خبرگزاری فارس اصفهان- وارد محله جلفا که میشوی بوی عود آمیخته با عطر قهوه از خانه و مغازه و رستورانهایشان به مشامت میخورد و انگار این عطر خاص شده شناسنامه محلههایشان.
دعوت شده بودیم به کوچه «شهید هاکوپیان»، منزل ملکیان؛ از کوچههای سنگفرششده عبور کردیم و به مقصد رسیدیم.
میزبانمان آنقدر مهماننواز بود که برای استقبال از ما دو طبقه را پایین آمده بود و خودش درب خانه را برایمان باز کرد و به داخل خانه دعوتمان کرد.
مثل همان عطر خاص محلههایشان، رایحه خانههایشان هم خاص است و انگار میخواهد نشان دهد که این خانه متعلق به یک خانواده مسیحی است.
به دعوت مرد وارد خانه میشویم و با همسرش که روی ویلچر نشسته بود مواجه میشویم؛ کاتیا خانم با لبخند به ما خوشآمد میگوید و همسرش آرتین ما را به او معرفی میکند، کریسمس را به او تبریک میگوییم و پیرمرد میگوید خبرنگارانی هستیم که آمدیم گزارش بگیریم و ما انگار با حس و حال خانهشان یادمان رفته برای تهیه خبر آمدیم نه عیددیدنی و مهمانی.
آرتین ملکیان که انگار خودش با زبان ارمنی فامیلش را میلیکیان تلفظ میکند رو بروی ما مینشیند و گفتوگوی ما آغاز میشود.
زاده جلفای اصفهان است و بزرگ شده همین محله؛ از دوران تحصیلش آغاز میکند و شروع به تعریف از داستان زندگیاش میکند: بعد از گذراندن دبستان و دبیرستان، یک سال هم دانشگاه اصفهان بودم برای آموختن زبان و بعد دیدم به درد من نمیخورد و از آنجا بیرون آمدم و به سمت ارتش رفتم.
سال ۱۳۴۷ به استخدام ارتش شاهنشاهی در آمدم و پس از گذراندن سه سال دانشکده افسری و پروازها با پرندههای مختلف ما را به ایتالیا فرستادند تا پرواز با هلیکوپترهای خاصی را یاد بگیریم.
۶ ماه ایتالیا بودم و به علت اینکه مسیحی بودم هوانیروز من را به همین اصفهان و جلفا منتقل کرد.
پروازها و ماموریتها آغاز شد و با هلیکوپتر ۲۰۵ پرواز انجام میدادیم، در قسمت جنوبی اصفهان یک جای بزرگ و بیابانی بود که شروع به ساخت و ساز کردند و همان موقع آمریکاییها آمدند و ما به آن سمت رفتیم.
در آن دوره به نام پایگاه رضا پهلوی بود و آمریکاییها شروع به آموزش کردند و ۷ نفر را انتخاب کردند که به عنوان استاد خلبان آماده پرواز شویم و دوره آموزش استاد خلبانی را دیدیم و شروع به آموزش شاگرد کردیم.
من به عنوان استاد خلبان در دورههای مختلف شاگردهایی تحویل مملکت دادم و بعد آمریکاییها من را به عنوان سر استاد خلبان انتخاب کردند تا دوره ببینم و رئیس کلاس شوم و ۸ استاد خلبان آمریکایی زیر دست من بودند.
بین ما و آمریکاییها در پایگاه هوایی رقابت بود
غیرمستقیما بین ما و آمریکاییها مسابقه و رقابت بود و تا سال ۵۷ که انقلاب شکوهمند اسلامی به پیروزی رسید و آمریکاییها از ایران رفتند.
آن زمان آموزشها قطع شد که یک روز من را خواستند و به من گفتند که کلاسها را شروع کن و آموزشها آغاز شد.
عصبانیت مسوول عقیدتی سیاسی از استعفای خلبان مسیحی
یک روز به دفتر مسوول عقیدتی سیاسی رفتم و گفتم که حاج آقا دیگر جمهوری اسلامی به پا شده و من هم مسیحی هستم و جایی ندارم و من را بازنشسته کن اما او عصبانی شد و گفت که سر کارت برگرد تو هیچوقت هیچ جایی نمیروی.
