اخبار فارس من افکار سنجی دانشکده انتشارات توانا فارس نوجوان

سیستان و بلوچستان

روایت جنایت «تاسوکی» از زبان یک گروگان/ وقتی جیش‌الظلم به 21 ایرانی تیر خلاص زد

در دوران اسارت نزد اعضای گروهک تروریست جیش‌الظلم هم شکنجه جسمی می‌شدیم و هم شکنجه روحی، هم گروگان‌ها و هم خانواده‌های‌شان را شکنجه روحی می‌دادند، برای مثال یک بار ساعت 12 شب ما را بیدار کردند و گفتند الان زنگ بزنید به خانواده‌ها بگین یک نفر ما را گروهک کشته و اگر به دولت اعتراض نکنید هفته بعد نوبت ماست.

روایت جنایت «تاسوکی» از زبان یک گروگان/ وقتی جیش‌الظلم به 21 ایرانی تیر خلاص زد

خبرگزاری فارس، زاهدان، شیبا سرگزی: در عصر ۲۵ اسفندماه سال ۸۴ جمع زیادی از مسئولین و اقشار مختلف مردم برای شرکت در «یادواره شهیدان دولتی مقدم» و ۷۰۰ شهید سیستان در شهرستان زابل حضور داشتند.

در همین روز اعضای گروهک تروریستی جیش الظلم در حدود 90 کیلومتری شهرستان زابل با پوشیدن لباس نیروی انتظامی اقدام به بستن جاده اصلی زابل- زاهدان کردند بستن جاده به گونه‌ای بوده که ترافیک ایجاد نشود و مشخص نشود که جاده مسدود شده است.

شیوه آن ها استفاده از ایست بازرسی‌ها بوده که در منطقه معمول است. بخشی از ماشین ها تردد می‌کردند بخشی هم برای ایست بازرسی نگه داشته می‌شدند، به این شکل برخی از خودروهای عبوری را از دو طرف جاده متوقف و سرنشینان آنها را پیاده و به پایین جاده هدایت می‌کردند.

اعضای این گروهک تروریستی در شامگاه همان روز بیش از 20 تن از مسافرین عبوری از این محور را که اغلب طلبه، دانشجو، روحانی و خبرنگار و دانش آموز و کاسب بودند در حالی که دستها و چشمانشان را بسته بودند در مقابل چشم خانواده‌هایشان با شعار الله اکبر به شهادت رساندند و در آخر تیر خلاص زدند.

 

عکس فوق اسامی و تصاویر شهدای حادثه تروریستی تاسوکی است

تروریست‌ها در این ایست و بازرسی ساختگی هفت تن را نیز مجروح کردند و هفت نفر را به گروگان گرفتند.

اسرای این ماجرا طی 200 روز و با تلاش شبانه‌روزی مسئولان استان و کشور از بند این گروهک تروریستی آزاد شدند؛ البته یکی از آنها در ایام اسارت به شهادت رسید؛ شهید محمد شاهبازی.

حجت‌الاسلام رضا لک زایی متولد 1362 اما دانشجویی بود که پنج ماه از دوران زندگیش را در اسارت این گروهک تروریستی گذراند. او اکنون دکترای مطالعات انقلاب اسلامی دارد.

ماجرای آن حادثه تروریستی

او ماجرا را این‌گونه روایت می‌کند: شب حادثه ما از زاهدان به سمت زابل در حرکت بودیم در نزدیکی تاسوکی کمی شلوغ به نظر می رسید ، چند نفر با لباس نیروی انتظامی برای ماشینها دست تکان می دادند، ولوی سفید رنگی سمت چپ جاده پارک بود و یک ماشین سواری سمت راست؛ که ما را مجبوربه ایستادن کرد. می‌گفتند ماشین باید بازرسی شود،  – سمت چپ جاده کویر بود و سمت راست هم– از ما خواستند که ماشین را از جاده به خاکی ببریم.

گفتیم که بچه کوچک همراه ماست همینجا بازرسی کنید. خواهرم با اضطراب می‌گفت از کجا معلوم که اینها مأمور باشند؟! راننده از ماشین پیاده شده بود، یکی از همانها سوار ماشین شد و ماشین را از جاده به خاکی آورد به راننده و داماد و برادرزاده‌ام گفتند بروید جای ماشین. ماشین‌های دیگری هم آنجا بود؛ بدون سر نشین و هر چهار در کاملا باز!

فقط من در ماشین بودم ،کنار خواهرم و دو تا بچه‌اش؛ البته بنا به توصیه‌ی دامادمان. شب بود و چیزی دیده نمی شد، اگر چه ماه کامل بود. ناگهان تیری شلیک شد....

طاقت نمی‌آورم و پیاده می‌شوم. فردی که لباس نظامی به تن دارد فریاد می‌زند برو پایین، برو پایین. منظورش پایین جاده توی خاکی بود. تیر هوایی را هم، در پاسخ بگو مگو و اعتراض کسی که بر سرش فریاد می‌زد ، شلیک کرده بود.

می‌شنوم که برادر زاده‌ام مسلم می‌گوید: اگر اینها مأمورند پس چرا هیچ ماشین پلیسی این اطراف دیده نمی‌شود؟ به اطراف نگاه می‌کنیم. راست می‌گوید. کم کم مطمئن می شویم مأمور نیستند.

به اشاره شوهر خواهرم دوباره کنار خواهرم داخل خودرو می‌نشینم اما همچنان منتظر و بیش از پیش نگران. شوهر خواهرم و کسان دیگر را صدا می‌زنند، می‌روند. من هنوز نشسته بودم. حالا همان کسی که چراغ قوه به دست وسط جاده ایستاده بود و به ماشین‌ها ایست می‌داد در ماشین را باز کرد و لب جنباند: مگر نگفتم همه از ماشین پیاده شن؟ بدون این که حرفی بزنم پیاده می‌شوم. کمی جلوتر به بقیه ملحق می‌شوم. ناگاه سلاح‌ها از هر سوی به سمت ما نشانه می‌رود: دستها روی سرتان! راه بیفتید. همین کار را انجام می‌دهیم.

