اخبار فارس من افکار سنجی دانشکده انتشارات توانا فارس نوجوان

استانها  /  آذربایجان شرقی

«رستای» زلزله/ روایت خبرنگار از آن 20 ثانیه سهمگین

خوی باز هم لرزید ولی این دفعه با قدرت بیشتر و خرابی‌های ویرانگر، در همین خصوص گزارشی محلی از ویرانی‌های ابتدایی زلزله 5.9 ریشتر شهرستان خوی تهیه کرده‌ایم.

«رستای» زلزله/ روایت خبرنگار از آن 20 ثانیه سهمگین

خبرگزاری فارس_خوی؛ کتایون حمیدی: چند ماهی است که قطعه‌ای از آذربایجان با لرزش‌های گاه و بی‌گاهش لالایی ویرانی سر می‌دهد، اما دیشب، درست زمانی که مادر خانه سفره شام رنگارنگ خود را در روزهای برفی بهمن پهن کرده، و از آن طرف هم بوی قورمه سبزی ته گرفته تازه عروس محله، کل کوچه را فرا گرفته بود، دوباره این لالایی از سر خوانده شد؛ این دفعه بلندتر، مخوف تر و غمگین‌تر. جوری صدایش بلند بود که قلب همه مان تیر کشید، نه از ترس لرزش زلزله بلکه از اینکه خدایا این بار کجا؟ کجای آذربایجانم؟ بدتر از همه اینها، اینکه خبرنگار باشی و با این لرزش ۱۵ ثانیه‌ای همه خاطرات اخبار تلخ در مورد زلزله را که در طول کار خبری‌ات پوشش دادی، در عرض صدم ثانیه خود را به پشت پلک‌هایت برسانند. یکهو همه آن تیترها؛ "زمستان در ورزقان، غرش زمین در میانه شب، روستای چنار را سیل برد" همگی پاشیده شدند در دیواره مغزم. آخر دلم نمی‌خواست دیگر تیتری ببینم که نوشته‌اند آذربایجان رخت عزا بر تن کرد.

مدام اخبار را بالا و پایین می‌کنم، دقایق اولیه: این زلزله با شدت ۵.۹ در شهرستان خوی رخ داد که شهرهای تبریز و ارومیه و حتی در کشور عراق و آذربایجان و ترکیه هم حس شده است؛ چند دقیقه بعد:خوشبختانه کسی فوت نشده است اما تعدادی از شهروندان مصدوم شده‌اند؛ ساعات اولیه: متاسفانه تعداد مجروحان رو به افزایش است، آخرهای شب: دو کشته و نزدیک به چند صد نفر مصدوم و نزدیکای اذان صبح: ۳ کشته و ۱۰۷۵ مصدوم.

گویا این دغدغه برخی همکاران رسانه ای من بود؛ زیرا همگی از سر شب تا خود صبح تلفن مسوولان استان را از جا کنده بودند و هر دفعه هم با این جواب که "از استان ما هیچ اعزامی به منطقه زلزله زده نیست" و یا "اولویت اعزام با امدادرسان‌ها و خدمات‌رسان‌هاست" روبه‌رو شده بودند. به همین منظور تصمیم گرفتیم تا خودمان به محل وقوع زلزله برویم.

مسیر تبریز تا خوی دو نیم ساعته است و از جمله مسیرهای خطرناکی است که همیشه بیشترین تلفات جاده‌ای در طول سال دارد.

 

۹ صبح نهم بهمن ماه

خودروهای زیادی با پلاک ۲۷ در مسیر برگشت به سمت تبریز هستند؛ روی برخی از خودروها باربندهایی دیده می‌شود که انگار همه آن چیزی بود که داشتند و در یک بقچه جمع کرده و راهی یک مسیر نامعلوم شده‌اند.

دمای خودرو، روی منفی ۸ درجه است؛ برف و هوای سرد و زمستان، سه ضلع جدایی ناپذیر از هم و آذربایجان نیز سمبل هوای سرد وطن. در طول مسیر با خود  فکر می‌کنم که برف برای کسی که تازه  از خواب شیرین بیدار شده و با ماگ مملو از قهوه داغ جلوی پنجره نشسته و از بارش برف لذت می‌برد با کسی که جلوی ویرانه‌های خانه‌اش نشسته است و به بارش برف روی فرش و مبل خانه نازنین‌اش که با خاک یکسان شده است، نگاه می‌کند، تفاوت دارد.

