گروه زندگی - مینا فرقانی: نمیدانم مناسبات بقیهٔ مادرها با بچههای خردسالشان چگونه است. میتوانند گاهی با روضه یا نوحهای یا اصلاً برای تخلیهٔ هیجانات درونی خود اشک بریزند، یا امکانش را دارند که چند دقیقهای در تنهایی و خلوت بغض خود را مهار کنند.
داستان من اما با دوقلوهای سهسالهام کمی سخت پیش میرود. از زمانی که فهمیده شدهاند و معنی اشک و گریه را درک کردهاند، با قطره اشکی که روی صورتم ببینند، بغض میکنند. این یعنی گریه تعطیل!
از طرفی اگر چند دقیقه بخواهم به اتاقی بروم و خودم را آرام کنم، پشت در میایستند و مدام صدایم میزنند تا مطمئن شوند از در پشتی فرار نمیکنم!
از طرف دیگر به سالگرد شهادت سردار دلها که نزدیک میشویم، این بغض بیرحمانهتر به گلو چنگ میزند. فکرش را بکن؛ هر روز این همه سرود و نماهنگ زیبا از حاج قاسم ببینی و دلتنگتر شوی، ولی نتوانی قطرهای اشک بریزی تا دلت را سبک کنی. پس خلوتی باید و گوشهٔ دنجی. حتی خلوتی به وسعت تالار وحدت! راستش مادر که میشوی تازه میفهمی هر جا که بتوانی با خیال آسوده چند دقیقهای در لاک خودت فرو بروی، میتواند یک گوشهٔ دنج باشد؛ حتی با حضور صدها نفر!
همهٔ ما دعوت شده بودیم
چند روز پیش یکی از دوستانم از بنیاد مکتب حاجقاسم به یک رویداد هنری دعوتم کرد به نام «روایت سرباز». دومین جایزهٔ هنری رودکی که با همکاری بنیاد مکتب حاجقاسم در زمینهٔ سرود برگزار میشد. این مراسم اختتامیه و اهدای جوایز برگزیدگان بود که از بخت بلند من، سرودهای برگزیده هم در آن اجرا میشد.
خدا بزرگترها را برایمان نگه دارد که دلمان به حمایت و کمکشان گرم است. دوقلوهای سرماخورده را به مادر همسر سپردم و راهی تالار وحدت شدم. زمانی که سردارمان را شهید کردند، دوقلوها سه ماه هم نداشتند. راحت شال و کلاه کردیم و به مراسم تشییع بردیمشان. حالا که بیشتر از سه سال دارند و به قولی دست و پا در آوردهاند، برای مراسم سومین سالگرد شهادت حاجقاسم، کنترل و مهار هر دویشان در جای شلوغی مثل تالار وحدت آنقدر برایم دشوار مینمود که برای رسیدن به مراسم باید نگهداریشان را به عزیزی برونسپاری میکردم.
سالن انتظار پر از عکس حاجقاسم بود و کنار هر عکس کلی بچه که به عکس خیره شده بودند یا داشتند با آن عکس یادگاری میگرفتند. بیشترشان فرزندان شهدای فاطمیون تهران بودند. پر شر و شور و خندان. انگار بار دیگر مهمان «عمو قاسم» شدهاند...
«ای غم تو جویباری از غم حسین»
سه سال پیش، روزهای ابتدایی شهادت حاجقاسم، دوقلوها بیشتر ساعات روز خواب بودند. راحت گریه میکردم. بغلشان میگرفتم و اشک میریختم. حتی در گوششان زمزمه میکردم: «پسرم! تو هم بشو یه حاجقاسم دیگه...»، «مامان! نمیدونی چه پشت و پناهی رو از دست دادیم...»، «دخترم! ما باید محکم باشیم...».