شوهر خواهرم می‌گوید: بچه کوچک همراه ماست؛ بچه‌ی سه ماهه. وقتی با بی توجهی سرد دارنده اسلحه ی گرم مواجه می شود با ناراحتی و عصبانیت می گوید: بچه ی کوچک که می فهمی یعنی چه؟ هنوز امیدی به رهایی زود هنگام در دلم جوانه نزده که جواب می شنود برو و الا ..... و ما همچنان می‌رویم.
 

شهدای حادثه تروریستی که دست و پا بسته بر روی خاک و خون خود غلتیدن

صد متری از جاده دور نشده ایم که می‌گویند بایستیم و بر روی زمین بخوابیم. همین کار را انجام می‌دهیم؛ انگار چاره‌ای نیست. در حالی که هنوز هویت واقعی این دارندگان سلاح های گرم و پوشندگان لباس نیروی انتظامی بر ما روشن نیست؛ افتاده بر خاک، پچ پچ می کنیم که اینان کیستند و از ما چه می‌خواهند؟!

در مقابل آنها که بیشتر از ما هراسناک به نظر می‌رسند با فریاد ما را به سکوت فرا می‌خوانند. از فرصت استفاده می‌کنم و به ساعتم نگاهی می‌کنم؛ بیست و یک و بیست و چهار دقیقه شامگاه پنج شنبه ۲۵ اسفند ۱۳۸۴. احساس می‌کنم کسی دوربین به دست از ما فیلم میگیرد. ناراحتم ،اما اهمیتی نمی‌دهم.

 

شهید نعمت الله پیغان و شهید مسلم لک زایی که در حادثه تروریستی تاسوکی ترور شدند
 

سکوت مرگبار می‌شکند؛ کسی سئوال و جواب می‌کند. گوشها را تیز می‌کنم شاید جای مسلم برادرزاده‌ام و نعمت شوهر خواهرم را بفهمم. با لحنی عصبی و کمی قلدرانه م‌ پرسد: چه کاره ای؟ محصل.

نه صدای نعمت بود و نه صدای مسلم. دوباره پرسید چه کاره‌ای؟ دانشجو؛ این صدا، صدای نعمت دامادمان بود. درست روبه روی من، البته با یک متری فاصله از سمت چپ. کت و شلواری سرمه‌ای رنگ پوشیده است، با پیراهنی به رنگ نیلی آسمان. مسلمان باید مرتب و منظم باشد. چه برسد به این که عزیزی بعد از ماهها از شهری دور در آستانه سال نو به میهمانی و مخصوصاً به دیدار مادرش برود. فکر کنم همه لباسهایش خاکی شده، مسلم را نفهمیدم. او نیز بعد از ماهها و در پایان سال به دیدار پدر و مادر شتافته بود. حتماً بقیه هم مثل ما برای تعطیلات آخر سال عازم مسافرت بودند که اکنون گرفتار افراد مسلح ناشناخته‌ای شده بودند.

دوباره پرسید چه کاره‌ای؟ این بار نور چراغ قوه روی صورت من بود. اسلحه گرم آنان را بر بالای سرم احساس می کردم. گفتم دانشجو. گفت بلند شو. و من برخاستم. همان‌هایی که وسط جاده جلوی ماشین‌ها را می‌گرفتند اینجا بودند، با کسان دیگری که لباس محلی به تن داشتند. ظاهراً ایست و بازرسی جعلیشان را بعد از شلیک تیر هوایی جمع کرده‌اند. کمی مضطرب و هراسناک به نظر می‌رسند و فریاد می‌زنند.

از گوشه و کنار صدای ناله می‌آید، ناله هایی که از ضرب لگد و احتمالاً قنداق تفنگ برخواسته است. ماشین را نشانم می‌دهند. بی هیچ مقاومتی به طرف لنکروز به راه می‌افتم اما منتظر مشت و لگد و فحش و ناسزا و احیاناً قنداق تفنگی بر پشت یا روی سینه‌ام هستم؛ بی آن که از جرمم با خبر باشم. ناگاه صدای برخورد قنداق اسلحه را بر پشت کسی احساس می‌کنم.

رسیده ام کنار خودرو. عقب لنکروز جایی برای نشستن نبود. قبلاً پر شده بود از لباس و اسلحه و چند کارتون کمپوت گیلاس و پتو و یک یا دو تا شصت لیتری که یا آب داشت و یا بنزین و جوانی به صورت افتاده بر روی این همه. او را قبل از من آورده‌اند، صورت استخوانی تراشیده‌اش کمی خون آلود است. پس تنها نیستم.

دو نفر تلاش می‌کنند جوان دیگری را عقب لنکروز سوار کنند، اما نمی‌توانند. نفر سومی را به کمک فرا می‌خوانند، پیراهن سفیدش پاره و چند تا از دگمه هایش کنده می‌شود اما جوان، که تا حدودی میان سال نشان می‌دهد، مقاومت می‌کند. قنداق تفنگ را هم بر پشت او نواخته بودند. نگاهی به او می‌اندازم، فریاد می زند و ناله می کند. لابه لای فریادش نام کسی را می برد: احتمالاً نام پسرش را. با التماس می‌گوید محمدم کنار جاده است، محمدم....

چشمهایش را بسته اند و نیز دست هایش را از پشت. او وقتی متوجه جوان کف لنکروز می شود ناگاه دست از مقاومت بر می‌دارد و خودش سوار می‌شود.