 

۱۰:۳۰ صبح روز یکشنبه

رسیدیم به ورودی شهر خوی، شهر پوریای ولی؛ ترافیک زیادی از خودروها است و دور تا دور ورودی نیز چادرهایی است که نصب شده است؛ در گفتگو با عده‌ای از آنها متوجه این شدم که آسیب جدی به خانه‌شان وارد نشده است و صرفا از ترس لرزش دوباره و همچنین پس لرزه‌های بسیار زیاد، ترجیح داده‌اند تا بیرون از خانه (دقیقا جلوی خانه‌شان) بمانند.

می‌گویند خیابان بدل آباد خیلی آسیب دیده است، این محل جزو مناطق پایین شهر محسوب می‌شود؛ به این سمت حرکت می‌کنیم، در همان ورودی خیابان دوباره شاهد ترافیکی از مردم هستیم، کمی جلوتر رفته و نیروهای هلال احمر را می‌بینم که با لیست ثبت‌نامی قرار است تا چادر بین مردم توزیع کنند. در بین جمعیت برخی زمزمه‌ها را می‌شنونم که معتقدند خدمات به صورت مدیریت شده توزیع نمی‌شود و یک خانواده چندین چادر و موکت و پتو و غذای گرم گرفته است و در مقابل به هفت هشت خانواده فقط یک چادر داده‌اند.

چرخی در محل می‌زنم؛ خانه‌ای تخریب کامل نشده است و صرفا چندین آجر و دیوار و گچ کاری و بخشی از نمای ساختمان‌ها ریخته است ولی همچنان اهالی منطقه ترجیح می‌دهند تا بیرون از خانه‌هایشان بمانند.

طبق گفته شهروندان، برق و گاز و آب در شهر خوی وجود دارد و هیچ مشکلی از بابت اینترنت هم وجود ندارد و البته اینترنت دیتای گوشی خودم هم در داخل شهر به خوبی کار می‌کرد.

آن طور که از اهالی محل بدل آباد شنیدم و برخی از دوستان رسانه‌ای هم از این و آن شنیده بودند، منطقه "فیرورق" و به گفته عام "پئره" بیشترین سهم آسیب از این زلزله ۵.۹ ریشتر داشته است. موقعیت مکانی این شهر کوچک در گوگل مپ زیاد دور نیست، یعنی یک چیزی در حدود ۲۰ کیلومتری از شهر خوی.

 

11:15 صبح روز نهم بهمن ماه

راهی شهر پئره می‌شویم؛ هنوز 5 کیلومتری از شهر خوی دور شده بودیم که متوجه روستایی در پایین دست جاده شدم؛ روستای "زاویه حسن خان" که چادرهای هلال احمر و ارتش در زمین‌های بایر نصب شده بود و عده‌ای زیادی را در آنجا اسکان داده بودند. با یکی از این خانواده‌ها هم کلام می‌شود، می‌گوید: من و همسرم مریض هستیم، پارسال از بنیاد مسکن وام گرفتیم تا خانه‌مان را ساختیم ولی دیگر پول نداشتیم تا درب و پنجره نصب کنیم که به لطف یک خیّر این کار را کردیم، همسرم چندین دفعه جراحی روده کرده و خودم هم وضعیت جسمانی خوبی ندارم و حالا این زلزله آمد و دیگر خانه و کاشانه‌ای هم ندارم!

خانواده دیگری هم می‌گویند: باز دم بچه‌های ارتش گرم؛ این چادرها هم نبود نمی‌دانستیم قرار بود چه بر سرمان بیاید، به خدا می‌ترسیم دیگر به آن خانه‌ها برگردیم.

روستای زاویه حسن خان متشکل از خیابان اصلی با کوچه‌هایی در چپ و راستش است؛ در یک نگاه کلی می‌توان متوجه شد که حال اینجا از محله بدل آباد خود شهر خوی بدتر است؛ دیوارها ریخته‌اند و گاها از طبقه دوم برخی از ساختمان‌های دو طبقه چیزی جز یک دیواره و پنجره بدون تیغه نمانده است، شیشه ‌ای خرد شده و آجرهای ریخته شده در وسط خیابان و زن و مردی که جلوی خانه‌شان روی یک تکه از بلوک بتنی نشسته و همدیگر را دلداری می‌دهند؛ می‌شنوم صدای پیرمردی که دست همسرش را در دستانش گرفته تا گرم شود و هر ازگاهی می‌گوید: طاهره گریه نکن، همه چیر درست می‌شود. اما طاهره فقط گریه می‌کند.