زیر لب تکبیتهایی از حافظ را زمزمه میکردم و اشک میریختم:
«ماه کنعانی من، مسند مصر آنِ تو شد * وقت آن است که بدرود کنی زندان را»
«حافظ، بد است حالِ پریشانِ تو، ولی * بر بوی زلف دوست، پریشانیات نکوست»
«حافظ، اندر درد او میسوز و بیدرمان بساز * زان که درمانی ندارد، دردِ بیآرامِ دوست»
روضهٔ عمو عباس گوش میدادم و اشک میریختم. آن روزها حال همهمان همین بود. هر کدام گوشهای پیدا میکردیم تا داغ دلمان را کمی و تنها کمی سبک کنیم...
راستی شعر این تیتر را میلاد عرفانپور سروده که در مراسم هم آن را خواند.
دختر نگاه پدر را به ارث برده است
با اعلام حضور زینب و رضا سلیمانی، فرزندان حاجقاسم، به خودم آمدم. پیش از آن داشتم کتاب پینمای (کمیک) «از چیزی نمیترسیدم» را ورق میزدم و حظ میبردم. راستش با پارتیبازی قبل از رونمایی کتاب یک نسخهاش را گیر آوردم تا ببینم نسخهٔ پینمای آن چطور از آب در آمده. دم بنیاد مکتب حاج قاسم گرم؛ الحق که سنگتمام گذاشتهاند.
زینب را که میبینم باز پرتاب میشوم به سه سال پیش. همان روزهای اول شهادت سردار نامهای برای زینب نوشتم. آن روزها هنوز داغدار پدرم بودیم که با پر کشیدن حاجقاسم دوباره یتیم شدیم.
خیلی حاشیه میروم... انگار گزارش این نشست بهانهای شده تا حرفهای دیگری بزنم. البته گزارش رسمی نشست را میتوانید در سایت بنیاد مکتب حاج قاسم بخوانید.
زینب و برادرش دو ردیف جلوتر از من نشستند. میدیدمش که با برادرش و مسئولان حرف میزد. به وضوح چهرهاش را میدیدم. خدای من... چه شباهتی! این چشمها را قبلاً دیدهام. همان نگاه، با همان جدیت و همان عاطفه هنوز در عکسهای حاجقاسم زنده است. این دختر وارث نگاه پدر شهیدش است.
بعد از اجرای سه سرود، زینب و برادرش به همراه فرزندان شهدای فاطمیون به روی صحنه رفتند و از کتاب پینمای «از چیزی نمیترسیدم» رونمایی کردند. بنا به توصیهٔ رهبر انقلاب، مخاطب این کتاب، نوجوانان هستند.
این شیرزن، همان نازدانهٔ باباست
دوستی دارم از کرمان که پدرش از دوستان سردار بود. به فاصلهٔ یکی دو سال از همدیگر شهید شدند. سال ۹۳ اوضاع سوریه خوب نبود. مدام از ویرانیهای سوریه و دمشق مینوشتند و خبر شهادت مدافعان حرم میرسید. اردیبهشت ۹۳ دوستم، حاج قاسم و زینب را در فرودگاه کرمان میبیند. بدون محافظ و در قسمت مسافران عادی (اقتصادی). او تعریف میکند: «وقتی دیدمشان گل از گلم شکفت. اما خوشبختی بزرگتر این بود که جای من و پسر نهماههام دقیقاً پشت سر حاج قاسم و زینب بود. جلو رفتم و خودم را معرفی کردم. حاج قاسم احوالپرسی گرمی کردند. اسم پسرم را پرسیدند و احوال پدرم را که آن زمان بیمار بودند.
زینب بیقرار و ناراحت بود. من این حال زینب را تا حدی درک میکردم. حق داشت. پدرش با آغوش باز به سمت شهادت میرفت. پدری به آن عزیزی. زینب گفت «سردرد دارم.» حاج قاسم سر زینب را در بغل گرفتند. او را میبوسیدند، نوازش میکردند و میگفتند «جانم بابا... چهکار کنم بهتر بشی؟». از خدمهٔ پرواز خواهش کردند برای زینب آب و دارو بیاورند. برای بعضی از کسانی که این ماجرا را میدیدند عجیب بود که سرداری با این ابهت، در رفتارش اینقدر لطافت به خرج بدهد. خلاصه حاج قاسم هر کاری که توانستند برای بهبود زینب انجام دادند.».
