گروه زندگی-سمیه دهقانزاده: «یک ماه و بیست و چند روز از آمدن زمستان گذشته و بالاخره آسمان، چند وقتی است راضی شده دانههای برف را مثل پنبههای نرم زده شده، بر سر روی ساکنان برف ندیده تهران بریزد. خب، چه بهتر از این. هم آلودگی میرود رد کارش، هم همه تنگ نفسهای شهر، نفس تازه میکنند، تازه ما هم خانوادگی میتوانیم دل به دل هم بدهیم و دورهمیمان بیرون از خانه باشد، حالا مایهاش کمی لباس لایه لایه پوشیدن و شال و کلاه کردن است که آن هم کاری ندارد برای خانواده پایه من».
اینها حرفهای ذهنم هست که توی دفترچه یادداشت تلفن همراهم مینویسم، چه خوب نوشتمی به خودم میگویم و با لبخند از میزان راضی بودنم به سمت آشپزخانه میروم، بابا ایستاده به درست کردن املت بابا پز، با نفس بوی خوش صبحانه دیرهنگام را میبلعم و میگویم: بابا جون، صبحت بخیر. شما تا دیر وقت شیفت بیمارستان بودی، حالا هم بلند شدی داری صبحانه درست میکنید؟ چرا خودتو خسته میکنی، من یا مامان رو صدا میکردید خب.
بابا جواب میدهد: شما تا دیروقت مهمون داری میکردید، من که نبودم کمک حالتون باشم، حالا یه صبحانه هم با ما بد بگذرونید.
قند توی دلم ذوب میشود از فهم بالای بابا که با املت ته دیگ شده اش، باز هم به دل مینشیند. بابا میگوید: اگه این آخر هفته، برنامه و کار نداری، هماهنگ کن بریم باغ فردوس، هم هوا خوب شده. هم خواهر و برادرت مو به سرم نذاشتن اینقدر گفتن ما دلمون یه جا خاص می خواد. مادرتم که قربونش برم همیشه عاشق دار و درخته. مادرجون هم بیشتر از مادرت. به نظرم همه راضی باشن که بریم.
لبخند میزنم، با ناز، چشم میگویم. کم کم ، همه خانواده و مادربزرگ عزیز دور سفره مینشینیم، گل میگوییم و گل میشنویم و صبحانه پدر پز میخوریم.
بابا درست حدس زده، همه راضیاند. فقط من دلم هوای بابابزرگ را کرده. آخر چند وقتی است از دنیا رفته و مادربزرگ و ما را تنها گذاشته.
حلوا پزون خانوادگی به یاد بابا بزرگ
از مامان رضایت میگیرم حلوا درست کنم، هم برای خیرات بابابزرگ ، کمی هم برای بیرون رفتنمان. آرد سفید را چند باری الک میکنم و در ماهی تابهای میریزم و شروع به هم زدن میکنم. دختر و پسر کوچک خانواده تا بوی آرد سرخ شده به مشامشان میرسد، به نوبت داوطلب میشوند برای هم زدن آرد. میترسم بسوزد، ولی مادربزرگ با نگاهش آرامم میکند و میگوید: مادرجون، من و تو هم از اول بلد نبودیم چیزی بپزیم. بذار همینجا تجربه کنن، تهش یه کم مزه اش سوخته و دودی میشه.
حلوا پزون ما، مثل آش نذری شده، همه یک دور آرد را هم میزنند. یک قابلمه هم آب و شکر گذاشتهایم قوام بیاید.
مامان بعد از آن گلاب ، پودر هل و زعفران را هم به شهد اضافه میکند. آرد هم از خامی درآمده و خوش رنگ شده. روغن را به آرد اضافه می کنم و دوباره تفت میدهم. آخر سر هم، با کمک بابا، کم کم شهد به آرد و روغن اضافه میشود و حالا مامان وارد میشود و ماهیتابه را از دو طرف مثل گهواره تکان میدهد، این قدر این کار را تکرار میکند که یک حلوای یک دست تحویل میگیریم.
حلواها را بشقاب بشقاب میکنیم و مردها خانواده بین همسایهها تقسیمش میکنند. من هم نان بستنی های گرد را ردیف میکنم و حلواها را بین شان میگذارم که برای دورهمیمان خوراکی خانگی داشته باشیم.