کمی جلوتر می‌روم، سردر کوچه نوشته: کوچه وحدت؛ تقریبا همه خانه‌ها با تخریب جدی روبه‌رو هستند و چندین مصدوم هم داشته است؛ پیرمردی که دستش را با چفیه‌ای بسته جلوتر می‌آید: دخترم از بیمه آمده‌اید؟ چادر می‌دهید؟ به داد ما برسید؛ نوه‌هایم را در این سرما در ماشین نگه می‌دارم و دو تا دختر کوچکم هم ببین وسط حیاط یک چادر از حلبی و گونی درست کرده‌ام تا بخوابند، بیا ببین حال و روز ما را.

وارد حیاط خانه شان می‌شوم، دو تا نوه خردسالش در خودروی ساینا خوابیده و دو تا دخترش هم وسط خیابان در یک چادر دست ساز. می‌گویم حاج آقا دستت را چرا بستی؟ چهارزانو روی حیاط نشسته و می‌گوید: دیروز در زلزله به این روز افتادم از ترس اینکه آجر به سر بچه‌هایم نخورد افتادم. هول شده بودیم، آخر این یکی خیلی شدید بود، فرق داشت.

به خانه‌اش سرک می‌کشم و تاکید می‌کنم که من هیچ کاره‌ام و قرار نیست تا چادری بدهم و یا بیمه کنم، می‌گوید: حرفمان را که میزنی! فقط از مسوولان می‌خواهیم تا خودشان نماینده برای بازدید بفرستند؛ این دهیار ما خواب است انگار.

دیوارهای حیاط و همچنین انباری خانه آقای اعلم بندی، کامل ریخته بود و محل دام و طیور نیز در یک اتاقک کاه گلی با ستون‌های چوبی بود که امکان داشت با یک لرزش دیگر آن آوار بر سر حیوانات زبان بسته فرو بریزد. اما فقط گچ و نازک‌کاری خانه‌شان ریخته بود.

 

از آنها خداحافظی می‌کنم، مرد بسیار پیری با لهجه خاصی صدایم می‌زند: دخترم، بیا خانه من را هم ببین. لبخندی زده و می‌گویم: من فقط خبرنگارم، چادر و غذای گرم توزیع نمی‌کنم! می‌گوید بیا ببین و عکس بگیر تا ببینند سر پیری چه بر سرمان آمده است! وارد خانه‌شان می‌شوم یک حیاط کوچک با سه ورودی؛ ورودی اول خانه خود حاج آقا و دو اتاق دیگر خانه پسرشان است؛ نامش آقا حیدر است. مدام گریه می‌کند و بر سرش می‌زند: دیدی سر پیری چه شد؟ همه چیزمان رفت.

 از همان ورودی چند عکس از خانه‌شان می‌گیرم، انصافا وضعیت این خانه از خانه همسایه‌شان آقای اعلم بندی بدتر است و تقریبا امکان سکونت ممکن نیست و هر آن امکان دارد با فروریزش خانه‌شان روبه‌رو شوند.

در توقف نیم ساعته در روستای زاویه حسن خان شاهد ریزش برخی ساختمان‌های بافت فرسوده و تخریب قسمتی از ساختمان‌های نیمه مقاوم بودیم؛ اسم کوچه‌هایشان را وحدت گذاشته بودند و به حق هم همگی وحدت خود را نگه داشتنه بودند زیرا همسایه آن خانه‌ای که خانه‌اش با ریزش و تخریب کمتری روبه‌رو بود از آن همسایه‌هایی که خانه‌شان آسیب زیادی دیده بود، مراقبت می‌کرد، غذا می‌پخت، پتو می‌آورد و ساعت‌ها با آنها در جلوی خانه‌شان در دمای منفی چند درجه می‌نشست.