وقتی من می‌خواهم سوار شوم کسی کاپشنم را میگیرد و بالا می کشد و احتمالاً در پی اسلحه. در همین لحظه عینکم می‌افتد. خاطرم نیست چرا. عینکم را می‌خواهم که یکی از آنها عینک را سالم تحویل می‌دهد. به زحمت جایی برای نشستن پیدا می‌کنم اما چهار زانو و راحت می‌نشینم. تازه متوجه چشمان باز و دست‌های گشوده من می‌شوند. ابتدا با پارچه دست‌هایم را از پشت محکم می‌بندند و بعد هم چشم‌هایم را.

تصمیم گرفته‌ام مقاومت کنم امّا نمی‌دانم در برابر چه؟ لابد در برابر هرچه آنها تقاضا داشتند و در توانم بود، این جواب خودم را می‌پذیرم. مشغول خط و نشان کشیدن بین خود و خدایم هستم که کسی می پرسد:
چه کاره‌ای؟ دانشجو. دانشجوی چه رشته‌ای؟ می‌خواهم تصوری الهی گونه از خودم در نظر آنها بسازم تا شاید راحت‌تر مقاومت کنم. برای همین به جای فلسفه می‌گویم: الهیّات. می‌گوید: الهایات یا کفریات!

ماشین راه می‌افتد و کمی به جلو می‌رود. صدای تیر می‌شنوم. به پندارم تیرها هوایی است. لنکروز چراغ خاموش در کویر تاسوکی به حرکت خود ادامه می‌دهد. چند نفرشان در حین حرکت سوار می‌شوند. نفس، نفس، میزنند. یکی الله اکبر می‌گوید. دیگری ربنا تقبّل منّا. فکر می‌کنم مسخره می‌کنند. اما وقتی نفر کناری‌ام شروع می‌کند به خواندن قرآن، آن هم سوره‌های ناس و فلق و فیل را کمی مردد می‌شوم!

جایم واقعاً تنگ است، امّا حرفی نمی‌زنم و شکایتی نمی‌کنم. به که باید چیزی گفت و از که و به نزد که باید شکایت برد. یکی از آنها روی زانوهای من نشسته است. استخوان هایم تیر می کشند، دوستش به او می‌گوید: بالش خوبی داری و او چیزی می‌گوید که من متوجه نمی‌شوم!

کمی خوشحالم؛ خوشحال از این که به جای نعمت و مسلم مرا انتخاب کرده‌اند. گمان می‌کردم الان آنها نگران برگشته‌اند نزد خواهرم، آن گاه به پلیس خبر می‌دهند، و بعد هم می‌روند کنار تلفن، منتظر تماس من می‌شوند.

خودروها از یکی بیشتر است، نمی‌دانم چه تعداد. لنکروز هر از چندی متوقف می‌شود و این ناشناسان آدم‌ربا پیاده می‌شوند. به گمانم ماشین در ریگزار فرو می‌رفت و اینان پیاده می‌شدند تا خودرو را نجات دهند.

تا صبح نخوابیدم. حسابی کوفته و کوبیده شده‌ام؛ مخصوصاً وقتی خودرو با سرعت از پستی‌ها و بلندی‌های کویر عبور می‌کرد، می‌رفتم هوا و کوبیده می‌شدم به خرت و پرتهای کف ماشین. خودم را محکم گرفته‌ام که نیفتم.

رضا لک زایی گروگان حادثه تروریستی تاسوکی

روایت روزهای اسارت

خودرو می ایستد. به ما می گویند پیاده شوید.  فکر می‌کنم رسیده ایم. دست هایم را باز می‌کنند و نیز چشم‌هایم را. هر چه می بینم ریگ است و ریگ است و ریگ. تا به حال ریگ زاری چنین، جز در تلویزیون ندیده‌ام. نگاهی به آنها می افکنم  برخی صورت ها را بسته اند و برخی دیگر نه. با کسی که چشم و دستم را باز کرده سلام و علیکی می‌کنم و می پرسم: کجاییم؟  افغانستان! عجب! پس نمردیم و به خارج هم رفتیم!

همراهانم که با فاصله نه چندان زیادی از من زیر سایه درخت گزی پناه گرفته اند هراسان می پرسند: ما را که نمی‌کشید؟ هنوز جرمم را نمی دانم و برایم عجیب است که انسانی خون انسانی را بریزد که او را نمی شناسد و تا به حال حتی او را ندیده است. او پاسخ می دهد: نه! با شما کاری نداریم. شما چند روزی میهمان ما هستید! تا دولت زندانی‌های ما را آزاد کند.

دو نفر همراهم که به نظر می‌رسد یکدیگر را می شناسند با لحن و حالتی التماس گونه می‌پرسند: می‌گذارید زنگ بزنیم منزلمان؟ و او پاسخ می دهد: بله ما به شما تلفن می دهیم. بعد هم بلند می‌شود می رود طرف ماشین.

به ساعتم نگاه می کنم هنوز هشت صبح نشده ولی هوا به سرعت رو به گرمی رفته. عجب هوای گرم و آفتاب داغی! با خودم می گویم این هم رسم جدید و خوبی است که کسی را بدزدی و به او بگویی میهمان! جوان چند کمپوت برمی‌دارد و می‌آورد.  با کارد کندی کمپوت ها را باز می کند و به ما می دهد. اشتهایی برای خوردن کمپوت گیلاس نیست، نه برای من و نه برای دو نفر هم دردم که انگار همدیگر را می شناسند. از فرط تشنگی به آب گیلاس لبی می زنیم  و چند تا از گیلاس ها را می خوریم.

جوان که ریش بلندی دارد، مشغول خوردن کمپوت است. از من می پرسد: اهل کجایی؟ کارِت چیه؟ کم کم سر صحبت باز می شود؛ دیپلم دارد. دیپلمش را در ایران گرفته است خودش را با نام علی به ما معرفی می‌کند. از او می پرسم کجا دیپلمت را گرفته‌ای‌؟ چیزی نمی‌گوید. از او می‌پرسم: حالا به خاطر ما زندانی‌های شما را آزاد می‌کنند؟ سری تکان می‌دهد، چقدر طول می‌کشد؟ - زیاد طول نمی‌کشد. می‌پرسم تا به حال هم گرو گان گرفته‌اید – مثل کسی که سالهای سال این کاره بوده می گوید: ها!