هنر در خدمت ایمان و آرمان
مجری گفت از بین ۵۰ اثری که به دبیرخانه رسیده، هیئت داوران ۷ اثر را برگزیده که در این مراسم قرار بود اجرا داشته باشند. یعنی ۷ سرود با رنگ و بوی حاجقاسم در یک مراسم. رزق مبسوطی بود، ما هم که تشنهلب و محتاج اشک.
از شعر هر کدام از گروههای سرود شاید یک بیت در خاطرم مانده باشد. خوبیاش اینجاست که میتوانید همان بیت را در اینترنت جستوجو کنید و سرود کاملش را به دست بیاورید.
دو گروه سرود از لارستان فارس بودند. دو عبارت «تموم لحظههای مبهم من، فدای لحظهٔ رسیدن تو» و «در مصاف ایمانت، خصم پوزه بر خاک است» از شعرهای این دو گروه برایم جذاب بود و در خاطرم ماند.
یک گروه هم از استان مرکزی بود که سرود دو زبانهای را اجرا کردند. گروه دیگری از قم سرود عربی متین و محکمی خواندند که سرودهای حماسی حزبالله لبنان را برایم تداعی میکرد.
گروهی از تهران، سرودی اجرا کرد که اینطور شروع میشد: «شب تار ندیده سحر، از مسافر من چه خبر؟».
گروه دیگری تعداد زیادی از کودکان ریز و بانمک بودند که آدم را به وجد میآوردند. البته خدا از دل مسئولشان خبر دارد. کنترل و آموزش این همه بچهٔ کمسن و سال کار سادهای به نظر نمیآید. خدا قوت مضاعف بدهد به مسئول گروه که بچهها را برای یک اجرای فوقالعاده آماده کرده بود. طوری که بعد از پایان اجرایشان، حاضران بیوقفه گروه را تشویق میکردند. «همواره طلوع کرده خورشید پس از خورشید» را هم از این سرود به خاطر سپردم که بتوانم بعداً جستوجویش کنم.
واقعاً چیست این هنر که اینطور مخاطب را میخکوب میکند و میخ خود را بر مغز او میکوبد؟ هنر در هر قالبی. چه هوشمندند آنهایی که اعتقادات و ارزشهای خود را با هنر، تبلیغ و ترویج میکنند.
از اسم تو هم میترسند!
سرود بعدی «آرامش قبل از طوفان» بود. مجری گفت این گروه (با نام «ندای ثامن») چهار سال پیش همین سرود را در کنگرهٔ بزرگداشت شهید عماد مغنیه و در حضور حاجقاسم اجرا کردهاند که با تقدیر و تشویق سردار همراه بوده است. حالا در مراسم بزرگداشت سردار دوباره همان سرود اجرا میشد...
متن و موسیقی استخوانداری داشت. محکم و جذاب. قبلاً از تلویزیون هم پخش شده بود. ولی پیشینهاش را نمیدانستم.
«عاشق که شدی بیباکی، عشاقِ علی بیترسند * از خاطرهات لرزانند، از اسم تو هم میترسند!» بخشی از سرودشان بود که در ذهنم حک شد. خصوصاً به این خاطر که اینستاگرام از عکس و اسم حاجقاسم حتی در صفحههای خصوصی که مخاطب کمی دارند هم میترسد و آن را حذف میکند!
تا اینجای مراسم سعی کردم آبرومندانه داغ دل سبک کنم. اما در نماهنگی که پشت سر گروه سرود پخش میشد، صحنهای آمد که نقطهضعف خیلیها در خویشتنداری بود... رهبر عزیزمان که بر پیکر حاج قاسم نماز میخوانند و با صدای لرزان و بغضآلود میگویند «اللهم لانعلم منه الا خیرا»... همین صدا تیر خلاص بود به اشک ریختن در آرامش و سکوت. شانهها شروع کرد به لرزیدن و صدای گریهها به هق هق بلند شد...
«فکری بکن که خون دل آمد ز غم به جوش»...
بله؛ ما با آمریکا پدرکشتگی داریم...
پایان پیام/