 

12 ظهر روز یکشنبه، نهم بهمن ماه

شهر فیرورق و به گفته عام پئره؛ شهر کوچک ولی شیک؛ در فلکه اصلی و ورودی شهر شاهد ریزش نماها و شیشه خردها هستیم اما چند کوچه از جمله کوچه زینالی ۳، زینالی۴ و پاسداران ریزش‌ها بسیار جدی است تا جایی که به قول یکی از ساکنان محله برای رفتن از ابتدا تا انتهای کوچه باید آیت الکرسی بخوانی و دست به دیوارها نزنی چراکه هر آن امکان ریزش دارد.

پلاک خودروهای ۱۵،۲۵ و ۱۷ نیز بسیار جلوه‌گری می‌کند؛ با سرنشین یکی از این پلاک‌ها صحبت می‌کنم: ما از تبریز آمده‌ایم تا چند نفر از این زلزله زدگان را به خانه خودمان ببریم، در عمرمان هم به این شهر نیامده بودیم اما فکر اینکه هموطن و همزبان من در این برف و هوای سرد در بیرون از خانه بماند، دیوانه‌مان کرد. من و همسرم هر دو بازنشسته فرهنگی هستیم و صبح زود راه افتادیم تا هر کسی تمایل داشت را با خود به خانه‌مان ببریم، چند قلم وسایل گرم و غذای گرم هم آوردیم.

خودروهای زیادی دچار آسیب جدی شده اند، یا درب کاپوت قوس برداشته و یا شیشه جلویی اتومبیل تبدیل به شیشه خرده های مکعبی شده است.

بنابه گفته اهالی شهر، دست راست شهر بیشترین آسیب را دیده است، پیاده مسیر سمت راست را بالا می‌رویم، شهر شیبدار است و هر چقدر جلوتر می‌روم به ارتفاع افزوده می‌شود.

 

 

 

کوچه بهور پئرو

این کوچه از آن کوچه‌هایی است که خانه‌هایش ظاهری معمولی و درونی نا امن دارند. اهالی این منطقه اکثر با هم قوم و خویش هستند و در یک چادر چندین خانواده زندگی می‌کنند. کودکان خردسال و زنان و مردان ۹۰ و چند ساله.

مردی که برف پیری روی موهایش نشسته جلوتر آمده و می‌گوید: خانه‌ها را دیدید؟ اینجا از همه جا وخیم تر است؛ خوب می‌شود؟ می‌گویم به امید خدا! می‌گوید: ۴ سال در جبهه جنگیدم، ایثارگرم، هیچ ادعایی ندارم ولی آخر عمری نباید اینجوری می‌شد.

با دست به آن طرف اشاره می‌کند که کل خانواده‌اش دور آتش هیزمی جلوی خانه‌شان نشسته‌اند: ببین، عروسم بچه خردسال دارد، از بس همه چی به هم خورده است که حتی یک جفت جوراب برای آن بچه پیدا نکردیم تا پایش کنیم.

جلوتر رفته و سلام علیک می‌کنم؛ بعد از من بقیه همکاران رسانه‌ای هم می‌آیند و یکی عکس‌هایی که گرفته را انتخاب می‌کند تا برای سردبیرش در تهران ارسال کند و دیگری وارد خانه این رزمنده، یعنی آقای غفارلو می‌شود تا عکس بگیرد. آقای غفارلو هم به داخل خانه رفته و چند دقیقه بعد با آلبوم پر از خاک و سنگ در میان شیارهایش بر می‌گردد؛ عکس‌های جبهه‌اش بود.

 

آوار لبخند رَستا

به رستای خردسال نگاه می‌کنم، چنان زیبا با لبخندش دلبری می‌کند، مادرش می‌گوید: از بس ترسیدیم که هول هولکی از خانه بیرون آمدیم و چه خوب هم که خانه را ترک کردیم زیرا همه دیوارهای خانه ریخته است ولی فقط برای رستا لباس گرم نیاوردم و الان پاهایش یخ می‌زند.

یک لنگه از دستکش‌ام را در مسیر گم کرده و لنگه دیگر را با قیچی نصف می‌کنم و با آن پاهای رستا را می‌پوشانم؛ مادرش می‌گوید: میدانی این کارت عین این بود که انگار خانه‌مان را از اول ساختی و تحویل مان دادی؟ آدم مادر که می‌شود دیگر هیچ چیزی جز بچه‌اش مهم نیست. در زلزله فقط به این فکر می‌کردم اگر قرار است زیر تیرآهن بمانم، عیبی ندارد فقط رستا چیزیش نشود.

