اخبار فارس من افکار سنجی دانشکده انتشارات توانا فارس نوجوان

استانها  /  خوزستان

عمارت مسعودیه؛ شاهد عینی اولین بمب‌گذاری قجری

عمارت سوت بود و کور؛ درست همان طوری که حدسش را می‌زدم. بعد از آن بمب‌گذاری باید از تک و تا می‌افتاد اما هوا توی دخمه‌هایش هنوز نفس می‌کشید. آن‌قدر در و دیوار و منبت‌ها و منقش‌های درهای چوبی‌اش جان داشت که فکر می‌کردی تازه از زیر دست معمارباشی بیرون آمده‌اند برای عرض تحیت!

عمارت مسعودیه؛ شاهد عینی اولین بمب‌گذاری قجری

خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: جلوی درِ عمارت ایستادم. یک لا قبا. کمی آن‌طرف‌تر از ضلع جنوب غربی میدان بهارستان تهران و درست وسط خیابان اکباتان. کلون در را چند بار کوبیدم و بلند بلند گفتم: «ممالک محروسه‌ی ایران مستدام؛ درود بر جناب «سلطان مسعود میرزا»، آقای «ظل السلطان»، آمده‌ام با اجازه‌تان چرخی در عمارتتان بزنم. یک وقت به سبیل همایونی بر نخورَد که راه باز شده برای هرز گشتن رعیت؛ نه خیر آقا، ما کجا و حضرات سلاطین کجا؛ عرض جسارت نباشد اما اگر اذن بفرمایید به لطف توصیه‌نامه‌ی بزرگان و در معیت خادمان و چاکران شاهزاده‌ی قجر، گشتی در این عمارت بزنیم و چند خطی در مدح شاخ و برگ و دار و درخت و صد البته حضرات مستطاب بنویسیم و رفع زحمت کنیم ان ‌شاء الله؛ یا الله!»

ـ کجا خانم؟

ـ می‌خوام عمارت رو ببینم!

ـ پول خرد داری؟

ـ چی؟

ـ پنج هزار تومن!

اسکناس تا خورده‌ی له و لورده‌ی پنج هزار تومانی ته کیفم را به عنوان حق سکوت دادم و از دالان کوتاه و باریک و تاریک عمارت گذشتم. گَزمه‌ی بدعنقی بود با موهایی بلند و توی هم پیچیده و انگشت‌هایی پر از انگشترهای سنگی که باید دهانش را با این اسکناس می‌بستم.

بعد از بمب گذاری

عمارت سوت بود و کور؛ درست همان طوری که حدسش را می‌زدم. بعد از آن بمب‌گذاری باید از تک و تا می‌افتاد اما هوا توی دخمه‌هایش هنوز نفس می‌کشید. آن‌قدر در و دیوار و منبت‌ها و منقش‌های درهای چوبی‌اش جان داشت که فکر می‌کردی تازه از زیر دست معمارباشی بیرون آمده‌اند برای عرض تحیت!

 

نشستم کنار حوض و به افتادن نقش بلند بالای عمارت در آن زل زدم. ماهی‌های سرخ نوروز توی حوض می‌چرخیدند و می‌رقصیدند و دخترکان خدمه با روسری‌های سفید و ابروهای پیوسته و دامن‌های چین‌دار رنگی از پشت ستون‌های بلند سرک می‌کشیدند.

جناب ظل السلطان هم با لباس فاخر قجری توی ایوان و روبه‌روی عکاس نشسته بود و بی آنکه نشان بدهد حواسش به خط و ربط من است زاغ سیاهم را چوب می‌زد. به نشان ادب سری تکان دادم و زیر سایه‌ی ایوان و در امتداد درهای چوبی و پیوسته‌ای که من را از نگاه شازده می‌دزدید، قلم و کاغذم را درآوردم برای نوشتن شرح ما وقع. عمارت هم سراپا گوش شده بود:

«وقتی فرزند چهارم سلطان باشی تو را امیدی به تاج و تخت سلطنت نیست. اما بخت و اقبال به مسعود میرزا رو کرد و سه برادر قبلی‌اش پیش از آنکه طمع تاج به دهانشان مزه کند و شور مردانگی را بچشند، در همان کم سن و سالی دار فانی را وداع گفتند.

