گفته‌ام هنوز خیلی جا‌ها را فتح نکرده‌ام. یک جایی آدم باید خودش را رها کند، مثل وقتی که شما شنا می‌کنید. اینجا دریاچه‌ای هست که گاهی با پسرم می‌روم آنجا شنا می‌کنم. شنا وقتی اتفاق می‌افتد که شما بتوانی خودت را در آب رها کنی. یکسری ابزار است که یاد بگیری و با همان ابزار، مشکلات خودت را حل کنی.

پس کنش اجتماعی لازم است؛ پریدن وسط معرکه.
خیلی از طلبه‌ها ساده زندگی می‌کنند، اما بعضی‌های‌شان وسط میدان نمی‌آیند. درست است گرفتاری و مشکلات زیاد است، درست است که زمانه عوض شده، اما همچنان امکان ارتباط با مردم وجود دارد. من طلبه ساده‌ای هستم و آرزویم دیدار با مقام معظم رهبری است. همیشه هم چفیه می‌اندازم، اما با این همه مردم اعتماد می‌کنند، چون خودم را وسط میدان می‌اندازم و آدم‌های دور و برم را تقسیم‌بندی و جبهه‌بندی نمی‌کنم که این آدم، بدحجاب است، این راستی است، این چپی است.

چرا تقسیم‌بندی نمی‌کنید؟
چون همه این آدم‌ها در جامعه اسلامی زندگی می‌کنند و من باید فراتر از این مرزبندی‌ها به آن فطرت آدم‌ها که در فراسوی این مرز‌ها هستند، توجه نشان بدهم.

جایگاه اشتباه در زندگی‌تان کجاست؟
اشتباه هم می‌کنم، اما اگر ۱۰ سال دیگر به این مسیر ادامه بدهم، مسلماً دیگر این فرد نیستم.

چرا؟
به خاطر اینکه چیز‌های تازه‌ای یاد گرفته و کار‌های تازه‌ای انجام داده‌ام، به خاطر اینکه ننشسته‌ام و رسوب نکرده‌ام، اینکه ما ننشینیم، می‌تواند خیلی تأثیر بزرگی داشته باشد.

به راه بادیه رفتن، به از نشستن باطل...
وقتی به این راه آمده نگاه می‌کنم، می‌بینم به لطف خدا و همراهی آدم‌هایی که در این شهرستان به ما ملحق شده‌اند، ما در زمینه اشتغال، درمان، کمک‌رسانی و اعتیاد کار بزرگی انجام داده‌ایم، ان‌شاء‌الله در موقوفات هم وارد می‌شویم. نمی‌نشینیم که نه! نمی‌شود. نه! به دل میدان می‌رویم. با آدم‌ها صحبت می‌کنیم. می‌روم در دل میدان که درمانگاه بسازند. می‌روم دل میدان که کارگاه‌های اشتغال بزنند. می‌روم دل میدان که در زمینه‌های تازه وارد شوند.

پس آدم بخشنامه‌ای نیستید.
هیچ وقت منتظر ننشسته‌ام از جایی بخشنامه‌ای صادر شود و من اقدام کنم. صبح که بیدار شدم، دنبال فتوحات تازه می‌گردم. صبح که بیدار شدم با این امید است که چند میدان تازه در زندگی‌ام پیدا کنم و کار تازه انجام بدهم. در همین کار خودمان اتاق فکر و بحث‌های پژوهشی و کاربردی داریم. اگر ثانیه‌ای بنشینم آن ثانیه مرگ من است، اما وقتی تغییر و تحول در منطقه‌مان ایجاد می‌کنیم، به این فکر می‌کنم که اگر بتوانیم اثرگذار باشیم، چرا نباید در مسائل فرهنگی هم وارد شویم. خب اگر در خانه خودم بنشینم، چطور می‌توانم فردی را دیندار کنم.

