اخبار فارس من افکار سنجی دانشکده انتشارات توانا فارس نوجوان

زندگی  /  آداب زندگی

گمشده ای که در حرم امام حسین پیدا شد

از دست خانواده همسرم عصبانی بودم. در دلم با آنها دعوا می‌کردم که چرا برای آمدن برنامه ریزی نکرده‌اند. آن همه راه را آمده بودیم. اما جای یک دقیقه بعدمان هم مشخص نبود. مادرشوهرم با آرامشی که در کلامش پیدا بود، می‌گفت: «آقا خودش ما رو طلبیده خودش هم برامون جای خواب و غذا پیدا می‌کنه. ما مهمان آقاییم.»

گمشده ای که در حرم امام حسین پیدا شد

گروه زندگی- فاطمه زهرا نصراللهی: «خیلی به داشتن  حجاب کامل مقید نبودم. تا اینکه احسان، مردی که عاشقش بودم، در شب خواستگاری از من درخواست کرد چادر سر کنم. علی رغم خواسته قلبی‌ قبول کردم تا چادری شوم. 

مادرم هشدار داده بود که «اگه به خاطر یه نفر دیگه چادر سرت کنی ممکنه پشیمون بشی». حتی پدرم هم پرسیده بود:«دخترم. مطمئنی میخوای چادری بشی؟ چادر حرمت و مسئولیت داره.» 

اما گوشم بدهکار این حرف‌ها نبود. با خودم می‌گفتم: «اوایل می‌پوشم کم کم همسرم را راضی می‌کنم.» متوجه تفاوت فکری و فرهنگی بین خانواده خودم و همسرم نبودم. بعد از چند ماه که از زندگی مشترکمان گذشته بود، حس می‌کردم که  چادر جلوی دست و پایم را می‌گیرد. اعتماد به نفسم کم شده بود. نمی‌توانستم با دوستانم رفت و آمد کنم. حس می‌کردم دیگر خودم نیستم. خودم را گم کرده بودم.

آغاز تحول

مادر همسرم زن مهربان و معتقدی بود. سعی می‌کرد درباره حُسن چادر سر کردن برایم بگوید. گوش می‌دادم که بی‌احترامی نشود. اما حرف هایش را نمی‌فهمیدم.

همه چیز از آنجایی شروع شد که مادر و پدر شوهرم قصد کردن به کربلا سفر کنند. آن‌ها اصرار داشتند من و همسرم هم همسفرشان شویم. با اینکه قصد و میلی برای سفر نداشتم. اما نیرویی مرا به سمت کربلا می‌کشاند. اما احساس عجیبی داشتم. برای گرفتن پاسپورت و ویزا اقدام کردیم. دو هفته قبل از اربعین سال ۹۶ بود. عازم سفری شدم که آغاز تحول درونی‌ام بود. انگار دستی مرا هول می‌داد. 

با ماشین خودمان تا مرز مهران رفتیم. ماشین را در پارکینگ آنجا پارک کردیم. سوار یک ماشین دیگر شدیم. آخر شب توانستیم از مرز رد شویم. وارد خاک عراق شدیم. سوار یک اتوبوس شدیم. باید منتظر می‌ماندیم تا اتوبوس پر شود. جوان بودم و کم طاقت. اما نمی‌توانستم جلو خانواده همسرم چیزی بگویم. فقط در دل به خودم لعنت می‌فرستادم که قبول کردم که بیایم. 

دو، سه ساعتی طول کشید تا اتوبوس حرکت کند. سر صبح بود که به نجف رسیدیم. قرار بود به موکبی که خانواده همسرم از سفر قبلی‌شان به نجف با آن آشنا شده بودند، برویم. 

خانه‌ای که قرار بود در آنجا بمانیم، وضعیت خوبی نداشت. یک خانم و آقای جوان که سه فرزند داشتند خادم امام حسین(ع) شده بودند و هر سال محرم و صفر منزل خود را در اختیار مسافران قرار می‌دادند و از آنها پذیرایی می‌کردند. در آن خانه کوچک یک اتاق را به آقایان اختصاص داده بودند و آنها را از خانم‌ها جدا کرده بودند. 

تا آن زمان تجربه چنین سفری را نداشتم. سعی کردم بدون توجه به آشفتگی اطرافم و در آن شرایط پر هرج و مرج کمی بخوابم. غذای آنجا را دوست نداشتم. فکر می‌کنم در پایان سفر ۵.۶ کیلویی وزن کم کردم. سعی می‌کردم خودم را با نان وپنیر سیر کنم. 