استقبال اولین دانشمند فیزیک نور در جهان، از ما
همه شال و کلاه کردهایم تا به ترافیک و سرما نخورده راه بیافتیم. من نان بستنیهای حلوا را بسته بندی تک نفره کردهام. به خاطر مامان بزرگ سوار ماشین میشویم. ولی اگر به خودمان بود با مترو تا ایستگاه تجریش می رفتیم و بعدش هم پیاده تا باغ فردوس. ولی حالا از خیابان ولیعصر خود را تا نزدیکیهای باغ میرسانیم. بابا ماشین را در پارکینگ عمومی پارک میکند و با کمی پیاده روی دلپذیر به خیابان منتهی به باغ فردوس می رسیم که با تابلویی بزرگ به سمت باغ هدایتمان میکند.
کوچکترهای خانه ما هیجان زده هستند، چون هم خودشان در اینترنت جست و جو کرده اند هم من برایشان گفتهام قرار است توی عالم سینما سفر کنیم، یه سفر هیجان انگیز.
بالاخره به در باغ میرسیم و وارد میشویم. بلیت بازدید به دست، از میان درختان سر به فلک کشیده چنار که سفید پوش شدهاند میگذریم.
مادربزرگ میگوید: وااااای چه باغ قشنگی. با اینکه زمستونه ولی چقدر به دل می شینه مادرجان. حالا یه بار باید وقت سرسبزیشم ییایم. مادر تایید میکند.
به حوض وسط باغ رسیدهایم. الان فوارههای قندیل بستهاند ولی همین جوری هم فرآیند شکست نور و دلبری هایش آدم را یاد استخرهای قدیمی و سبک و سیاق شان میاندازد. ما نم نم قدم می زنیم و در انتهای باغ به عمارت میرسیم.
انگار قبل ترها باغ دو عمارت داشته، اما حالا فقط ساختمان جنوبی اش باقی مانده. از سر تا پای عمارت را نگاه میکنم. خوش بر و رویی است برای خودش. ساختمان سه و نیم طبقه با چیزی حدود ۱۰۰۰ متر وسعت، با ایوان دلباز رو به حوض وسط باغ. قبل از ورود، مجسمه های برنزی ابن هیثم اولین دانشمند فیزیک نور در جهان و سهروردی (دانشمند و فیلسوف ایرانی) به ما خوش آمد میگویند. وای که چه استقبال باشکوهی!
معماری کم نظیر عمارت باغ فردوس و یک فقره بابای نکته سنج
از پله ها بالا میرویم و وارد عمارت میشویم. برای بابا همیشه معماری ساختمانها جالب بوده است. بابا میگوید: می دونستید این عمارت تو یه شیب تندی از شمال غربی به جنوب غربی قرار گرفته؟
پسر کوچک خانواده میگوید: باباجون، اینی که گفتی یعنی چی؟ بابا با حوصله توضیح میدهد: یعنی کف طبقه اول این ساختمون، با بخش جنوبی باغ همسطحه و سقف طبقه اول که ما الان توش هستیم با قسمت شمالی باغ!
ولی این شیب اصلا معلوم نیست. خودشو قایم کرده. خیلی جذابه.
برای خواهر و برادرم موزه سینما از ساختمان و معماری بنا مهم تر است. ولی من حظ میبرم از این همه دقت و با لبخند میگویم: خب بریم یه جا که منم یه کم تخصص داشته باشم .
مامان که همیشه دل به دل بابا میهد، خطاب به او میگوید: عزیزم گچ بری هاشو نگاه کن. چه ظریفه. همه طرح شاخ و برگ انگوره. انگار همزمان داریم تو یونان و روم و ایران باستان قدم میزنیم.
حجمی از آثار کاغذی و مغزی که سوت میکشد!
اول از همه تالار پیشگامان یا آغازگران پیش رویمان است در این بخش همانطور که از نامش پیداست، آثار و تجهیزات فیلمبرداری و فیلمهایی را میبینیم که در ردیف اولینهای سینمای ایران جای گرفته است. همیشه اولین ها برایم جذاب بوده، حالا که یک جا جمع شدهاند جذاب تر . خواهرم با جزئیات به تجهیزات نگاه میکند و از تماشای دوربین ها نگاتیوهای قدیمی تا دستگاه تدوین غول پیکر برایش هیجان است.
در تالار میانی که قدم میزنیم هنرمندان معاصر سینمای ایران، برایمان مرور میشود. پرترههایی از شخصیت های شناخته شده و مطرح در زمینه بازیگری و کارگردانی، آهنگسازی و تصویربرداری یک به یک از جلوی چشمانمان میگذرد.