جوان قوی هیکل دوباره  می‌پرسد: ما را که نمی‌کشید؟ این بار در جواب در می آید که وقتی سوارتان کردند به شما چه گفتند؟ می‌گوید کسی گفت شما را با خودم می‌برم ولی نمی‌کُشمتان. من که کمی دور تر نشسته‌ام وقتی می‌شنوم که جوان می‌گوید حرف همان است، به زنده ماندن امیدوارتر می‌شوم، هر چند به من کسی چیزی نگفته است.

کسی به طرف آنها می‌رود. چند نفری هم  اطراف او هستند. چیزهایی به آن  دو نفر می‌گوید.  پیش من نمی‌آید. اصلاً مهم نیست! به بیابان نگاهی می‌کنم. یک ماشین دیگر هم هست؛ درست مثل همین لنکروز ما! که کسی تشر می‌زند: سرت پایین! به طرف دیگر که کسی نیست رو ی بر می‌گردانم.

هنوز نمی‌دانیم اینان کیستند. علی، که با خونسردی خبر ناگوار کشتن شماری از انسان­های بی­گناه را به ما داد، گفته که رئیسشان به زودی می‌آید تا با ما صحبت کند.

هوا تاریک شده. نمازی خوانده و نخوانده و شامی خورده و نخورده، می‌آیند که بخوابید. این چند نفر هم حرف‌های علی تأیید و تکرار و اضافه می‌کنند که برخی هم زخمی شده‌اند. با خودم می‌گویم ان شاءالله نعمت و مسلم زخمی شده‌اند. نمی دانم. هر چند امیدوارم درست نباشد. همان جا که هستیم پاهایمان را به پای کناری با هم می بندند و دست ها را هم از پشت. دست و پای مرا که می بندد، می‌گوید: سنت رسول الله است که اسیر را می‌بسته.

لحظه‌ای فکر می‌کنم، به ذهنم نمی آید که پیامبر دست و پای کسی را بسته باشد. انکار آمیز می‌گویم: کجا پیامبر دست کسی را بسته؟ با اخم نگاهم می کند و با چهره­ای عصبانی می گوید:  یعنی می‌گویی نمی‌بسته؟ من هم به خاطر این که به جرم مخالفت با سنت رسول الله متهم نشوم با دست پاچگی می‌گویم: می‌بسته! بله می­‌بسته! و به آرامی ادامه می‌دهم ولی نه به این محکمی. حال آن که معتقدم رسالت حضرت رسول باز کردن غل و زنجیر از دست و پای فکر و روح بشر بوده است...

خوابیدن با دست و پای بسته

با دست و پای باز خوابیدن نعمتی است. تنها لامپ مهتابی اتاق روشن است. کاش آن هم خاموش بود. نیم ساعتی نشده که احساس می‌کنم حسابی کتفم کوفته شده است. با زحمت خودم را به این پهلو بر می‌گردانم. تازه می فهمم غلط زدن در خواب هم نعمتی است. پس از چندی بیدار می‌شوم. فکر می‌کنم نزدیک صبح است. با تلاش فراوان ساعت را نگاه می‌کنم. یک نصفه شب را نشان می‌دهد. حاج خداداد نشسته و تکیه زده به دیوار. می‌پرسم: نخوابیدی؟ با ناراحتی به دست های بسته اش اشاره ای می کند و با تلخی می گوید: این طوری! معلوم می شود دوستان همه بیدارند و فقط دراز کشیده‌اند. نگهبان می آید و از همان پشت در تذکر می دهد.

سه روز مانده به عید است. وقتی علی به عنوان صبحانه چای و نان می آورد، حاج خداداد از او می پرسد: رئیستان امروز می آید؟ او هم با سر اشاره می کند و با تردید می گوید: می آید. می رود و در را هم می بندد. یکی از رفقا می گوید در که بسته می شود نفسم بند می آید. 

حضور عبدالمالک ریگی

جوان لاغر اندام بیست و چند ساله ای همراه چندین نفر اسلحه به دست صورت پوشیده وارد می شود. برخی صورت هایشان باز است. فرشی هم آورده اند. فرش را پرت می کنند داخل اتاق و همان جوان می گوید تصور کنید اگر شما به جای ما می بودید چه می‌کردید؟ فرش را پهن می‌کنیم.

ما به جای شما؟ چه ربطی دارد؟ البته شاید چون او برهانی قاطع به نام اسلحه دارد، حق هم با اوست!

برای باز جویی آمده. یک پلاستیک در دست دارد که کارت شناسایی و کاغذهایی که از اسرای جنگی! گرفته در آن قرار دارد. می نشیند. افرادش، برخی ایستاده و برخی دیگر به صورت نیم دایره نشسته اند. باز جویی را شروع می کند.