باد توی غبغب مسعود میرزا افتاد و خودش را وارث بلامنازع تخت سلطنت دید اما آه از پاشنه‌ای که هیچ‌گاه بر یک در نمی‌چرخد؛ چون وقتی نچرخید دیگر فرقی نمی‌کند به چهار زبان ترکی و فارسی و عربی و فرانسوی مسلط باشی، دیگر توفیری ندارد در عنفوان جوانی شده‌ای حاکم اصفهان؛ چون هیچ‌کس تو را، وقتی که «شکوه السلطنه»، دختر اصیل قجر و عروس جدید ناصرالدین شاه، پسر زاییده، نخواهد دید. و برای مسعود میرزا جز لقب ظل السلطانی، از پدر یادگاری نماند.

ایل و تبار مادر مسعود میرزا از قاجار نبود و او تبدیل شده بود به سایه! همان‌طور که ناصرالدین شاه می‌خواست و لقبش را به او داده بود؛ «ظل السلطان»، سایه‌ی شاه؛ آن هم بی‌آنکه برای ولیعهدی، لیاقت یا قدرت و درایتش را سنجیده باشند.»

اندرونی عمارت مسعودیه

گرد و خاک لباس‌هایم را تکاندم و کاغذها را چپاندم در قبا. باد خنکی از میان درخت‌ها می‌پیچید و به آب می‌زد و توی صورت عمارت پخش می‌شد. با قدم‌هایی متین و موقر از جلوی ظل السطان گذشتم و برایش دست تکان دادم. رد غمی عمیق توی چشم‌هایش بود اما خندید و اذن دخول به اندرونی را داد.

مثل طفل شیرخواره‌ای که تازه پاهایش برای راه رفتن جان گرفته باشند از پله‌ها دویدم پایین. به شیشه‌های سرخ و زرد و سبز و آبی دست کشیدم و چشم‌هایم را گذاشتم روبه‌روی نور ملایمی که از میان شیارهای پنج ضلعی دیوار در آن تاریکی فرو میریخت. سر همه به کار خودشان گرم بود. روی پله‌های گلی نشستم و به دیوار آجری عمارت تکیه زدم. کاغذها دوباره توی دستم بود:

«حق سلطنت را که از مسعود میرزا گرفتند و به برادرش «مظفرالدین شاه» و بعد از او، پسرش «محمدعلی شاه» دادند خودش را باخت و زد زیر همه چیز. شد یک شکارچی که ببرهای مازندران را منقرض کرد، خیابان‌های اصفهان و کاخ‌های صفوی را به توبره کشید و حاکمی که دیگر مردمش دوستش نداشتند.

سال ۱۲۹۵، مسعود میرزا هنوز حاکم اصفهان بود اما دلش را به دریا زد و بخشی از باغ نظامیه تهران را خرید تا برای خودش عمارتی بسازد؛ آن هم به این دلیل که وقتی از اصفهان به تهران می‌آید جایی برای اقامت و پذیرش میهمانان و تجار و سفرا داشته باشد اما با اینکه آن زمان برادرزاده‌اش محمدعلی شاه به سلطنت رسیده بود هنوز چشم به تخت سلطنت داشت.

پنج سال بعد از آن سال، ساخت عمارت تمام شد. با شکوه. اصیل. دل‌چسب و پر از درخت‌هایی که می‌توانستی ساعت‌ها زیرشان بنشینی و غم دنیا را از خاطر به در کنی. مسعود میرزا هم به تهران آمد تا غم سلطنت را از سرش به در کند و به یُمن قدومش نام عمارت شد «مسعودیه» اما هیچ چیز گل و بلبل نماند چون «مشروطه‌خواهان» هیچ گلویی را بدون فریاد رها نمی‌کردند، حتی گلوی مسعود میرزا که سال‌ها به دست برادر و برادرزاده‌ی قجری‌اش خفه شده بود!»

کالسکه‌ی حضرت والا

یک جرعه شربت بهار نارنج نوشیدم و به میزبانی مسعود میرزا در کالسکه‌ی حضرت والا نشستم. آفتاب کم کم خودش را مثل گردنبند روی سینه‌ی آسمان بالا می‌کشید و عمارت مثل ماه شب چهارده می‌درخشید.