«اگر بخواهیم حسابی سرانگشتی از آثار کاغذی موجود در موزه سینمای باغ فردوس بگوییم ممکن است سرتان سوت بکشد. در مجموع 40 هزار قطعه عکس از هنرمندان سینمای ایران، 50 هزار جلد نشریهی سینمایی، 3 هزار قطعه از مستندات تاریخی و قراردادها، 350 دستگاه از تجهیزات قدیمی فیلمسازی و فیلمبرداری، 2500 عدد پوستر فیلم، 4 هزار فیلمنامه و نمایشنامه در اینجا نگهداری میشود.» اینها را اهل فنی به تعدادی از شاگردانش که دورش حلقه زدهاند میگوید ما هم استفاده میکنیم از اطلاعات دقیق و رایگان.
از کلاه قرمزی تا نخل طلا
برادرم بلند میگوید: اینجا رو نگاه کنید و با دست به نخل طلایی کن اشاره میکند. شیر ونیز، خرس برلین و دیگر جوایز جهانی سینمای ایران و پوسترهایی از فیلمهای راه یافته به جشنواره را هم خانوادگی بررسی میکنیم. مادربزرگ میگوید: خوب سینمایی داشتیما. ولی چرا حالا دیگر رنگ و رخی نداره.
جوابی برای واگویه اش پیدا نمیکنم. به تالار بعدی می رویم.اول تاریک است. برادرم دست مرا محکم میگیرد. یکدفعه با نور فلاش عکاسان، تالار روشن میشود و صدای تشویق را میشنویم و هنرمندان را معرفی میکنند.
چه جذاب است. انگاری واقعا در جشنواره ای خاصیم، یا بهتر از آن داریم در تاریخ سینمای کشورمان قدم می زنیم.
بالاخره به بخش دوست داشتنی می رسیم. سینمای کودک و نوجوان، در این تالار انگار برگشته ایم به بچگی. البته تکرار چند باره برنامه های عروسکی باعث شده با بچه های دهه ۶۰ کلی خاطره مشترک داشته باشیم. کلاه قرمزی، پسر خاله. کلی عکس از بازیگران پیشکسوت. دلمان غنج میزند از یادآوری کودکی و لحظات شیرینش.
مادر و پدرم دست در دست هم قدم می زنند و انگار آنها هم خاطراتی از فیلم دیدن هایشان را با هم مرور میکنند. سینمای دفاع مقدس با تصاویری از فیلمهای جنگی کشور و بازیگران و کارگردانهای این ژانر از پیش نظرمان میگذرد. مامان بزرگ می گوید: مادرجان اینها که فیلمه، ولی ما جنگ رو زندگی کردیم.
ملاقات با پدر دوبله ایران تا دم نوش زعفرانی مادر
خواهر و برادرم خود را به تماشاخانه رساندهاند و دارند مثل انسان های پیشرفته که سفر به گذشته کردهاند از بررسی بازسازی سینمای دهه ۳۰ و ۴۰ هر لحظه شگفت زده می شوند.
در این بخش میشود به تاریخ سفر کرد ، این سالن را به شکل سینمای دهه 30 و 40 بازسازی کرده اند و میتوان نخستین تصاویر سینمای ایران را در آن دید. به بخش صدا و دوبله که به اسم علی کسمایی، پدر دوبله ایران نامگذاری شده، وارد میشویم. انگاری صداهای ماندگار و دیالوگ گفتن های به یادماندنیشان دوباره در گوشمان میپیچد .
به بیرون از عمارت میرویم. لقمهها حلوا، کاممان را شیرین میکند و برای بابا بزرگ فاتحه میخوانیم.
بابا میگوید: پایهاید بریم یه فیلم هم ببینیم. موافقت دسته جمعی مان را با بله ای بلند و رسا اعلام میکنیم. اول بلیت می خریم و بعد در یکی از سه سالن نمایش فیلم، به تماشا مینشینیم.
مدتهاست خانوادگی در سینما فیلم ندیدهایم. خوش خوشانمان شده. مامان میگوید بعد فیلم، دوست دارید بریم کافه توی باغ یا بریم خونه، من بهتون دم نوش زعفرونی بدم؟ طوری از دمنوش حرف میزند که گزینه کافه، خود به خود حذف می شود! فیلم را میبینیم و بعد خسته اما با لبخند به خانه برمیگردیم که شنبهای پر از تلاش در انتظار تک تک ماست.
پایان پیام/