علی پور شمسیان

قیافه­ ای اخم آلود، جدی و عصبانی به خود گرفته است. کارت­های شناسایی وکاغذهایی که درون پلاستیک است را زیر و رو می کند. کارتی را برمی دارد. کارت کسی که از همه ی ما به او  نزدیک تر است:  پورشمسیان. علی پور شمسیان، معاون فیزیکی حراست هلال احمر کل کشوراست. جوان می گوید: تو لب جاده گفته بودی نگهبانی! او محترمانه می گوید: عرض می کنم خدمتتان. منظور از حراست فیزیکی همین نگهبانی است. درسازمان عام المنفعه‌­ی هلال احمر من مسئول نگهبان‌ها محسوب می‌شوم. الان هم ایام عید است و مردم به مسافرت می‌روند، من برای نصب چادر و نظارت بر کار اکیپ‌های مستقر در جاده رفته بودم زابل. البته من نمی خواستم بیایم اما به خودم گفتم هم کاری انجام می دهم وهم بعد از مدت­ها خبری از مادر پیرم می گیرم. مادرم زاهدان است و آن شب من به خانه ی ایشان می‌رفتم. او می‌گوید: یعنی ما معنی حراست فیزیکی را نمی‌فهمیم؟

مجید نجار

نفر دوم همان جوان شیک پوش است. خودش را راننده سرویس بچّه­‌های پاسدار معرفی می‌کند. گواهینامه ی پایه‌ی یک و دواش هم درون همان پلاستیک است. جوان می‌گوید: اینجا که نوشته است پاسداری؟ مجید نجار می‌گوید: رتبه‌ی حقوقیم به اندازه ی گروهبان سوم است.

کسی از آنها که کنار همان جوان، که او را امیر صاحب صدا می زنند، نشسته و دفترچه­ای را ورق می زند چیزی توجّهش را جلب می‌کند و می پرسد سرهنگ موسیٰ کیه؟ مجید چشمی تنگ می‌کند و لبی می فشارد و می گوید: سرهنگ موسی؟ نمی‌دانم! خشمگین رو به مجید می‌گوید: اینجا شماره تلفنش را نوشته‌ایی، می‌گویی نمی شناسیش؟ بالاتر از تو این جا آمده اند و حرف زده اند، تو که جای خود.

ناگاه مثل این که چیزی به یاد مجید می‌آید، می گوید: آهان! سرهنگ موسوی است. شماره‌اش پیش تو چه کار می‌کند؟ مجید می خواهد قسم  بخورد، همین که نام خدا را بر زبان جاری می کند واژه ها را در گلویش می شکنند و به او پرخاش می‌کنند. نفهمیدم چرا این گونه برآشفتند اما وقتی با غیظ به مجید می گویند: اسم خدا را نبر! کی گفت قسم بخوری؟ اسم خدا بیش از این ها ارزش دارد که تو به آن قسم بخوری؛ متوجه می شوم علت ناراحتی اینها، قسم خوردن مجید بوده. مجید مظلومانه عذر خواهی می کند و می گوید: شماره اش را نوشته ام چون دنبال بچه‌اش می‌روم. غیر از او دنبال بچه های چه کسانی می روی؟ مجید اسم چند نفر دیگر را هم می گوید. جوان انگار چیز مهمی را کشف کرده باشد می گوید: خوب! کسی را به کنارش فرا می خواند، همان کسی را که لب جاده چراغ قوه به دست برای ماشین ها دست تکان می داد. از مجید آدرس پاسدارهایی که دنبال بچه­ هایشان می رود، می خواهد و می گوید: وای به حالت اگر دروغ بگویی! ...

محمد شاهبازی

نفر سوم همان رفیق ماست که دست بند به دستش سنگینی می کند از او می پرسد: ستوان یکم پاسدار محمد شاهبازی. با عصبانیت می‌گوید: سپاهی هستی؟ سپاهی ِخبیث! دست­‌های این خبیث را ازپشت ببندید. دست­‌های همه ما با پارچه و یا با طناب از جلو بسته شده. علی و یک نفر دیگر به طرف او می‌روند بلندش می کنند. دست­هایش را با دست بند از زیر پاهایش رد می کنند، اما هر چه فشار می آورند دست بند پشتش قرار نمی‌گیرد. هیچ کس، هیچ چیزی نمی‌گوید، تا این که خود محمد با چهره ای که درد از آن هویدا بود، با ناراحتی رو به همان جوان می گوید: دستم شکست. و او با لبخند پاسخ می دهد، عجب! نمی توانند دستش را با دست بند بسته شده به پشتش ببرند. با اشاره­ی او رهایش می کنند.

خدابخش و خداداد باغبانی

نفر چهارم خدابخش باغبانی برادر کوچک خداداد باغبانی است. فرش فروش است. آدرس مغازه اش را که در زاهدان قرار دارد دقیق می گوید. و تأکید می کند که کارت مغازه اش هم دست اینهاست.

خداداد هم همین طور. دو برادر حساب و کتابشان با هم است. حساب، حساب است، کاکا، برادر؛ برای این دو برادر معنایی ندارد. و با التماس ادامه می دهد: پدر و مادر پیری داریم که امیدشان به ماست. یک برادر هم از ما قبلا ً کشته شده.

نفر ششم درجه دار نیروی انتظامی، ستوان سوم امیر هراتی است.

رضا لک‌زایی

نفر هفتم: نا امید ِ نا امید است و امیدوار ِ امیدوار. نا امید از مخلوق و امیدوار به خالق. دانشجوی رشته ی فلسفه. که می گوید: تو که گفته بودی الهیات؟ توضیح می دهم که رشته­ی الهیات چند گرایش دارد. ادبیات عرب، فقه و حقوق، یکی هم فلسفه است. اسم­های چند تا از استادانت را بگو! می گویم. از خانواده­‌ام می‌پرسد. می‌گویم پدرم معلم است. معلم کجا؟ -راهنمایی، دبیرستان. الان کجا درس می‌دهد؟ -الان بازنشست شده. چند تا برادر داری؟ -یکی! پیش دانشگاهی است، همان شهرستان زابل.