میهمان آقا اباعبدالله

بعد از ظهر خانواده همسرم قصد رفتن به حرم امیرالمومنین را کردند. من شرایط رفتن به حرم را نداشتم. در صحن امیرالمومنین ماندم. در آن چند ساعتی که آنجا بودم آرامش عجیبی داشتم. دلیلش را نمی‌دانستم. اما آن احساس پشیمانی از آمدن به این سفر کم رنگ شده بود.  چند روزی در نجف ماندیم. من همچنان به زیارت نرفته بودم. بعد از چهار روز به سمت کربلا رفتیم . نیمه شب بود که رسیدیم. از فرط خستگی نای حرکت نداشتم. نمی‌دانستیم کجا برویم.

از دست خانواده همسرم عصبانی بودم. در دلم با آنها دعوا می‌کردم که چرا برای آمدن برنامه ریزی نکرده‌اند. آن همه راه را آمده بودیم. اما جای یک دقیقه بعدمان هم مشخص نبود. مادرشوهرم با آرامشی که در کلامش پیدا بود، می‌گفت: «آقا خودش ما رو طلبیده خودش هم برامون جای خواب و غذا پیدا میکنه. ما مهمان آقاییم.» بعد از طی مسافتی طولانی آن هم پیاده، سوار ماشینی شدیم. این بار هم مهمان خانه یکی دیگر از خادمان امام حسین(ع) شدیم. خانواده‌های زیادی آنجا بودند. وقتی رسیدیم برایمان شام آوردند. اما باز هم نتوانستم چیز زیادی بخورم. 

صبح که قصد رفتن به حرم آقا امام حسین (ع) را کردیم. باید پیاده می‌رفتیم. بعد از سه ساعت پیاده روی رسیدیم. وقتی رفتم توی بین الحرمین اصلا باورم نمی‌شد در آنجا هستم. اولین بار که گنبد حرم ارباب رو دیدم کاملا گیج و منگ بودم. دلم لرزید. درک زیادی نداشتم. هیچ وقت اینجوری نشده بودم. 

چادر هدیه امام حسین(ع)

من همچنان نمی‌توانستم به زیارت بروم. در بین الحرمین نشسته بودم.  همسرم را دیدم. بلند شدم که به سمتش بروم. چادرم به گوشه ای گیر کرد و پاره شد. همسرم جلوتر آمد و گفت:«اشکالی نداره یکی دیگه می‌خریم». به محل اقامت‌مان برگشتیم.کسی جز من و همسرم از پاره شدن چادرم خبر نداشت. بعد از شام مادر شوهرم صدایم کرد. در دستش پاکتی بود. گفت: «این برای توست». بازش کردم. چادر بود. نفهمیدم چه شد. گفتم:« مامان شما از کجا فهمیدی؟!»  با لبخندی آرامش بخش گفت:« این هدیه آقاست.» 

فردای آن روز می‌توانستم به زیارت بروم. چادر جدیدم را سر کردم. حس می‌کردم خیلی سبک است. حس خاصی داشتم. قابل درک نبود برایم. زمانی که رفتم داخل حرم همه خانم‌ها و آقایان نزدیک ضریح یک صدا می‌گفتند:« لبیک یا حسین» احساسم با کلمات قابل توصیف نیست. دو رکعت نماز زیارت خواندم. سلامی دادم. 

گمشده ای که در حرم امام حسین پیدا شد

گوشه‌ای نشسته بودیم. آقایی روضه می‌خواند. منم فقط زل زده بودم به حرم امام حسین (ع). حس می‌کردم تازه خودم را پیدا کردم. فقط بیست سالم بود. اشک امانم نمی‌داد. مثل خواب بود. خوابی که بعد از بیدار شدن دیگر آن آدم سابق نبودم. شاید کلیشه‌ای به نظر بیاید اما من بعد از آن سفر آدم دیگری شده بودم. با جان و دل چادر سر می‌کنم. صبورتر شده‌ام. 

بیشتر از همیشه حرف‌های مادر شوهرم را میفهمم. حس می‌کنم او مدت های زیادی است که خودش را پیدا کرده . اکنون این من هستم که هر سال قبل از اربعین برای رفتن به سفر کربلا پیش دستی می‌کنم. هرسال چیز جدیدی یاد می‌گیرم. پخته تر شده‌ام و همه این احساس آرامش را از آقا اباعبدالله دارم.

بعد از سفری که شروع تحول من بود. از مادرشوهرم در مورد چادر هدیه اش پرسیدم.گفت: « خواب دیدم که از من خواستی برایت چادری بخرم و با ضریح اباعبدالله طواف دهم. »

پایان پیام/

این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری فارس در وب سایت منتشر خواهد شد پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
Captcha
لطفا پیام خود را وارد نمایید.
پیام شما با موفقیت ثبت گردید.
لطفا کد اعتبارسنجی را صحیح وارد نمایید.
مشکلی پیش آمده است. لطفا دوباره تلاش نمایید.

پر بازدید ها

    پر بحث ترین ها

      بیشترین اشتراک

        اخبار گردشگری globe
        اخبار کسب و کار تریبون
        همراه اول