ممکن است برخی تصور کنند این‌ها سلوک بیرونی است. شما می‌گویید من می‌خواهم این تغییرات را در محیط ایجاد کنم، در حالی که این تغییر، اول از همه در خود فرد ایجاد می‌شود، وگرنه آن تغییر بیرونی به وقوع نخواهد پیوست. در واقع شما خودتان را کشف می‌کنید. هر قدمی که برمی‌دارید توانایی‌ها، ظرفیت‌ها و استعداد‌های درونی خودتان را کشف می‌کنید. راجع به این کشف بگویید. یک وقتی شما وسط همان کشاورزی یا ارتباط با کسبه یا نوجوان‌ها متوجه نکته‌ای می‌شوید که به مثابه یک کشف است.
شاید نباید بگویم، اما من هفته‌ای دو بار سر مزار شهید حججی می‌روم. ۴۰-۳۰ کیلومتر فاصله دارد با شهرستان‌مان- مزارشان در نجف‌آباد است- یا مثلاً هر روز صبح به گلستان شهدا می‌روم یا کلیپ شهدا را هر روز گوش می‌دهم. آدم وقتی یک چیزی را می‌خواهد پرت کند، باید دورخیز کند و کنار بکشد تا آن پرتاب انجام شود. معمولاً در شبانه‌روز این عقب کشیدن‌ها را انجام می‌دهم که بتوانم جلو بروم. آدم تا عقب ننشیند نمی‌تواند جلو برود.

منظور از این عقب نشستن چیست؟
یعنی قدری در این هیاهوی دنیا آرام بگیری، تأمل کنی و تا آنجا که می‌توانی خودت را نبینی. ما ۳ هزار نیازمند را تحت پوشش داریم و من با این‌ها زندگی می‌کنم، مسافرت هم بروم، همان مسافرت را به سفر کاری تبدیل می‌کنم. مشکلات این‌ها را روزمره با خودم به اینجا و آنجا می‌کشانم و تا آنجا که بتوانم حل‌شان می‌کنم.

حکایتی که الهام‌بخش زندگی‌تان بوده است؟
یک وقت به حضرت موسی (ع) گفتند، می‌دانی چطور پیامبر شدی؟ حضرت موسی (ع) گفت نه. خداوند وحی کرد به یاد داری تو روزی در دل کوه بودی و یکی از گوسفندان تو از گله بیرون آمد و تو چقدر دنبالش دویدی و بالاخره به گوسفند رسیدی، بغلش کردی و گفتی چقدر مرا اذیت کردی، اما همزمان نازش کردی و بوسیدی‌اش؟ آنجا بود که به پیامبری انتخاب شدی، چون وقتی تو با حیوانات این‌قدر مهربانی، با خلق خدا مهربان‌تری.

من همیشه فکر می‌کنم اگر آدم مأموریت خودش را در این جهان پیدا کند، سختی‌ها دیگر به چشمش نمی‌آیند، فکر می‌کنم علت اینکه سختی‌ها به چشم ما می‌آید، این است که ما مأموریت زندگی‌مان را پیدا نکرده‌ایم.
همین طور است. خداوند در قرآن، خطاب به پیامبر می‌گوید: طه مَا أَنْزَلْنَا عَلَیْکَ الْقُرْآنَ لِتَشْقَى/‌ای پیامبر! ما قرآن را برای این نازل نکردیم که تو خودت را به مشقت بیندازی، این یعنی پیامبر (ص) چنان مهربان بود که آن همه مشقت و صعوبت را به جان می‌خرید، چون می‌دانست و آگاه بود که چه می‌کند.

منشأ قدرت را به ویژه در کنش‌های اجتماعی در چه می‌دانید؟
در منابع روایی ما می‌گوید: رئوسکم خدومکم. اگر من می‌خواهم امروز قدرتمندتر شوم، باید بیشتر هوای مردم را داشته باشم. بیشتر خودم را بشکنم و بیشتر نفسانیت خودم را کنار بگذارم. این به نظرم منشأ قدرت است. هرچه بیشتر بتوانم کار مردم را راه بیندازم، نفوذ بیشتری به دست می‌آورم. وقتی هم قدرت من بیشتر شد، بیشتر می‌توانم روی فعالیت‌های فکری و فرهنگی متمرکز شوم.
نگاه کنید ما در اصفهان شهید خرازی را داریم. شهید خرازی در تعریف و اصطلاح رایج نه علم نظامی داشت و نه درجه‌ها و تحصیلات آنچنانی، اما حاکم دل‌ها شد. دور و برمان را ببینیم. آن‌ها که دنبال قدرت می‌گردند چند صباحی می‌آیند، جولانی می‌دهند و بعد از مدتی هم فراموش می‌شوند، اما یک وقت کسی در گوشه‌ای، مدرسه‌ای می‌سازد، می‌بینید سال‌ها گاهی دهه‌ها گذشته، اما همچنان می‌گویند خدا رحمتش کند.

فکر کنم از امام حسین (ع) است که گره‌گشایی از کار خلق، از نعمت‌های خداست.
بله، روایت است که حوائج الناس‌الیکم من نعم الله/ درخواست‌های مردم به سوی شما از نعمت‌ها هستند.