جوان به پورشمسیان و دو برادر اشاره می کند و می گوید: شما در امان هستید. می خواهم بگویم من دانشجو هستم. دانشجو هم به قول حاج خداداد شخصی است، پس باید به من هم امان بدهی. اما نمی دانم چرا چیزی نمی گویم. از مجید نجّار و محمّد شاهبازی می پرسد: شما سرهنگ شیخی را می شناسید؟ آن دو حالتی فکورانه به خود می گیرند، کمی به هم نگاه می کنند و می گویند: نه! سرهنگ شیخی! نه نمی‌شناسیم. جوان پیروزمندانه می گوید: چطور؟ او که شما را می شناسد. نگران می شوم. جوان می پرسد: اصلا ً زاهد شیخی تو سپاه ندارید؟ مجید می گوید: زاهد شیخی، چرا! ولی سرهنگ نیست، در راه و ترابری کار می کند، مکانیک است. -از او خبری ندارید؟ نه! تو زاهدان مردم می‌گفتند: قرض خواهانش او را گرفته‌اند. جوان سری تکان می دهد و می گوید: نه! او این جا پیش ماست. تعجب می کنم. یعنی راست می‌گوید؟

فیش حقوقی مجید را به کسی می دهد و می گوید: این را به جناب سرهنگ نشان بده بپرس درجه اش چیست؟ جناب سرهنگ! چند دقیقه بعد می آید و می گوید: گروهبان سوم!

دوربین وارد می‌شود

در این میان کسی دوربین به دست وارد می شود. دوربینش را که­ می بینم مطمئن می شوم که آن شب هم فیلم گرفته اند. دوربین کوچک را که مارکش را نفهمیدم روی سه پایه اش می گذارد. جوان به ما می گوید: خودتان را معرفی می کنید، کارتان را می گویید، بعد هم از دولت می خواهید زندانی های ما را آزاد کند و کاری برای شما انجام دهد. فیلمبردار می­گوید یک بار تمرین کنند؟ -اشکالی ندارد. یک بار تمرینی می‌گوییم. به من که می رسد می گویم «از دولت محترم»؛ هنوز حرفم تمام نشده همان جوان که به خاطر ضبط فیلم جایش را تغییر داده و الان کنار من نشسته غضبناک می گوید: کی گفت بگی محترم؟ -خوب نمی­گم.

به دو برادر فرش فروش می گوید: شما نمی خواهد شغلتان را بگویید. به مجید نجار هم می گوید: تو هم درجه­‌ات را می‌گویی!

جوان کاغذی را که چهارتا کرده از جیبش در می آورد. تاهایش را باز می کند و با اشاره ی فیلم بردار شروع می کند به خواندن. بعد از بسم الله الرحمن الرحیم، دوبار الحمدلله نوشته، کاغذ تا جایی که به یاد می آورم بدون خط خوردگی و با خطی نه چندان زیبا نوشته شده یود. او بعد از حمد و سپاس و شکر از این که خداوند آنها را برای جهاد پذیرفته و این توفیق را به آنها داده، می خواند: شبکه­  اطلاعاتی سازمان، طیّ اخباری دقیق به ما اطلاع داد که جلسه­ ی بسیار مهمی با حضور فرماندار و استاندار و عده­ی زیادی از روحانیون حکومتی  و مأموران بلند پایه ی امنیتی  و اطلاعاتی درشهرستان زابل برگزار می شود. مجاهدین پس از بستن شاه راه اصلی زابل – زاهدان و درگیری، موفق می شوند 22 نفر از روحانیون و مأموران سپاه، اطلاعات و نیروی انتظامی را کشته و 7 نفر را زنده دستگیر کنند. در این عملیات 7 دستگاه خودروی دولتی به آتش کشیده شد. چند نفری را اسم می برد. فکر کنم 6 نفر را، و می خواند: این عملیات در حقیقت فقط و فقط برای انتقام خون این 6 نفر بوده است.
 

 

در ادامه بعد از نطق او، عده ای با صورت بسته و اسلحه به دست پشت سر ما می­ایستند. کسی که می خواهد فیلم بگیرد می گوید: هر وقت من اشاره کردم شروع می کنید. خودمان را معرفی می کنیم و همان سخن را که تمرین کرده ایم، می گوییم.

در آخر دوباره نوبت به جوان می رسد. این بار می گوید: اگر دولت 5 نفر زندانی ما را آزاد نکند سرهای این ها را- به ما 7 نفر اشاره می کند- برای رئیس جمهور هدیه می فرستیم. و تأکید می کند در صورت برآورده نشدن خواستشان قطعاً ما کشته خواهیم شد.

معمای شهادت نعمت و مسلم

مطمئن شده ام که 22 نفر نیز در تاسوکی به شهادت رسیده­ اند. با این همه امیدوارم نعمت و مسلم جزو زخمی ها باشند. وقتی دست کسی را از پشت ببندند و با چسب چشمهایش را، بعد هم او را به گلوله ببندند، آیا امکان دارد زنده بماند؟ به خودم دلداری می دهم که اگر خدا بخواهد شیشه را در بغل سنگ نگاه می دارد.

حدود ساعت 10صبح دوشنبه 29 اسفند 1384همان جوان دیروزی می آید. سه تلفن، که از موبایل بزرگتر است، را از جیب هایش، از هر جیب یکی! در می آورد و می گذارد مقابلش. کسی را هم می فرستد که کارت تلفن 10دلاری بخرد. او از ما شماره تلفن می خواهد تا با خانواده‌مان تماس بگیرد. شماره ها را کسی یادداشت می کند. یک به یک تماس می گیریم، اما گریه به کسی امان حرف زدن نمی‌­دهد.

تک به تک پشت تلفن صدای عزیزشان، مادرشان، پدرشان، همسرشان و فرزندشان بغض فرو خورده‌شان را به سان شیشه­ای بلورین می شکند. پنج مرد هق هق می گریند و آنها پنج بار قاه قاه می خندند. اولین نفری که صحبت می­کند محمد است. او نگران همسری است که آن شب همسفرش بوده، همراه دختر کوچکش. از اینها گذشته خانمش مسافری با خود داشت که هنوز پا بر سفینه­‌ی خاک نگذاشته بود و محمد مضطربِ دلهره­‌ی همسرش و به تبع آسیب طفلش به خاطر واقعه‌­ی آن شب بود. زنگ می‌زند زابل خانه­ پدرش. اما خانمش نرسیده. می‌توانم بگویم نزدیک بود غالب تهی کند. گوشی را همان جوان می‌گیرد و می گوید باید به استانداری ... بروید تا دولت زندانی های ما را آزاد کند والا....