۳۰ سال خدمت من تمام شده بود و ۷ ماه و ۲۱ روز هم بیشتر خدمت کردم و توانستم افرادی هم رده با خودم را آموزش و پرورش داده و تحویل مملکت دهم تا خلأیی وجود نداشته باشد و پس از آن به عنوان رئیس استاندارد پرواز هوانیروز انتخاب شدم.
زمزمههای آغاز جنگ تحمیلی
معاونت پایگاه ما شهید وطنپور بود و من را خوب میشناخت، یک روز من را خبر کرد و گفت که به دفتر من بیا، آن روز به من گفت که سر و صداهایی از غرب میآید و عراق در حال شلوغ کاری است، فردا یعنی ۲۶ شهریور میخواهیم برویم ببینیم چه خبر است.
۲۶ شهریور با هواپیما و به همراه افرادی مانند شهید صیاد شیرازی و شهید وطنپور به سمت اهواز رفتیم.
هنوز هیچ خبری از جنگ نبود، هلیکوپتری آماده بود تا ما را به سمت غرب ببرند که منطقه را کاوش کنیم، خلبانها شاگردهای قدیمی من بودند و از دیدن من خوشحال شدند.
داستان به شروع جنگ تحمیلی که میرسد دگرگونی حالش را متوجه میشویم، دستانش را که بالا میبرد به وضوح لرزیدنش را میبینیم و چشمانش که پر از اشک را هم.
طبق عادتم همیشه دوربین شکاریام در کیسه کلاه پرواز من بود و یک دفعه حین پرواز دیدم یک چیزهای سیاه رنگی روی زمین است و با دوربین که دیدم متوجه شدم همه تانکهای عراقی است و آنها به این طرف مرز آمده بودند و فرمان دادم که دور بزنید.
به بندر ماهشهر آمدیم و دستور آماده باش ۱۰۰ درصد دادیم و من همانجا ماندم، فرمانده نظامی منطقه را مطلع کردیم و من دیگر آنجا ماندگار شدم.
همسرم را با دو پسر کوچک تنها گذاشتم و به جنگ رفتم
همان زمان به همسرم گفته بودم که من نمیدانم فردا برمیگردم یا دو سه ماه دیگر و او را هم با دو پسر دوقلوی خردسال تنها گذاشتم.
فردای آن روز تمام خلبانها را آماده و مطلع کردیم، هلیکوپترها با تمام تجهیزات از اصفهان به سمت ما آمدند و ۳۰ شهریور به ما خبر دادند که عراق فرودگاه مهرآباد را بمباران کرده است.
خودش صحبت را قطع میکند و میگوید که هنوز هم بعد از این همه سال وقتی به یاد آن روزها میافتم مو به تنم سیخ میشود و دستانم شروع به لرزیدن میکند، خلبان شجاع ارتش ایران بعد از سی و چند سال هنوز هم درگیر آثار آن هجوم تحمیلی است.
همان روز شرکت نفت آبادان هم بمباران کردند و رسما جنگ شروع شد و شروع به کار کردیم، در تمام مدتی که به عنوان افسر عملیات آنجا بودیم میدانستم به کدام منطقه، کدام خلبان را بفرستم و همه خلبانهای هوانیروز شهادت را به پیشانی چسبانده بودند.
پیشنهاد مرخصی برای کریسمس را رد کردم
یک روز افسر رابط بودم و چنین روزی یعنی دیماه بود که در دارخوین بودم و فرمانده ما تیمسار حسنی سعدی بود و به من گفت که سال نوی مسیحیان است و یک هفته به مرخصی برو و برگرد اما من درخواست او را رد کردم و او هم عصبانی شد اما من گفتم که نمیتوانم خلبانها را رها کنم و به خوشگذرانی بروم؛ آن زمان من به اصفهان برنگشتم و در منطقه ماندم.
صحبتش با زنگ تلفن همراهش قطع میشود، عذرخواهی میکند و گوشی را برمیدارد، آن طرف خط مردیست که بعد از سلام و احوال پرسی میگوید میخواهد برای عیددیدنی به منزلش بیایند؛ مهمان فرداشب خانه آرتین و کاتیا یکی از سرداران سپاه پاسداران است، این را خودش بعد از اینکه تلفن را قطع کرد به ما میگوید و به صحبتهایش ادامه میدهد.
