گروه زندگی- هانیه ناصری:همه چیز آماده بود، مثل هر سال. مثل همان سال ها که خودش در را باز می کرد، خوش آمد می گفت و تک تکمان را به یک آغوش گرم میهمان می کرد. از استقبال گرم و آغوش مهربانش جان می گرفتیم و وجودمان از شوق لبریز می شد. او به آشپزخانه می رفت و ما با اشتیاق چشم به راه یک سینی چای خوش رنگ و خوش طعم می نشستیم . صدایش، که از آشپزخانه بلند می پرسید:«لیوان سر پر یا سر خالی؟» هنوز در گوشم است.شیرینی کشمشی هم داشت .می گفت :«چایتان را با قند می خورید یا شیرینی؟ »خدا می داند چقدر دلم یک چای لیوانی سرپُر، با شیرینی های کشمشی اش را می خواهد.
*به پاس یک عمر مهربانی
خانه اش پر از خاطره است .کافیست چرخی بزنی و روی میز و در و دیوارها را نگاهی بیندازی. عکس ها و وسایل یادگاری که به جای خود، حتی اولین کاردستی های کودکانه بچه ها هم آنجاست. دلش با آن ها خوش بود . او را به روزهای جوانی می برد.روزهایی که بچه ها دور و برش بودند.موهای دخترها را شانه می کرد و با دست نم دار زلف پسرکش را کمی بالا می برد .همان روزها که با دستان هنرمندش برای دخترها پیراهن چین چینی می دوخت و دلبری ها یشان را به تماشا می نشست . دست آخر هم پاپیون پسرکوچولو را روی یقه لباس صاف و صوف می کرد و با پشت دست روی شانه کُتش را می تکاند.
حالا پسرک آن روزها که دیگر برای خودش مردی شده است ، به پاس یک عمر مهربانی، امسال هم سالروز تولد مادر را جشن گرفته است . جشنی هرساله و هر سال پر رنگ تر از سال قبل .
*خانه ای پر از برکت
کمی دیر رسیدم. با عجله از پله ها بالا می روم.یکی از نتیجه های مادربزرگ در را باز می کند. حسابی جمعشان جمع است. زرق و برق بادکنک ها و ریسه ها نگاهم را می دزدد. کلی تنقلات و خوراکی هم روی میز است . هر چه باشد اینجا خانه مادربزرگ است . در لابه لای همه برنامه های خاطره انگیز کودکی ، محال است «خونه مادربزرگه» را فراموش کنیم.همان خانه ای که هزار قصه دارد و خانه شادی ها و غصه هاست.همان خانه ای که کنارش همیشه سبزه زار است و دشت هایش پر از بوی گل.خانه ای که همیشه بهار است و خوشبختی از روی دیوارش به همه جا سر می کشد .
خانه مادر بزرگ ! همان خانه است؛ خانه ای که پر از برکت است. برکتی از وجود یک بزرگتر .
*گاهی چقدر دلم برای صدایش تنگ می شود
پسر تند و تند همه چیز را آماده می کرد و مادر تنها با چشمان بی رمق به او نگاه می کرد . گاهی هم حرکت دستانش را دنبال. تا یادم می آید نمی گذاشت در خانه اش کسی دست به سیاه و سفید بزند.همه کارها را باید خودش آنجام می داد . حتی در شستن ظرف ها هم قلق خاص خودش را داشت . حالا او آرام بی صدا نشسته و تماشاچی ماست . همه چیز را به دلخواه خودمان می چینیم و او فقط نگاهمان می کند .
همه «زری جون »صدایش می زنند. یادش بخیر ! کلی شعر برایمان می خواند. طنین زمزمه هایش هنوز در گوشم می پیچد. او هنوز هم مهربان است . اما خیلی وقت است که تنها با نگاهش ،مهربانی می کند. صدای قشنگی هم داشت.گاهی چقدر دلم برای صدایش تنگ می شود !