ولی خب آدمیزاد است، ممکن است یک دفعه خسته شود.
می‌دانید خستگی کار با چه حل می‌شود؟ با حل شدنش حل می‌شود. من به بچه‌ها گفتم من می‌توانم کوه را جابجا کنم، خنده‌شان گرفت. گفتم نخندید، چون دعای ۳ هزار نفر پشت سر من است، غیر آن ۳ هزار نفر افراد دیگری هم هستند که اگر صدق ما را ببینند، زبان و چشم و گوش و دست و پای ما می‌شوند.

مهم‌ترین سرمایه خودتان را چه می‌دانید؟
اگر هر روز و هر ثانیه وظیفه‌ام را انجام بدهم، دیگر چیزی برای تأسف و رنج نمی‌ماند. دیروز به بچه‌های مسجد می‌گفتم بگردیم ببینم کار افتاده روی زمین چیست، آن کار را انجام دهیم، کاری که کسی انجام نداده است. همه می‌روند زیر علم را می‌گیرند، همه می‌روند غذا پخش می‌کنند، اما یک وقتی می‌بینی کسی دارد دیگ‌ها را می‌شوید یا کار پشت صحنه‌ای‌تر که کسی نمی‌بیند و به حساب نمی‌آورد.

کدام آیه، قلب‌تان را گرم می‌کند؟
هر هفته آیه‌ای را مبنا قرار می‌دهم و خیلی تکرار می‌کنم.

آیه این هفته چه بود؟
«فَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّه خَیْرًا یَرَهُ وَ مَنْ یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّه شَرًّا یَرَهُ.» ذره‌ای کار انجام شود، دیده خواهد شد.

آیه دیگر؟
«و من یتوکل علی الله فهو حسبه»، یعنی بس است. نه اینکه مثلاً بعد از توکل، چیز دیگری هم نیاز دارید، نه! می‌گوید اگر کسی به توکل برسد، برای او کافی است. گاهی ما می‌خواهیم کاری شروع کنیم، اما مخالفان ما یا حتی آن‌هایی که با ما همراهند مانع می‌شوند، با این حال اگر شما خدا را در نظر داشته باشی می‌روی وسط کار و خدا از جایی که حساب نمی‌کنی به تو می‌رساند.

من حیث لا یحتسب...
ما یک کم دیوانه هم هستیم حاج حسن آقا. هر وقت وارد کاری می‌شوم، خیلی‌ها تعجب می‌کنند چرا این فرد وارد این کار شده است.

اصلاً آدم دیوانه نباشد به درد نمی‌خورد. مولانا می‌گوید: عاشقم من بر فن دیوانگی/سیرم از فرهنگی و فرزانگی. به نظرم می‌خواهد بگوید هر منیتی ولو با روکش فرهنگی و فرزانگی پای رفتن آدمی را می‌بندد و دیوانه کسی است که بتواند از این بند‌ها و چارچوب‌ها، از این تشخص‌ها خودش را رها کند و به قول شما خودش را خرد و خاکشیر کند، چون آیین رویش، خاک شدن است. هر چیزی هم که آدم فکر می‌کند من این هستم، همان سنگ راهش می‌شود.
قبول دارم. من همیشه می‎گویم هر چیزی دست و پای من را ببندد، اجازه سلوک را از من خواهد گرفت، بنابراین باید با آن فاصله بگیرم. یک وقت قدرت است، یک وقت شهرت است، یک وقت حتی کار فرهنگی است. استاد ما یک روز می‌گفت به شیطان گفتند فلانی درباره تو کتاب می‌نویسد که تو را بدنام کند. شیطان گفت من خودم به او گفته‌ام درباره من کتاب بنویسد، می‌خواهم این گونه شهرت‌طلبی در او زبانه بکشد. این یعنی آدم وقتی بخواهد به یک صفت خاص شناخته شود، در چاه می‌افتد.

انتهای پیام/

این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری فارس در وب سایت منتشر خواهد شد پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
Captcha
لطفا پیام خود را وارد نمایید.
پیام شما با موفقیت ثبت گردید.
لطفا کد اعتبارسنجی را صحیح وارد نمایید.
مشکلی پیش آمده است. لطفا دوباره تلاش نمایید.

پر بازدید ها

    پر بحث ترین ها

      بیشترین اشتراک

        اخبار گردشگری globe
        اخبار کسب و کار تریبون
        همراه اول