جنگ کمی ساکت شده بود، من در جلوی مرکز فرماندهی روی یک چهارپایه نشسته بودم، فرمانده سپاه وقت در دارخوین داشت عبور میکرد که دیدم حاج حسین خرازی و یک نفر دیگر هم همراه او هستند.
ماجرای آشنایی با حاج قاسم سلیمانی
حاج حسین خرازی من را صدا کرد، کنار آنها رفتم و او از من پرسید حاجی را میشناسی؟ پاسخ منفی دادم و او معرفی کرد که ایشان قاسم سلیمانی هستند، من ابراز خوشحالی از آشنایی با او کردم و او همانطور که دستش در دست من بود به او گفتند که ملیکیان ارمنی است و با این حال برای مسلمین میجنگد.
من گفتم که شما هم میدانید یک مرد نصرانی در کنار امام حسین(ع) جنگید و شما من را هم مانند آن مرد نصرانی حساب کنید، حاج قاسم در آغوشم کشید و گفت خدا حفظت کند، همان حضرت عباس(ع) که قبولش داری تو را حفظ کند و این اولین باری بود که شهید سلیمانی را دیدم.
هر بار که میخواهد از سردارِ عزیزمان خاطرهای بگوید او را «سالار شهیدان» معرفی میکند؛ میفهمیم که حاج قاسم برای او که همرزم و مورد لطفش بوده با حاج قاسم برای ما که ندیده با او انس گرفتهایم تفاوتهایی دارد و این را از برق چشمان این پیرمرد ارمنی وقتی از رفیق شهیدش تعریف میکند متوجه شدیم.
چیزی که برای جالب بود و از تصاویر تلویزیونی دیدم این بود که حاج قاسم سلیمانی یک بار هم کلاهخود آهنی یا زره استفاده نکرد، همیشه لباس و کلاه معمولی میپوشید و وقتی میخواست تصمیم جنگی و تاکتیکی بگیرد دستانش را بر پهلو میگذاشت و روی خاکریز راه میرفت و به دشمن نگاه میکرد.
چند روز قبل من را در جشنی دعوت کرده بودند که یکی از مهمانان درباره حاجی صحبتهایی کرد که یکی از آنها را هیچ موقع فراموش نمیکنم، میگفت او برای فتح حلب گفته بود به چه تجهیزاتی احتیاج دارد و نهایتاً توانستیم حلب را فتح کنیم اما آن موقع تمام قوای ارتش سوریه ناامید شده بودند و حرکاتی نداشتند، به این دلیل با وجود آن که ما ایرانیها حلب را فتح کرده بودیم، حاج قاسم گفت که اعلام میکنیم ارتش سوریه این فتح را انجام داده تا روحیه آنها بهتر شود.
دفعه دوم که حاج قاسم سلیمانی را دیدم در عملیات خیبر بود، در این عملیات توانستیم جزیره مجنون شمالی و جنوبی را فتح کنیم و پروازها کمتر شده بود.
حاج قاسم فامیل من را به خاطر سپرده بود
حاج قاسم داشت عبور میکرد که من را دید و با اینکه تنها یک بار من را دیده بود فامیلم را هنوز به یاد داشته و من را با اسم فراخواند و من را در آغوش گرفت و گفت که خدا حفظت کند و حضرت عباس(ع) تو را حفظ کند و هنگام خداحافظی به من گفت که باز تو را میبینم اما دیگر او را ندیدم و به درجه والای شهادت رسید؛ این جایگاه والا حق او بود، مغز و فکر او واقعاً فعال بود.
کاتیا خانم سکوتی که بعد از صحبتهای آقای ملکیان درباره حاج قاسم مهمان جمعمان شده بود را با تعارف برای پذیرایی میشکند و آقای ملکیان این بار زور را هم چاشنی تعارفاتش میکند و شیرینی و شکلاتها را در بشقابهای جلویمان میگذارد و به صحبتش ادامه میدهد.