*سه تا بچه ها برای مادر گل آورده اند
روی میز سه تا دسته گل هم کنار هم روح را تازه می کنند. رُز های تازه و خوش رنگ با عطری دلپذیر .دسته گل هایی از طرف عباس، سوری و زهره. چقدر عالی . برادر بزرگ تر فکر همه چیز را کرده بود ! جشن تولد مادر است و بچه ها باید برایش هدیه می آوردند. خودش گل است و عاشق گل. هرسال کنار یک هدیه تولد ناقابل ، معمولا چند شاخه گل هم تقدیم مهربانی هایش می کردیم. اما چند سالی است مادربزرگ دوست داشتنی ما کسی را نمی شناسد و تماشای گل بیشتر از هدیه او را خوشحال می کند.پس چه چیزی بهتر از سه تا دسته گل . ولی ای کاش دخترها هم در این لحظه شاد، همراه دسته گل هایشان کنار مادر بودند . هر چند که یک تماس تصویری در لابه لای شلوغی میهمانی ، دل دختر و شاید دل مادر را هم خوش کرد .
*او برکت زندگی همه ماست
نوبت به شیرین تر کردن این جشن بی نظیر است . جشنی که بهانه برپایی اش بودن یک مادربزرگ است . پسر که با شوقی وصف ناپذیر مراسم شادی مادر سالخورده اش را مدیریت می کند، میز کوچکی را مقابل او می گذارد و یک کیک نسبتا بزرگ با عددی قابل احترام را در مقابل چشمان او .
شمع ها را روشن می کند. همه دور تا دورش جمع می شویم و مادر با کمک همه شمع هشتاد و چهارمین سال تولدش را هم فوت می کند. او که برکت زندگی همه ماست .
*نماهنگی پر از حسرت
برای لحظه ای صدای شادی و کف زدن توجه همه را به صفحه تلویزیون جلب می کند. یک مولودی شاد و زیبا با مضمون مادر که در ضمن آن تصاویر زیبایی از زندگی«زری جون» ورق می خورد . روزهای سلامتی اش . روزهایی که حرف می زد ، می خندید، شعر می خواند و نصیحتمان می کرد. روزهایی که با چادر نماز گلدار،پشت میز مخصوص کنج دیوار می نشست و با خدا راز و نیاز می کرد. آلبوم خاطراتش را می آورد و از اول تا آخرش را برایمان تعریف می کرد .بافتنی های جورواجور می بافت و خیاطی و قلاب بافی می کرد و سخاوتمندانه و باعشق هنرش را به همه یاد می داد ،حتی غذا می پخت و ظرف ها را با قانون خودش می شست و خشک می کرد و روزهایی که همه میهمانی اش را خودش برگزار می کرد و کیک تولد را خودش می برید و ...
خیلی وقت است که مجله های جدولی که برای تقویت ذهنش حل می کرد روی میز نمی بینیم . روزهای آخر سلامتی بود که دفتر قرض الحسنه اش را تعطیل کرد.یک کار خیر که برای کمک به دیگران بانی شده بود .
* پسر محتاج دعای مادر است
مادر مهربان دیروز ، این روزها هیچ حرفی نمی زند . درد دل نمی کند . دست نوازش بر سرمان نمی کشد.حتی شنیدن ناممان از کلامش حسرتی چندساله است . اما با همه اینها حضورش همچون کوهی استوار، مایه استقامت دلگرمی ماست . نگاهش آرامش بخش است و صدای نفس هایش بهانه بودن .
و چه کسی باور ندارد که سالمندان برکت هر خانه اند ؟
پسر با همه وجود سعی می کند برای مادر سنگ تمام بگذارد . او یقین دارد که مادر در پس نگاهش او را می شناسد و از اعماق قلبش مادرانه برای او دعا می کند . او محتاج دعای مادر است .
انتهای پیام/