اما ناگهان بوی خون سرم را پر کرد. روی ستون‌های عمارت رد تلخ گلوله بود. ورق‌هایم را روی زانویم گذاشتم و به باریکه‌های بین ساختمان‌های عمارت خیره شدم؛ انگار پر از جوان‌های مشروطه‌خواه بود؛ با همان تفنگ‌های بزرگ و بلند و باروت‌های دست سازی که توی دستمال‌های سفیدشان پیچیده بودند:

«مشروطه خواهان به سیم آخر زدند. دوره‌ی سلطنت محمدعلی شاه بود. مرغ‌شان هم فقط یک پا داشت و می‌گفتند چه معنی دارد همه‌ی کارها دست شاه باشد و چرا آزادی‌های فردی مردم را گرفته. مسعود میرزا هم که دل خونی از قجری‌ها داشت دست توی دست مشروطه خواهان گذاشت و چشم‌هایش را بر ورودی‌های عمارت مسعودیه بست. اوضاع به ضرر قجر و به نفع مشروطه خواهان شد و اینجا، همین جایی که من با کالسکه توی آن می‌چرخم به پایگاهی برای مشروطه خواهی تبدیل شد.

می‌رفتند و می‌آمدند و منتظر بودند روزی که کالسکه‌ی محمدعلی شاه از کنار عمارت مسعودیه می‌گذرد یک مشروطه خواه، جَلدی بپرد و بمب را زیر کالسکه‌اش بگذارد و خلاص، اما عمر محمدعلی شاه به دنیا بود و بمب کشف شد. شاه هم به تلافی این ترور نافرجام، مجلس را به توپ بست و بعدش قشون روس را به عمارت عمویش مسعود میرزا فرستاد تا زیر و زبرش کنند.

خیابان اکباتان و میدان بهارستان پر از بوی تلخ باروت شده بود. مشروطه خواهان از داخل عمارت مسعودیه تفنگ می‌کشیدند و «کلنل لیاخوف»، هفتمین فرمانده روسی بریگارد قزاق ایران، از بیرون عمارت، آن‌ها را به رگبار بسته بود. خدا می‌داند چقدر خون روی زمین ریخت اما همه چیز تمام شده بود. آرزوی تخت و تاج مسعود میرزا به خاک و خون کشیده شد و تن عمارت مسعودیه یکپارچه به لرزه افتاده بود.»

همیشه بهاری در طوفان

آخرین کاغذ را درآوردم تا سیاهه‌ام را کامل کنم:

«دخترکان خدمه، در عزای صاحب عمارت مسعودیه، آشفته و آشوب و با چهره‌های خراشیده می‌دویدند. مسعود میرزا برای ابد خوابیده بود؛ آن هم کمی قبل از سقوط حکومت قاجاری که خون‌ها در شیشه کرده بود؛ در عمارت همیشه بهارش در طوفان.

پسر مسعود میرزا که وکیل پدرش بود، پنج سال بعد از مرگ مسعود میرزا از عمارت دل کند. مسعودیه دیگر چنگی به دلش نمیزد و به پنجاه هزار تومان این بهشت پر ماجرا را به «همدم السلطنه»، دختر صدر اعظم فروخت و برای همیشه در تاریخ پنهان شد.»

کاغذهایم را جمع و جور کردم. ریه‌هایم پر از هوای تازه بود. راه افتادم که بزنم بیرون و سرخوشانه به ایوان نگاهی انداختم. به شیشه‌های شکسته و ستون‌های پوست انداخته. به دیوارهای قدیمی و اندرونی و بیرونی. به پنجره‌هایی که دیگر کسی پشت آن‌ها نبود. به درخت‌ها و به آسمان که هنوز آبی بود. به قلوه‌سنگ‌های سنگ‌فرش‌های عمارت مسعودیه که جای پای تاریخ روی آن‌ها جا مانده بود و با آدم حرف می‌زد. و به گزمه‌ای که با همان دست های پر از انگشترهای عقیق‌اش راه خروجی را به منِ سردرگمِ سر به هوا نشان می‌داد و میگفت:

ـ عیدتون مبارک. گشت و گذار خوبی بود؟ فصل بهار این عمارت واقعا قشنگه. خلوت و دنجه و سرسبز. نه، از اونجا نه؛ خروجی از این طرفه خانم.

پایان پیام/

این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری فارس در وب سایت منتشر خواهد شد پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
Captcha
لطفا پیام خود را وارد نمایید.
پیام شما با موفقیت ثبت گردید.
لطفا کد اعتبارسنجی را صحیح وارد نمایید.
مشکلی پیش آمده است. لطفا دوباره تلاش نمایید.

پر بازدید ها

    پر بحث ترین ها

      بیشترین اشتراک

        اخبار گردشگری globe
        اخبار کسب و کار تریبون
        همراه اول