اهدای پرچم حرم حضرت ابوالفضل (ع) از سوی شهید سلیمانی
یک روز در خانه نشسته بودم که دیدم یکی از شاگردان من از حرم تماس گرفت، متوجه شدم که آنجا ستونهای حرم حضرت عباس(ع) را بازسازی میکنند و به من گفت که هدیهای برایت دارم که به آن ایمان داری، به اصفهان که آمد گفت یک روز حاج قاسم آنجا بوده و پرچم حضرت عباس(ع) را خواسته است.
او به اصفهان آمد و در منزلی که تعدادی روحانی و نماینده رهبر انقلاب حضور داشتند طی مراسمی پرچم حرم را به من هدیه کردند، این اواخر هم همان شاگرد من به نمایندگی از رئیس حرم حضرت ابوالفضل (ع) یک تکه از سنگ مرمر حرم را به من داد.
به اینجای صحبتش که میرسد قول میدهد که تکه سنگ حرم و پرچم را بعد از مصاحبه به ما نشان میدهد و میگوید که پرچم را میآورم تا اگر حاجتی دارید بگیرید، ارادت این پیرمرد ارمنی به حضرت عباس(ع) تعجب آمیخته با خجالت را مهمان چشمان ما میکند؛ از او میپرسیم که چند سال در جبهه بودی که با تک خندهای میگوید بپرسید چند روز در جبهه نبودم.
در تمام طول جنگ تحمیلی حضور داشتم
من در تمام روزهای جنگ حضور داشتم و در طول حدود ۶هزار ساعت پروازی که داشتم با وجود اینکه تعداد زیادی فرود اضطراری انجام دادم، اما یک بار هم سانحه نداشتم.
فقط یک بار یک دانشجو را برده بودم چک رایت، در نزدیکی شهرکرد کوهستانی بود که این دانشجو باید روی این کوه مینشست و ناگهان موتور هلیکوپتر در هوا خاموش شد و من توانستم هلیکوپتر را هدایت کنم و در شیب کوهستان بنشینم، اگر ۳۰سانتیمتر کم میآورد داخل دره سقوط میکردیم.
یک لوح از میان چند لوحی که به دیوار نصب شده را نشان میدهد و میگوید این لوحی که شهید صیاد شیرازی به من داد و ادامه میدهد: ببینید روی آن تصویر یک بال است که شکسته و این یعنی موتور هلیکوپتر از بین رفته است.
بلافاصله هلیکوپر نجات آمد و چون جایی نبود بنشیند با کمی فاصله فرود آمد که دیدم یک نفر به سمت ما میدود، وقتی نزدیکتر شد دیدم شهید وطنپور است و من را بغل کرد و گفت درود به شرفت و طی مراسمی از من تقدیر کرد.
در هیچ کدام از کتابهای مقدس تورات، انجیل و قرآن گفته نشده که دروغ بگویید، ظلم کنید یا مردم را اذیت کنید، وقتی کودک بودم مادرم به من گفت یادت باشد در زندگی هیچ وقت دروغ نگویی و اگه دروغ گفتی ۴۰ شبانه روز به آسمان نگاه نکن.
در تمام پروازهایمان انجیلی که مادرم به من هدیه داده بود و گفته بود ایمان به خدا را فراموش نکن و این نگهدار تو است را همراه داشتم درست مثل الان که همراهم است و هرشب تا وقتی دعایم را نخوانم و از خدا در همه موارد تشکر نکنم نمیخوابم، این شبها هم برای مملکت و جوانان دعا میکنم تا هر چه زودتر این اتفاقات تمام شود.
نتوانستم زندگی در خارج از کشور را تحمل کنم
من دوسال برای مداوای همسرم به یکی از کشورهای خارجی رفته بودم اما نتوانستم آنجا بمانم چرا که آنجا وطن من نبود و مردمانش آدمهای من نبودند و به همین دلیل برگشتم ایران، به عقیده من هیچ جای دنیا حتی اگر یک کاخ با طلا خالص بسازند ولی محل تولدت نباشد نمی توانی بمانی.
من به کشورهای غربی نخواهم رفت، خانم من به یکی از همین کشورهای غربی سفر کرده بود وقتی از هواپیما در ایران پیاده شد یک روسری سرش بود و همان لحظه به من گفت قربان این روسری و این خاک بروم.