محمد پریشان و نگران، بغض آلود با خود تکرار می کند نرسیده اند، نرسیده اند. جام وجودش لبریز از غصه  و غم، تکیه می‌دهد به دیوار. به او می‌گویند زنگ بزند خانه خودشان زاهدان. خدا را شکر! خانواه‌اش سالمند. آنها به جای رفتن به زابل، برگشته‌اند زاهدان. 

مجید سراغ خواهرزاده‌اش  را می‌گیرد. می گویند سالم است. با خودم می‌گویم اگر هم اتفاقی افتاده باشد به تو که نمی‌گویند.

هراتی به سرهنگی به نام آقای رخشانی زنگ می زند که از قضا در اتاق فرمانده­ی نیروی انتظامی استان، سردار حامد است. جوان گوشی را از هراتی می گیرد و بیرون می رود. از پشت پنجره می شنویم که می گوید: من می‌خواستم 500 نفر را بزنم. از ما بی‌گناه نزنید که ما هم بی‌گناه می‌کشیم . بمب‌گذاری می‌کنیم . اتوبوس‌های شرکت‌های مسافربری را با همه مسافرانشان با آرپیجی می‌زنیم و... حسابی تهدید می کند.

از هراتی می پرسیم سردار چی گفت؟ -به من گفت پسرم! اصلاً نگران نباش، ما برای آزادی شما تمام تلاشمان را می‌کنیم. هراتی از این که سردار او را پسرم خطاب کرده خیلی خوشحال شده بود. این را وقتی با لبخند به ما گفت: «بچه ها! سردار حامد به من گفت: پسرم» فهمیدم. یکی از دو برادر با پدر پیرشان و برادر دیگر هم فکر کنم با همسرش صحبت می‌کند و پور شمسان با مادرش.

مشک امیدم پاره پاره شد

نوبت من می‌رسد. نمی دانم گوشی را چه کسی برداشته از او سراغ پدرم را می‌گیرم، نیست. ... نیست. و خیالم را راحت می‌کند که فقط او در منزل است. کجا رفته اند؟ می شنوم که می گوید: رفته­‌اند مراسم ختم! دوستان همین که واژه­ ختم را می شنوند هاج و واج به همدیگر نگاه می­‌کنند و به گوشهایشان التماس می‌کنند که دقیق تر بشنوید. بلافاصله می پرسم ختم کی؟ اسم نعمت دامادم را می‌گوید. هنوز امیدوارم که مسلم برادرزاده‌ام سالم مانده باشد. با اصرار می پرسم دیگه کی؟ که اسم مسلم را بر زبان می‌آورد. مشک امیدم پاره پاره بر خاک نا امیدی فرو می­غلطد. جوان گوشی را از من می‌گیرد و مثل دفعات قبل از اتاق بیرون می‌­رود.

همه فهمیده اند که چه شده. خدا بخش می پرسد: کی بوده؟ -دامادم. از مسلم اسمی نمی برم. چه کاره بوده؟ به شدت ناراحتم.عصبانی هم می شوم. از سویی سوال و جواب او در دیدگان آنها - که سر تا پا گوش شده ا ند - حالت بازجویی پیدا کرده واذیتم می­کند. با تندی به او می گویم الان با من حرف نزن. وقتی عصبانی هستم بهترین کمک به من این است که کسی با من حرف نزند. چند ساله بوده؟ این بار به او پرخاش می کنم و او با این که از من 10سال بزرگتر است عذر خواهی می کند. دیگر کسی چیزی نمی پرسد و با من حرفی نمی زند.

پس از پایان روایت، لک‌زایی به چند سوال خبرنگار فارس پاسخ داده است. 

فارس: سخت‌ترین روزهای دوران اسارت را برایمان تعریف کنید؟

سختی‌های زیادی را تحمل کردیم از لحاظ روحی خیلی اذیت شدیم- مکان نگهداری گروگان ها در کوه و دشت بود، آنجا بیش از 10 مار کشتیم، یکبار در غار نگهداری می‌شدیم یک بار در کوه یکبار در چادر حتی جرات خوردن آب هم نداشتیم، آنقدر تاریک بود که با احتیاط آب می‌خوردیم و نگران بودیم مبادا داخل آب چیزی افتاده باشد و نبینیم. دست و پاهایمان دو به دو به یکدیگر بسته شده بود.

فارس: از شکنجه‌ها برایمان بگویید؟ سخت‌ترین این شکنجه‌ها کدام بود؟

شکنجه در دوران اسارت هم روحی بود و هم جسمی، شکنجه جسمی به معنی کتک نداشتیم ولی هم گروگانها را و هم خانواده هایشان را شکنجه روحی میدادند، برای مثال  یک بار ساعت 12 شب ما را بیدار کردند و گفتند الان زنگ بزنید به خانواده‌هایتان بگویید یک نفر ما را گروهک کشته و اگر شما به استانداری و دولت اعترض نکنید هفته بعد نوبت ما هست  ما همه تماس گرفتیم و گفتیم که یک نفر ما را شهید کرده‌اند و به ما یک هفته مهلت دادند...

این شکنجه خیلی بد بود هم ما و هم خانواده ها را نگران می کردند و اینکه هر از گاهی به ما می‌گفتند شما هفته بعد آزاد می‌شوید اما از آزادی خبری نبود خیلی آزار دهنده بود، حتی یک بار هم ما را رها کردند و از منطقه‌ای به منطقه دیگر منتقل کردند اما باز هم از آزادی خبری نبود.