رستا کوچولو همچنان می‌خندد و هر از گاهی گوشه شالش را به لثه‌اش می‌کشد آخر قرار است چند روز دیگر با مرواریدهای سفید جلوه‌گری کنند.

چند ساعتی در این کوچه به این خانه و آن خانه می‌رویم، خانه‌ها در ظاهر تخریب نشده‌اند ولی عملا امکان زندگی در آنها خودکشی محسوب می‌شود.

 

ساعت ۱۷:۴۵ نهم بهمن ماه

هر لحظه دمای هوا رو به سردی است، برخی از نیروهای امدادی خانه به خانه در حال آمارگیری هستند تا برای شام غذای گرم و پتو و فانوس بیاورند. گاز و برق و آب این شهر هر از گاهی قطع می‌شود و اهالی منطقه را با مشکل جدی روبه‌رو می‌کند.

پسر آقای غفارلو مدام تاکید دارد که اگر خواستیم شب را در این شهر بمانیم به او خبر دهیم تا برایمان یک جای گرم تدارک ببیند؛ می‌گویم اگر جای گرم دارید که خودتان بروید؟ می‌گوید: شما مهمانید و اهالی پئره دوست ندارند تا مهمانشان ناراحت این شهر را ترک کنند؛ خب چه اشکالی دارد که الان ما در این وضعیت هستیم! نمرده‌ایم که! باید بمیریم که میهمان به شهر ما بیاید و در سختی باشد؟

 

ساعت ۱۸:۳۰ روز نهم بهمن ماه

مجموعه ورزشی حاج قاسم سلیمانی؛ در شهر پئره را محل اسکان زلزلزله زدگان کرده اند؛ چادرهایی کیپ تا کیپ هم، کودکان بی تاب از این آوارگی و مادران و پدران در صف گرفتن خدمات. با چندین نفر همکلام میشود که یکی از امدادگرها با صدای بلندی می‌گوید: خانم از زیر آن طاق برو آن طرف‌تر، آنجا امن نیست.

دوباره گشتی در سالن می‌زنم و به درد و دل‌های پر درد زنان و مردان گوش می‌دهم؛ در حال ثبت فیلم از وضعیت حاکم در سالن بودم که به یکباره شیشه‌های پنجره با صدای بلندی تکان خورد، صدای جیغ و فریادکودکان و زنان در کل سالن بلند شد. یکی می‌گوید زلزله؛ یکی دیگر نام امام حسین(ع) را صدا می‌زند؛ پسری با نقش و نگارهای بزرگ و کوچک روی دستش که در گوشه‌ای از سالن نشسته بلند می‌گوید یا خدا. پیرمردی که با کلام بریده و بریده‌اش همه را به آرامش دعوت می‌کند و سرباز جوانی که در حال توزیع غذای گرم بین مردم است با نگرانی در چهره می‌گوید: نگران نباشید.

الان که این گزارش را برای انتشار صبح جمع بندی می‌کنم، شب از نیمه هم گذشته است، به در و دیوار خانه‌ام نگاه می‌کنم، به عکس آدم‌های دور برم، به لوازم شخصی‌ام، به آن کامپیوتر دستی که خیلی آرزویش را داشتم و بالاخره خریدمش و به صورتم در آینه و به این فکر می‌کنم که اگر هر کدامشان را از دست بدهم چقدر غمگین خواهم شد.

برای دیدن گزارش تصویری مناطق زلزله زده تبریز اینجا را کلیک کنید.

پایان متن/۶۰۰۲۷/ ت 562

این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری فارس در وب سایت منتشر خواهد شد پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
Captcha
لطفا پیام خود را وارد نمایید.
پیام شما با موفقیت ثبت گردید.
لطفا کد اعتبارسنجی را صحیح وارد نمایید.
مشکلی پیش آمده است. لطفا دوباره تلاش نمایید.

پر بازدید ها

    پر بحث ترین ها

      بیشترین اشتراک

        اخبار گردشگری globe
        اخبار کسب و کار تریبون
        همراه اول