کاتیا خانم همانطور که روی ویلچر نشسته شانههایش تکان میخورد و شروع به گریه میکند و حرف همسرش را تایید میکند و باز این ما هستیم که شرمنده و خجالتزده وطندوستی و ارادت این زوج مسیحی به ایران میشویم، سرهنگ به همسرش نگاه میکند و به حرفهایش ادامه میدهد.
شما ببینید ما در حوزه دانشبنیان چه پیشرفتهای چشمگیری داشتهایم که ساخت مردمک چشم شوخی است اما ما با همه تحریم و مشکلات آن را میسازیم، تا در صنعت هستهای و... که دشمنان ما انگشت به دهان و هاج و واج مانده است.
سردار سلیمانی به معنای واقعی یک مرد بود، او داعش را نابود کرد، در تاکتیک جنگی حریف نداشت و با کفر میجنگید، او گفته ما ملت امام حسین(ع) هستیم و شهادت برای اینگونه است، شما ببنید بعد از سه سال از تمام دنیا آمده اند که بر مزار سالار شهیدان سردار سلیمانی بروند.
نمیشود شخصیت ایشان را به راحتی وصف کرد، از بچه تا پیرمرد و پیرزن را دوست داشت وقتی به جبهه میآمد کسی که پشت ضد هوایی نشسته بود با این که او را نمیشناخت اما میرفت و سرش را میبوسید، سربازان را به آغوش میکشید و میبوسید، خیلی مردمدار بود، مگر داشتن این همه تواضع شوخی است.
لحظه اطلاع از شهادت سردار سلیمانی
خبر شهادت ایشان را توسط یکی دوستانم شنیدم وقتی پای تلفن به من گفت سردارمان به شهادت رسیده همان لحظه از شدت بغض و گریه را تلفن را قطع کردم.
آمریکا دیگر نمیتوانست وجود ایشان را تحمل کند، قدرت این را هم نداشت که از نزدیک با او رو در رو شود و به همین دلیل با موشک و ماهواره او را زدند.
حدود ۴۰۰ سال است که اجداد ما در ایران زندگی میکنند، شما ببینید وقتی رهبر انقلاب، رئیس جمهور و... برای سال نو ما پیام تبریک میفرستند نشان میدهند ما از جایگاه برخورداریم، یعنی همه ما اعم از مسلمان و ارامنه بر یک سفره نشستهایم، سالها است که به قبرستان ما با وجود اینکه وسط شهر است دست نزدهاند و با احترام به آنجا میرویم و میآییم.
دیگر وقت آن رسید که بستهای که مژده آن را داده بود بیاورد و به ما نشان دهد، به اتاق آخر خانه رفت و کاتیا خانم از علاقه عجیب همسرش به این هدایا گفت.
آقای ملکیان با جعبه سرمهای رنگ در دست به سالن پذیرایی برگشت و گفت که همه جا به من میگویند این جعبه را به همراهت بیاور اما من میترسم که این هدایا آسیبی ببینند.
تربت مزار شهید سلیمانی، هدیه ویژه آرتین ملکیان
با دست لرزان در جعبه را باز کرد و اول از همه بسته کوچکی را بیرون آورد و گفت که تربت مزار سالار شهیدان، حاج قاسم سلیمانی است و سفارش کرده تا دوستانش همان وقت برای او این تربت را بیاورند.
تربت را برای تبرک به تکتک ما داد و با احترام به جعبه برگرداند، پرچم مشکی رنگ حرم حضرت ابوالفضل (ع) را از جعبه خارج کرد و با تاکید بر اینکه مراقب باشید روی زمین نیوفتد آن را باز کرد.
کاتیا، یار دیرین آرتین و ماموریتهای چندسالهاش، دختری که از تهران به تنهایی به اصفهان آمده بود و دو فرزند پسر بازیگوشش را بزرگ کرده بود، در تمام مدت مصاحبه پا به پای همسرش جلو آمد، اشک ریخت و صحبتهایش را تصدیق کرد.
ایرانِ ما تجمعی است از زنان و مردانی به اشکال، رسوم، فرهنگ و ادیان مختلف؛ وجه شبه تمام آنها عشقشان به وطن است؛ عشق بوده که وطن را روزهای سرد و گرم گذرانده و محکم و استوار تا به ابد به پیش میبرد.
انتهای پیام/۶۳۱۱۹/آ/