 شهید کاوه را که یک سرهنگ بازنشسته بود و قبل از ما گروگان گرفته بودند، خیلی شکنجه داده بودند به طوریکه آثار شکنجه‌ها بر روی بدن شهید کاوه مشخص بود، گروه دیگری او را به گروگان گرفته و بعد به گروهک تروریستی مالک ریگی تحویل داده بودند.

فارس: بنظر شما هدف این گروهک تروریستی از این جنایات چه بود؟

این گروهک، گروهک تروریستی است که ترور را با مذهب توجیه می‌کند از مذهب سواستفاده می کند، قطعا اقدامات تروریستی علیه نمازگزاران در مساجد، انتحاری و بمب‌گذاری را هیچ مکتبی قبول نمی‌کند. آنها تفکر وهابی دارند، عبدالمالک هم گرفتار تعصبات بود و کسی که گرفتار تعصبات باشد نمیتواند درست تصمیم بگیرد.

آنها اعلام کردند که مسؤولان و نظامی‌ها را شهید کرده‌اند یا گروگان گرفته‌اند اما در بین شهدا دانش آموز، خبرنگار، دانشجو، کاسب، طلبه، بیکار و مردم عادی بودند.

آن شب حادثه آنها حدود 40 نفر را به رگبار بستند که تعدادی شهید و مجروح می‌شوند ما 7 نفر را هم گروگان گرفته و به افغانستان و پاکستان بردند و بین 60 روز تا 200 روز به تدریج آزاد شدیم.

علاوه بر ما هفت نفر، دو نفر را هم قبلا گروگان گرفته بودند که یکی شهید کاوه بود و دیگری شهید زاهد شیخی آنها را شب عید و سال تحویل به ما ملحق کردند و شدیم 9 نفر؛ 6 نفرمان به تدریج آزاد و سه نفر شهید شدند.

شهید شاهبازی را در فرودین ماه 1385، شهید کاوه را اردیبهشت ماه و شهید زاهدشیخی را در خرداد ماه به شهادت رساندند.

-فارس:نحوه شهادت شهید کاوه، شهید زاهد شیخی و شهید شاهبازی را میدانید؟

خیر؟ در برهه زمانی مختلف یکی یکی  آنها را از ما جدا کردند و بعد از چند روز که سراغ می گرفیتم می گفتند آنها را کشتیم، بعد از آزادی متوجه شدیم که شهید شده اند اما ما هرگز به چشم خودمان نحوه شهادتشان را ندیدیم.

-فارس: روایت لحظه آزادی را میفرمایید؟ آزادی گروگانها چگونه انجام شد؟

6 نفر دیگر از گروگان‌ها را به تدریج آزاد کردند، اول آقای هراتی بود که حدودا 60 روز بعد از اسارت آزاد شد، بعد آقای مجید نجار، بعد حاج خداداد باغبانی که دو ماه بعد از هراتی آزاد شدند بعد من وآقای پورشمسیان حدود 150 روز بعد آزاد شدیم و در نهایت برادر آقای باغبانی، خدابخش باغبانی آزاد شد؛ این دو برادر فرش فروش و کاسب بودند که مانند ما در حادثه تروریستی تاسوکی به گروگان گرفته شده بودند.

تلاش مسؤولان و ریش سفیدان برای آزادی گروگان ها

برای آزادی گروگان ها هم دولت و ریش سفیدان و سپاه تلاش کردند، من و آقای پورشمسیان را با واسطه به ایران آورده و به استانداری تحویل دادند. خوشحال بودم که خداوند فرصت زندگی دوباره داده اما در فراغ شهدای حادثه تروریستی که واقعا بی گناه به آن وضع فجیع در خون غلطیدند همیشه می‌سوزم، برادرزاده‌ام و دامادم هم که هرگز از ذهن فراموش نخواهند شد.

-فارس: حرف ناگفته‌ای اگر دارید بفرمایید؟

این روزها بیش از همیشه به وحدت نیاز داریم، حفظ وحدت و تمکین از قانون. افرادی که این روزها اعترض دارند هر مشکل و موردی را باید از طریق قانون پیگیری کنند، قانون‌گریزی که منجر به ریختن خون بیگناه بشود در هیچ مکتبی پذیرفته نیست.


رضا لک زایی خاطرات روزهای اسارت خود را در کتابی با عنوان "تاسوکی؛ خاطرات یک گروگان" منتشر کرده است، این کتاب توسط انتشارات بوستان کتاب در 318 صفحه به نگارش در آمده است. این کتاب روایت پنج ماه اسارت نویسنده و هم دردانش در دست گروهکی است که دست به کشتار 22 تن از مردم بی گناه و بی دفاع زده و با مجروح کردن گروهی دیگر، هفت نفر را نیز به اسارت برده که وقیحانه این اقدام را جهاد می نامند. متأسفانه از این هفت نفر، محمد شاهبازی، در ایامی که در اسارت تروریست ها بود، به شهادت رسید و 6 نفر دیگر نیز در طی هفت ماه به تدریج از اسارت رهایی یافته و دیگر باره جام آزادی را سرکشیدند.

 

 

 این فیلم نیز از شبکه‌های بیگانه عربی همان روزهای نخست حادثه تروریستی تاسوکی پخش شد و ریگی سرکرده گروهک جیش‌الظلم در آن با افتخار جنایت فجیع خود را برای دنیا تشریح می‌کند.

پایان پیام/3139/ ت 43

این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری فارس در وب سایت منتشر خواهد شد پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
Captcha
لطفا پیام خود را وارد نمایید.
پیام شما با موفقیت ثبت گردید.
لطفا کد اعتبارسنجی را صحیح وارد نمایید.
مشکلی پیش آمده است. لطفا دوباره تلاش نمایید.

پر بازدید ها

    پر بحث ترین ها

      بیشترین اشتراک

        اخبار گردشگری globe
        اخبار کسب و کار تریبون
        همراه اول